رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 70

0
(0)

 

حق پدرش را از تک تکشان می گرفت.
از قبل به دیانا زنگ زده بود که می آید.
خیالش راحت بود.
ولی اول می رفت دیدن کیان.
اگر کیان را نداشت چه می کرد؟
مستقیم به سمت موبایل فروشی رفت.
به محض رسیدن برایش بوق زد.
کیان از پشت ویترین برایش دست تکان داد.
ظاهرا امروز حوصله ی کاسبی کردن نداشت.
البته خب لازم هم نبود.
هر ماه پدر جانش حسابش را پر می کرد.
سه برابر هزینه ی و درآمد این مغازه!
مغازه را تعطیل کرد و سوار ماشین شد.
درون هوا چپ و راست گونه ی همدیگر را بوسیدند.
-به موقع اومدی هانی!
-یکم مسیر باشگاه بده.
-منم می خوام بیام.
گوشه ی لبش را گاز گرفت و با لحن کاملا دخترانه ای گفت:
-دیدن اون مردهای لامصب خوش هیکل رو اسب خیلی حالمو خوب می کنه.
بلوط خندید.
-پس این سری باهام بیا اسم بنویس.
-میام.
کیان خیلی خوب بود.
اما بخاطر دوجنسه بودنش همیشه می ترسید مورد قضاوت قرار بگیرد.
یا مسخره اش کنند.
درون دانشگاه تنها کسی که او را پذیرفت بلوط بود.
و بعد از آن دیانا.
بقیه یا مسخره اش می کردند…
یا دستش می انداختند.
خصوصا تیرداد.
تمام مدت هم سعی داشت بلوط را از او دور کند.
ولی بلوط مسرانه روی دوستیش ماند.
چون کیان را دوست داشت.
پسر خوبی بود.
فقط تمایلاتش دخترانه بود.
نباید که کسی آزارش می داد.
فقط باید به او هم توجه می کرد.
برای همین ها بود که همیشه هوای کیان را داشت.
کسی جرات نداشت در حضور بلوط به کیان حرفی بزند.
چون بلوط به شدت پاچه اش را می گرفت.
جوری که طرف دمش را روی کولش می گذاشت و می رفت.
-دیانا کم پیدا شده؟
-نگفت بهت ارشد رتبه نیورد؟
-نه، نگفت.
-بیچاره ناراحت بود.
کیان آهی کشید.

-این همه درس می خونه همشم درجا می زنه.
-بلاخره موفق میشه.
کیان سر تکان داد.
-یه جا وایسا یه چی براش بخریم.
-باشه، بستنی بگیریم بریم سه تایی تو پارک کنار خونه شون بخوریم.
-حله هانی.
بلوط گاز داد.
-بابات اینا چطورن؟
-خوب!
-روحیه شو دوس دارم.
بلوط اخم کرد.
-تیرداد و اون آرزو و برادرشو به عذا میشونم.
-الوند به این زودیا پا نمیده.
-فعلا که داده.
-گولشو نخور.
کیان اخم کرده بود.
-چرا؟
-علاقه ی زیادی داره دخترا رو بکشونه دنبال خودش، اگه دختری نره سمتش یه کاری میکنه که دختره جذبش بشه، بعدش کیش و مات.
بلوط اخم کرد.
احساس کرد رودست خورده.
-حواستو جمع کن بلوط.
وقتی جدی حرف می زد تن صدایش کاملا مردانه می شد.
-فهمیدم عزیزم.
مردیکه ی عوضی!
-اسب سواریت چطور بود؟
-نگو، نزدیک بود تلف بشم امروز.
-چرا؟
-اسبه بیشعور رم کرد، معلوم نبود دردش چیه؟
-چیزیت که نشد؟
-نه الوند قهرمان نجاتم داد.
کیان بلند خندید.
دستش را جلوی دهانش گرفته بود و جوری خنده اش را مدل دار می کرد که بلوط هم خندید.
-الوندمون قهرمانه.
-باید الوند قرمانو ببینم.
-مگه ندیدیش؟
-چرا؟ ولی فقط تو مهمونی ها!
کنار یک بستنی فروشی نگه داشت.
-برم بخرم یا میری؟
کیان پیاده شد.
-خودم میرم.
بلوط تک بوقی برایش زد.
کیان هم درون یک ظرف بزرگ بستنی سنتی خرید و برگشت.
بستنی را صندلی عقب گذاشت.
-نمی خوای بشینی پشت فرمون؟
-راحت باش عزیزم.

جایی که با دیانا وعده کرده بودند رسیدند.
خانواده ی دیانا مذهبی بودند.
ابدا از رابطه ی دیانا با کیان خوششان نمی آمد.
هرچند که کیان دو جنسه بود.
به هر حال ظاهرش پسرانه بود.
و اگر کسی دخترشان را با یک پسر می دید هزار جور حرف پشتش در می آمد.
برای همین بود که دیانا در مورد کیان حرفی نمی زد.
هیچ وقت هم به خانه دعوتش نکرد.
وعده شان همیشه بیرون بود.
خانواده ی بلوط کاری نداشتند.
چون دخترشان را به خوبی می شناختند.
می دانستند بلوط از پس خودش برمی آید.
پس وقتی چیزی را تایید کرده پس کافی است.
با این حال بلوط هم هیچ وقت کیان را دعوت نکرد.
مگر در موارد استثنا.
که یکی از آنها عقدش با تیرداد بود.
ماشین را کنار پارک، متوقف کرد.
کیان زودتر پیاده شد.
-یه تک بزن به دیان تا بیاد.
خانه شان کمی با پارک فاصله داشت.
آنها هم ترجیح دادند به دنبالش نروند.
مادرش فضول بود.
درون آیفون نگاه می کرد.
بلوط هم از ماشین پیاده شد.
بستنی را از صندلی عقب برداشت.
-خودش میاد.
روی یکی از نیمکت های دم دری نشستند.
ظرف بستنی را وسطشان گذاشتند.
-هوا داره خیلی گرم میشه.
-آتیش شده هانی.
-چه خبر از تیرداد؟
-فعلا که پا نداده.
-میده، یکم دخترخاله ات سماجت کنه پا میده.
کیان خندید.
-گفته دوست دخترم دارم خانم، برو دنبال زندگیت.
بلوط بلند خندید.
-نه توروخدا، چه مقید.
-غلط کرده.
قاشق بستنی اش را پر کرد و درون دهان گذاشت.
بلوط سر برگرداند.
از دور دیانا را دید که نزدیک می شد.
-دیدی گفتم میاد.
کیان هم گردن کشید و آمد.
-در مورد باشگاه و الوند و تیرداد چیزی نپرونی؟
-مگه بچه ام هانی؟
-نه، واسه محکم کاری میگم، حوصله نصیحت کردن هاشو ندارم.

کیان خندید.
دیانا از دور دست تکان داد.
آن دو هم برایش دست تکان دادند.
-این دختره آب رفته ها!
-از رتبه نیوردنش تو کنکوره.
لبخند کوچکی زد.
-زیادی همه چیو جدی می گیره.
کیان سقلمه ای به پهلویش زد.
-کتی پهلوم…لامصب دستت خیلی سنگینه ها.
دیانا بلاخره خودش را رساند.
-نامردا بدون من؟
قاشق اضافه را درون پلاستیک برداشت.
-رو چمن بشینیم. من که اینجا جام نمیشه.
آن دو هم بلند شدند و روی زمین نشستند.
-چه خبر هانی؟
دیانا شانه بالا انداخت.
-غیر از کنکور ردی چیزی ندارم.
-سال دیگه!
دیانا پوفی کشید.
-باز باید خر بزنم.
-بابا شما دوتا خل و چلین، ارشد می خواین چیکار؟ کو کار؟
دیانا با طعنه گفت: همه که عین تو بابای پولدار ندارن کتی جون.
کیان خندید.
-میدمش به تو!
-ارزونی خودت.
روی چمن نشستند.
ظرف بستنی را وسطشان گذاشتند.
-همین بابای پولدار اجازه ی عمل بهم نمیده هانی.
دیانا دست روی شانه اش گذاشت و فشرد.
متاسفم عزیزم.
بلوط قاشقش را پر کرد و گفت:آخر هفته بریم یه جا یکم خوش بگذره.
دیانا فورا گفت:شب باشه من نمی تونم.
-نترس بابا، از صبح تا دم غروبی!
کیان قاشق را به لبش تکیه داد.
انگار داشت فکر می کرد کجا بروند.
-بریم با عمه من!
-خارج شهر؟
کیان متعجب نگاهش کرد.
-آره دیگه!
-من نمیام.
دیانا کلا برای هر چیزی ساز مخالف می زد.
تقصیری هم نداشت.
خانواده اش سختگیر بودند.
و عملا او بیشتر کارهایی که دوست داشت را نمی توانست انجام بدهد.
کیان اخم کرد و گفت: نمی دونم دیگه.
-بریم شهربازی؟

فورا نگاهی به دیانا انداخت.
-باز نه و نوچ نیاری که می زنم تو سرت.
دیانا خندید.
-خوبه روحیه تو حفظ کردیا.
اشاره ی غیرمستقیمش به تیرداد اخم هایش را در هم کشید.
-بره به درک!
-فعلا که با آرزو خانمش خوشه.
کیان پوزخند زد.
ولی جلوی زبانش را گرفت حرفی نزد.
-حرفشو نزن دیان.
دیانا با دو انگشت اشاره و شصتش ادای کشیدن زیپ را روی دهان درآورد.
بلوط قاشق را درون ظرف بستنی پرت کرد.
اخم های کیان درهم فرو رفت.
میان خوشی حرف از تیرداد زدن جز خط قرمزها بود.
دیانا لب گزید.
انگار واقعا نباید می گفت.
بی میل قاشق بستنی را درون ظرفش رها کرد.
-بابا چتونه خب؟ مگه چی گفتم؟
کیان با حرص گفت: ول کن دیگه!
دیانا نگاهی به ساعتش انداخت.
-اصلا میرم من، برای آخ هفته هرجا اوکی کردین بهم بگین، فقط شب نباشه.
از ایش بلند شد.
کسی هم جلویش را نگرفت.
واقعا قصد ناراحت کردن نداشت.
فقط از دهانش پرید.
پوفی کشید و با خداحافظی آرامی رفت.
نه کیان و نه بلوط جلویش را نگرفتند.
دیانا گاهی ناخودآگاه تیکه پرانی می کرد که بلوط ابدا خوشش نمی آمد.
کیان گفت: بلند شو هانی، بریم دور دور.
-حوصله ندارم کتی!
-دیوونه شدی دختر؟ باید خوش بگذرونی.
خوش گذرانی وقتی بود که تیرداد و آرزو و آن برادر الدنگ را با خاک یکسان کند.
از جایش بلند شد.
-بستنی خوردیم تشنه شدم.
کیان به ظرف پر از بستنی که در حال آب شدن بود نگاه کرد.
-چیزی نخوردی که!
-پاشو بریم آب بخریم.
کیان قید بستنی را نزد.
ظرفش را برداشت و همان طور که می خورد همراه با بلوط شد.
****
شیشه ی مشروب را روی میز مقابلش گذاشت.
رامتین کنارش لم داد.
چندتا دختر و پسر وسط سالن کوچک خانه در حال رقصیدن بودند.
الوند هیچ اهمیتی نمی داد.
پا روی پا انداخته و مشروبش را مزمزه می کرد.
رامتین اشاره ای به دخری که لباس قرمز پوشیده بود کرد.

-توپه ها!
الوند حتی نگاه هم نکرد.
هیچ اهمیتی نمی داد.
کلا لزومی نداشت خودش را بند دختری کند.
رامتین زیرچشمی نگاهش کرد.
-خلال دندون کار تو بود؟
الوند تیز نگاهش کرد.
-چته؟ معین سروصداش بلند بود، می گفت میخوان منو پیش هنرجوم خراب کنن.
-این پوفیوز چی بلده آخه؟
-کارش خوبه!
الوند لیوانش را تا نیمه سر کشید.
-فقط می خواستم دختر بترسه.
-داشتی به کشتنش می دادی.
-اون اسب خیلی آروم بود، نمی دونستم اینجوری رم می کنه.
رامتین با شماتت نگاهش کرد.
واقعا که بی جا فکر کرده بود.
-دیگه این کارو نکن، معین خیلی شاکی میشه.
الوند پوزخند زد.
لیوان مشروبش را روی میز چوبی مقابلش گذاشت.
هر دو پایش را روی میز دراز کرد.
صدای کر کننده ی آهنگ هیچ جذابیتی برایش نداشت.
این جماعت هم سرخود معطل بودند.
رامتین بلند شد.
-برم دور این دختره، چشمم گرفتدش.
اهمیتی نداد.
به جلویش خیره شد.
سقف پر بود از چراغ های رنگی.
مدام هم روشن و خاموش می شدند.
چشمانش واقعا اذیت بود.
نمی دانست چرا رامتین مدام او را با این جور جاها می کشاند.
بلاخره هم با خستگی بلند شد.
تحملش را نداشت.
کتش را که کنارش افتاده و چروک شده بود را تن زد.
بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت.
این همه سروصدا مغزش را داشت منفجر می کرد.
این جماعت سرخود معطل بودند.
او که نبود.
تازه فردا صبح باید می رفت سرکار!
خصوصا او که خیلی مقید به کارش بود.
عمرا هم کم کاری نمی کرد.
جلوی در سوار ماشینش شد.
عاشق رنگ آبی ماشینش بود.
کلا یک استقلالی دو آتیشه بود که همه چیز را آبی می پسندید.
گازش را گرفت و از آنجا دور شد.
چهره ی ترسیده ی بلوط روی اسب مقابل چشمش جان گرفت.
مانده بود چرا باید به این دختر توجه کند؟

غیر از غرور و زیبایی هیچ چیزی نداشت.
واقعا هم هیچ چیز قابل ملاحظه ای نداشت.
مدل بلوط زیاد دیده بود.
نباید توجه اش را جلب می کرد.
برود به درک!
ابدا خوشش نمی آمد.
پوفی کشید.
بیخود ذهنش را درگیر دختری کرده بود که نه می شناخت نه می دانست کیست؟
یک لحظه هرج و مرجی درون ذهنش شد.
چرا این دختر را نمی شناخت؟
معمولا بیشتر پولدارهای شهر را می شناخت.
از کدام خانواده هستند؟
از کجا آمده اند؟
پس این دختر…
نکند ریگی به کفش دارد.
شاید باید کمی کنجکاوی کند؟
ولی فورا به خودش نهیب زد.
مگر مهم بود که کنجکاوی کند؟
هرچه بیشتر دنبالش برود دختره فکر می کند که خبری شده.
پس بی خیال!
همان سرش گرم کارهای خودش باشد.
احمقانه بود که درگیر یک دختر شود چون توجهی به او ندارد.
بلاخره که چه؟
او هم یکی دو روز رو برگرداند.
آخرش تسلیم می شد.
از این موردها زیاد داشت.
غصه نداشت که!
لبخندی به خودش و افکارش زد.
زیادی این قضیه را جدی گرفته بود.
کمی درن خیابان ها دور دور کرد.
بی توجه به دخترهای تن فروشی که جلوی ماشین ها دست تکان می دادند اولین کافه ایستاد.
ابدا علاقه ای به این تن فروش ها نداشت.
هیچ بهداشتی نداشتند.
معلوم نبود خودشان را طعمه ی چند نفر کرده اند.
وارد کافه شد.
دهانش بوی الکل می داد.
بخاطر همین فاصله اش را حفظ کرد.
سفارش قهوه داد و پشت میزی کنار پنجره نشست.
فضای کافه نیمه تاریک بود.
با لوسترهای زرد رنگ که نور زیادی نداشتند.
حتی به زور یک دایره ی کوچک دور خودشان را روشن می کردند.
تکه اش را به صندلی داد.
اهل سیگار کشیدن نبود.
کلا دود برایش سردرد می آورد.
ولی عاشق قهوه بود.
اگر روزی 10 فنجان قهوه هم میخورد باز هم دلش می خواست.

فنجان قهوه اش را مقابلش گذاشتند.
تشکر آرامی کرد و رویش را به سمت پنجره برگرداند.
بخار ضعیفی از قهوه بلند می شد.
بوی دلچسبی داشت.
با یادآوری جوری که کیک کاکائویش را می خورد خنده اش گرفت.
شبیه یک دختر بچه ای بود که دیدن آن هم کاکائو چشمانش گرد شده.
رفتارهای بانمکی داشت.
فنجان قهوه اش را برداشت.
کمی مزمزه کرد.
فوق العاده بود.
لبخندی خود به خود روی لب آورد.
از پا در می آمد.
***
کارت عضویت باشگاه را به نگهبان نشان داد.
نگهبان برایش سری تکان داد و درها را باز کرد.
کیان با لحن همیشگی خودش گفت: اوف این لوس بازیا چیه؟
-اینجا لاکچریه عشقم، همه رو که راه نمی دن.
-تو که جا افتادی.
-نه بابا روز سوممه، تا این نگهبانه به قیافه ی من عادت کنه باید کارت نشون بدم.
ماشین را جای همیشگی پارک کرد.
همراه کیان از ماشین پیاده شدند.
کیان تی شرت صورتی و شلوار سفید پوشیده بود.
موهای بلندش را دم اسبی پشت سرش بسته و صورتش سه تیغه اصلاح بود.
دقیقا شبیه یک دختر تمام عیار!
اما کمی زمخت تر!
-کجا باید بریم هانی؟
-بریم ببینم مربی اومده.
کیان به اطرافش نگاه کرد.
تا قبل از اینکه پای الوند و اسب سواری وسط بیاید، کیان هیچ تمایلی به اسب نداشت.
اصلا نمی فهمید چه به چه است.
این اولین بارش بود که به باشگاه اسب سواری می آمد.
یکراست به سمت دفتر رامتین رفتند.
دفترش سر راست بود.
خیلی راحت می شد به آن دسترسی پیدا کرد.
صدای تکاپوی اسب ها هیجان انگیز بود.
مردی با لباس اسب سواری از کنارشان گذشت.
بلوط حتی نگاه هم نکرد.
ولی کیان نگاهی خریدارانه به هیکلش انداخت.
-دختر اینجا عجب کیس هایی پیدا میشه.
بلوط خندید.
-پس ببینم می تونی تور کنی؟
-ازم فرار می کنن.
-غلط کردن.
بازوی کیان را گرفت و با هم وارد دفتر شدند.
بلوط پذیرفته بود که کیان یک دختر است.
اهمیتی به قیافه ی پسرانه اش نمی داد.

با این حال دختر یا پسر…
کیان عزیز بود.
و البته یک دوست خیلی خوب.
هرگز با هیچ نوع دوست دیگری عوضش نمی کرد.
وارد اتاق رامتین شدند.
معین منتظرش بود.
به محض ورود بلوط از جایش برخاست.
بلوط به همگی سلام داد.
رامتین گردن کشید و به کیان نگاه کرد.
این پسر دخترنما را می شناخت.
انگار درون چندتا مهمانی دیده بودش.
-به موقع رسیدین خانم نیروانی!
بلوط لبخند زد.
-خداروشکر.
رو به کیان گفت: کتی باهام میای؟
کیان خریدارانه به رامتین نگاه کرد.
به نظرش دیده بودش.
فقط باید کمی فکر می کرد.
-آره میام هانی!
رامتین فورا گفت: شما اینجا؟
بلوط فورا گفت: همراهمه، مشکلی که نیست؟
لحنش جوری جدی بود که رامتین حرف دیگری نزد.
معین جلوتر از ان دو بیرون رفت.
کیان و بلوط پشت سرش!
رامتین با کنجکاوی پشت سرشان بلند شد.
از پنجره هر دو را پایید.
تازه یادش آمد کجا او را دیده.
این پسر یک دوجنسه بود.
پسر یکی از خرپول های همین شهر!
پس این دختر باید با همین پسر نسبتی داشته باشد.
معین اسب ها را آورد.
این بار با دوتا اسب بود.
ترجیح می داد دیگر خطری بلوط را تهدید نکند.
تازه اسب را هم کامل وارسی کرد.
خدا را شکر خبری از خلال دندان یا هر چیز دیگری نبود.
ولی خودش هم روی اسب نشست.
کیان پشت نرده ها ایستاد.
اصلا نمی خواست به اسب نزدیک شود.
می ترسید.
به نظرش حیوان زبان نفهمی می رسید.
خیلی هم بلند بود.
سرش گیج می رفت و می افتاد.
در عوض آنجا ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
مردهای جذابی که از کنارش رد می شدند.
و یا البته روی اسب خودنمایی می کرد.
یکی دوتا دختر هم بود.

ولی هیچ جذابیتی برایش نداشتند.
بلوط طبق گفته معین آرام آرام اسب را به حرکت درآورد.
امروز احساس لذت می کرد.
چون اسب آرام بود و بدون جفتلک انداختن!
دهانش مدام می جنبید.
انگار چیزی را نشخوار می کرد.
معین با تحکیم گفت: هیچ عجله ای نداریم، خیلی صبورانه بذار اسب قدم هاشو برداره.
-بله اسب!
-اسب تا بخواد به سوارش عادت کنه باید بهش زمان بدی، همه چیز به رفتار تو بستگی داره.
نکات خوبی بود که باید می فهمیدشان.
نگاه کیان به ماشینی که تازه وارد مجموعه شد، ورق خورد.
پیاده که شد شناختش.
الوند بود.
حتی برای یک باشگاه آمدن ساده هم خوش پوش و جذاب بود.
و البته حیف که فعلا قرار بود سهم بلوط شود.
تازه همجنس گرا هم نبود.
یا حداقل به دو جنسه ها علاقه ای نداشت.
نگاه الوند روی بلوط ماند.
کیان لبخند زد.
این نگاه ها جالب بود.
ولی می دانست الوند به این زودی ها دم به تله نمی دهد.
الوند راهش را به سمت دفتر رامتین کج کرد.
نگاهش هم در حد همان چند ثانیه بود و تمام.
بلوط اصلا حواسش نبود که آمد.
سخت سرگرم اسبش بود.
مخصوصا که به معین گوش می داد و نوازشش هم می کرد.
یال نرمی داشت.
دور کاملی درون زمین زد که توجه اش به کیان جلب شد.
دوتا پسر دورش بودند.
هرچه که بود کیان قیافه اش به شدت ناراحت بود.
و البته آن دو پسر در حال خندیدن.
اخم غلیظی میان ابروهایش آمد.
هنوز بلد نبود با اسب بدود.
بدون توجه به معین از اسب پایین آمد.
با دو خودش را به کیان رساند.
هرچه هم معین داد و بیداد کرد اهمیتی نداد.
کیان بغض کرده بود.
از زیر نرده ها خودش را زد و بیرون آمد.
با خشم درون سینه ی پسری که جلوتر بود کوفت و گفت: چی بهش گفتی؟
کیان بازویش را کشید:ولش کن هانی؟
بلوط با خشم خیلی زیادی غرید: گفتم چی بهش گفتی که ناراحته ها؟
پسره فورا گفت: تو از کجا پیدات شد؟
صدای بلوط به حدی زیاد بود که رامتین و الوند را به بیرون کشاند.
-فکر کردی شهر هرته؟ به چه حقی ناراحتش کردین شما دوتا نسناس؟
پسر سینه جلو داد.
-دیگه داری گنده تر از دهنت حرف می زنی.

بلوط داغ کرده به سمت پسر حمله کرد که الوند بازویش را گرفت.
-آروم باش.
رامتین گفت: شما به چه حقی مسخره کردین؟ وقتی عذرتونو از باشگاه خواستم حالیتون میشه.
هر دو پسر کم آوردند.
بلوط متعجب به بازویش در دست الوند نگاه کرد.
این همه نزدیک عصبیش می کرد.
فورا خودش را عقب کشید.
مچ دست کیان را گرفت و گفت: باهام بیا.
معین تازه خودش را رسانده بود.
-چی شده اینجا؟
الوند دست هایش را درون جیبش فرو برد و نگاهش کرد.
این همه جسارت از این دختر…
اعتراف می کرد که ستودنی است.
رامتین همانطور در حال توبیخ کردن بود.
بلوط و کیان هم به کافه رفتند.
بلوط سفارش آب میوه داد.
کیان را نشاند و خودش هم دقیقا مقابلش نشست.
ولی صندلی را جلو کشید که راحت تر حرف بزند.
-قربونت برم نبینم بغض کنی ها.
کیان لبخند زد.
-هیچ وقت درک نمیشم.
-گور بابای همشون، تو عشق منی و تمام.
با دو دستش صورت کیان را گرفت.
نوازشش کرد.
-تا من هستم هیچ کس حق نداره از گل بالاتر بهت بگه…جلومو نگرفته بودن دندون دوتاشو خورد می کرد.
کیان خندید.
-الوند جون رسید.
-ایش، چقده این بشر پرروئه، همچین منو چسبید…
-نه اینکه تو بدت اومد.
ضربه ای به سر کیان زد.
-گمشو بابا.
کیان بیشتر خندید.
برایشان آب میوه آوردند.
-جذابه ها…
-مبارکه ننه جونش…
-قراره تو قاپشو بدزدی.
بلوط کمی از آب میوه اش را خورد.
-اره ولی قرار نیست که نگه اش دارم که، فقط یه ضربه زدن و تمام.
-گناه داره طفلی.
-آب میوه تو بخور کتی.
کیان لبخند زد.
بلوط برای او که تمایلی به دخترها نداشت هم به شدت جذاب بود.
وای به حال یک مرد واقعی.
آب میوه اش را تمام کرد و بلند شد.
-بریم برسیم به اسب سواریمون تا مربی عصبی نشده.
کیان هم بلند شد.

-کتی دیگه به این آشغال ها دهن به دهن نشو.
-اونا گیر دادن به من.
-یه ندا بده من تا دهنشونو سرویس کنم.
-باشه.
با هم از کافه بیرون رفتند.
نه خبری از آن دو پسر بود نه الوند و رامتین.
معین کنار اسب ها ایستاده و با تلفن حرف می زد.
افسارشان را به نرده ها بسته بود.
کمی خجالت زده جلو رفت.
-ببخشید..
معین به سمتش برگشت.
-من معذرت می خوام که اینجوری شد.
معین تلفنش را خاتمه داد.
-اشکال نداره، الان آمادگیشو داری؟
-بله!
-پس سوار شین لطفا.
بلوط از زیر نرده ها زد.
کیان هم دوباره کنار نرده ها ایستاد.
دیگر یاد گرفته بود خودش سوار شود.
سوار هم شد.
معین هم بالا آمد.
با همان طبق حرف های معین جلو رفتند.
ظاهرا دختر خنگی نبود.
زود یاد می گرفت.
اسبش هم چموش نبود.
خوب راه می آمد.
کیان با غرور نگاهش می کرد.
بلوط خواهر نداشته اش بود که همه جوره و همه جا می توانستند رویش حساب کند.
امروز آنقدری که بلوط عصبی و ناراحت شد شاید خودش نبود.
تعصبش را درک می کرد.
بلوط یا با کسی دوست نمی شد یا برایشان جان می داد.
برای همین تعداد دوستانش خیلی کم بود.
چون اخلاقیات خاصی داشت و با همه دوست نمی شد.
همه هم نمی توانستند با او کنار بیایند.
البته غیر از کیان و دیانا.
آن دو پذیرفته بودنش و البته از حمایت هایش هم برخوردار هم بودند.
بلوط ثروتمند نبود.
ولی قدرت کلام و محبوبیت بالایی داشت.
خیلی راحت همه را می توانست تحت تاثیر قرار بدهد.
برای همین همه مطیعش می شد.
حتی آن الوند مغرور که خودش را دور می گرفت.
هرچه قدر می خواست بی تفاوت باشد.
کسی که شکست می خورد الوند بود نه بلوط.
بلوط راهش را مشخص کرده بود.
بعد از چند دور کامل معین و بلوط به سمت نرده ها آمدند.
کار بلوط برای امروز عالی بود.

دم غروب بود که از باشگاه بیرون زدند.
کیان خیلی سرحال بود.
دیدهایش را زده بود.
بلوط دوباره و دوباره هوایش را داشت و از دختر بودنش دفاع کرد.
از هوای خوب و اسب سواری هم مجانی لذتش را برد.
دیگر چه می خواست؟
همه را هم مدیون بلوط خانمی بود که هیج وقت در هیچ شرایطی کم نمی آورد.
*
پورشه ی آبی رنگی که زیر پایش بود برق از سرش پراند.
باور نمی کرد.
آیلار با کفش های مارک پاشنه بلندش از ماشینش پیاده شد.
به سمت تیرداد که کنار پاساژ ایستاده بود رفت.
اصلا نمی فهمید این دختر از کجا فهمید که اینجاست؟
با خنده و جوری که رژ قرمز رنگش را به نمایش می گذاشت گفت: سلام تیرداد جون.
پوفی کشید.
-چی از من می خوای؟ از کجا فهمیدی اینجام؟
-عزیزم اتفاقی دیدمت.
تیرداد مستقیم و بی پرده نگاهش کرد.
دختر زیبایی بود.
دماغش را عمل کرده بود.
موهایش را کمی پر رنگ تر از هویجی رنگ کرده بود که ناجور به صورتش می آمد.
یک صورت ملوس و عروسکی!
روی هم رفته زیبا بود.
زیباتر از آرزو.
البته هیچ کس به زیبایی بلوط نبود.
-چرا دست از سر من برنمی داری؟
آیلار با ناز گفت: نمی تونم تیرداد، از وقتی دیدمت دیوونه شدم.
خنده اش گرفت.
از پله ها پاساژ بالا رفت.
آیلار هم به دنبالش آمد.
-یه فرصت بهم بده تیرداد.
-که چی بشه؟
-میشه بقرآن، من اونقد بد نیستم که منو بذاری و بری.
-من دوست دختر دارم آیلار.
آیلار لبخند زد.
این اولین بار بود که تیرداد اسمش را صدا می زد.
-اونقد عاشقش نیستی.
-هستم.
-دروغ میگی؟
-من بخاطرش نامزدیمو بهم زدم.
آیلار بازویش را گرفت.
-من ازت نمی گذرم تیرداد، خیلی دوستت دارم.
تیرداد ایستاد و نگاهش کرد.
نمی فهمید باید چه کند.
آیلار هم زیبا بود هم دوستش داشت و هم پولدار.
دقیقا سه امتیازی که او می خواست.

-بهش فکر می کنم.
-منو پس نزن تیرداد.
تیرداد غافل از دوربینی که دارد لحظه به لحظه را شکار می کند صورت آیلار را نوازش کرد.
-خودتو حروم نکن.
-حروم نمی کنم، من دیوونه ات شدم.
تیرداد دستش را روی صورتش گذاشت.
-کار دارم آیلار.
-زنگ زدم جواب بده.
-باشه جواب میدم.
آیلار لبخند زد.
-ممنون.
عقب رفت.
-مزاحمت نمیشم، بعدا بهت زنگ می زنم، فعلا عزیزم.
راهش را گرفت و رفت.
تیرداد عمیق نگاهش کرد.
سردردگم بود.
هم آرزو را می خواست هم میل عجیبی به آیلار پیدا کرده بود.
پوفی کشید و به سمت مغازه ی دوستش رفت.
آیلار فورا به سمت پورشه رفت و سوار شد.
شماره ی کیان را گرفت.
به محض وصل شدن غر زد: بابا این پسره ی نسناس چیه انداختی به جونم؟
-آروم باش.
-از ریختش بگیر ضایع اس تا بعدش…
-بابا عاشقت شد ولش کن.
-فعلا دو دستی چسبیده به آرزو جونش.
-پورشه ات کار خودشه می کنه.
آیلار ریز خندید.
-انگار کرده، امروز خیلی نرم برخورد کرد.
کیان هم خندید.
-گفتم که!
-اگه بخاطر تو نبود اصلا اینکارو نمی کردم.
-عشقی.
-خب حالا، کاری نداری؟
-قربونت هانی!
تماس را قطع کرد و ماشین را روشن کرده رفت.
**
مادرش سینی را وسط آشپزخانه گذاشته بود سبزی های تازه ای که سر صبحی رفته بود واز مغازه آورده بود را پاک می کرد.
خمیازه کشان وارد آشپزخانه شد.
-صبح بخیر مامان.
-خیلی می خوابی دختر.
خندید.
گونه ی مادرش را بوسید.
زیر سینک به صورتش آب زد.
از فلاکس روی کابینت چای ریخت و کنار مادرش نشست.
-ترلان زنگ نزد؟
-نه، امروز شیفته.

مشغول پاک کردن سبزی های تازه شد.
-ناهار چی داریم؟
-قرمه سبزی گذاشتم.
همان دم صدای تلفن آمد.
بلند شد و تلفن بیسیم را برداشت.
شماره ی ترلان بود.
با خنده گفت: چه حلال زاده اس.
دکمه را فشرد و کنار گوشش گذاشت.
-جونم ترلانی؟
صدایش شاد بود.
-سلامت کو بچه؟
-من نمی دونم من بچه ام یا باران؟
ترلان خندید.
-هر دوتاتون.
-بمیری تو.
مادرش صدایش بلند شد.
-دور از جونش چش سفید.
خنده اش بیشتر شد.
-چطوری؟ حال و احوالت؟
-مامان خونه اس؟
-یعنی می خوای بگی کاری به من نداری گوشیو بدم مامان؟
-زدی به هدف.
تف تفی کرد و گفت: لیاقت هم صحبتی منو نداری.
گوشی تلفن را به دست مادرش داد و لیوان چایش را برداشت.
بوی قرمه سبزی کل خانه را پر کرده بود.
آنقدر مطبوع بود که دلش می خواست همین الان آماده باشد و یک بشقاب پر بخورد.
-جانم مادر؟
قلپ دیگری از جایش خورد.
سبزی مانده بود و مادرش داشت به حرف های با آب و تاب ترلان گوش می داد.
چهره ی مادرش داشت می درخشید.
ظاهرا خبر خیلی خوشحال کننده ای شنیده.
کنجکاو شد.
مادرش بشکنی زد.
چشمانش درشت شد.
یعنی خبر این همه خوشحال کننده بوده؟
لیوان خالی چایش را زیر سینک شست و آویزان کرد.
نگاهی هم به خورش مادرش که در حال قل قل کردن بود انداخت.
بوی خوبش را نفس عمیقی کشید.
منتظر به مادرش نگاه کرد.
تلفن را قطع کرد.
چهره اش پر از خنده بود.
-خیره مامان.
مادرش خندید.
-حسابی خیره.
-حالا جون به لبم کن تا یه چیزی بگی.
-ترلان حامله اس.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا