رمان غرقاب پارت 22
شد. این طوری هم او دل می برید و هم قلب من خیالش راحت می شد که هیچ کس…با علم به گذشته خواهانش نمی شود و رویاپردازی نمی کرد.
ـ از خونه فرار کردم، با شاهین!
دستش میان موهایش نشست، سرش پایین افتاد و من به مشت بسته ی دستش چشم دوختم. خون پشت لبم را حس کردم و انگشتم را رویش کشیدم. سرخی خونم، نشان از حال بدم داشت. شده بودم مثل آن روزها. همان روزهایی که یک روز درمیان کارم به بخش اورژانس می کشید. بی توجهی کردم به این درد قدیمی و لب هایم را باز هم باز کردم.
ـ تن دادم به یه رابطه ی غلط که تهش باهاش بتونم پدرم رو مجبور کنم به ازدواجمون. همون شب، با دنیای دخترونم…میون دستای مردی که فکر می کردم بهترین مرد دنیاست با میل و رضایت خودم خداحافظی کردم.
سرش که با ضرب بالا آمد و ایستاد، گمان کردم آن قدر تا همین جا از من زده شده که برود و پشت سرش را نگاه نکند. که نخواهم ورق آخر را هم رو کنم. اما او با همه ی خشم و کبودی اش همین که نگاهش به من افتاد، انگار فروکش کرد. قدمی به طرفم برداشت و خشم و نگرانی اش را تعدیل شده با هم ادغام کرد.
ـ خون دماغ چرا؟
بی اهمیت به سوالش، به این که هنوز برایش مهم بودم اشک ریختم. عصبی از میز کنار تخت غنچه چندبرگ دستمال بیرون کشید و مقابلم ایستاد. دستمال هارا روی بینی ام قرار داد و خیره ی چشمان خیسم، با نهایت درد لب زد.
ـ بقیه هم داره باز این قصه ی مرگ؟
داشت. بقیه اش همان دختری بود که روی تخت، به خواب رفته بود. دختری که با معلولیت شدید ذهنی و جسمی پا به این دنیا گذاشته بود.
ـ بابا با ازدواجمون ناچارا موافقت کرد، فقط به یه شرط. گفت نباید این خبر بازتاب خارجی داشته باشه. گفت دیگه دخترش نیستم و با این کار آبروش و بردم و بهتره بی سروصدا بینمون عقدی خونده بشه و از خونه برم. قبول کردم…خیلی راحت روی همه چیز پا گذاشتم و رفتم و چهارماه بعدش، بازم بزرگ ترا بودن که طاقت نیاوردن و برای روبراه کردن زندگی ما دوتا بچه ی بی تجربه پا جلو گذاشتن و بخشیدنمون. شاهین، بعد چندوقت که از بخشیده شدنمون گذشت به پیشنهاد بابا به خاطر چهره ش وارد سینما شد، اولش مایل نبود اما بابا که دلش می خواست اول دامادش به جایگاهی برسه و بعد، اون و به همه معرفی کنه تا عدم تحصیلات و وضعیت مالی بدش، باعث شرمساریش جلوی همکارای متمولش نشه راضیش کرد و اونم خیلی زود، انگار که این هنر توی خونش باشه توی سینما جا افتاد. تازه داشت توی دنیای شهرت می
درخشید و حالا خودشم راضی بود. براش خوشحال بودم. خیلی زیاد! شهرت اما….برای شاهین نتیجه ی خوبی نداشت. تغییر رفتار و خلقش، دیر اومدن و زود رفتناش باعث شد کم کم از هم دور بشیم. حالا دیگه پول داشت و آدمای زیادی دور و برش بودند. من حرف داشتم و شاهین زمانی برای شنیدن نداشت. برای همین فیلمنامه ی غرقاب و نوشتم. اولین کارم به عنوان فیلمنامه نویسی. از زندگیم ایده گرفتم. از آدمی که یه روز پا به پام پیاده روها رو وجب می کرد و برای لبخندم جون می داد و شهرت، اون و به جایی رسونده بود که دیگه با دیدنم چشماش برق نمی زد. از غرقاب شهرت نوشتم. نوشتم و نمی دونستم سریالی که خود شاهین قراره نقش واقعی خودش و توی زندگیمون ایفا کنه هیچ وقت به انتها نمی رسه. شاهین حالا با شهرتش عشق می کرد و من جای خالیش و با الکل و سیگار پر می کردم.
دستمال را برداشت، خون روی دستمال نگرانش کرده بود. به خصوص که بند هم نمی آمد و دمای بدنم هم به طرز عجیبی بالا رفته بود. دلم برای اخم هایش گرفت. اخم های دردناکی بودند.
ـ این جا دکتر داره ویزیتت کنه؟
ـ گوشات به من بود اصلا؟
عصبی دست میان موهایش کشید و کمی صدایش بالا رفت.
ـ بود…تموم جونم داره آتیش می گیره. حکم مرگ می خوندن برام آسون تر بود شنیدنش…اما الان چیکار کنم؟ دست زیر چونه بزنم که همه رو تعریف کنی و حین کشتن من، خودتم نابود شی. خون این لعنتی چرا بند نمیاد پس؟
خواست بیرون برود و یکی از پرستاران را صدا کند که سد راهش شدم. باید تمامش می کردم. بدنم، داشت هشدار می داد که وضعیتم خوب نیست. وضعیت بدی که آن قدر مشهود بود که او هم متوجهش بشود و خشم و بهتش را پنهان کند.
ـ بذار برم بگم یکی بیاد فشارت و بگیره غوغا. بعد وقت داری..قول می دم بشینم جلوت با این قصه تیربارونم کنی.
ـ بذار تموم شه!
عصبی، نفسی بیرون فرستاد و چنددستمال دیگر برداشت تا روی بینی ام بگذارد، حال پر دردش، باعث تشدید بغضم شد. چهره ی مردانه ی جدی اش، سراسر درد و خشم بود.
ـمن باردار شدم!
دستش، حین پاک کردن خون پشت بینی از حرکت ایستاد. نگاه ناباورش میان مردمک هایم نشست و با افتادن دستش قدمی عقب برداشت. دستم را به پایین تخت غنچه ی بی خبر و معصومم تکیه دادم.
ـوقتی که متوجه شدم، شوهرم با خواهر خانم کامیاب بهم خیانت کرده. وقتی که روی تخت اتاق مشترکمون باهم دیدمشون. وقتی که فشار بالام باعث شد کارم به بیمارستان بکشه و بوق رسوایی این اتفاق همه جا رو پر کنه. ترنم….خواهر خانم کامیاب، خودش یه مدل معروف بود. مدلی که اون زمان تازه مورد توجه خیلی از مردم توی رسانه های مجازی قرار گرفته بود.
یادش باعث شد قلبم تیر بکشد. چهره درهم کشیدم و کمرم کمی خم شد. آتشم می زند بازسازی آن صحنه ها!
ـ شاهین، دنبال برگردوندن من به خونه بود. بچش و می خواست. می گفت اشتباه کرده و خانواده ی ما توی بهت غرق بود. کامیاب، از زنش دوری می کرد و اون و به جبران اشتباه خواهرش می روند و من، من….واقعا نمی فهمیدم اطرافم چه خبره. خبر این اتفاق، توسط نگهبان برج که متوجه اون شب شده بود خیلی زود همه جا پخش شد، آبروی حرفه ای شاهین رفت و پشت بندش….خوابیدن پروژه ی غرقاب و پس گرفتن پیشنهاداهایی که تا روز قبلش بهش می شد باعث شد کلا برای مدتی کنار گذاشته بشه. تو شاید ندونی اما برای آدمی که توی شهرت غرقه، کنار گذاشته شدن یعنی یه افسردگی بزرگ. یعنی تموم شدن و به ته رسیدن. حال شاهین بعد این کنار گذاشته شدن توسط اهالی سینما، رفتن من از خونه و دادخواست طلاقم انقدر بحرانی شده بود که من….ناگزیر شدم به برگشت. برگشتی که دیگه هیچ علاقه ای اون وسط نبود. فقط یه جبر بود برای این که لااقل به بچمون فرصت داشتن پدر و مادر و بدیم. هردو توی افسردگی غرق شده بودیم و شاهین…وضعیت بدتری داشت. من حالا یه زن باردار بودم اونم وقتی هیچ کس از ازدواجم باخبر نبود جز خانواده. حالا می فهمیدم دلیل اصرار بابام برای این که این ازدواج بازتاب خارجی نداشته باشه برای چی بود.
حس می کردم چشمانم سیاهی می روند، علی آن قدر شوکه و ناباور بود که حواسش نبود که دارم سقوط می کنم و به سختی ایستاده ام.
ـوضعیت وقتی بدتر شد که توی آخرین معاینه ی بارداریم، پزشکم متوجه شد من تست غربالگری ندادم و با یه نگرانی، درخواست کرد با وجود دیر شدن زمان این تست و انجام بدم.
چشمانم را بستم. مویرگ های سرم به پیشانی ام فشار وارد می کردند و او همچنان بهت زده به من نگاه می کرد.
ـ بچه ی ما، معلولیت شدید داشت. فشار بالا و استرس بارداریم، مصرف الکل و سیگار…باعث شده بود جنینم، با نقص جسمی و ذهنی مواجه بشه. ما وقتی متوجه شدیم که دیگه حتی امکان سقط هم نبود. قلبش…شکل گرفته بود.
حالا نوبت او بود دست به تخت غنچه تکیه بزند و به صورت معصوم دخترکم خیره شود. سخت ترین جای گذشته اقرار به همین جمله بود:
ـ غنچه…دختر منه!
فهمیده بود، اما با شنیدنش…چشم روی هم گذاشت و با درد عمیقی پلک بست. خطوط روی پیشانی اش را نگاه کرده و دست روی سرم گذاشتم.
ـ روزی که دنیا اومد و فهمیدیم معلولیتش شدیدتر از تصوراتمونه، شاهین به معنای واقعی کلمه باخت. افسردگی، کنار گذاشته شدن از دنیای شیرینی که تجربه کرده بود و دیگه مورد توجه مردم نبودن، ازش یه آدم مفلوک ضعیف ساخته بود. از بیمارستان که مرخص شدم غنچه رو سپردم دست مامان. حتی دلم نمی خواست بغلش کنم. از خودم بابت این که مواظبش نبودم بیزار بودم. شاهینم مثل من بود. خودش رو مقصر می دونست. من پر از خشم بودم. از اون…خودم…زندگی! برای همین از مامان خواستم با غنچه بره خونه و خودم علی رغم مخالفت همه و تأکیدشون روی این که باید کسی مواظبم باشه با شاهین وارد خونمون شدم. حالا تنها بودیم، حالا می تونستم خشمم رو بیرون بریزم. دعوامون شد. گریه می کردم و به سینش مشت می زدم و اون و مقصر می دونستم. اون و خیانتش و، سکوت کرده بود. من حالم بد بود، زایمان، افسردگی، عوارض و خونریزی شدید….خستگی…اونم بد بود، چشماش، شبیه آدمای زنده نبود. وقتی داد و فریادم قطع شد و از شدت ضعف، روی زمین نشستم مقابلم خم شد و پرسید هنوز دوسش دارم؟
چشمانم با اشک بسته شد، یادش هربار من را به جنون می کشید. بسه گفتن خش دار علی هم من را ساکت نکرد. نزدیک به تخت غنچه، ایستادم و دست لرزانم را روی موهای کوتاهش کشیدم.
ـگفتم نه….اما دروغ گفته بودم.
ـ بسه غوغا!
ـ همون شب خودش و دار زد. نتونست تحمل کنه، نتونست از دست دادن من و معلولیت بچش و بی آبرویی اسم و شهرتش رو، کنار گذاشته شدنش و از توجه ها محروم شدنش رو تاب بیاره. من وقتی در اتاق و باز کردم تا بگم دروغ گفتم که دوست ندارم، چهارپایه رو از زیر پاش کشید.
تنم لرزید، احساس سنگینی در سرم باعث شد چشمانم را محکم تر ببندم و تخت را چنگ بزنم. چیزی تا سقوطم نمانده بود.
ـ ترسیدم، جلو رفتم. من تازه زایمان کرده که بخیه هام هنوز تازه بودند و از خونریزی در حال مرگ بودم پاهاش و گرفتم تا وزنش و بندازم روی خودم و بیارمش پایین. نتونستم. زورم به وزنش نرسید. جون داد…! وقتی پاهاش به سر و صورتم می خورد.
هنوز هم وقتی یاد خونریزی عجیب آن روزم میفتم، از خودم بدم می آید. آن قدر خون از دست دادم که شلوارم از بین رفته بود. بخیه هایم به خاطر فشار باز شده بودند و من با همان وضع، وقتی دیگر تکان نخورد از خانه بیرون زدم. مردم را به کمک طلبیدم و امید داشتم همه اش یک خواب باشد. همه ی همه اش!
تازه انگار متوجه وضعیتم شد، تخت را دور زد و بی خیال حال بد خودش، با صدای نابود شده ای لب زد.
ـ ببینمت!
ـ مرد… منم از شدت فشار عصبی راهی بیمارستان روانی شدم. شش ماه زیر نظر پزشک و داروهای قوی آرامبخش زندگی کردم تا تونستم برگردم به حالت عادی. بعد شش ماه هم، تنها خواستم از خانوادم دور کردن غنچه ازم بود. دیدنش…حس روزی که پدرش رفت و گناهای خودم رو برام زنده می کرد. کسی نمی دونست که من ازدواج کردم و طبیعتا، برای این که دوباره حاشیه ای برای خانوادمون پیش نیاد بابا و مامان، غنچه رو به عنوان فرزند تازه به دنیا اومده ی خودشون به این آسایشگاه خصوصی منتقل کردن. بچم…حالا شش ساله روی این تخت خوابیده. پدرش توی غرقابه شهرت و کنار گذاشته شدن ازش، توی جنون و افسردگی، خودش و جلوی زن تازه زایمان کردش دار زد.
بی اهمیت به هذیان های دردناک من، موهایش را عقب کشید و مستأصل گاهی به عقب برداشت. شبیه آدم های تمام شده و فرو ریخته به نظر می رسید، با نگاهی به من و درماندگی ام، با سستی عقب عقب از اتاق خارج شد و من رفتنش را با چشم تماشا کردم.
تمام شد…رفت! برای همیشه رفت و پشت سرش را هم احتمالا دوست نداشت نگاهی کند. دستم با بی جانی روی موهای دخترکم نشست. حتی در ذهنم هم، شرمم می شد اورا دخترم بنامم. من، برایش مادری نکرده بودم.
فقط خودم را برداشته بودم از میان زباله های گذشته و در نقش یک آدم موفق مردگی کردن یاد خودم داده بودم.
“آخر همان شد که نباید میشد
آه آخر همان رفت که نباید میرفت
بی آشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم”
سوختن پشت لبم همزمان شد با ورود یکی از پرستاران و پشت سرش حضور علی، پرستار به طرفم آمد. کمکم کرد بنشینم و دستگاه فشارش را دور دستم بست. من اما بی اهمیت به حضورش، به آن مردی که عقب تر با آشفتگی، زخم و درد نگاهم می کرد زل زدم. شانه هایم سبک شده بودند و به همان اندازه، شانه های او را سنگین می دیدم. حس می کردم بعد بازگو کردن این کابوس بعد از این همه سال، قلبم آرام تر شده. نگاهم را که دید چشمانش را فشرد و بعد با لب زدن، جمله ای را گفت که دلم را به سقوط محکوم کرد.
“این خیلی بده که فکر کردی با این حالت، من می رم!”
***********************************************************
ـ نیکاردیپین برات تزریق کردم، فشارت خیلی بالا بوده غوغا، لازمه بگم چه عوارض و خطراتی تهدیدت می کنه؟
چشمانم را از چهره ی مهیار، به اویی سپردم که خاموش، کبود شده و با حالی خراب نزدیک به تخت ایستاده بود و صحبت های مهیار را می بلعید. با علامت چشم، خواستار بیرون رفتن مهیار شدم و او هم، خوب من را می شناخت که سری تکان داد و بعد از چک کردن مجدد وضعیتم…از اتاقی که مخصوص استراحت پرستاران آسایشگاه بود خارج شد. نگاه علی اما هنوز روی نقطه ای که او ایستاده بود توقف کرده بود. انگار…متوجه رفتنش نشده بود و فکر درگیرش، حواسش را به کل مختل کرده بود.
ـ علی؟
صدای گرفته ام، باعث شد تکانی بخورد. سرش را چرخاند، نگاهم کرد و بعد نگاه گنگش را تا چشمانش بالا آورد. اگر مهیار امروز آسایشگاه نبود و به دادم نمی رسید، نمی دانستم با فشاری تا آن حد بالا رفته کارم به کجا می کشید. با این حال، سبک بودم. دیگر، یک دنیا حرف در سینه ام سنگینی نمی کرد.
ـ من خوبم، بخوای بری…
پرید میان حرفم، با صدایی سرد و البته هنوز بهت زده!
ـ گفت اگه یکم فشارت می زد بالاتر امکان سکته ی مغزی بود.
انتظارش را نداشتم، هنوز قصد نداشت نگرانی اش را دریغ کند؟ هنوز هم…به جای چسبیدن به آن گذشته ی تلخ و غیر قابل چشم پوشی، داشت می گفت نگران است؟
ـ علی؟
دستش را به تختی که رویش دراز کشیده بودم بند کرد. نوک انگشتش، تا نوک بینی ام آمد. حرارت نفسم به انگشتش خورد و او زمزمه کرد.
ـ پشت لبت، پر شده بود از خون!
ـ علی؟
چشم بست، با درماندگی…هردو دستش این بار تکیه گاه تنش شدند و بعد، سرش پایین افتاد. اشتباه می کردم اگر صدایش را به بغض تعبیر می کردم. بغض مردی درمانده و شکسته.
ـ جان علی؟
حرف، نه تنها در دهانم بلکه در قلب، مغز و جوارحم آب شد. دیگر قدرتی برای تکلم هم نداشتم. این بار…نوبت ناباوری من بود. اصلا، شنیده بود چه گفته بودم؟ قصه ی بدبختی هایم را گوش کرده بود؟ می فهمید من برخلاف او، یک
تجربه ی زناشویی ناموفق داشتم و از همه مهم تر، یک مادر بودم؟ می دانست معنای رابطه قبل از شروع یک زندگی آن هم با میل و رغبت شخصی یعنی چه؟ می فهمید فرار در نوجوانی، چه معنایی می دهد و شش ماه بستری شدن در بخش بیماران روحی و روانی، دستاوردش چیست؟ جان خرج که می کرد وقتی من، خودم هم از خودم و گذشته ام بدم می آمد؟ دستش را جلوتر کشید. بالای سرم قرارش داد و بی قرار، ترسیده و هنوز هم خشمگین لب زد.
ـ بیهوش شدی، چهرهت کبود شده بود.
بعد گفتن این حرف، میان بهت من از این نگرانی عجیب و پر درد، اخم هایش را درهم کشید، کوتاه پلک زد و جدی زمزمه کرد.
ـ درد دیدنت اون لحظه، از شنیدن حرفات بیش تر بود.
حتی پلک هم نزدم، دلم می خواست این گارد دورم را باز کنم و اجازه بدهم گوش هایم ساعت های طولانی این جمله را به نحو های متنوع برای خودشان تکرار کنند، قند و عسل در دلشان آب شود و هیچ تلخی ای، کنارشان راه نگیرد. خیال باطل بود، آن قدر باطل که حتی گوش هایم هم فهمیدند نباید به ان دل خوش کنند.
ـچرا یه طوری رفتار می کنی که انگار الان مهم ترین مسأله حال بد منه؟
ـ مگه نیست؟
عصبی پرسید و عصبی جوابش را دادم.
ـ نه، الان مهم ترین چیز اینه تو بری، پشت سرتم نگاه نکنی. عاقلانه ترین کاری که می تونی بکنی همینه، من و ببین، شرایطم…گذشتم، وضع زندگیم، وضع روحم…الان موندی واسه چی؟ حالم خوبه. با خیال راحت می تونی بری.
ـ ساکت شو غوغا!
با حالتی شبیه فریاد این جمله را گفت، ساکت نشدم. به سختی به حالت نیم خیز درآمدم و جدی تر براندازش کردم. رنگ پوستش، به کبودی می زد.
ـ الان شوکه ای، اما یه دور دوره کن چی شنیدی، بعد می فهمی چقدر موندت کنارم غیر قابل درکه.
عصبی جلو آمد، دست روی قفسه ی سینه ام قرار داد و با یک فشار کوچک، مجبورم کرد دوباره دراز بکشم. دندان هایش روی هم ساییده شدند و با چهره ای متفاوت از همیشه اش غرید.
ـ خوب که شدی، حرف می زنیم. فعلا…لطفا…ساکت!
تحکمش، باعث شد با درماندگی پلک ببندم، صدای نفس های عصبی اش، گوشم را پر کرد و کمی بعد صدای بسته شدن در اتاقی که درونش بودم، باعث شد با همان چشمان بسته، یک قطره اشک از گوشه ی پلکم سرازیر شود. قفسه ی سینه ام تند بالا و پایین می رفت و نفس کشیدن، به خاطر ان بغض لعنتی سخت شده بود. حقیقت این بود….دوست داشتنش، بدون این که بفهمم در مغزم گنجانده شده بود. با این حال…آن قدر خودخواه نبودم که او را پابند خودم و تمام سیاهی های گذشته ام بکنم.
قطره اشک دیگری که از گوشه ی پلکم سرازیر شد، چشم باز کردم. خیره ماندم به سقف و دستم را روی قلبم گذاشتم. آنقدر آرام می زد که حسش نمی کردم.
این بار فقط خود خدا باید کمکم می کرد.
**********************************************************************
پشت رل نشسته بود. با توجه به شرایط جسمانی و سنگینی ای که هنوز در سرم حس نمی شد، نمی توانستم رانندگی کنم. او با همان اخم های درهم نشسته و بی نگاه به من، به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست میراند. غنچه را لحظه ی رفتن، دیده بودم. بیدار شده بود و با ان نگاه معصوم و پرحرف مهربانش نگاهم کرده بود. زیر گوشش خواسته بودم من را با تمام بد بودنم ببخشد و برایم دعا کند. غنچه…با لبخندش نشان می داد دنیای زندگی اش، به سیاهی دنیای ما گره نخورده. برایش مادری نکرده بودم. هیچ وقت!
حتی نخواستم کنار خودم نگهش دارم. همیشه بین یک مشت پرستار و در همان اتاق دلگیر روزگار گذرانده بود و طفلکم، نه زیبایی های دنیا را دیده بود و نه محبت مادرانه و پدرانه. با این حال همین که زیر گوشش زمزمه کردم مامان را ببخش، انگار که همه چیز را درک کرده باشد لبخند زده و دست و پا تکان داده بود.
توقف ماشین، من را از فکر دخترکم بیرون کشید، سرم را از شیشه ی خنک ماشین فاصله دادم و نگاهش کردم. نگاهم نمی کرد و نگاهش خیره به مقابل بود. دقیقا ماشین را جلوی خانه متوقف کرده بود. یادم بود شبی که ماشینم را دنبال کرد تا خیالش از رسیدنم راحت شود، آدرس را فهمیده بود. با این حال توقع نداشتم من را برساند. شاید فکر می کردم بعد بلند شدنم از روی آن تخت، بخواهد حرف بزند. گله کند…بعد هم بگوید نمی شود و خداحافظ!
ـ استراحت کن!
خواست پیاده شود که صدایش زدم. متوقف شد و بالاخره نگاهم کرد.
ـاین رفتن همیشگیه دیگه، درسته؟
پلک بست، با انگشت چشمانش را فشرد و خسته نگاهم کرد.
ـ چی عایدت می شه از اذیت کردنم غوغا؟
ـ برای اذیت نشدنت راه و باز کردم. مدت آشناییمون کوتاه بود اما ازت یاد گرفتم چطور توی هرشرایطی از زندگیم لذت ببرم. بابتش ممنونم اما ادامه دادن این رابطه، وقتی حس ها تغییر کرده و تو هم گذشته رو می دونی، عاقلانه نیست.
با بیچارگی، خستگی و کلافگی به چشمانم زل زد. دستانش روی لب هایش و آرنجش، به لبه ی پنجره تکیه خورده بود. می توانستم حرارت خشمش را از میان مردمک هایش حس کنم، حس کنم و پشتش بسوزم، بسوزم و بعدش از زیر یک کپه خاکستر زاده شوم.
ـاستراحت کن زنگ می زنم بهت.
ـ علی؟
ـ امروز برای این که این طوری صدام کنی روز خوبی نیست غوغا، برو خونه استراحت کن، بذار یکم حالت روبهراه بشه. بعد زنگ می زنم حرف می زنیم. من حس می کنم بیش تر از این نمی تونم خودم و کنترل کنم اگه باز بخوای از منطق حرف بزنی.
فقط نگاهش کردم، چه در ذهنش می گذشت؟ در را باز کرد و یک پایش را بیرون از ماشین قرار داد و انگار چیزی یادش آمده باشد چرخید، نگاهم کرد و زمزمه کرد.
ـمن دارم گر می گیرم، عصبی ام، کلافم، گیجم….با همه ی اینا وقتی حالت بد شد یه چیزی رو خوب فهمیدم.
نپرسیدم چه چیزی را، بیش تر دلم غصه ی حالش را خورد. فقط نگاهش کردم و خودش با یک اخم درهم نجوا کرد.
ـ وقتی بیهوش شدی داشتم سکته می کردم. وقتی یه آدم به این مرحله از عزیز بودن توی قلب یکی برسه، نمی شه از قانون منطق براش حرف زد. تلفنت در دسترس باشه.
گفت و بعد از پیاده شدن، با دستانی در جیب از ماشین دور شد. تا زمانی که از کوچه خارج شد همچنان نگاهش می کردم، چشمانم او را و فکرم حرف هایش را! در ماشین از طرف راننده باز مانده بود و سوز سردی داخل اتاقکش پیچید. با دستانم خودم را بغل گرفتم. خم شدم، در را بستم و بدون پیاده شدن در همان حال که داخل ماشین نشسته بودم پخش را روشن کردم. یکی از موسیقی هایی که ترانه اش کار خودم بود را پلی کردم و بعد، با بستن چشمانم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای رعد بلندی در گوشم نشست و پشت سرش…صدای نرم قطرات ریز باران به شیشه!
قانون منطق از رفتن می گفت و قانون او از ترس و نگرانی اش!
کدامشان لازم الاجرا بود را نه من می دانستم، نه او. نه قلب من، نه قلب او!
غرقاب….نقطه ای بود که ما رویش ایستاده بودیم. نقطه ای از دوست داشتن که رهایی از آن، انگار امکان نداشت.
خجالت می کشیدم اما، بعد از این همه سال خاموشی و بی حسی، ظاهرا…باز هم دل سپرده بودم. این بار عمیق تر و به شکل غریبی، هراس آور تر.
صدای خواننده بلند شد و من، بی صدا اشک ریختم. با چشمانی بسته…این ترانه را به یاد او نوشته بودم. درست یک سال بعد از خاموشی ابدی اش و حالا، بعد شش سال از رفتن وحشتناکش، به یک مرد دیگر دل سپرده بودم. کف هردو دستم روی صورتم نشست. گریه ام پر صدا شد و میان سوز صدای خواننده، داغ بر دلم نهاد.
شاید همه راست می گفتند.
جوانان این خانه، در عشق نفرین شده بودند.
“بی قراری نکن دلم گریه زاری نکن دلم
قایق گم شدم ببین تا کمر غرق تو گلم”
**********************************************************
ـ می خوای به امید خدا استخوناتم آب کنی که هیچی نمی خوری؟
سرم را با حواس پرتی از بشقاب دست نخوره ی مقابلم بالا آوردم، نگاه آذربانو، کامیاب و حتی مامان مشکوک رویم نشسته بود. با نوک انگشت بین دو ابرویم را لمس کردم. سخت ترین کار ممکن، فکر نکردن بود.
ـقبل اومدن خونه، بیرون یکم ته بندی کرده بودم. فکر کنم همون اشتهام و کور کرده.
مامان و آذربانو قانع شدند اما کامیاب…با شک و تردید نگاهم کرد، وقتی رسید و من را پشت ماشین با آن حال دید و به شیشه ضربه زد تا پیاده شوم، فهمیده بود اتفاقی افتاده و به جای سوال و جواب کردن فقط گفته بود به خانه بروم تا خودش ماشین را به داخل بیاورد. برای همین قطعا دروغ دم دستی ام را باور نمی کرد.
ـبرای جشنواره ی فجر دعوتی تا همراه پدرت باشی.
سرم را بالا آوردم. جشنواره، بهمن ماه برگذار می شد و چیزی به آن نمانده بود. لیوان آب را برداشتم تا خیلی هم بیکار به نظر نیایم.
ـ شما نمیاین؟
هر سال، همه ی خانواده در جشنواره شرکت می کردیم. امسال اما….میعاد را هم نداشتیم. برای دومین سال پیاپی.
ـنه مامان جان، شما به فکر تهیه لباس باش برای این که پدرت و همراهی کنی.
ـ خودت بری بهتر نیست عروس؟
سر مامان طرف آذربانو چرخید، نفس عمیقی کشیده و لبخندی زد.
ـ حوصله ی شلوغی و زیر نگاه عکاسا قرار گرفتن رو ندارم.
ـ اگه نری، این رسانه ها شایعه می کنن کوروش ازت جدا شده، می گردن می چسبوننش به یکی از این زنای بازیگر. یهو می بینی کار از کار گذشته ها!
کامیاب اسم آذربانو را زیر لب راند و من با خنده ای محو، دستم را به پیشانی ام چسباندم. مامان، انگار سال ها بود که دیگر تعصب زنانه اش را نسبت به پدر از دست داده بود. لبخند تلخی زد، انگار که بی اهمیت ترین موضوعش از دست دادن همسرش در یک شکست عاطفی باشد.