رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 24

5
(1)

 

*******************************************************************************

به شرکت سر زده بودم، حضور مهران اطمینان خاطری به من می داد مبنی بر مرتب بودن تمام کارها، با این حال یک ساعت مداوم با مدل های جدید جلسه داشتم. بعدش انتظاراتم را از خیاط ها در یک گپ و گفت دوستانه مطرح کرده و نمونه عکس های عکاس هارا برانداز کردم. عکس هایی که بهترینشان متعلق به پریزاد بود و لبخند مطمئنش.

کارم که تمام شد اما با پیام او مواجه شدم. پیامی ساده، مفهومی و البته باعث ریزش دیواره های دلم.

“دلم دیدنت و می خواد”

دل من هم دیدنش را می خواست، لبه ی موبایل را روی لب هایم تکیه دادم و روی صندلی ام چرخ خوردم. کار درست، رفتار درست، عکس العمل درست….این هارا دیگر بلد نبودم. مقابلش، یک آدم امی و دست به عصا به نظر می رسیدم که برای هر قدمم باید کسی دستم را می گرفت. جواب پیامش را با یک آدرس دادم. آدرسی که من از برش بودم و او هم باید از برش می شد.

بعد هم به سراغ لباس های طراحی شده ی جدید رفتم، میان کالکشنی که هنوز روانه ی بازار نشده بودند چرخیدم و با جدا کردن پالتوی مشکی و مدل ایتالیایی اش، چشمانم برق زد. پالتو را از رگال خارج کردم. کلاه و شال ستی که کنارش به کار برده بودند به چشمم زیبا می آمد. پوشیدمشان و انگار سفیدی پوستم بیش تر در این لباس به چشم می آمد. در که باز شد مهران همراه یکی از خیاط ها داخل شدند و با دیدنم، پوشیده در آن لباس با حیرت و تعجب نگاهم کردند.

لبخند زدم. بعد از مدت ها لبریز از اعتماد به نفس.

ـ طراحش کیه؟

به سختی از شوک بیرون آمد.

ـ ملودی…

ـ خوشگله.

ـ خوبی غوغا؟

خوب بودم، دلم می خواست با همان لباس بیرون برم، به سر قراری که این بار رنگ و بویش، رنگ و بوی جدیدی داشت. با لبخند که از کنارش گذشتم متوجه شدم که چشمانش به شکلی غیراصولی گرد شدند. با

همان لبخند تا پارکینگ قدم برداشتم، سوار اتوموبیلم شدم و با جلو عقب کردن موزیک ها، بالاخره یک آهنگ را انتخاب کردم. پایم را روی گاز فشردم و بعد، برای یک بار هم که شده ناپرهیزی کرده و خودم را به دست تقدیر سپردم. وقتی رسیدم که اورا تکیه زده به اتوموبیل ساده اش دیدم. صدای موتور ماشین، سرش را چرخاند. تکیه اش را از ماشینش نگرفت. حتی حلقه ی گره خورده ی دستانش را از روی سینه اش باز نکرد اما…با چشمانش عوض تمام این کارها، نگاهم کرد.

پیاده شدم، در ماشین را نبستم و به طرفش رفتم. این جا…آخرین نقطه ی دنیای من بود. نقطه ای که بعد از مرگ شاهین، پیدایش کرده و با هیچ کس شریکش نشده بودم. نقطه ای که اگر چه آب نداشت اما غرق می کرد و من، غرقاب می پنداشتمش.

 

ـمی گن قبل شروع آفرینش، تمام حس ها کنارهم جمع شده بودند و داشتند تصمیم می گرفتند باهم یه بازی کنن.

این جمله را در حالی بیان کردم که به طرفش قدم برمی داشتم، دستانش را باز کرد و کف دست چپش را روی سقف اتوموبیلش قرار داد. هنوز فاصله یمان در نظرم زیاد جلوه می کرد.

ـ تصمیم بر این شد بین کل بازیا، قایم موشک بازی سهمشون بشه. هرکس یه جا قایم شد. دیوونگی هم چشم گذاشت برای پیدا کردنشون. یک…دو…سه…چهار….

قدم هایم را کوتاه کردم. نگاهش برق زیبایی داشت، باید قابش می کردم برای دیوار خالی شده ی قلبم. دیوار سفیدی که یک تابلو از این برق، به آن روح می داد.

ـ هوس رفت زیر زمین، خیانت توی زباله ها و اصالت میون ابرها مخفی شد. عشقم رفت بین یه بوته گل سرخ، دیوونگی…تونست همشون و پیدا کنه جز عشق. حسادت که همیشه به عشق حسودی می کرد، زبر گوش دیوونگی لب زد، اون جاست…پشت اون بوته گل سرخ. دیوونگی هم که اسمش روشه، دیوونست…یه چنگگ از شاخه ی درخت برداشت و فرو کرد توی بوته ی گل و با صدای آخی عقب کشید. عشق که بیرون اومد…همه دیدن چشماش پر خونه، عشق کور شده بود. دیوونگی هم پشیمون از همه چیز خواست جبران کنه و از اون روز به بعد، هرجا عشق بود، اونم بود.

حالا رسیده بودم به او، مقابلش…اگر نیم گام برمی داشتم نوک کفشم به نوک کفشش برخورد می کرد، برق چشمانش از نزدیک دیدنی تر هم بود. لبخند زدم. لبخندم به نگاه مردانه اش جان داد. دستش را دراز کرد، انگشتانم را گرفت و من لب زدم.

ـ یه روز بیا دندونای عقلت و بکشم، عاشق عاقل نمی خوام.

پلک زد، میان پلک زدنش انگار تار به تار مژه هایش به نوازش بدنم روی آوردند. حس لطافت و سبکی این پلک زدن، عاشقانه تر از هزار واژه بود. به انگشتانم فشار نرمی وارد کرد و لب زد.

ـ عاشق دیوونه چی؟

ـ قصه رو که گوش کردی، عشق اگه عشق باشه…دیوونگی هم کنارشه.

ـ می شه بغلت کنم؟

نفسم، به کورترین گره ی هستی مبتلا شد. حیرت زده نگاهش کردم و او با همان نرمی و لطافت، دستم را کشید، سرم…روی سینه اش نشست و دستانش دورم پیچک شدند. حس سنگینی چانه اش روی سرم، باعث شد چشم ببندم. حالا در نزدیک ترین حالت بودم به عطری که همیشه، جانم را درگیر می کرد.
نفس کشیدم و صدایش را شنیدم و لبخند مرطوبی روی لب هایم نقش زد.

ـبریم پارا گلایدر؟

سرم را از روی سینه اش عقب کشیدم، خدای بزرگ….حالا منظورمه ی نگاهش شبیه بارش شهاب سنگ بود. همان قدر نورانی و روشن!

ـ به چه منظور؟

ـ که دیوونگیم و نشونت بدم.

خندیدم، خنده ام را با نگاهش شکار کرد و نوک انگشتش، جایی نزدیک به لبم را لمس کرد. خنده ام بند آمد و از پشت گردنم در التهاب گرمای مردمک هایش سوخت.

ـ به تو مجنونم.

حرفی نزدم، بیش تر درگیر آن گرمای بی سابقه ای بودم که از نوک انگشتش در میان مویرگ های پوستی ام پخش و تمام جانم را به خود دچار کرده بود. دیگر او هم لبخند نداشت. جدی اما با لحنی زیبا نجوا کرد.

ـ دیدی هوا وقتی سرده، داری یخ می زنی یه گوشه رو پیدا می کنی که نور خورشید یکم تابیده و گرمش کرده؟ می تونی حس کنی چه حال خوبیه میون سرما خودت و اون جای گرم بندازی و از گرمای کم خورشید لذت ببری؟ قدرش و بدونی و وجودت و حالت درگیر لذت بشن؟ تو برام همون معنی رو داری…همون نور کمرنگ خورشید، میون دنیای سرد و بوران زده. همون گرمایی که وقتی داری یخ می زنی، میاد و نجاتت می ده. تو….شبیه خورشیدی توی زمستون. همین قدر زیبا غوغا…همین قدر دوست داشتنی!

چشمانم که نم برداشت، دست خودم نبود. در واقع من داشتم به پای دلم جلو می رفتم. سنگ ریزه ی زیر پایم را با یک حرکت عقب فرستادم و یک گام به عقب برداشتم، دستانم هنوز در محاصره ی دستان او بود. سمت چپمان یک دره بود، یک دره ی پرت که شهر را زیر پایت پوشش می داد. سمت راستمان هم تا چشم کار می کرد بیابان بود و چنددرخت کم آب! با این حال اما، برخلاف همیشه که این جا را تنها می خواستم، حالا بودنش را دوست داشتم. بودن کسی که من را، گرم می دانست…شبیه خورشید.

ـ بد کاری کردم تورو آوردم این جا!

گنگ نگاهم کرد و من، لب زدم.

ـ آدما همیشه یه جای خصوصی دارن برای آروم شدن. برای این که فقط خودشون باشن و با کسی اون جا خاطره نسازن. من تورو آوردم این جا….توی جای خصوصیم و باهات خاطره ساختم. می ترسم از این خاطره سازیا.

به هردو دستم فشاری وارد کرد و من، سرم پایین افتاد.

ـ از خاطره سازی با کسی که گرمای زندگیشی نترس غوغا. لطفا نترس. بذار من بشینم جلوت، دونه دونه ترسات و با دستای خودم نابود کنم.

اطمینان کلامش، تحکمش….جدیتش، همه ی این ها باعث شد چشم ببندم، لب هایم بلرزد و پیشانی به سینه اش بچسبانم.

ـ تو واقعا من و دوسم داری؟ با همه ی گذشتم؟

ـ خنگ نباش غوغا…جواب این سوال واضح ترینه. من و ببین. چی جز عشق مردی مثل من و به این جا می کشونه؟ به این لحظه؟

ـ بریم پاراگلایدر!

ـ برای دیوونگی؟

ـ یه بار گفتی توی لحظه ی سقوط تماشایی می شم.

ـ گفتم، اما اون روز نفهمیدی که چی باعث گفتنم بود.

ـ بریم که دوباره سقوط کنم.

ـ جلو چشم من؟

ـ جلوی چشم تو!

***********************************************************
ـ باید خودت بری ژاپن غوغا.

نگاهم را از فایل روبرویم، تا چهره اش بالا کشیدم. اخم کمرنگ روی پیشانی ام، نه دست خودم بود و نه می توانستم تلاشی برای از بین بردنش انجام بدهم.
ـ روش فکر می کنم.

قاطع و جدی خم شد، آرنج هایش را روی زانو قرار داد و لب زد.

ـ فکر نه غوغا، باید بری. موقعیتمون توی جشنواره ی ژاپن اگر اثبات بشه یه پیشرفت بزرگه.

رفتن به ژاپن، آن هم وقتی چیزی تا نوروز نمانده بود و من همزمان باید برای جشنواره ی فجر هم آماده می شدم، بار یک رابطه ی عاطفی تازه شروع شده و پرهیجان را هم به دوش می کشیدم سخت بود. کف دست روی پیشانی گذاشتم و زمزمه کردم.

ـ مهران!

ـ ببین غوغا، خواهش می کنم این بار لااقل من و جلو ننداز. تورو شخصا دعوت کردند. اونم شرکت و کمپانی ای که بعد فرانسه و ایتالیا و آمریکا جزو بهترین کمپانی هاست.

ـ من باید برای جشنواره ی فجر آماده بشم.

ـ بلیطت برای بعد جشنوارست. بهونه ای نداری.

ظاهرا نمی شد از زیر بار مسئولیت جدیدی که این دعوت برایم مهیا کرده بود در رفت، با درماندگی نگاهش کردم و او بی رحمانه ایستاد.

ـ متأسفم اما باید بری. نمی شه روش تجدید نظر کرد.

از اتاق که بیرون رفت، یک من ماندم و یک بلیط که به مقصد توکیو رزرو شده بود. خسته آن را روی میز پرتاب کردم و با بلند شدن صدای پیامک تلفن همراهم، نگاهم را به سمت چپ سوق دادم. کامیاب برایم لینکی فرستاده بودم. روی لینک آبی را لمس کردم و با باز شدن صفحه ی پیجی در اینستاگرام و دیدن عکسش، چشمانم روی هم افتادند. بدنم یخ کرد و سرم با سنگینی بیش از حدی از پشت به تکیه گاه صندلی چسبید. امروز…از آن روزهای جهنمی بود. دیگر داشت حالم از اخبار مجازی بهم می خورد.

خبر برگشتش، چیزی بود که مدت ها انتظارش را می کشیدم اما…همین حالا، همین حالا که از کامیاب دریافتش کرده بودم حس می کردم هیچ وقت برایش آماده نبودم. حال من اگر این بود وای به حال عموی طفلکم! به عکسش، یک دور دیگر نگاه کردم. در فرودگاه گرفته شده بود و زیرش، تیتری مخاطب پسند نوشته بودند.

“بازیگر سریال خوش آوازه ی همدم، بعد سال ها دوری، به وطن بازگشت”

تیتر را سه بار با نگاهم بالا و پایین کردم. همدم، اولین و آخرین سریالی بود که تبسم درونش ایفای نقش کرد. اما نقش اول بودنش، مناسبتی بودن سریالش، زمان پخشش همه و همه باعث شده بودند در مدت زمان کمی، محبوبیت زیادی به دست بیاورد. رفیق روزهای دبیرستان…روزهای خوش نوجوانی، عاشق هنر بود. عاشق نقش بازی کردن و شهرت. می توانستم در این راه کمکش کنم. مثل خیلی های دیگر….اما….هرگز اجازه نداد از ارتباطمان برای هدفش استفاده ای کنم، می گفت پارتی نمی خواهم. آنقدر در کلاس های بازیگری شرکت کرد و تست های متنوع داد که سر آخر، کارگردان صاحب نامی برای سریال ماه رمضان همدم انتخابش کرد. آن روز، سراز پا نمی شناخت. حال خوشش در چشمانش دویده بود. از ذوق نمی دانست چطور معنا و مفهوم حرفش را بگوید و من یخ بودن دستانش را از شادی و استرس، هنوز به خاطر داشتم.

روی عکسش دستی کشیدم. در این عکس که معلوم بود بی هوا گرفته شده ابدا لبخندی نداشت. نه لب هایش و نه چشمانش. برای کامیاب پیامی نفرستادم. حس می کردم هیچ کلامی نمی تواند مرهم زخمی که در قلبش ایجاد شده باشد. از پشت میزم بلند شدم، کیف دستی کوچکم را برداشتم و بعد قرار دادن تلفن همراه و بلیط سفرم، خیلی آرام از اتاق بیرون زدم. غروب بود و نارنجی تند خورشید، داشت میان تیرگی آسمان گم می شد. تا کافه ای که قرارمان بود را در حالی رانندگی کردم که برف پاک کن، مرتب بالا و پایین می شد و آثار باران را از مقابلم می زدود. خیابان ها به خاطر بارش شدید، شلوغ بودند. صدای بوق رانندگان عصبی شده از ترافیک…هردم بلند می شد و من نه تنها پشت ماشین ها بلکه پشت فکرهایم، پشت گذشته هایم و پشت هراس هایم جا مانده بودم. دست روی لب گذاشته و حرکات برف پاک کن را دنبال می کردم. بالا و پایین شدن هایی که چقدر شبیه زندگی بودند. لااقل شبیه زندگی من…بالا می رفت و درست در نقطه ی اوج، پایین می آمد. سر می خورد و در نقطه ی افقی اش می ماند.

ماشین جلویی کمی حرکت کرد، از فکر درآمدم. دستانم را روی فرمان قرار داده و بعد من هم به جلو حرکت کردم، بریدگی بعدی…از شدت ترافیک کاسته شد، کمی به سرعتم اضافه کردم و بعد درست لحظه ای که دلم می خواست از چراغ قرمز سر چهارراه به خاطر زود رسیدن بگذرم، پایم روی ترمز نشست. ناباورانه به خودم که ماشین را پشت خط تقاطع متوقف کرده بودم از آیینه ی جلوی ماشین خیره شدم. قبل ترها، چراغ قرمزی نبود که ردش نکرده باشم. بعد از آن اشتباه اما…دیگر حتی از رد کردن چراغ قرمزها هم واهمه

داشتم. اشتباه ها، جسارتم را کم کرده و ترسویم کرده بودند. آن قدر ترسو که دقیقا پشت خط توقف کرده و خیره مانده بودم به شمارشگر تایمر…بغض تلخی ته گلویم را قلقلک داد. چه مانده بود از من که برایش خرج کنم؟ برف پاک کن حرکت کرد و باران را با خودش برد. چشمان من اما، تار شده بودند از قطراتی که هیچ برف پاک کنی یارای پاک کردنشان را نداشت.

تو یه شیرینی تلخی…واسه قلب نیمه جونم
توی این ترانه هایی که برای تو می خونم.
تو یه شیرینی تلخی، توی خاطرات دورم.
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم.

عاصی شدم، همان طور که پشت چراغ بودم، فلشم را از سیستم جدا کردم. میان مشتم فشردمش و با غیظ شیشه را پایین فرستادم، باران به صورتم خورد و من بی اهمیت فلش را پرتاب کردم در خیابان. شیشه را بالا فرستادم و انگار هنوز کسی در ماشین نشسته و زیر گوشم داشت مرثیه می خواند. مرثیه ی روزهایی که جان کندم تا گذشتند.

به کافه که رسیدم پانزده دقیقه ای از قرارمان می گذشت، کیفم را برداشتم و با سرعت وارد کافه شدم. در همان چندثانیه شالم کمی خیس شده و به اطراف صورتم چسبیده بود. زود پیدایش کردم. این کافه داشت دیگر پاتوق این رابطه ی نوپا می شد. به طرفش قدم برداشتم و خیرگی پر جدیتش را روی فنجان قهوه ی تمام شده دیدم.

ـ طالع بینی بلدی؟

با شنیدن صدایم سر بلند کرد، چندثانیه ای نگاهم کرد و بعد، نفس راحتی بیرون فرستاد.

ـ طالع خودم رو آره.

صندلی را عقب کشیدم، می خواستم کنارش شروع کنم. متفاوت تر از قبل و شکوه مندانه تر از همیشه. نشستم مقابلش و کیفم را روی میز گذاشتم. هنوز داشت نگاهم می کرد.

ـ توی طالعت چی می بینی؟

ـ تورو!

ضربتی پرسیدم و ضربتی تر جواب گرفتم. دست های کرخت شده از سرمایم وقتی گرم شدند که انگشتان او رویشان نشست.

ـ کاکائوی داغ سفارش بدم یکم گرم شی یا چیز دیگه دوست داری؟

 

ـ همون خوبه!

سری تکان داد، دست بلند کرد برای پسر جوانی که داشت برای میزی سفارش می برد. سفارشش را آرام گفت و پسر کوتاه سر تکان داد. دوباره توجهش را تمام و کمال به من داد و پاهای بلندش را در سمت چپ میز کمی دراز کرد. با نوک انگشتش روی پوست دستم خطوطی کشید و چشم در چشمم لب زد.

ـ احوال بانو؟

نفس عمیقی کشیدم. خوب بودنم، کنار او حاصل می شد. مقطعی کوتاه اما با کیفیت. دیدنش، شده بود دلیل حال خوبم.

ـخوب.

ـ پس چشمات چرا شبیه آسمونه؟

ـ خیسه؟

ـ رنگین کمونه بعد از بارونه.

متوجه بغضم شده بود، بغضی که چندقطره ای در ماشین سرباز کرده و فرو ریخته بود. خوب من را می شناخت، برعکس من که نابلدش بودم. لبخندی زدم، محو اما طبیعی و از ته دل.

ـ تو عاشق دختری شدی که حالش شبیه بهاره، یه لحظه بارونی و یه لحظه آفتابی.

ـ و من عاشق بهارم…فکر نمی کنم هیچ فروردینی ای عاشق بهار نباشه!

پس متولد فروردین بود، لبخندم این بار عمیق تر شد. کنارش راحت می شد به لب ها انحنا داد و از خم شدنشان لذت برد. دستانم که حالا از محاصره اش بیرون آمده بودند درهم گره زدم. روی میز خم شدم و زمزمه کردم.

ـ فروردینیا غدن؟

خندید، از لحنم و البته سوال خنده دارم. خودم هم فکر نمی کردم یک روز بخواهم همچین سوالی از کسی بپرسم. سوالی که لااقل ما به عنوان به انسان های تحصیلکرده ی جامعه نباید به آن اعتقاد می داشتیم. خنده ی بلند مردانه ی خوش آهنگش، هوای قلبم را عوض کرد.

ـ فروردینیا فقط خیلی عاشقن.

عقب کشیدم، به صندلی ام تکیه زده و بعد ابرویم بالا پرید. دلم می خواست چندساعتی بدون فکر به کامیاب، تبسم و آن گذشته ی شبح مانند فقط به او و این جمع دونفره فکر کنم. جمعی که درونش، من لبخند می زدم. راحت و بدون هیچ جبری…

ـ لابد عاشق بهار؟

چشمکی زد و لبش را کج کرد.

ـ عاشق آدمایی که حالشون شبیه بهاره.

از زرنگی اش، خنده ام گرفت. شکلات داغ را که همراه با کیک و قهوه برایمان آوردند چندثانیه ای سکوت کردیم. دستانم با حلقه شدن دور ماگ لبریز از شکلات کاملا گرم شده بودند. کیک را جلویم گذاشت و پرسید.

ـ روز خوبی داشتی؟

ماگ را در دستانم چرخاندم و با حالتی متأسف، تنها سری تکان دادم. جوابش را گرفت و جدی شده دست روی میز گذاشته و خودش را به طرفم کشید.

ـ غوغا؟

سرم را بلند کردم، چشمان تیره اش بسیار ابهت و نفوذ داشت. همین که توجهم را به خودش دید لب زد.

ـ لازمه بهت بگم هرمشکلی پیش بیاد می تونی روی من حساب کنی؟

لازم نبود. لبخند محوی زده و سری تکان دادم. کمی نگاهم کرده و بعد این بار با کلامش، ذوبم کرد.

ـ عزیزم؟

اولین بارم نبود این واژه را می شنیدم اما، حال قلبم…حال عجیبی بود. انگار می خواست حسش را در تمام صورتم به معرض نمایش بگذارد. جوابی که ندادم، دستش را جلو آورد و موهای بیرون زده از شالم که از باران نم برداشته بودند را با دست لمس کرد.

ـ موهات بلنده؟

انتظار این سوال را نداشتم، اما طوری با محبت جا خوش کرده میان نگاه مردانه اش پرسید که دلم زودتر از عقلم، زبانم را تحت مالکیت خودش را گرفت.

ـ خیلی.

حالا چشمانش برق می زد. شیفته نگاهم کرد و با نوک انگشت، به لمس تارهای نازک مویم ادامه داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا