رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 56

5
(1)

 

برخلاف تصورم، لبخندی نزد. بیش تر دلتنگانه تر خیره ام ماند…نگاهی که باعث شد قلب من هم پر شود از حس بی پدر دلتنگی و تهش لبخندی محو و کمی تلخ، روی لب هایم بنشانم.

ـ چیه؟ بالاخره برگشتم دیگه.

پلک زد، با یک آسودگی خیال و سرش را چسباند به پشتی صندلی، نگاهش اما هنوز چسبیده روی من بود.

ـ آخ دلم می خواد یه دل سیر کتکت بزنم غوغا. دلم همچین خنک شه از دست این خیره سر بودن و رفتنت.

لبخندم کش پیدا کرد. من هم مثل خودش سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و نگاهم را چسباندم روی صورتش.

ـ خب بزن!

دستش را کشید سمتم و بعد، با فشردن انگشتانم نفس عمیقی کشید. کامیاب شبیه پدرها هم بود. برای من بیش تر از عمو بودن با همه ی کم سن بودنش سعی کرده بود جای خالی پدر را هم پر کند.

ـ به وقتش باید می زدم که نزدم. همون موقع که جوجه ی از تخم دراومده بودی و دلت هوس عشق و شوهر و یار داشت. الان که دیگه همه چیز گذشته، زدنم مگه فایده ای هم داره؟

چشمانم را کوتاه بستم و بعد…به آرامی بازشان کردم. به ظاهر یک پلک زدن بود اما، کل زندگی ام پشت پلک هایم جان گرفت.

ـ بعضی وقت ها باید یکی بیاد افسارت و بکشه. وقتی داره راه و بی‌راه می ری، بیاد بزنه پس گردنت و بکشتت عقب. که اگه نزنه، که اگه کسی جلوت و نگیره…مجبوری از یه جا به بعد، خودت، افسار خودت و بکشی. حکایت رفتن منم همین بود عمو…انقدر شماها جلوم و نگرفتین که مجبور شدم خودم این کار و بکنم.

ـ واسه من فلسفی حرف نزن و تقصیرارو گردن ما ننداز که از همون اولم خر بودی…

خنده ام گرفت. اما پنهانش کردم و دستانم را جلوی دهانم نگه داشتم. نفس عمیق دیگرش، شبیه یک راحتی خیال بود. شبیه یک پلک زدن، بعد سال ها نخوابیدن و نشستن، بعد سال ها راه رفتن. کامیاب…عمو که نه! پدر هم بود. آن قدر پررنگ بود که حالا با دیدن حالم، انگار جان گرفته باشد عمیق نفس می کشید و چشمانش…آسوده شده بودند.

ـ من حالم دیگه خوبه عمو!

ـ خداروشکر بزمجه…خداروشکر.

*************************************************************************
ماشین را روی سنگفرش ها جلو کشید. حالا هر سه ساختمان، جلوی چشمانم قدعلم کرده بودند و من با نگاهی دلتنگ، براندازشان می کردم. سکوت باغ آن وقت روز، خیلی چیز عجیبی نبود. ماشین را که خاموش کرد، آرام سرش را چرخاند و من، به پرده ی حریر پنجره ی اتاق عمه و حرکتش چشم دوختم.

ـ پیاده نمی شی؟

یک عمر رفتن و نرسیدن و برگشتن و زمین خوردن…از من آدمی را ساخته بود محتاط تر از همیشه. من در همین باغ بزرگ شده بودم. عاشق شده بودم، شکست خورده بودم و در همین باغ فهمیدم، یک وقت هایی یک چیزهایی نشدنی هستند و رفتن را انتخاب کردم. همین باغ…همین خانه ها…همین درختان!

ـ غوغا؟

ـ می ترسم.

جواب کوتاهم باعث شد عمیق تر نگاهم کند و من هم، چشمانم را از ساختمان ها بگیرم. بیست ماه، فقط صدایشان را داشتم. با قسم و التماس عقب کشیدمشان که نباشید، بگذارید بدون شما راه رفتن را یاد بگیرم و دلم را خوش کردم به غوغا گفتن های دلتنگ مامان پشت خط و نگرانی پدرانه ی کوروش آراسته. دلم را خوش کردم به همان چندکلمه ی به سختی رانده شده از زبان میعاد و غرولندهای آذربانو که اصرار داشت دیگر باید آذی جون صدایش کنیم.

ـ به نظرت، برگشتم کسی رو خوشحال می کنه؟

ـ این چه حرفیه توله؟ دهن بی چاک و بست من و بازتر از اینی که هست نکنا.

خندیدم. کمی محو اما از اعماق قلبم!

ـ توی روستایی که بودم، یه پیرزنی بود می گفت هروقت دیدی برگشتت یکی رو خوشحال می کنه برگرد. در غیر این صورت، نبودنت بهتره.

بی حوصله پوفی کشید و دستش را پشت گردن من گذاشت و محکم فشرد.

ـ تا نزدم پس کله‌ت خودت پیاده شو که که معلوم نیست رفتی مدرسه ی فلاسفه این بیست ماه و یا جای دیگه. تحفه واسه من زبون باز کرده.

خنده ام عمیق تر شد و همزمان با باز کردن در ماشین، جواب تند و تیزی به این اذیت های دوست داشتنی اش دادم.

 

ـ بیست ماه رفتم، یه آدم دیگه ساختم از خودم. تو توی این بیست ماه چیکار کردی عمو که هنوز، نتونستی زنت و بیاری خونت.

غوغای بلند و هشدار آمیزی که گفت باعث شد به گام هایم سرعت بدهم و با دویدن سمت ساختمان مرکزی باغ، صدایش را پشت سرم جا بگذارم. من معتقد بودم بناها، خاطره سازند. خاطرات را بین رگ و پی استحکاماتشان محکم نگه می دارند و هرجایی که بخواهی، با یک صدا نشانت می دهند. وقتی می دویدم، ساختمان باغ و درخت ها، صدای کودکی هایمان را روی دور تند پخش کرده بودند. صدایی که کامیاب تازه به بلوغ رسیده در آن می گفت غوغا و دختر بچه ای کوچک می دوید و شاد و مستانه لبخند می زد. در خانه ی آذربانو را که باز کردم، بوی همیشگی این خانه به استقبالم آمد. بویی شبیه تابستان! گرم و شیرین. دستگیره به دست، ورودی خانه را از نظر گذراندم و بعد با گام هایی آهسته داخل شدم. سروصدای ایجاد شده از آشپزخانه نشان می داد پرستارش آن جاست و خودش….

لبخند زدم، مثل همیشه جلوی تلویزیون پیدایش کردم. پشتش به من بود و داشت سریال های منشوری اش را نگاه می کرد و آلبالوهای خشک شده می خورد. همین که از پشت، خیره به شانه هایش ماندم حس کردم اشک در چشمانم جوشید. پدرم، همیشه به خانه که می رسید به آذربانو سر می زد و حالا….من هم اولین جا به دیدن او آمده بودم. کسی در سرم جیغ کشید مطمئنی برای فرار از چشمان میعاد، اول این جارا انتخاب نکرده ای؟

ـ لعنت خدا بهتون نامسلمونا، چه ژنی دارین شماها انقدر جذابین. نگا نگا قدرتی خدا مرد هم مگه انقدر خوشگل می شه. خاک برسر این دختره که هی سرش و می کشه عقب. د آخه یه دونه ببوستت کجای دنیا برمی خوره؟

خنده ام با اشک جمع شده توی چشمانم ادغام شد، پلک روی هم گذاشتم و قطرات اشک شره کردند روی صورتم. پاهایم من را جلو کشیدند و وقتی پشتش قرار گرفتم، آهسته خم شدم. روی شانه اش بوسه ای کاشتم و همین…باعث شد سرش برگردد و با چشمانی مبهوت، به من زل بزند.

ـ سلام آذی جون!

ـ یا حضرت خضر…تو خودتی یا جن دختر؟

خندیدم. با همان اشک های بند نیامده ی روان.

ـ خودمم آذی جون. غوغام…من برگشتم!

و برگشته بودم…به جایی که به آن جا تعلق خاطر داشتم. من، بدون تکه ای از قلبم برگشته بودم. تکه ای که برای همیشه جلوی در همین خانه، در یک نیمه شب و میان یک هم آغوشی….از دست داده بودم.

***********************************************************
ـ باورم نمی شه برگشتی.

این جمله ای بود که برای بار نوزدهم، بعد از دیدن و بوییدن و بوسیدنم به زبان آورده بود. دستانش را محکم فشردم و سرم را به شانه اش فشردم. دلم می خواست ساعت ها در این حالت بمانم. ساعت هایی که همه و همه، رنگ و بوی عاشقانه ای از مهر مادری را داشت.

ـ برگشتم مامان. حالا این جام.

روی موهایم را برای بار نمی دانم چندم بوسید. بوسه هایش، بوی بغض می دادند.

ـ وقتی بودی، فکر نمی کردم یه روز که بری انقدر دلتنگت بشم. مادر نشدی که بفهمی بیست ماه فقط صدای بچه‌ت رو بشنوی و ازش دور باشی و دلت شور احوالش رو بزنه چه دردی داره.

انگشتانش را بوسیدم. عقب کشیدشان و با هردو دست صورتم را قاب گرفت.

ـ بی رحمی کردی در حقمون غوغا.

لبخند زدم‌، دلم برای لحن صدایش آتش گرفت مادر بودن…یک درد دوست داشتنی مشترک بود بین تمام زنانی که از شیره ی جانشان مایه می گذاشتند برای یک جان دیگر. من، این درد را چشیده بودم. هرچند نارس اما…می فهمیدمش! بد کرده بودم. خوب می دانستم.

ـ ببخشید مامان.

صورتم را بوسید.

ـ خداروشکر برگشتی. خداروشکر.

لبخند دیگری زدم و با خم شدنم، سر روی پایش گذاشتم. از شعف بین صدایش، جان گرفته بودم.

ـ پدرت و میعاد که از جلسه ی فیزیوتراپی برگردن، با دیدنت شوکه می شن. امشب، شام و خودم درست می کنم و شب همه رو دعوت می کنم! عمه‌ت و آذربانو، میثاق، میعاد و کامیاب و خانمش…همه رو دعوت می کنم. بعد سال ها دور هم جمع می شیم و صدای خنده مون باغ و پر می کنه!

ـ خیلی خوبه!

ـ میعاد، خیلی سراغت و می گرفت. وقتی فهمید نامزدیت بهم خورده بچم خیلی بهم ریخت. ببینه تورو، خیالش راحت می شه.

خیالش راحت می شه.

چشمان بسته شده ام، ناگهانی باز شدند و گوش هایم تیز تر. صدای مامان، من را انگار پرت کرد توی یک چاه عمیق.

ـ فهمید قرار نامزدی بهم خورده؟

حین پرسیدنش سر از روی پایش بلند کردم و او، آهسته سری تکان داد.

ـ آره، فهمید.

سوالم را با تردید پرسیدم.

ـ فهمید با کی؟

مامان با اخمی ناشی از کنجکاوی لب زد و پرسید.

ـ اون از کجا می خواست بشناسه، فقط فهمید علی نامی بود. پدرت یه توضیحات مختصری نسبت بهش داد. در حد اسم و رسم و فامیل….بچم اما بعدش خیلی بهم ریخت. معلوم بود خیلی غصه ی زندگیت و می خوره.

همین حرف کافی بود تا چشمانم بسته شوند. همین حرف و همین کابوسی که همیشه از آن ترسیده بودم. علی نامی و اسم و رسمش، یعنی رو شدن حقیقت برای میعاد….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫12 دیدگاه ها

  1. سلام ادمین
    هنوز درست نشد سایت؟
    ببین من فقط این سایت برام باز میشه
    رمان دونی ورمان وان نمیاد
    میگه دسترسی به سایت امکان پذیر نیس

  2. ادمین اگ میشه چند روزی یک بار یه یاد اوری ب نوسینده ی این رمان بکن بگو یه رمان هس ک باید ادامه بدیش..فکر میکنم نویسنده خودشم هی یادش میره تا کجا نوشته و قراره چی بنویسه ک بعد از دو هفته،یک پارت میزاره..اون اولا ب خاطر جذب مخاطب دو روزی یه پارت طولانی مینوشت الان عین خیالشم نیس..واقعا بعضیا خیلی بی مسئولیتن حیف از حمایتی ک مردم از اینجور ادما میکنن

  3. عاغا این غوغا سه بار هی خودشو ساخته!
    .
    ولی باز همون آشه همون کاسه!
    .
    کامیاب و آذی جون فقط!
    .
    .
    خداروشکر میعاد فهمید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا