رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 66

5
(1)

 

اوهم حالا داشت متفکر و کلافه نگاهم می کرد. این بدشانسی بزرگی بود که دقیقا وقتی چیزی تا ساعت پروازم نمانده، گریبانگیرم شده بود.

ـ بریم سمت امانات فرودگاه، شاید کسی به اون جا تحویلش داده.

خوشبینانه نظر می داد، با این همه من هم سعی کردم مثل او امیدم را ناامید نکنم و سری تکان بدهم. وقتی از قسمت امانات فرودگاه هم دست خالی خارج شدیم، نگاه من فقط با غم به ساعت چسبید. ده دقیقه ی دیگر هواپیما پرواز می کرد و من هیچ کدام از مدارکم همراهم نبود.

ـ حالا باید چیکار کنم؟

او از من کلافه تر بود. مشکل به وجود آمده، به جد برایم دردسر درست می کرد.

ـ به پلیس فرودگاه اطلاع بدیم.

ـ پرواز؟

سعی کرد آرامم کند، اما مشخص بود ذهن خودش هم بهم ریخته بود.

ـ نگران چیزی نباش درست می شه.

**************************************************************************
درست نشده بود، وقتی هواپیمایم پرید و ما، با شانه هایی افتاده و چمدانی که انگار داشت با صدای چرخ هایش جان می داد از فرودگاه بیرون زدیم، فهمیدم. انگار تازه متوجه عمق دردسری که برایم درست شده بود می شدم. نگاهم را چسبانده بودم به تاکسی ها و علی هم در سکوت کنارم ایستاده بود.

ـ حتی هتلم نمی تونم برم.

سکوت کرده بود. می فهمیدم عصبیست و از شرایط پیش آمده نگران. با دست پیشانی ام را نوازش کردم و او، کوتاه زمزمه کرد.

ـ اعلام مفقودی کردیم، دیدی که پلیس گفت باید به سایت وزارت امورخارجه بریم و فرم مفقودی پاسپورتت و پر کنیم.

همان جا روی پله های ورودی فرودگاه، نشسته و او هم چمدان را آرام رها کرد و با کمی مکث، کنارم قرار گرفت.

ـ غوغا!

نمی خواستم مقصر بدانمش، نمی خواستم بگویم اگر بی موقع تصمیم به حرف زدن نمی گرفتی حالا من توی هواپیما بودم، ته همین توجیهات…خودم بی احتیاطی کرده بودم. دوباره که صدایم کرد آرام سرم را به سمتش چرخاندم.

ـ حل می شه.

سعی کردم لبخندی بزنم، نمی خواستم به خاظر این اتفاق، بنشینم و گریه کنم. البته حل شدنی بود اما زمان بر و با درگیری های زیاد. بلند که شد، سرم را بالا کشیدم. دستش را به طرفم دراز کرد و یک لحظه…شبیه روزهایی شد که هیچ رازی بینمان برملا نشده بود.

ـ بلند شو خانم، باید کارای اداری رو انجام بدیم. بعدش یکم توی شهر می چرخیم.

دستش را نگرفتم، خودم به آرامی بلند شدم و برای توجیه کارم، به آرامی زمزمه کردم.

ـ باید به اینترنت متصل بشیم.

ـ می تونیم توی هتل اقامت من این کار و انجام بدیم.

نفس عمیقی کشیدم. با افسوس به اطرافم زل زده و درمانده، لب هایم را لرزاندم.

ـ یعنی تا فردا حل می شه.

ـ فرم و که پر کردیم می ریم کنسولگری، تا فردا قطعا یه پاسپورت موقت برای خروج از کشور برات صادر می شه.

موهایم را با دست عقب فرستادم. این اتفاق باعث شده بود هردو یادمان برود که بینمان چه دلخوری هایی قدعلم کرده بود. داشتیم برای لحظاتی واقعا شبیه دو هم وطن که تنهای آشنای یکدیگرند با هم رفتار می کردیم و این، برای من و دلتنگی هایم راضی کننده بود.

ـ بسیار خب، بریم هتل شما.

با لبخند محوی نگاهم کرد. نفسم را محکم بیرون فرستادم و شاکی لب زدم.

ـ الان چیه؟

سعی کرد لبخندش را پنهان کند، بعد هم چرخید و با کشیدن چمدان دنبال خودش زمزمه کرد.

ـ هیچی.

حالا که پشتش به من بود، من هم می توانستم لبخند بزنم. باید ناراحت می شدم اما…احساسی که داشتم آن قدر متفاوت بود که خودم هم نمی توانستم توجیهش کنم.

 

ـ علی؟

بی هوا برگشت، بی هوا تر از آن هم لب زد.

ـ جانم؟

حرفم را یادم رفت، چهارثانیه ی متوالی در نگاهش خیره ماندم و بعد، وقتی دیدم خود او هم ماتش برده بود از این کلمه ی ناخواسته، آرام زمزمه کردم.

ـ خواستم بگم…اگه سختته چمدون و …

حرفم را نتوانستم کامل کنم، زبانم هنوز غرق شیرینی ای بود که گوش هایم به جانش ریخته بودند با این وجود متوجه شد و با یک حال عجیبی لب زد.

ـ بیا عزیزم…سختم نیست.

و من، جا ماندم…

میان عزیزم شنیدن از زبانی که ماه ها بود، دلتنگش بودم.

************************************************************
ـ کپی مدارکت و داری غوغا؟

سوالی نگاهش کردم. جلویم روی مبل قسمت لابی هتل قرار گرفت و زمزمه کرد.

ـ از مسئول پذیرش این جا پرسیدم، می گن اگر کپی مدارکت باشه کارت راه میفته.

ـ اصولا یه فایل از کپی مدارکم توی گوشیم هست.

خوبه ای نجوا کرد.

ـ قهوه ات رو بخور، بعدش بریم کنسولگری تا ان شالله زودتر دستور صدور پاسپورت و موقتت و بدن.

به فنجان طلایی قهوه که روی میز قرار داشت چشم دوختم و با جمع شدنم روی مبل، نفس خسته ای بیرون فرستادم. چیزکیکی که نزدیک قهوه بود را به سمتم هول داد و من کوتاه تشکر کردم. لبخند روی لب هایش، آرام بود و پر از حس های قدیمی زنده شده ای که وسط چشمان من هم، شاید ردی ازشان پیدا می شد.

ـ بخور.

 

ـ مزاحمت شدم.

سرش به چپ و راست تکان خورد. قبلا اگر بود اخم می کرد و لب می زد” رحمتی دختر جان، رحمتی بانوی قلب” حالا اما تغییر کرده بود. این را می فهمیدم.

ـ بعد از کنسولگری یکم توی شهر دور می زنیم.

خوبه ای لب زدم. باز لبخندش را چسباند روی لب هایش و من، به تماشایش نشستم. آرام تر شده و در یک سکون عمیق شناور مانده. نگاهم را که دید، سرش را با مهر تکان داد، چشمانش…داد می زدند دلتنگند!

ـ جانم؟

این جانم یعنی سوالت را بپرس و من، کوتاه زمزمه کردم.

ـ حال مادرت خوبه؟ الهام؟ عماد؟

به جواب، مکث کرد. نمی دانستم چرا هیچ نگاهی، بعد او هم نتوانست شبیهش نگاهم کند. او پلک که می زد، انگار دستی روی قلبم کشیده می شد.

ـ خوبن.

کوتاه و مختصر جوابم را داد. سرم را پایین انداختم و حالا نوبت او بود انگار، خلسه ی بینمان را با سوالی بشکند.

ـ تو کی برگشتی غوغا؟

و بین همین یک سوال که نگاهمان را شبیه قدیم چسباند روی هم، پر بود از حرف. حرف هایی شبیه شعر، شبیه این که بگوید، خیلی منتظرت بودم غوغا.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا