رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 17

5
(1)

 

 

خجالت روی چهره ی هردویشان نشست.
و سنگین تر برای شاهرخ که داشت از یک پسر جوان نصیحت می شنید.
-اگر از این به بعدش احترامی داریم که فروزان بمونه، تا دنیا اومدن بچه نوکرشم هستم، اگرم نه که می تونید همین الان دست زنتو بگیری ببری.
فروزان با ناراحتی گفت: فردین!
فردین فقط پوزخند زد.
شادان با دیدن جو سکوت کرد.
این وسط بیشتر به فردین و غرور مردانه اش برخورده بود.
هرچند از نامحرم دانستش شاکی بود.
شاهرخ با مکثی طولانی گفت: حرفی ندارم.
فروزان نفس راحتی کشید.
اصلا دلش نمی خواست مشکلی پیش بیاید.
فردین با همان اخمش گفت: خوبه!
فروزان گفت: فردین جان…
فردین دستش را بالا گرفت و گفت: به فامیل اعلام می کنیم عقد کردین، باید بدونن که حرف و حدیثی توش در نیاد.
شاهرخ سر تکان داد.
این پسر از آن چیزی که فکر می کرد مردانه تر برخورد می کرد.
پس آنقدرها هم عیاش و بی بند و بار نبود.
فردین از جایش بلند شد.
حرف هایی که باید می زد را زده بود.
-من باید برم بیرون، عذرخواهی می کنم.
نگاه شادان رویش ماند.
با همان لباسی که نشسته بود بیرون زد.
از قبل به سارا زنگ زده و هماهنگ کرده بود.
می رفتند خانه ی سیاوش!
خالی بود و دربست!
پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد.
شماره ی سارا را گرفت تا از رفتنش مطمئن شود.
-الو سارا؟
-جان مرد من!
لبخندی کمرنگ روی لبش نشست.
-رسیدی؟
-خیلی وقته، تو کجایی؟
-دارم میام.
-سر راهت یکم چیپس بگیر، یادم رفت مزه بیارم.
-خودم میارم. اصله؟
-ناب، درجه یک!
-خوبه!
از دلبری های سارا دل کند و تماس را قطع کرد.
سر راه چند بسته چیپس و پفک خرید و خودش را به آپارتمان سیاوش رساند.
کلید داشت.
بدون در زدن، در را باز کرد و داخل شد.
بالا رفت و خودش را به خانه رساند.
به محض اینکه دستش روی زنگ رفت در باز شد و لب هایش قفل لب های سارا.
دختر بچه مهلت نفس کشیدن هم نداد.

 

ولع سارا حریص ترش می کرد.
محکم به سمت داخل هولش داد.
سارا دریده نگاهش می کرد.
پیراهن قرمز رنگی به تن داشت.
از آن هایی که تمام هورمون هایش را فعال می کرد.
داخل شد و در را پشت سرش بست.
به سمتش رفت و دست درون موهای رنگ کرده اش فرو برد.
زیتونی با پوست صورتش هارمونی خوبی ساخته بود.
لب هایش را اسیر کرد و جلو آمده تن سارا را به دیوار چسباند.
حس اینکه از فشار زیاد در حال عرق کردن است باعث شد نفس بگیرد.
همین نفس گرفتن، سارا را عین یک گربه ی وحشی کرد.
با لبخند موزیانه ای دست روی سینه ی فردین گذاشت و او را به عقب هول داد.
-تشنه نیستی عزیزم؟
فردین هم لبخند زد.
سارا وارد آشپزخانه شد و از یخچال بطری آب را درآورد.
فردین هم داخل شد و از پشت بغلش کرد.
بطری را گرفته یک نفس سر داد.
سارا فقط می خندید.
مرد دیوانه اش امشب عین یک گرگ گرسنه بود.
بطری را روی زمین پرت کرد و گفت:
-امشب برام هنرنمایی کن سارا.
-چشم قربان.
***
پیاده روی و کوه پیمایی عجیب به تن خسته از کارش چسبیده بود.
کاش می توانست همیشه از این برنامه ها برای خودش جور کند.
طبق گفته ی پدرش باید به دنبال دختر عموی نازش می رفت.
با یادآوری صورت بانمکش لبخند زد.
عجیب این دختر دوست داشتنی بود و البته کمی بچه!
ماشین را جلوی خانه بزرگشان که متوقف کرد، دکمه ی بالای پیراهنش را بست و پیاده شد.
نسیم خنک اوایل خرداد سرحالش می آورد.
زنگ در را زد و منتظر ایستاد.
صدای ظریف دخترکی لبخندش را تازه کرد.
چقدر ناز داشت این صدا!
-سلام پسر عمو، بفرمایین داخل.
-نه ممنونم شادان، بابا فرستاده بیام دنبالت برای ناهار.
-آها، باشه اما بیاین داخل، با فربد و فردین میریم.
زیر لب غر زد: وقتی دوتا دوقلوی گردن کلفت هستن پس اومدن من چه صیغه ایه؟
-پس من میرم شادان جان.
صدای تیک در اخم هایش را درهم کشید.
-بیا تو پسرعمو.
دستی به صورتش کشید و داخل شد.
ابدا از آن پسر چشم سبز که انگار طلبکار عالم و آدم است خوشش نمی آمد.
باز هم به فربدی که همیشه لبخند داشت و موضع بی طرفانه اش را هیچ وقت رها نمی کرد.
حیاط سرسبز و پر از گل و درختشان حس خوبی می داد.

انگار در پارک سرسبزی قدم گذاشته باشی.
شادان با همان تیپ مشکی و ساده جلوی در برایش دست تکان داد.
جان می داد این هیکل بغلی ناز را محکم در آغوش گرفت و فشار داد.
درست عین عروسک بود.
جلو که آمد دستش را دراز کرد و شادان به نرمی دستش را فشرد.
-بیا داخل پسرعمو.
-نه دیگه یکم تو حیاط می چرخم تا آماده بشی.
-من آماده ام، منتظرم دوقلوها بیان.
صدای بلند فربد روی لب های باریک شادان لبخند نشاند.
-من اومدم، شادان کجایی؟
صمیمیت این پسر فرنگی او را کشته بود.
اصلا روی چه حسابی شادان باید در خانه ای باشد که دو پسر جوان در آن زندگی می کنند؟
-من اینجام فربد.
اوف…شادان هم؟
کلافه به سمت درخت انجیر کنار در رفت و گفت:من منتظرم.
تمام مدت فردین با اخم های درهم کشیده از بالکن اتاقش که بالای در ورودی بود آنها را نگاه می کرد.
از این پسرعموی پررنگ بدش می آمد.
فربد صمیمانه دست دور گردن شادان انداخت و گفت:کی هوس بستنی کرده؟
یک وقتهایی از صمیمیت های عجیب فربد جا می خورد درست عین حالا.
خودش را کنار کشید و گفت: تو راه بگیریم برا عمو و مامانم ببریم.
فردین لب به دندان گرفته از جلف بودن های فربد از اتاقش بیرون زد.
باید آنها را از شادان دور می کرد.
چه معنی داشت این همه دور و برش می پلکیدند؟
کت اسپرتش را تن زد.
با همان سینه ای جلو آمده به سمت شادانِ منتظر رفت.
چقدر خوب بود که کسی برای همچین چیز کوچکی منتظرت باشد.
البته بودن آن دو تمام حس و حالش را گرفته بود.
شادان با دیدنش به آرامی لب زد:بریم؟
سر تکان داد…باید جواب می داد؟
-تو با من میای.
زیر لب گفت:پس نعیم؟
فردین شنیده پر از غضب گفت:به درک که اومده دنبالت، تو با من میای.
این روزها جراتش ته کشیده بود .
از این مرد بیشتر از داوود می ترسید.
داوود روانی بود و محتاج درمان اما این مرد…با عقل جلو می رفت…
از آدمهایی که زیادی کارشان منطق داشت باید ترسید و او می ترسید.
و هیچ کس عین فربد نمی شد…بیخیال و خنده رو!
فردین به سمت پارکینگ رفت.
و شادان به سمت فربد و نعیم که عین دو دوست با هم مشغول صحبت بودند رفت.
دوستان خوبی می شدند…حتما!
-بریم؟
نعیم سر بلند کرد و گفت:باشه من بیرون منتظرتم.
-نه…یعنی فردین گفت با اون برم.
فربد روی شانه ی نعیم زد و گفت:بیا بریم داداش، فردین یکم کله شقه.

گفته بود از فردین بدش می آید نه؟
سری تکان داد و با فربد بیرون رفت.
فردین ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و شادان در را برایش باز کرد.
باید فکری به حال این در می کردند نمیشد که هی یکی باشد در را باز کند.
فردین ماشین را بیرون برد و برای نعیم که جلویشان بود بوق زد.
شادان در را بست و فورا سوار شد.
نعیم جلوتر راه افتاد تا خانه را نشان داد.
این اولین دعوت شاهرخ بود.
زیر چشم نگاهی به شادان انداخت.
رژنارنجی رنگش صورتش را ناز کرده بود.
اما این دختر…هنوز چقدر بچه بود.
حتی با این سن هنوز ابروهایش دست نخورده بود.
این همه معصوم ماندنش را دوست داشت!
رسیده به خانه ی شاهرخ نعیم پیاده شد و در را باز کرد.
فردین ماشین را پشت سرش به داخل برد.
خانه ی بزرگی بود!
ماشین را همان جلوی در پارک کرد.
شادان در را باز کرد که فردین مچ دستش را گرفت.
-خوش ندارم با پسرعموت زیادی صمیمی بشی.
روابطش به او دخلی داشت؟
-می تونم بپرسم چرا؟
از آن چراهای نفرت انگیزی که پای احساسش را لنگ می کرد.
پر از تهدید گفت:تو دختر حرف گوش کنی هستی.
لجش کرد…
قرار نبود که همه جا زور بالای سرش باشد.
دستش را کشید و گفت:روابطم به تو ربطی نداره.
در را باز کرد و تند پایین پرید.
چه معنی داشت در همه چیزش دخالت می کرد؟
به سمت خانه رفت که فردین خود را به او رساند و گفت:مواظب حرفی که زدی باش.
تنه ی محکمی به او زد و با قدم های بلندتری به سمت ساختمان رفت.
نعیم و فربد خود را به شادان رسانده، فربد گفت:باز این داداش ما زده کله اش، میرم دنبالش.
چه دلخوش بود این برادر فرنگی خوش قلب!
نعیم آهسته با او هم قدم شد که شادان برای رفع و رجوع کار فردین گفت:بعضی وقتا بداخلاقه.
-من چیزی نپرسیدم.
لب به دندان گرفت و گفت:خب..هیچی.
-خوبی؟
ته بی جایی بود حال و احوال کردنش وقتی دلش می خواست یک فصل فردین را کتک بزند.
پسره ی احمق و زبان نفهم.
-خوبم.
-اونجا راحتی؟
منظورش را خوب گرفته بود اما….
یعنی این پسرعموی ناتنی نگران بود؟
-هرجا مامانم باشه راحتم.
هر چند با کاری که این اواخر فروزان کرد دیگر راحت نبود.

بلاخره باید جداییش را مطرح می کرد.
می خواست مستقل باشد.
-و کنار اون دوتا؟
حرفش عین لقمه را دور سر پیچ دادن بود.
-کاری بهم ندارن.
پوزخند نعیم روی اعصابش اسکی کرد.
-نه همچینم.
-خب که چی؟
تند شد… این سوالها بوی تهدید نمی داد؟
نعیم با لبخند دستانش را بالا آورد و گفت:نمی خوام کتک بخورم، حرفمو پس می گیرم.
بی نمک…تنها کلمه ی لایقش بود.
و نگاه فردین پشت پنجره بعد از احوالپرسی با شاهرخ و فروزان تمام تنش را رسوب کرد.
حق این مرد مگر دودوتا چهارتا شده بود که نگاهش طلبکار بود و صدایش همیشه بلند؟
کاش یکی این نگاه را هجی می کرد…او بی سواد بود!
داخل که شدند شاهرخ محکم بغلش کرد…
بیخود دلخوش نبود به اینکه شاید بوی پدرش را بدهد…
شاهرخ مرد متمایزی بود.
جذاب و محکم…
از این عمو شاید اگر در شرایط دیگری بود بیشتر خوشش می آمد تا الان که زورش شده بود نعیم…
خود را از بغل شاهرخ جدا کرد و بوسه ی دلتنگ عمویش را بی جواب ول کرده نگاهی به دوروبر انداخت.
خانه ای به سبک روستیک با دکور سبز رنگ.
یادش مانده بود فروزان گفته بود دستور رنگ های آبی و زرد و سفید را داده.
اما حالا سبز و سفید و کمی زرد این وسط چه می خواست؟
ولی هرچه بود این خانه او را یاد فیلمهای قرون وسطایی می انداخت.
چقدر زیبا بود.
روی یکی از مبل های سبز رنگ نشست و با هیجان گفت:خیلی قشنگه.
-زحمتشو مامانت کشیده.
فردین اخم کرد…این روابط تنگاتنگ و لبخند فروزان روی اعصابش بود.
فربد کنار شادان نشست و گفت:عالیه، من عاشق دکورش شدم.
نعیم هم مانده بود از این زیبایی…اما خسته بود و تنش له له می زد برای یک دوش با آب ولرم.
-با اجازه من میرم حمام.
شاهرخ گوشیش را برداشت تا سفارش غذا بدهد.
فروزان به سمت آشپزخانه رفت.
زن خانه الان او بود و یک چای حتما می چسبید.
شاهرخ باید قربان صدقه ی این همه زن بودنش برود.
خدا لعنت کند حمید را برای گرفتن تمام هستیش…
*******************
ناهار که خورده شد شاهرخ آلاچیق چوبی پشت درختها را نشانش داده بود و او بی خیال همه، فنجان شیرقهوه ی داغی برای خودش ریخت و از ساختمان بیرون زد.
بگذار آنها هرچه می خواهند بحث کنند.
رسیده به آلاچیق لبخند زد.
کنار پایه های آلاچیق نسترن کاشته و نسترنها با رشدشان تقریبا نیمی از پایه آلاچیق را سبز و سرخ کرده بودند.
چقدر این فضا را دوست داشت.
عاشق بهار بود و گرمای دوست داشتنی اش!
گوشی اش را از جیب مانتویش درآورد و آهنگ زیبایی را پلی کرد.

روی میز چوبی کوچکی که بیشتر شبیه نیمکت بود گذاشت.
این حال خوب احتیاج به یک آهنگ تر و تمیز هم داشت!
روی یکی از صندلی های چوبی نشست و حیاط را از نظر گذراند.
ته دلش گرفت.
او نعیم را دوست نداشت.
نه حداقل به این شیوه ای که عمویش می خواست.
بوشهر که بودند پچ پچ های مادرش را با شاهرخ شنیده بود.
می گفتند اگر شادان رضایت بدهد، کار را تمام می کنند.
اما انگار می خواستند شناختش نسبت به نعیم کامل شود.
نعیم خوب بود.
خیلی خوب!
اما ته دلش دوستش نداشت.
انگار که دلش مردی بخواهد که عمیقا حس عشق را در او زنده کند.
نه نعیمی که در اولین برخورد تا الان توجه اش را جلب نکرد.
فنجانش را برداشت.
صدای الو گفتن های فردین نگاهش را به فردینِ بی حواس داد.
دست در جیب شلوارش فرو برده، قدم می زد.
-فرستادی؟
……………………
-خب، یه عکس کامل می خواستم و صورت، حله؟
-……………………….
-باشه کارمو راه می ندازه.
چرا این مرد تمام لایه های زیرپوستی اش مرموز بود؟
هنوز ته نگاه طلبکارانه‌اش روی ذهنش چراغ سبز می داد.
اگر در تمام بی ربطی های این روزهایش اعتراف می کرد این مرد جذاب است، انگ هیزی می خورد؟
-چک می کنم، ممنون.
تشکر کردن هم بلد بود، چه خوب!
تماسش را که قطع کرد او هنوز رصدش می کرد.
اگر از چشمان سبز وحشتناکش می گذشت…
اگر از تمام بد بودن های قبلش می گذشت…
این مرد می توانست ته ته تمام خواستنی های خوبش باشد…
شاید شبیه یک دوست!
گوشی در جیبش فرو رفت و نگاهش برگشت خورد.
از فربد جذابتر بود…چه اعتراف سنگینی!
فردین به سمتش قدم برداشت و او هنوز نگاهش بخیه خورده ی آن همه جذابیت بود.
تپش قلب نشانه ی تسلیم شدن در مقابل این همه جذابیت بود یا تازگی قلبش بلد نبود درست کار کند؟
دستپاچه نگاه گرفت.
قهوه اش را که دوباره روی میز گذاشته بود برداشت و داغ داغ جرعه ای نوشید.
-جای خوبیه!
همین دو کلمه حرف قهوه ی خورده شده را در گلویش پراند و او به شدت سرفه کرد.
فردین به سمتش رفت و دو بار روی کمرش زد و گفت:بهتر شدی؟
دستش سنگین نبود.
-خوبم.
فردین کنار کشید و روبرویش نشست.

شادان لیوان قهوه را روی میز گذاشت و بی ربط پرسید:می خوایم بریم خونه؟
فردین موزیانه ابرو بالا پراند و گفت:من همچین حرفی زدم؟
هنوز شرطش با نیما یادش بود.
-نه، فک کردم شاید…
فردین دست جلو برد برای قهوه که شادان گفت:شیرقهوه اس، تو دوست نداری.
یکباره انگار فهمید چه گفته تند بلند شد و گفت: من میرم داخل.
یعنی باید خوردن و نخوردنش را هم می گفت؟
خاک بر سر بی حواسش…
سوتی دادن هم حدی دارد.
فردین صورتش خنده شد و چشمانش یک سبزی خوشرنگ!
بی حواس، پا روی پله گذاشت و سکندری خورد.
فردین بازویش را چسبید و او را به سمت خود کشاند.
به آرامی لب زد:چرا دستپاچه ای؟
شادان را کنار خود روی صندلی که شبیه نیمکت و متصل به میز بود نشاند.
-من؟! چرا باید دستپاچه باشم؟
گوشه ای از موهای بلندش از زیر روسریش بیرون زده بود.
این دختر عاشق بستن موهایش به شکل دم اسبی بود.
حلقه ی موهایش را دور انگشت اشاره اش تاب داد و گفت:آروم باش.
آرام نبود…امروز چقدر مزخرف بود.
-برم ببینم مامان کمک نمی خواد.
-اون سرگرم صحبت با عموته.
و ته دلش لبخند زد.
مادرش لایق عاشق شدن دوباره بود.
خیره ی انگشت فردین در موهایش شد و گفت:بریم خونه.
-چرا؟ اینجارو دوس نداری؟
چقدر ناز شده بود وقتی این همه ناز می ریخت در صدایش.
لب هایش هنوز رژ نارنجی خوشرنگش را حفظ کرده بود.
-درس دارم.
هنوز هم نمی دانست این دختر امسال جانش درآمد از بس درس خواند برای کنکور.
-درس چی؟
خمار نبود صدای این مرد؟
نزدیکی بیش از حد…پشت کمرش چیزی شبیه عرق راه افتاد.
و فردین هنوز خیره ی آن لب ها بود.
مطمئن بود طعم دارد.
چیزی شبیه ملس یا شیرین!
وسوسه ی چشیدنش، اراده ی مسیح می خواست برای رد شدن از این پرتقال خوشبو!
-میشه من برم؟
-نه!
محکم گفته بود…
چه معنی داشت برود داخل و با فربد خوش و بش کند.
آن پسر پررنگ هم راه به راه زل بزند در صورتش و لبخندهای مسخره اش را تحویل دهد.
-مامانم…
زیادی حرف می زد وقتی تمام دلش طعم آن لبها را می خواست.
دستش زیر روسریش رفت و موهایش را چنگ زد.

شادان با چشم های گردو شده خیره اش شد.
قلب ضربان گرفته اش، گنجشک شده بود.
-تو دختر نازی هستی!
ناز؟! واقعا گفت ناز؟!
قبل از اینکه شادان عکس العملی نشان دهد، لب هایش را اسیر کرد.
شیرین بود و طعم پرتقال می داد.
می خواست فقط بچشد و رها کند اما مگر می شد چنگ ننداخت به این همه طعم!
حریصانه موهایش را بیشتر کشید و او را به خود نزدیکتر کرد.
شادان بی میل و با میل زور زد.
این مرد خطرناک بود.
نفس کم آورده بود اما مگر رهایش می کرد؟
پرتقال لبهایش را دوست داشت.
لب از لب که جدا کرد، سبزهایش را در قهوه ی چشماش دوخت و گفت:بد نبود.
دست هایش را عقب کشید و بلند شد.
از جیبش دستمالی بیرون آورد و رژ جامانده روی لب هایش را پاک کرد و بی حرف به سمت ساختمان رفت.
بدون هیچ گونه تعادلی روی زمین افتاد.
همین الان، در خانه ای که هم عمویش بود هم مادرش به تمام حسش تجاوز شده بود.
اشک روی صورتش پهن شد.
نماند…حتی اندازه ی یک عذرخواهی هم نماند.
اندازه ی یک پشیمانی…
اندازه ی یک خجالت کشیدن….
چقدر این مرد حال بهم زن بود.
دستی روی لب هایش کشید…
دختر نازی بود؟
یا بیشتر یک اسباب بازی برای بوسیدن؟
چرا کسی نبود که دلداریش بدهد؟
هق هق خفه اش که بلند شد، دستی دور تنش حلقه شد و او را در آغوش کشید.
لرزید…
خواست خود را عقب بکشد که فردین آرام گفت:آروم باش، رفتم آب بیارم.
-ولم کن لعنتی.
فردین حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد.
هنوز شرط آرمان سر جایش بود ….
و دل خودش سمفونی بتهوون راه انداخته بود برای این دختر!
-تو…تو یه متجاوزی.
بی حرف سرش را روی سینه اش فشرد.
حق داشت بگذار هرچه می خواست بگوید.
دستهایش را فردین قفل کرده بود وگرنه حتما آنقدر کتکش می زد تا جانش بالا بیاید.
-معذرت می خوام.
آرامش نکرد.
به چه حقی به او دست زده بود؟
-گریه نکن.
ریش می شد دلش وقتی اشک می ریخت.
می شود اعترافی کرد؟….
این دختر را دوست داشت!

جلوی لباسش اندازه دوتا دایره ی کج و کوله خیس شده بود.
-خوب شدی میریم داخل.
-خوبم ولم کن.
در اصل حالش فجیع بود.
انگار باید مدام این وضع تکرار می شد.
برای همین چیزها بود که می خواست جدا شود.
برای خودش باشد.
شاید اینگونه کسی کاری به کارش نداشت.
فردین ولش نمی کرد وقتی این همه تن گرمش لذت بخش بود.
وقتی پناه دختری از دست خودش شده بود.
-دارم از خودم حفظت می کنم.
“می خواستم کمی، فقط کمی؛ دوستت داشته باشم…از دستم در رفت عاشقت شدم!”*
مچاله شدنش در آغوشش را دوست داشت.
جمع و جور بود و خواستنی!
تمام این دختر را باید بوسید نه فقط لب هایش را!
گریه اش بند آمده بود و تنش نمی لرزید.
-خوبی؟
دل کندن از این بغل دوست داشتنی و دختری که تمام حسش شده بود، کمی نامردی در حق خودش بود.
سرش را از روی سینه اش برداشت.
سبز چشمانش چرا این همه خوشرنگ بود؟
دستانش دور کمر شادان شل شد.
شادان خود را عقب کشید و بی حرف از آغوشش فاصله گرفت.
لیوان آب روی میز را چنگ زد و همه را به صورتش پاشید.
چشمانش قرمز بود باید کمی صبر می کرد تا بعد داخل برود.
-یه دستمال بهم بده.
دستمال گل دوزی شده مادرش را از جیبش درآورد.
جای رژ کمرنگ مانده ی رویش حس بدی به شادان داد.
اما بی خیال صورتش را خشک کرد و دستمال را به سمتش گرفت.
فردین دستمال را در جیبش هل داد که شادان با خشمی عمیق گفت:دیگه نزدیکم نشو.
به سمت ساختمان راه افتاد…
اما…ته این آغوش و آن معذرت خواهی و دلچسبی آن گرما با فاکتور از بوسه ای که ریشه ی موهایش را از چنگ فردین درد آورده بود…را دوست داشت.
خیره سر شده بود.
آغوش این مرد را دوست داشت.
نفرین بر دلی که ریتمش این همه ناموزون است.
داخل ساختمان که شد.
عمو و مادرش کنار هم نشسته بودند و با هم حرف می زدند و می خندیدند.
حسادتی آشکار ته چهره اش دوید.
فربد و نعیم هم روی شبکه سه قفل شده بودند و دربی را نگاه می کرد.
آمد و روی یکی از مبل های تکی نشست.
به محض ورود فردین، صدایش را صاف کرد و گفت: من…
صدایش جوری بود که توجهات به سمتش جلب شد.
-من حرف دارم.
فروزان انگار صدای زنگ خطر را شنیده باشد.
شاهرخ با ملایمت پرسید: چی شده عزیزم؟

فروزان انگار می دانست شادان قرار است در مورد چه چیزی صحبت کند فورا گفت:
-عزیزم بعدا صحبت می کنیم.
شادان بی توجه به حرف مادرش گفت: من تصمیمو گرفتم، از این به بعد می خوام مستقل باشم.
نعیم تلویزیون را خاموش کرد.
همه در سکوت به شادان زل زدند.
شاهرخ خودش را کمی جلو کشید و گفت: مستقل یعنی چی؟
-یعنی یه خونه برای خودم، می خوام جدا باشم.
اخم های فردین از همه عمیق تر بود.
انگار باید با این دختر کله شق صحبت می کرد.
یادآوری می کرد کسی به نام داوود وجود دارد که او را می ترساند و ممکن است هر بلایی بر سرش بیاورد.
نمی فهمید وگرنه خودمختارانه تصمیم نمی گرفت.
شاهرخ گفت: می دونی که هرجایی مادرت باشه باید همون جا باشی درسته؟
شادان با گستاخی گفت: کی تعیین می کنه؟ من سنم و عقلم به حدی بزرگ شده که خودم برای خودم تصمیم بگیرم.
جسارتش همه را متعجب کرد.
شادانی که همیشه مودب بود امروز انگار که بریده باشد، با گستاخی جواب می داد.
فروزان با ناله گفت: شادان جان…
مادر من شما ازدواج کردی، الان بارداری، چرا به جای اینکه تو فکر زندگی و بچه ی جدیدت باشی نگران منی؟
حرفش آنقدر درد داشت که حسرت و حسادتش را نشان دهد.
هیچ کس نمی فهمید که چقدر از این وضع ناراضی است.
معمولا انگار دیگر مادرش را برای خودش نداشت.
شاهرخ با اخم گفت: این چه حرفیه شادان؟
-دروغ که نمی گم درسته؟
نیش خند فربد از همه جالب تر بود.
انگار انتظار این برخورد را از شادان داشت.
شاید هم فکر می کرد این دختر پتانسیل فعال شدن و غریدن را دارد.
فروزان با بغض نگاهش کرد.
شادان با جدیت گفت: دوست ندارم مدام تصمیمم رو تکرار کنم، مستقل شدن من هیچ اشکالی نداره، خیلی ها هستن تنها تو یه شهر دیگه زندگی می کنن، من بزودی کنکور ارشد میدم، ممکنه هرجای قبول بشم، حالا نرم، چند ماه دیگه میرم.
شاهرخ با تامل به مبل تکیه زد.
فردین برای فروزان ابرو بالا انداخت و به او فهماند که بعدا با شادان صحبت می کند.
اما مگر این چیزها دل فروزان را آرام می کرد.
حس می کرد از وقتی به اصفهان آمدند، مخصوصا ماجرای ازدواجش شادان را گستاخ و پر از جسارت کرده.
وگرنه دختری نبود که خودسرانه تصمیمی بگیرد.
بدی ماجرا این بود که نمی توانست زیاد هم امر و نهی کند.
نمی خواست مادر نبودنش را درون صورتش بکوباند.
فربد به آرامی کف زد.
نگاه های خصمانه به سمتش چرخید.
-ازت این انتظار رو داشتم.
شادان لبخند زد.
این وسط فقط فربد درکش می کرد و بس!
نعیم هم خنثی بود.
با اینکه پدرش تاکید کرده بود به شادان فکر کند.
اما عملا کشش آنچنانی نسبت به این دختر نداشت.
خصوصا که فکر می کرد دوقلوها هر کدام جور خاصی انگار به شادان حس دارند.

ت: بعدا مفصل در این مورد حرف می زنیم.
پوزخندی زد و گفت: عموجان، شما صاحب اختیار من نیستین، من این بحثو که بیان کردم برای اجازه گرفتن نبود، فقط گفتم که بدونید، من از فردا میرم دنبال یه خونه یا یه سوئیت.
شاهرخ ناباور به شادان نگاه کرد.
شادان پا روی پا انداخت و به عمویش چشم دوخت.
بس بود هرچه توی سرش زده بود.
حمید همیشه دست و پایش را بسته بود.
اجازه نمی داد شاهرخ یا فروزان یا هرکس دیگری این کار را کند.
برای اولین بار فردین از حرفش خوشش آمد.
پس دیگر آن دختر دهاتی زبان نفهم نبود.
یک چیزهایی هم حالیش بود.
انگار کم کم داشت این دختر بلبل زبان را می شناخت.
*******************
عکس را با دقت آنالیز کرده بود.
مرد با چشمانی قهوه ای و تیز.
عین چشمی که در تاریکی انتظار می کشد.
آرمان اشاره ای به درب سبز رنگ و رو رفته ای کرد و گفت:فک کنم همین باشه.
همین بود…
مرد تقریبا 37 یا 38 ساله جلوی در، روی سنگی نشسته بود.
کوچه تنگ بود و چندتا بچه با سرو صدای زیاد فوتبال بازی می کردند.
ماشین را همان وسط خاموش کرد و پیاده شد.
پیاده که شدند یکراست به سمت مرد رفت.
مرد بلند شد و نیشخندی زد و گفت:امرتون؟
فردین بدون لبخند گفت:دنبال یه پسر جوون میگردم اسمش داووده.
مرد ابرو بالا داد و گفت:چیکارشی؟
طلبکار بود؟
لحنش چیزی شبیه آدامس جویدن بود.
-کارش دارم، هست یا نیست؟
-هست اما حالا نیست.
-کجا رفته؟
-چند روزه نیستش.
-میاد؟
-گفته میاد.
اگر این مرد آمار امروزشان را بدهد؟
-دهنت قرصه؟
مرد موزیانه ابرویی بالا انداخت و گفت:کاری کرده؟
-کرده و نکرده اش مهم نیست، آمارشو بهم بدی یه چیزیم این وسط به تو می ماسه.
-شیتیلش چقده؟
فردین چک پولی از جیبش درآورد در جیب پیراهن مرد فرو کرد و گفت:آمارشو می خوام میدی یا نمیدی؟
-میدم.
فردین کارتی از جیبش بیرون آورد و به دست مرد داد و گفت:اومد خبرم کن…در ضمن نمیخوام بدونه کسی اومده سراغشو گرفته.
مرد کارت را گرفت و گفت:خاطرت جمع.
فردین سرتکان داد و گفت:شیرینی ات سرجاشه.
مرد نیشخد زد و دل فردین چنگ خورد.
از او فاصله گرفت و گفت:بریم آرمان.

بغض کرده رویش را از فردین گرفت.
-دختر گنده رو…
از کی این همه رابطه اش با فردین خوب شده بود؟
مگر زبان این مرد را می فهمید؟
-فهمیدم.
فردین از جایش بلند شد و گفت: نوچ نفهمیدی هنوز.
به شادان نزدیک شد و لبه ی تخت نشست.
-حسود خانم، به جای این استقلالی که بخاطر حسادتت علمش کردی، یکم با خودت روراست باش.
شادان با لجبازی نگاهش نکرد.
فردین محکم چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
-به من نگاه کن ببینم.
شادان نگاه به سبز خوش رنگ چشمانش دوخت.
چمنی نبود پس همه چیز خوب بوده.
-بزرگ شو دختر، باید خیلی چیزهارو یاد بگیری، باید با خیلی چیزها کنار بیای.
شادان زیر دستش زد و چانه اش را رها کرد.
-لازم نیست به من چیزی رو یاد بدی.
شیطان می گفت دوتا چک پدر مادر دار نثارش کند که اینقدر زبان درازی نکند.
دست برد و موهای شادان را گرفت.
به آهستگی آن را کشید و گفت: چندماهه اینجایی فقط سرتق تر شدی.
موهایش را رها کرد و بلند شد.
-خستگی در کردی، امشب می برمت بیرون.
متعجب سر بلند کرد و به فردین نگریست.
-اینجوری نگام نکن، واسه تو و کله شقیات خوبه.
دستی تکان داد و به سمت در رفته.
-9 شب آماده باش.
در را باز کرد و بیرون رفت.
شادان با خودش فکر کرد این مرد از کی این همه مهربان شده بود؟
این همه خوب و جنتلمن؟
روسریش را برداشت و روی تخت دراز کشید.
شاید این بیرون رفتن به تمام دلخوری و خستگی امروز می ارزید.
چشم روی هم گذاشت تا کمی بخوابد.
واقعا خسته بود.
مازیار امروز زیادی نگه اش داشت.
معلوم نبود چه اصراری داشت کارهای الکی و بیخود به او واگذار کند.
دقیقا تا وقتی که نرفت، شادان را هم نگه داشت.
خدا لعنتش کند.
******
لباس پوشیده جلوی آینه ایستاد.
همه چیز خوب و مرتب بود.
این مانتوی آبی رنگ را تازه با آیدا خریده بود.
وقتش بود کمی به خودش برسد.
آیدا سلیقه ی خوبی داشت.
می دانست چه چیزهایی مد است و چه چیزهایی نه!
خودش هم لباس هایش را انتخاب کرد.

از در بیرون زد.
فردین گفته بود منتظرش است.
پایین رفت.
بی توجه به فروزانی که مشغول صحبت با مریم خانم بود با خداحافظی آرامی گذشت.
فروزان فورا پرسید:کجا؟
فردین از پله ها پایین آمد و گفت:با من میاد.
شادان متعجب برگشت و نگاهش کرد.
فکر می کرد پایین آمده.
فروزان ابرو بالا انداخت و نگاهشان کرد.
از کی روابطشان این همه خوب شده بود؟
_کجا میرین؟
_یکم بچرخیم.
دستی برای فروزان تکان داد و رو به شادان گفت:راه بیفت.
شادان شانه به شانه اش حرکت کرد.
جلوی در با فربد سینه به سینه شدند.
با دیدنشان ابرویش خود به خود بالا رفت.
کنار هم بودنشان برای همه زیادی انگار عجیب بود.
فربد فقط به شادان چشمکی زد و بدون حرف کنار رفت.
شادان هم لبخندی به صورتش پاشاند و بازویش را به آرامی فشرد.
فربد خیلی خوب بود.
پسر آرامی که در تمام لحظات می شد روی کمکش حساب کرد.
کنار فردین که روی صندلی نشست، فردین پرسید:کجا برم؟
شادان شانه بالا انداخت و گفت:نمیدونم.
فردین حرکت کرد و گفت:می ریم تو خیابون می چرخیم، یکم باد به کله ات بخوره شاید سر عقل بیای.
شادان با تحقیر نگاهش کرد و گفت:نظراتم به خودم ربط داره.
فردین لبخند پشت لب آمده اش را مخفی کرد.
اگر جواب نمی داد می مرد.
همیشه یک جواب در آستین داشت.
از خانه بیرون زدند.
چراغ های سطح شهر روشن بودند.
هوا شدیدا خوب بود.
انگار از آسمان شاپرک می ریخت.
شیشه ها را پایین داده و صدای موزیک را بالا برده بودند.
فردین ترجیح می داد دیوانگی هایش را ببیند.
همیشه دختر خانه بود.
بدون کار خاصی یا جنب و جوشی که توجهی جلب کند.
_صدای خوبی داری!
_چی؟
صدای موزیک بلند بود که شادان نمی فهمید فردین چه می گوید.
فردین صدا را کم کرد و گفت: میگم صدای خوبی داری، می خونی؟
_الان؟
_الان!
خب، بد نبود اما برای فردین؟

تردید داشت.
بعدم نامحرم بود چرا باید برایش آواز می خواند.
کم اذیتش کرده بود؟
-منتظر چی هستی؟
-اهنگی یادم نمیاد.
می دانست دروغ می گوید.
فقط می خواست عصبیش کند.
دختره ی بدقلق!
به سمت کوه صفه رفت.
معمولا بعضی شب ها دختر و پسرها دور هم جمع می شدند و آواز می خواندند.
اما نمی خواست که شادن را آنجا ببرد که گشت ارشاد سراغشان بیاید یا چندتا جوان بیکار دورشان جمع شود.
نه بی غیرت بود نه بی ناموس!
فقط می خواست جای دنجی پیدا کند که صدایش را بشنود.
هنوز هم صدای خوب آوازش درون گوشش بود.
وقتی داشت انگور می چید.
ماشین را جای خلوتی پارک کرد.
چراغ بالای سرشان را روشن کرد و گفت: بخون!
شادان حیرت زده نگاهش کرد.
آورده بودش که بخواند؟
-گفتم آهنگی یادم نمیاد.
-همونی که داشتی انگور می چیدی رو بخون.
خجالت کشید که فردین فهمید دروغ می گوید.
رویش را از فردین گرفت.
دلش نمی خواست نگاهش کند.
سرفه ای کرد تا ته گلویش صاف شود.
با صدای ریزی شروع کرد.
فردین سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
این صدا را باید عاشقی کرد.
باید برایش نفس کشید.
نه گیری داشت نه خشی!
روان می خواند.
پرجان و محکم!
بدون تعلل یک بند شعر را می خواند.
حس می کرد دستش را هم تکان می دهد.
گاهی هم سرش!
انگار که هرچه شاپرک و پروانه بودند دورش جمع شده!
این همه خوب بودن برای دختری که یک زمانی مدام دهاتی بودن به نافش می بست عجیب بود.
مثلا با آرمان شرط بسته بود زمینش بزند.
آنقدر افسار خودش به دست این دخترک افتاده بود.
خدا لعنتش کند.
وارد بازی شد که کم کم دست و پایش را می بست.
صدای شادان که قطع شد بدون اینکه پلکش را باز کند گفت: دوباره بخون.
-خوبی؟
-میگم بخون.

چشم باز کرد و صورتش را برگرداند.
نه مهره مار داشت نه زیبایی اساطیری!
پس چرا داشت جذبش می شد؟
به آرامی دست دراز کرد و مچ دست شادان را گرفت.
شادان از رفتارش تعجب کرد.
امشب یک چیزی اش می شد.
دست شادان را روی پایش گذاشت و گفت: دوباره بخون.
شادان با تعجب گفت: نکنه شکست عشقی خوردی؟
خنده اش گرفت.
دختربچه به چه چیزهایی فکر می کرد.
-نه نخوردم، اگرم خورده بودم با آواز خوندن تو حل نمی شد.
شادان دلش می خواست دستش را بکشد.
اما انگار نمی توانست.
نه اینکه بخواهد زور بزند.
اصلا!
یک جورهایی معذب بود.
-شادان؟
-جانم…
میم های مالکیت غوغا می کنند.
اصلا گوشت می شود به تن آدم می چسبد.
جوری که خوش خوشانت شود.
عجیب بود.
برای میم مالکیت این دختر قلبش ترک برداشت.
خدا کمکش کند.
انگار بدبختی اش نزدیک تر بود.
-بخون!
و خواند.
یک شعر دیگر!
با تن صدایی ریزتر و با شور بیشتری!
انگار از جان بخواند.
دستی که روی پای فردین بود مدام می خواست تکان بخورد اما فردین اجازه نمی داد.
حس کرده بود عادت دارد دست هایش را در حین خواندن تکان بدهد.
لبخند زد.
این دختر بانمک بود.
با تمام بدبجنسی خدا را شکر می کرد کسی به اسم داوود هست که نگذارد این دختر از خانه اش بیرون برود.
دیدنش قوت قلب بود.
صدایش که قطع شد شادان فورا گفت: دیگه نمی خونما، گلوم درد گرفت.
خندید.
به محض اینکه می خواست دستش را رها کند کسی به شیشه ی ماشین کوبید.
نگاهش چرخید.
با دیدن یونیفرم افسر، شادان از ترس دستش را جلوی دهانش برد.
شیشه را پایین داد و گفت: جانم جناب؟
-بیا پایین ببینم.
از لحنش اصلا خوشش نیامد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا