رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 58

5
(1)

 

چشمانش را کوتاه بست. انگار، از همان اول که در این اتاق را زدم…منتظر بود تا بیایم بنشینم کنارش و همین را بپرسم.

ـ یه وقت… دیگه حرف بزنیم.

سوال نپرسید، عامرانه گفت و من…چشمانم را دوختم توی نگاه فراری اش. دستم جلو رفت، روی دست هایش نشست و او…باز سر بالا نیاورد. باز نگاهم نکرد.

ـ میعاد؟

ـ تو چرا به هیچ کس نگفتی اون باعث حال من بوده؟

شوکه شدم، تن عقب کشیدم. همیشه از این سوال ترسیده بودم. در تمام روزهای زندگی ام…در تمام شب هایی که با دانستن حقیقت سر بر بالین گذاشتم و تصور کردم، یک روز مجبور شوم جواب این سوال را بدهم. که به جای اسم او، اون بنشانند و من، باز اسمش در سرم دوره شود، باز سرگیجه بگیرم و باز…جای خالی قلبم را حس کنم.

ـ می بینی غوغا؟ هردوی ما… دلایل خودمون و داشتیم…. برای این سکوت.

دلایل شخصی، برای حفظ یک خانواده و اعضایش…تضاد داشتند! تضادشان هم عجیب بود. دستانم را از آرنج، به زانوانم تکیه دادم و بعد…خیره به گوی بلوری جهان نجوا کردم.

ـ من دلیلم عشق بود تو دلیلت…

پرید بین حرفم، با صدایی جدی.

ـ رفاقت!

سرم چرخید سمتش و عمیق نگاهش کردم. حس کردم حالا زخم هایم را راحت تر می بیند و می تواند حسشان کند. چشمانش را باز و بسته کرد.

ـ کی…وقت کرد…عاشقت کنه؟

سیب گلویم بالا و پایین رفت. قلبی نداشتم تا تند بتپد و رسوایم کند. در من، یک سکوت بلند بلند فریاد می کشید.

ـ دوست داشت.

می دانستم. دوست داشتنش، تنها چیزی بود که به آن شک نکرده بودم. تنها چیزی که هیچ وقت ذره ای بابتش تردید به دلم راه ندادم. او، دوستم داشت. منتهی زیاد…خارج از قائده، یک طوری که به من، خودش و خیلی ها ضربه زد.

ـ اون روز…

نبض شقیقه ام کوبید و میعاد، غمگین نجوا کرد.

ـ حرفای خوبی…نزدیم.

ـ دلیل نمی شد هولت بده!

ـ عقبم روند…پام…گیر..کرد…به..سنگ!

ـ دلیل نمی شد پنهون کنه.

ـ غوغا!

اشکم آرام روی گونه ام ریخت و این بار، با صدایی خفه نجوا کردم.

ـ دلیل نمی شد از فرصت استفاده کنه و بهم نزدیک شه.

ـ غوغا!

چشم بستم، لرز را از صدایم و اشک را از چشمانم گرفتم. جای خالی سمت چپ سینه ام، شبیه یک دندان خالی شده هوا می کشید و درد می کرد.

ـ می دونی میعاد، این بیست ماه فرصت خوبی بود برای فکر کردن. من حتی نمی دونم دقیقا برای ظلمی که به تو کرد رهاش کردم، یا به خاطر پنهان کاریش نسبت به خودم. در هرحال، اگر به خاطر من و اون نامزدی بهم خورده از شکایت صرف نظر کردی و به همه دروغ گفتی که خودت پات لغزیده، لازم نیست بهم فکر کنی. تو حق داری شاکی باشی.

ـ داری…بهم…پیشنهاد می دی…ازش شکایت کنم؟

جای خالی سوخت! بد هم سوخت. بوی گند سوختنش، بلند شد و باعث شد دلم بخواهد عق بزنم. لبخند تلخی که زدم، سعی داشت آبروداری کند و احوال سوخته ام را پنهان کند. اما او…بویش را می شنید، نمی شنید؟

ـ دارم می گم به خاطر من، از حقت نگذر.

ـ تو…به خاطر من…از…عشقت گذشتی.

لب هایم لرزیدند و دست های میعاد جلو آمدند، روی دستان من را کاور کردند و این بار، با لحن غمگین تری جواب داد.

ـ اون روز…حرفای بدی…زده…شد…عصبی بودم…مدتی بود که…به خاطر…تفریحی کشیدن….عصبی تر شده بودم…همه…می گفتن داری وابسته می شی و من…می گفتم نه….یادته…با بابا دعوام می شد؟…فهمیدم دوست داره….بهم ریختم….گفتم…لابد برای این بهم نزدیک شده…گفتم اگر…به خواهرم نزدیک بشی…کاری می کنم، آبروی خواهرت بره….من…من غوغا تورو با…خواهرش گذاشتم وسط..چون می ترسیدم باز…بشه شاهین و من این بار…مسبب حالت باشم…خمار بودم…خمار بودم غوغا…نفهمیدم اصلا چرا ولی…به ناموسش حرف زدم…عصبی شد…با دست زد وسط سینم…عقب رفتم و زیر پام…خالی شد…بعدش…هیچی…یادم نیست…

بغض مردانه ی میعاد که شکست، کم آورده و مبهوت نگاهش کردم.

ـ عین بچه ها…زود جوش آوردم و بدترین…حرفارو زدم! غوغا…هولم داد اما…وقتی پای خواهرش و …وسط کشیدم!

ناباورانه نگاهش کردم. از اعتیاد تازه شروع شده ی میعاد آن سال ها باخبر بودم. همین هم باعث شده بودند، حادثه ی پیش آمده را به این اتفاق ربط بدهیم و خیلی دنبالش را نگیریم اما…چه گفته بود در خماری و بدمستی اش؟

ـ شکایت می کردم بابت آتیشی که…خودم روشن…کرده بودم و توش سوختم؟

ـ ازش دفاع می کنی میعاد؟

فقط نگاهم کرد، غمگین و من…غمگین تر از او. شعری بودم که یک شاعر برایش از جان مایه گذاشته بود و کسی نمی خواندش. یا سروده ای که صدا نداشت.

ـ ازش دفاع می کنی وقتی دوسال از زندگیت عقب افتادی؟

ـ دارم می گم…من و خریت خودم…اون مواد لعنتی…بچه بازیم و بد حرف زدنم…زمین زد! غوغا…من و تو، خوب می دونیم…تاوان چیه…مگه نه؟

ـ تاوان دل شکسته ی من چیه میعاد؟

چشم بست و چشمان من به جای بسته شدن، پر شدند از یک چشمه ی بی انتها. با انگشت، سریع فشردمشان و صدایم….بدم می آمد کم می آورد. بدم می آمد.

ـ تاوان دل شکسته ی منی که اعتماد کردم و ازم، حقیقت پنهون شد چیه؟

 

باز جوابی نداد. او اگر تاوان خماری و بدحرف زدن و بچگی اش را داده بود، آن مرد اگر تاوان پنهان کاری و خشمش را داده بود، من تاوان چه چیزی را داده بودم؟ تاوان عاشق شدنم؟ زودباور بودنم؟ احمق بودنم یا….ساده دل بودنم؟

ـ نگاهم کن میعاد!

چشمانش را باز کرد. چشمانی که شبیه خودم بود. لبخند تلخی زدم و اشک های جمع شده زیر چانه ام را با دست گرفتم. یک پایم را، روی تخت بالاتر کشیدم تا راحت تر بنشینم و کامل روبرویش قرار بگیرم.

ـ یه چیزایی، یه تجربه هایی…یه حس هایی رو زمان تکیلفشون و مشخص می کنه. اما چیزهایی هم هستند که چه این زمان، چه زمان دیگه ای ارزشمندن و یکی از اونا خونه است. خانوادست. من و تو، مامان و بابا، کامیاب و آذرجون، عمه…همسرش و میثاق..تبسم…همه و همه یه خانواده ایم. ارزشمندی خودمون و بزرگ ترامون یادمون ندادند. کاهلی کردن. من و تو یاد نگرفتیم که مهم ترین چیز اینه این خانواده سرپا بمونه. که یاد بگیریم حال دلمون خوش باشه با خوشی هم دیگه. من اما حالا یاد گرفتم، یاد گرفتم که من…

دستم روی سینه ام نشست، محکم ضربه ای به آن زد و صدایم جان گرفت.

ـ من به تنهایی ارزشمندم اما، کنار شماها ارزشم چندین برابر می شه. اگر می دونستم میعاد…هیچ وقت سراغ یه عشق زودگذر نمی رفتم و تسلیم یه تخت خواب زهواردرفته توی هفده سالگیم نمی شدم. اگر می دونستم، می فهمیدم خودم و دوست داشته باشم قبل این که منتظر باشم شاهین دوسم داشته باشه. اگر می دونستم، حواسم به دخترم بود…پیش خودم بزرگش می کردم، دوبار می بردمش پارک که لااقل الان شرمنده ی تمام روزایی که روی اون تخت لعنتی آسایشگاه خوابید نباشم. اگر می دونستم، به مردی که ادعای شناختنم رو می کرد و همه چیزش عجیب بود، انقدر ابلهانه دل نمی دادم که این طور بشکنم. من…این همه زمین خوردم چون خانواده رو دست کم گرفتم. چون بقیه پشتم نبودن. چون تنها بودم…چون خودم و دوست نداشتم. میعاد….

چشمان خیس و شرمنده اش را دوخت توی نگاهم و من لب هایم را محکم بهم فشردم و رو به سقف پلک زدم تا آن قطرات مزاحم بمیرند و احیا نشوند.

ـ از وقتی من و دیدی چشمات غمگینه، عذاب وجدان داری که به خاطر تو رهاش کرده باشم مگه نه؟

چشم بست و من، باز لبخند زدم. تلخ، بدطعم…زهردار!

ـ من به خاطر خودم رهاش کردم.

چشمانش باز شدند، حیرت زده نگاهم کردند و باز من و نگاه رو به سقفم، قطرات اشک…بمیرید و زنده نشوید. قبرستان اشک هایم دیگر جای خالی نداشت.

ـ می دونی چرا؟

ناباور همچنان نگاهم می کرد و من، گردنم کج شد و پایم روی زمین قرار گرفت. باید بلند می شدم و می رفتم. بعد از کم کردن شرمندگی نگاه برادرم باید می رفتم.

ـ چون دوست داشتن اگر از حدش بگذره، به آدم ها آسیب می رسونه.

کف هردو پایم حالا روی زمین بود و من شبیه سربازی جنگی که تمام خاطرات جنگ را دوره کرده از جا بلند شدم.

ـ من و اون….هم و زیادتر از معمول دوست داشتیم.

ـ غوغا؟

میانه ی راه ایستادم و وقتی چرخیدم، چشمانش باز خیس بودند.

ـ چطوری… باهاش آشنا شدی؟

یک خاطره ی زنده پشت پلک هایم جان گرفت، خاطره ای پشت میز و صندلی های کافه و یک صدا….علی هستم! چشمانم را بستم. اسمش، شبیه نیش زنبور بود وسط مغزم! می سوزاند.

ـ همه چیز از یه کافه شروع شد.

ـ کافه ی….پاتوقم؟

سرم تاب خورد، میعاد دستش را به پیشانی اش چسباند و من…درددلانه زمزمه کردم.

ـ یه شب گفت، دردلم غوغاست اما، رازداری بهتر است. غوغاش خودم بودم اما…رازش تو بودی.

چشمان خونبارش را توی نگاهم قفل کرد و من، آرزویی کردم که از شنیدنش خودم هم واهمه داشتم.

ـ کاش اون روز….

ـ از…کوره…در…نمی رفتم؟

غمگین هم را نگاه کردیم و من، سرم را پایین انداختم. تاب دیدن چشمان پرعذابش را نداشتم.

ـ شبت بخیر!

ـ غوغا؟

ایستادم و برنگشتم اما صدایش، واضح بود.

ـ فراموشش کردی یعنی؟

دستانم مشت شد اما جوابی ندادم. فقط به همان آرامی از اتاقش بیرون زدم و بعد از بوسیدن روی مهمان های داخل پذیرایی، برای خواب وارد اتاقم شدم. آن هم وقتی به ظاهر داشتم به شوخی های کامیاب و تبسم لبخند می زدم. در را که بستم، لبخندم را هم برداشتم و انداختمش جایی که چشمم به آن نیفتد. بعد هم کنار پنجره ایستادم. موهایم را عقب فرستادم تا گردنم نفسی بکشد و وقتی باد، وارد اتاقم شد و دور احوالم چرخید، پوزخندی تلخ روی لب هایم نشست.

ـ اگه به این که هنوز آرزو کنی کاش یه جای دیگه، یه جهان دیگه باهاش آشنا می شدی، کاش اون انگشتر توی دستش نبود و کاش…مسبب حالت نبود و چشماش، صادق تر بودند و اصلا، کاش انقدر دوسش نداشتی می گن فراموشی….آره…من فراموشش کردم!

چشمانم را آرام بستم. با دستانم خودم را بغل گرفتم و نفس کشیدم…عمیق…پی در پی….به جبران یک عمر غرق شدن و هوا نداشتن، در عمیق ترین نقطه ی دردها!

“اینا همه دست به یکی کردن، که تورو برگردونن.
می دونن با تو آرومم…
پیش تو عاشق بارونم…”

**********************************************************************

کیفم را وارسی کردم و بعد از مطمئن شدن از این که سوییچ ماشین را برداشته ام، از خانه خارج شدم. با قدم هایی تند به سمت اتوموبیلم می رفتم و نمی شد بگویم دلم برای آن هم تنگ نشده است. کامیاب شب گفته بود در این مدت مرتب سرویسش می کرده و نمی گذاشته ماشین، بیش از سه چهارروز خاموش بماند. هنوز دستگیره ی در اتوموبیل را لمس نکرده بودم که صدایم کرد، آن هم وقتی در حال مرتب کردن یقه ی کتش بود.

ـ کجا به سلامتی؟

چرخیدم، سلام و صبح بخیری نجوا کردم و بعد، جوابش را دادم.

ـ دلتنگ چندنفرم، می خوام بهشون سر بزنم.

ابرویی بالا انداخت. از مدل نگاه کردنش، لبخند زدم. در ماشین را خودش باز کرد و تا کمر خم شد، ادا درآوردنش، خنده دار بود.

ـ بفرمایید مادمازل، مزاحم دلتنگیتون نشیم.

در ماشین را گرفتم، به جای سوار شدن اما پرسیدم.

ـ تبسم دیشب موند؟

سری بالا انداخت. سوالی نگاهش کردم و او، نفس عمیقی کشید.

ـ مرمت رابطه ی ما یکم زمان بره. به خواست مشاورمون، فعلا بهتره رابطه ای ببینمون صورت نگیره تا تمام زخم و زیلیامون خوب بشه.

از بی پروایی اش، لبخندی زدم.

ـ توی این بیست ماه، زخماتون خوب نشده؟

ـ نه تا وقتی سر یه مشکل، یادمون میاد گذشته چی بوده و هم و متهم می کنیم. یه زخمی زدیم بهم، خودمون از درمانش عاجزیم.

عمیق نگاهش کردم، لبخند زد و بازویم را گرفت.

ـ بشین برو فکر مارو نکن! مهم اینه برای همیم. این صبوری هم تموم می شه تا روحمون درمان شه.

سوار شدم اما، قبل بستن در…کوتاه صدایش کردم. جانم نرمی گفت و من با شیطنت پرسیدم.

ـ می گم حالا رابطه یه چیزی، ولی دیگه چرا شب نباید بمونه؟

گمان می کردم کم بیاورد اما نیاورد. فقط خندید و خم شد طرفم.

ـ چون بنده، به محض این که توی یه مرز مشخص باهم تنها بشیم هوس غلطای اضافه می کنم. حتما باید انقدر مستقیم بهت بگم؟

خندیدم. بلند و صدادار. قامت صاف کرد و من در ماشین را محکم بستم و با دست تکان دادنی، دنده عقب گرفته و از باغ بیرون زدم. چشمانم بی قرارانه خیابان هارا گز کرد و خاطراتم….کمرنگ شده و مرده و بی جان، روی دستم باد کردند. سرعتم را زیاد کردم. بدون موسیقی…بدون هرآن چه که قرار باشد حالم را عجیب کند. مردم را نگاه کردم. تناسب بی قائده ی فقر و ثروت که توی شهر، به راحتی به چشم می آمد. گشتم…خیابان به خیابان…

وقتی ماشین را متوقف کردم که ساختمان شرکت آبادیس، جلویم قد علم کرده بود. لبخند زدم. عینک دودی را از چشم برداشتم و از همان جا، چندثانیه ای ساختمان را تماشا کردم و بعد، به آرامی پیاده شدم. وقتی توی آسانسور قرار گرفتم، غوغای با هدف و مصمم را دیدم که دلش به شروع بود. پلک زدم…غوغای دیگری دیدم. غوغای رها کرده، شکسته و بریده. باز پلک زدم! خودم را دیدم. غوغای سبک شده! با لبخند محو و آرایشی کمرنگ!

درهای آسانسور باز شدند و من پا در جایی گذاشتم که برای به ثمر رساندش جان کندم و بعد، برای زنده ماندن جانم را گذاشتم و رفتم. صدای پاشنه ی کفش هایم، انعکاس پیدا کرده بود در گوشم. منشی تغییر کرده بود. وقتی با چشمانش به صورتم زل زد، آرام و کم رمق لب زدم.

ـ می خواستم آقای…

باز شدن در، اجازه نداد حرفم را کامل کنم، سرهایمان چرخید و با خروج مهران با یک پرونده در دستانش، لبخندم عمق گرفت و با هردو دست کیف کوچک دستی ام را جلوی بدنم گرفتم.

ـ خانم مسلمی طرح های….

حرفش را خورد، ناباورانه در چشمانم زل زد و بعد…آرام نجوا کرد.

ـ غوغا؟

و من پلک بستم. روز رفتنم از این جا در خاطرم زنده شد و ته تهش، آن خداحافظی که گفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. چشمانم را باز کردم، نگاه ماتش را با لبخندی تماشا کردم و بعد…آرام لب زدم.

ـ سلام مهران!
*********************************************************************

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. مگه بهتراز این رمانم پیدا میشه ؟؟

    هر پارت رو باید دوبار بخونم ….خیلی زیبا…خیلی قشنگ نکات ونکات رو گفته احسنتتت… به نویسنده رمان .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا