رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۴۲

3.9
(10)

– خوشگل شدی!

درون شکمم چیزی می‌جوشد و قلبم، هری پایین می‌ریزد.
بزاق دهانم را قورت می‌دهم و نگاهم سمت آینه‌ی آفتابگیر کشیده می‌شود.

خوشگل شده بودم؟!

– من خوشگل بودم از اول….

به جمله‌ی لرزانم می‌خندد…
جمله‌ای که پشتش پر بود از حس خوب و هیجان…

– البته! منظورم این بود خوشگل‌تر شدی خانوم.

با هیجان خودم را سمتش می‌کشم و هیچ حس شیطنتی درون خودم برای کمی شیطنت نمی‌یابم.

– علی؟

کوتاه نگاهم کرده و پشت ترافیک عوارض بزرگراه توقف می‌کند

– جان!

بند دلم پاره می‌شود و از یادم می‌رود چیزی که می‌خواستم بگویم.
قلبم محکم و بی‌وقفه می‌کوبد و او هم انگار متوجه احساسات عجیب و غریبم می‌شود، که نگاهش را بند چشمان خیره‌ام می‌کند.

سکوتم طولانی می‌شود…
او هم دیگر حرفی نمی‌زند و تنها صدایی که من به کوبنده‌ترین شکل ممکن، می‌شنومش، صدای کوبش بی‌امان قلبم است…

صدای بوق ماشین‌ها اما بند نگاهمان را پاره می‌کند و او نگاه گرفته و کمی جلوتر می‌رود…
از آینه کوتاه نگاهی به بیرون می‌اندازد و سپس، دست بر ته ریش مردانه‌اش می‌کشد.

یک جانم کوتاه چقدر می‌توانست قدرت داشته باشد؟!
قلبم را همان کلمه‌ی چهار حرفی، تکانده بود.

#زهــرچشـــم
#پارت528

علی هزینه‌ی عوارض بزرگراهی را با کارت پرداخت می‌کند و سکوت بینمان آنقدر سنگین است که احساس می‌کنم بار ده تنی از شانه‌هایم آویزان است.

کمی که می.گذرد، او سکوتمان را می‌شکند

– چی می‌خواستی بگی؟!

آن جانم کوتاه انگار مغزم را خالی کرده بود.
ذهنم پر بود از جانم‌ها و علی‌ها….
نه سؤالی مانده بود، نه حس شیطنتی…

– یادم رفت…

با خنده سرش را تکان می‌دهد و دستش را سمت سیستم صوت ماشین می‌برد.
با اخم مچ دستش را چسبیده و با طلبکاری می‌پرسم

– به چی می‌خندی؟

خندان نگاهم می‌کند و من حرصی چتری‌هایم را کنار می‌زنم

– علی!

– نمی‌گم….

چشمانم گشادتر که می‌شود، خنده‌ی او بیشتر می‌شود. اولین بار است شیطنت کردن او را می‌بینم و بیشتر از حرص خوردن، متعجبم.

– نمی‌گی؟ یعنی چی؟!

مرا بی‌جواب گذاشته و به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد غافل از اینکه درون مغزم پر است از علامت سؤال و تعجب…

نگاهم را به مسیر می‌دوزم و با دیدن تابلویی که نشان می‌دهد فاصله‌ی کمی با شهر مشهد داریم، کوبش قلبم بیشتر و نفس‌هایم مقطع می‌شود.

#زهــرچشـــم
#پارت529

هر چه به مشهد نزدیک می شویم، نفس هایم سخت تر بالا می آید و گوش هایم کیپ می شوند.
واهمه ی از دست دادن علی مانند پیچک سمی دور مغزم می پیچد و خروار خروار وحشت توی خونم می جوشد.

به محض ورود به شهر علی می پرسد

– خوبی؟

خوب بودن را من فراموش کرده بودم…
خوبم کوتاهی می گویم و آدرس می دهم…
آدرس مکانی که قسم خورده بودم تا آخر عمرم پا در انجا نگذارم و اما حالا، با پای خودم، به آن جهنم می رفتم.

حالا بهتر می توانستم آن جمله ی معروف را درک کنم…
جمله ای که می گفت
« آدم به خاطر کسی که دوسش داره، وحشتناک ترین چیزها رو هم می تونه به جون بخره.»

گذشته ی من، وحشتناک ترین چیزی بود که می توانست یقه ام را بگیرد.

مسیر نیشابور تا مشهد، این بار انگار کوتاه تر از هر وقت دیگر می شود و به محض دیدن آن درهای بزگ نوک مدادی، مو بر تنم سیخ می شود.

دست مشت می کنم و با صدایی شکسته به علی می گویم مقابل در ترمز کند و دعا دعا می کنم، اهورا دیرتر از ما بیاید…

نگاهم می‌چرخد و تصاویری مقابل نگاهم جان می‌گیرد…
تصویر یک آمبولانس و تجمع مردم به خاطر مرگ دختری جوان…

پیاده می شوم و با این که تک تک استخوان تنم می لرزد، انگشتم را روی زنگ می فشارم و در انتظار، نگاهم را به علی می ددوزم…
اویی که نگاه نگرانش را لحظه ای از من نمی گیرد.

کاش کسی تو خانه نباشد و بارها این جمله را توی دلم تکرار می کنم و اما صدای زنی که توی آیفون می پیچد، بغض توی گلویم می نشاند.

– بله؟!

صدای زن عمویم را می شناختم…
این صدا آن صدا نبود و با این امید که دیگر توی این خانه نیستند، خودم را سمت آیفون می کشم.

– من با آقا طاهر کار داشتم!

#زهــرچشـــم
#پارت530

– آقا طاهر نیستن خانمم…

لب هایم را توی دهانم می برم و زبانم به کامم می چسبد…
علی انگار حالم را می فهمد که قدم جلو برداشته و از زن می پرسد

– همسرشون چی؟ ایشون برادرزاده ی آقا طاهرن.

خودم را سمت دیوار کشیده و به آن تکیه می دهم تا زمین نخورم و زانوهایم می لرزند…
درست مانند همان روز کنار استخر…
همان روز جهنمی که از ترس اهورا را توی استخر هل داده بودم.

– بله بله… خانم خونه س… چند لحظه صبر کنید…

می گوید و گوشی را می گذارد و علی نگاهم می کند

– خوبی ماهک؟! بریم یه روز دیگه بیایم؟

نمی توانم چیزی بگویم…
زبانم همچنان به سقف دهانم چسبیده و دندان هایم روی هم قفلند.
او اما بیشتر خودش را سمتم کشیده و سرش را کج می کند

– ماهک… ببین من و…

نگاه لرزانم روی مردمک های سبز رنگ او ثابت می ماند و او می گوید

– هر چقدر تو بخوای مشهد می مونیم… فقط کافیه تو خوب باشی و خودت رو آماده کنی.

به زور لب باز می کنم چیزی بگویم اما، در باز می شود و آن زن، با چشمانی پر اشک مقابل نگاهم ظاهر می شود

– ماهک!

بزاق دهانم را قورت داده و سعی می کنم سر پا باشم…
قدم جلو برمی دارم و با اینکه میل عجیبی به پرت کردن آب دهانم روی صورتش دارم، می پرسم.

– من اومدم.

#زهــرچشـــم
#پارت531
***********************
– پریسا، پرستار بهاره س…

علی جواب سلام زن را می دهد و من با حالی خراب روی مبل های آلبالویی رنگ می نشینم و قلبم تند و کند می کوبد…
از درب حیاط تا خود ساختمان را با چشمانی خشک شده طی کرده بودم که مبادا نگاهم به آن استخر لعنتی بیوفتد…

– برمایید بنشینید تو رو خدا… خونه هم نامرتبه…

حتی فرصت نکرده بودم به نامرتب بودن خانه نگاه کنم.
علی محترمانه جوابش را می دهد و من دلم می خواهد هر چه زودتر چیزی که می خواهند را بگویند تا بروم و گم و گور شوم…

– پریسا جان شما هم برو پیش بهاره، به اهورا هم بگو دختر عموش اومده….

علی کنارم می نشیند و نمی دانم تکان سختی که می خورم را می بیند یا نه…
دستم روی پاهایم مشت می شود و آن زن، مقابلمان می نشیند.

– همین پیش پای شما اومد… چند ماهه داره دنبالت می گرده ماهک.

توجهی به جمله ی او نکرده و از میان دندان های کلید شده می گویم

– چی می خوای از من…

به خودش اشاره کرده و با چشمانی گشاد شده می پرسد

– من؟! هیچی به جان همین اهورا…

اهورا دردانه اش بود…
امید و عصای دستش…
اهورا چراغ قلبش بود و او هیچ وقت به جان اهورایش قسم نمی خورد.

یادم بود قبل تر ها، وقتی دروغ می گفت، از جان پسر خاله اش که از بخت بدش، اسمش اهورا بود مایه می گذاشت و زن مقابلم، یک شیطان اعلا بود.

– من نه وقت اضافه دارم، نه حوصله ی شنیدن این قسم و آیه های تو رو… حرفت رو بزن و خودت و پسرت از زندگیم برو بیرون و بذار زندگی کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. خوبه آقا سید تنها نگزاشت.امیدوارم اتفاقی نیوفته که نسبت به این دختر فاصله اش رو بیشتر کنه.😣 متشکرم خانم نور جونم😍😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا