رمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت 7

1
(1)

 

-سلام جناب مهندس آریایی.

سرمو به سمت صدا چرخوندم، با دیدن چهره آرش ابرویی بالا انداختم و گفتم :

-سلام، آقای دکتر.

ونیش خندی زدم و به زمین نگاه کردم، آرش سرشو بالا گرفت و با پوزخند گفت :

-امیدوارم جلسه نتایج خوبی داشته باشه.

نگاهمو به سمت روبه رو دادم و آهسته قدم برداشتم و گفتم :

-داره آقای تاجیک، با همکاری شما حتماً داره.

و منتظر شنیدن حرفی از طرفش نشدم و سرعت قدم هامو بیشتر کردم، یکم جلوتر مشاوری معاون شرکت منتظرم ایستاده بود تا منو دید به سمتم اومد و گفت :

-سلام آقای مهندس، روز بخیر.

-سلام.

به طرف اتاق کارم حرکت کردم وبا دست بهش اشاره کردم که باهام راه بیاد.

پشت سرم اومد، وارد اتاق شدم و پشت میز ایستادم، مشاوری هم وارد شد و در اتاق رو بست

نقشه هایی که دیشب برای جلسه امروز کشیده بودم روی میز به سمتش هل دادم و گفتم:

-نسخه اتوکدش تو معموری هست، چطوره؟

به شیت ها نگاهی انداخت و گفت :

-عالی، مثل همیشه.

بدون تغییری توی چهره ام متفکر بهش نگاه کردم، کاغذ شیت هارو، توی پوشه گذاشت و با لبخند بهم نگاه کرد دستمو روی میز گذاشتم وکمی به جلو مایل شدم و گفتم :

-خیلی دوست دارم طرح پیشنهادیه شریکمونو ببینم.

مشاوری با اطمینان لبخندی زد و گفت :

-فرقی نداره، همیشه شرکت آریا گستر یک پله از همه ی شرکت های فنی مهندسی بالاتره.

صورتمو جمع کردم و گفتم :

-خیلی مطمئن نیستم.

مشاوری با تعجب گفت :

-چرا؟

از جام بلند شدم و پوشه شیت ها رو برداشتنم و به سمت در راه افتاد و زیر لب گفتم :

-چون ما با یک ببر زخمی طرفیم…

در سالنی که جلسه توش برگذار شده بود رو باز کردم و وارد شدم، تمام سهام دار های شرکت با دیدن من از سرجاشون بلند شدن، با دستم به صندلی ها اشاره کردم و گفتم :

-خواهش میکنم،بفرمایید.

با دیدن پدرم که روی اولین صندلی نشسته بود لبخند مطمئنی زدم و کنارش نشستم، دقیقا روبه روی آرش، پدرم با تک سرفه ای شروع به توضیح دادن پروژه و مراحل اجراییش کرد، بعد از یک ساعتی حرف زدن و احضار نظر شنیدن از سمت سهام دار ها، نوبت به ارائه طرح های پیشنهادی شرکت ما و شرکت برادران تاجیک رسید،با مکث کوتاهی لپ تاپمو روشن کردم،چراغ ها خاموش شد و فقط صفحه بزرگ دیتا بود که توجه بقیه رو به سمت خودش جلب کرده بود، معموری رو به سیستم وصل کردم و نقشه پیشنهادی پروژه سرنوشت ساز آینده روی پرده نمایان شد،بلند شدم و با پشت پام صندلی که روش نشسته بودم رو به عقب هول دادم، کتمو در اوردم و روی دسته صندلی رها کردم و به سمت پرده نمایش رفتم، شروع به توضیح تمام ریزه کاری ها و جزئیات نقشه شدم بعد چند دقیقه ای که حرفام تموم شد، مکثی کردم تا چراغ هارو روشن کنند، بعد روشن شدن فضا پوشه شیت ها رو به سمت یکی از سهام دار ها گرفتم، دست به دست چرخید واز ظواهر قضیه یه معلوم بود که اکثریت خوششون اومده، نقشه ها چرخید تا رسید به دست آرش، دستامو روی لبه میز گذاشتم و خیلی مشهود به چهره اش خیره شدم، لبشو به سمت پایین مایل کرد و گفت :

-بدنیست،یعنی از نظر من اصلاً درحد پروژه بزرگ ما نیست .

وبا پوزخند بهم خیره شد،نگاه حضار ناباورانه از این حرف به ظاهر نسنجیده ی آرش به سمت من چرخید ، همه انتظار داشتن عکس العمل زننده ای از خودم نشون بدم، مخصوصاً با دیدن چهره پدر که انگار غرور و سابقه کاریش رفته بود زیر سوال

اما من ریلکس شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-حق با شماست، ولی خوب..شعور حرفه ای میگه، نظر یک نفر مهم نیست.

آرش که از چهره اش معلوم بود خیلی از حرفش مطمئنه به بی خیالیم نگاه کرد و گفت :

-البته،..من میتونم نقشه پیشنهادی خودمو ارائه بدم؟

به نشانه تایید سرمو تکون دادم و سر جام نشستم، دوباره فضا تاریک شد و من منتظر به پرده روشن مقابلم خیره شدم با دیدن نقشه پیشنهادی آرش اخمی کردم وبه سمت جلوتر مایل شدم و با دقت بیشتری نگاه کردم ،

پلان خیلی خوب و دقیقی بود

، همه چیزاش با دقت رسم شده بود، به توضیحات آرش اصلاً توجه نکردم.

فقط منتظر بودم زود تموم شه تا بتونم به شیت نگاهی بندازم و بفهمم طراح همچین پلانی کی بوده،

چراغ ها روشن شد و آرش روی پاشنه پا به سمت جمعیت چرخید و به ما نگاه کرد،

هم همه ی زیادی به پا شد و همه باهم شروع به صحبت کردن شدن، به پشتی صندلیم تکیه زدم و به پدر نگاه کردم و آروم گفتم :

-پدر جان اگه حرفی دارید…

دستشو با اطمینان روی دستم گذاشت،وسرشو به معنی نه تکون داد،

با قاطعیت روبه جمع کردم وگفتم :

-خوب،آقایون وقت برای تامل روی این موضوع زیاده، تا بعد از تعطیلات نتایجو یکی میکنیم و ارائه میدیم،خسته نباشید.

آقای تاجیک و برادرش حرفمو تایید کردن،

همه از جامون بلند شدیم

و سهام دار ها یکی یکی از اتاق رفتن بیرون.

با اخم به قسمت تایتل (اسم جدول مشخصات نقشه )خیره شدم،

اسم آرشیتکت(معمار) نبود، زیر لب به جهنمی گفتم و

کتم رو از روی صندلی برداشتم و روی مچ دستم انداختم و با دست دیگه ام لپ تاپو برداشتم، به سمت پدر و آقایون تاجیک که داشتن باهم حرف میزدن رفتم،فرهاد تاجیک با لبخند به من و آرش نگاه کرد و گفت :

-براوو،

وشروع به دست زدن کرد و گفت و روبه بابا و پدر آرش فرهان تاجیک گفت :

-تبریک جناب امیر مسعودآریایی ، و تبریک فرهان جان، بخاطر داشتن چنین پسرای با استعدادی.

لبخند کاملاً مصنوعی به تعریف و تمجید هاش زدم وچیزی نگفتم، به عکس العمل آرش هم اصلاً توجهی نکردم،یعنی اصلاً بهش نگاه نمیکردم که بخوام توجه کنم، بابا لبخند سخاوتمندانه ای زد و گفت :

_البته من هم بایدبه عنوان برگذار کننده این جلسه بخاطر موافقت شما با زمان جلسه تشکری بکنم،در جریانید که، وقت زیادی نداریم.

فرهان تاجیک سریع گفت:

-او، خواهش میکنم، شما بهترین کار ممکن رو کردید.

برادر دیگه آقای تاجیک هم تایید کرد، بالاخره حرف های حاشیه ای بعد از جلسه تموم شد و من و پدر به سمت خروجی شرکت حرکت کردیم، فردا عید بود و همین امروز هم تعطیلی رسمی شرکت بود، اما بخاطر برگذاری جلسه بعضی از نیرو های لازم شرکت اومده بودن، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم، راننده رو مرخص کردم و خودم پشت فرمون نشستم، بابا دستی به موهای جو گندمیش کشید و گفت :

-جلسه ی خوبی بود، جز یه قسمت خیلی کوچیک، بقیه اش باب میل پیش رفت، همونطور که میخواستیم.

نوچی کردم و گفتم :

-جوری که میخواستم پیش نرفت.

بابا، مردد به جلو خیره شد و گفت :

-پس… یعنی تو همین قسمت اولیه پروژه،یکی طلب حریف.

خنده ای کردم و گفتم :

-نه .

بابا به ساعتش نگاه کرد و گفت :

-نقشه شون که چیز چشم گیری نبود، پس..تردیدت برای چیه؟

مکثی کردم و گفتم :

-ایده ای که برای طرح ساختمانی دادن…نقشه اش غیر حرفه ای کشیده شده بود، ولی اصل ایده خوب بود…

بابا خنده ای کرد و گفت :

-من تورو میشناسم، از همین الان رأیت صادر شد.

چشمامو بستم و باز کردم خنده ی متفکری کردم و گفتم:

-رای من، نقشه ی آرشه.

بابا بهم نگاهی کرد و زیر لب گفت:

-فکر کنم تو اولین معماری باشی که همه به نقشه اش رأی بدن جز خودش.

دیانا :

-حالااا جا کم بود باید تخت نن جونو میذاشتید وسط خونه؟ بابا من این هفت سین لامصبو کجا بچینم؟

دستمو گذاشتم رو سرمو کلافه گفتم :

-بابا خیر سرمون فردا شب عیده ها، چقدر بی خیالید.

بابا اومد توی پذیرایی خونه و گفت :

– چقدر حرف میزنی بیست میلیونی.

و بعد زد زیر خنده، با تاسف نگاش کردم وگفتم :

-باشه،حالا شما بخند، وقتی من اون پولو اوردم توی این خونه، میفهمی با کی طرفی.

نن جون روی تختش چرخید و گفت :

من میخوام برم خونه، منو ببرید خونه.

با ذوق کنار تختش نشستم و گفتم :

-جدییییی؟

بابا، با اخم بهم نگاه کرد، سریع گفتم :

-یعنی، کجا؟ بودید هنوز.

بابا، نگاه جدی به نن جون کرد و گفت :

-کجا میخوای بری مادر؟ شما تا وقتی که منوچهر و نصرت، بدنیا نیومدن همین جا هستی.

صورتمو جمع کردم وبه بابا نگاه کردم، بابا سریع چشمکی زدو و به نن جون اشاره کرد، از اونجایی که دارای آی کیوی خیلی بالایی بودم، با صدای بلندی گفتم :

-منوچهر و نصرت ؟ اَه، اَه، اَه این اسمای خز و خیل و از کجا در اوردی بابا ؟ انقدر سلیقه ات قرن بوقی نبود که.

با این حرف من نن جون یهو از روی تختش بلند شد و به چشمام زل زد و آروم گفت :

-تو الان چی گفتی یه وری؟

لبمو به دندون گرفتم و روبه بابا گفتم :

-چه بیتربیت شده نههه؟

بابا دستشو گذاشت رو چشماشو گفت :

-هیچی دیگه، به فنا رفتیم.

نن جون دادزد :

-منوچهر و نصرت، اسم بابا و شوهر خدا بیامرزه مَنه، اسم دوتا نوه هامم باید همین باشه.

ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

-نه، خوب یعنی حیف نیست که اسم این بزرگوار ها روی داداشی های من باشه؟ بابا به جان خودم که نباشه به جان خودت،اینا در آینده دوتا نخاله ی معتاد بَنگی میشن، حرمت اسم آقا جون من و آقا جون شما میاد پایین، به نظر من همون دارا و دانیالو بذاریم و خلاص .

یهو صدای مامان از توی حال خونه اومد که گفت :

-دیانا پدر سگ لال نمیری الهی.

بشکنی زدم و آروم زیر لب گفتم :

-ننه چقده تو ماهی، اووو.

مامان ادامه داد :

-اینم حرفه پشت سر داداشات میزنی ؟

دیگه آمپر چسبوندم، هنوز بدنیا نیومده ازشون دفاع هم میکردن، با حرص گفتم :

-نگاه، هنوز بدنیا نیومدن داری ازشون دفاع میکنی، داری مخصوصا بین منو اون دوتا نره غول فرق میذاری.

مامان گفت :

-ای بابا، من کی فرق گذاشتم؟

بابا نگاه مظلومانه نگاهی به من کرد و گفت :

-چرا همیشه بین دعواهاتون پای منو وسط میکشید؟

با اخم گفتم :

-منکه چیزی نگفتم.

-گفتی.. بیخیال.

یکم فکر کردم بعد یهو لبمو گاز گرفتم و گفتم :

-وای، هین، ای وای خاک عالم، خدا مرگم بده،

بابا خودشو زد به اون راه و بلند شد و رفت.

یکم مکث کردم و دستی به چشم های قرمز شده از بی خوابیم کشیدم و روبه نن جون گفتم :

-ننه جونم، میشه بیام تو آغوش گرم و پر از مهربانی ات بخوابم؟

نگاهی به قیافه ام کرد و گفت:

-نه.

خودمو زدم به مظلومیت و گفتم :

-یه دقیقه،

-نه.

-سی ثانیه.

-نَ.

به دورو بر نگاه کردم و گفتم :

– خونه که فرش نداره مبل و کاناپه رو هم که مامان قدغن کرده، پس من کجا کپه مرگمو بذارم؟

ننه جون سرشو گذاشت رو بالشتو گفت :

-برو با گوشیت ور برو خواب از کلت بپره، یک سره که چشمات تو اون وامونده است بیست میلیونی.

عصبانی از جام بلند شدم و گفتم :

-برو بابا.

و به سمت حیاط رفتم، کنار استخر نشستم و به یکی از درختای اونجا تکیه زدم، گوشیم تو جیبم بود و اذیتم میکرد، دستمو کردم تو جیبم و درش اوردم و انداختمش جلوی پام وبا حرص

گفتم :

-آخه انقدر ریلکس؟ فرش ها که پهن نیست، سفره هفت سینو نچیدیم، تخت نن جون وسط پذیراییه، بزنم کلمو بکوبم به دیوار راحت شم از این زندگی، چقدرم خوابم میاد.

دستی به چشمای بی خوابم کشیدم و سرمو گذاشتم رو پاهام و به گوشیم خیره شدم،

-یه شکست عشقی هم نخوریدم بشینیم یه گوشه عر بزنیم فاز غم برداریم،

دستموگذاشتم رو چونمو متفکر گفتم :

-حالا چه ربطی داشت؟

دستمو پایین اوردم و گفتم :

-نه بابا، ربط داشت، حداقل از بیکاری و بیخوابی بهتر بود، فک کن؟ بیکاری وسط این همه کار. همونطورکه سرم پایین بود و به صفحه گوشیم نگاه می کردم گفتم :

-مثلا پروفایل بذارم، عشقم مرد منم با خودش برد. بازم ربط نداشت! ای سگ تو روح این زندگی.

درحال فکر کردن بودم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد، با دیدن شماره ناشناس اخمی کردم و به صفحه نگاه کردم، شاید آرش بود، چون دیروز شماره مو ازم گرفت، خخخ داشتم بال در می اوردم،مدیونید اگه فکر کنید تو کف بودم بهم شماره بده،

صدامو صاف کردم و تماسو وصل کردم و گفتم :

-بفرمایید .

-سلام آرشم.

حدسم درست بود، دستمو گذاشتم رو دهنه گوشی و جیغی از سر ذوق زدم و گفتم:

-خودشه، خووودشه.

سریع به خودم مسلط شدم و گفتم :

-اوه، سلام خوبید؟

صدای آرش که انگاری ته مایه ای از خنده داشت تو گوشی پیچید :

-ممنون، به خوبیت، خواستم در مورد اون نقشه ای که بهم دادی حرف بزنم.

یهو از جام بلند شدم و گفتم :

-خوب، خوب چیشد؟

-میمونه برای بعد تعطیلات.

عصبانی گفتم :

-دِ هَع. تااون موقع میمیرم که.. با خنده گفت :

-نه باید زنده بمونی تا موفقیتتو ببینی.

با ذوق بالا و پایین پریدم و گفتم :

-خدایی کل توانمو روش گذاشتم، از اون موقع که گفتی تا الان خواب به چشمم نیومده مغزم هنوز درد میکنه، یکمی هم دست راستم،تا صبح انقدر خط رو خط کشیدم که داغون شدم.

باصدایی که اثر خنده کاملا توش مشهود بود گفت :

-اووو، پس یادم باشه دیگه پیشت نیام وگرنه مرگت حتمیه.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-آره، آره،… عه یعنی نه، چییی؟ من تازه اول کارم، اینا عادیه.

-راستی یه چیز دیگه.

سریع گفتم :

-چی؟

-میخوام نقشه رو برام مبله کنی… از معماری داخلی و دکراسیون و اینجور چیزا که سر در میاری که ؟ اونم با خودت.

سرمو کمی کج کردم و گفتم :

-آره… میتونم.

-عالیه، پس با خودت.

-میگم، درحد حرفه ای بلد نیستما، چون میدونی که تخصصم معماری بیرونی ساختمانه.

-تو میتونی، من بهت اعتماد دارم.

به زمین خیره شدم و رفتم تو فکر و گفتم :

-خیلی مرسی.

آرش زد زیر خنده و گفت :

-هان؟

سریع از فکر دراومدم و گفتم:

-هان،آره، ممنون اولین تجربه ی حرفه ایم با شرکت شما بود، حتی اگه تایید نشه هم خوشحالم چون یک شبه برای چنین پروژه بزرگی پلان (نقشه)زدم.

آرش سکوت کرد و بعد چند ثانیه گفت :

-ها؟

وُلوم صدامو یکم بالا تر بردم و گفتم :

-اَه، حرف مفت زدم، تعارف الکی کردم، اگه این نقشه قبول نشه من دیگه قید معماری رو میزنم مگه من مسخره ام؟ چشمام دراومد تا اون پلانو کشیدم.

با خنده گفت :

-میگم این حرفا از تو بعیده،تعجب کردم،

-باشه، پس من نقشه رو مبله میکنم، میریزم تو معموری میدم بهت.

-اوکی، پس فعلا…

-خداحافظ.

به گوشی نگاه کردم و گفتم :

-بیشعور چه طرز خداحافظیه.

یهو صدای آرش از توی گوشی اومد :

-هنوز حرف داشتم با اجازه تون.

وای خاک عالم هنوز قطع نکرده بود، کلمو زدم به تنه درخت پشت سرم وگوشی رو گرفتم جلوی دهنم و گفتم :

-ای خدا، ببخشید،شرمنده ام فکر کردم خداحافظی کردی.

-اشکالی نداره،خواستم بگم فعلاً روی کاغذ نقشه رو پیاده کن من نمیتونم بیام خونه عمو لپ تاپو بیارم.

زود گفتم :

-اِ، نه نمیخواد من خودم تو اتوکدو کامپیوتر حلش میکنم، لپ تاپ لازم نیست.

-جدی؟ میشه؟

-بله، ولی یکم چیزه … هیچی، بیخیال،حله کی تحویل بدم؟

-وقت زیاده برای پنج یا شش روز دیگه میتونی تمومش کنی؟

-اوهوم.

-اوکی، من دیگه قطع کنم مشکل دیگه ای نیست ؟

-نه، خداحافظ.

-بای.

دستمو گذاشتم رو دهنمو دوسه بار کلمو کوبوندم تو درخت آروم شدم، آخه چرا انقدر من عجولم چرااا؟

رفتم تو خونه و دیدم بله بالاخره پدر دست به کار شدن و دارن فرش ها رو پهن میکنن، رفتم کمک بابا و بعدش مشغول انجام دادن کارای دیگه شدم، وسائل لازم برای چیدن سفره هفت سین رو هم برداشتم و رفتم تو پذیرائی، و مشغول تزئین سفره شدم، تو همین حین نن جونم که داد و بیداد راه انداخته بود که آی من لباس ندارم چی بپوشم و از این حرفا منم، حالا انگار دختر هجده ساله است که اینقدر حساسه، برای تمرکز بیشتر هنسفری هامو در اوردم و زدم تو گوشم تا صدای اطرافو نشنوم، بقیه هم هرچی میگفتن میگفتم، آره، آره،

و با آهنگ همخوانی میکردم :

تو که آدم نیستی انگار از فضایی

زندگیمی، زندگیمی داری کلی فدایی

انقدره خوبی که از اون بدایی

من مریضم، من مریضم تو واسم دوایی

یهو یه دستی منو به سمت خودش کشید همونطورکه با آهنگ همخوانی میکردم،برگشتم و با چشمای گشادشده گفتم :

-خدا قسمت کنه این دافه واسم جور شه…

لعنتی انقدره خوبه که باید سانسور شه.

نن جون یکی از لباسای منو پوشیده بود و با لوازم آرایشی من خودشو آرایش کرده بود، هنسفری هامواز گوشم در اوردم و گفتم :

-وای چه خوشکل شدی.

با انگشتش دهن باز شده مو بست و گفت :

-مگس نره،

همونطور که خیره شده بودم بهش گفتم :

-آقا حشمت ببینتت ولت نمیکنه.

نن جون با خنده گفت :

-هو، چشا درویش.

با خنده گفتم ؛

-نن جون بیا بغلمممممم.

جیغ زد :

-نو تاچ می (به من دست نزن)

حالا تلفظشو بماند من موندم اینا رو از کجا یاد میگیره، بااخم گفتم :

-باشه، بابا.

سفره هفت سین رو چیدم و بلند شدم و سیناشو شمردم :

-یک، دو، سه، چهار،پنج، شیش..وا چرا هفتا نیستن اینا؟

مامان اومد پیشم و گفت :

_بخاطر این.

تو دستش یه ظرف سفالی آبی رنگ که بود، گذاشت و سط سفره و گفت :

-سرکه.

-آهان.

چرخی تو خونه زدم و به اینطرف اونطرف نگاه کردم، مامان با خنده گفت :

-خوب خانم مهندس مورد در

تایید واقع شد؟

سرمو تکون دادم و گفتم :

_بلی، بلی،ولی دکوراسیون خونه به دلم نمیشینه.

مامان باخنده بهم نگاه کرد و گفت :

-خوب دیگه خودتو لوس نکن.

پوووووف،به ساعتم نگاه کردم و زیر لب گفتم :

-ساعت نه صبح سال تحویل میشه؟

مامان گفت :

-آره .

وبا این حرف رفت تو آشپزخونه، منم با خیال راحت نشستم روی مبل ها و یه نفس راحت کشیدم، صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد ، با عصبانیت دستمو کردم تو جیبم و گفتم :

-ای سگ تو روح این پیام تبلیغاتی ها که آدمو توی قبرستون هم ول نمیکنن.

بیخیال خوندن پیام شدم که

یکبار دیگه هم برام پیام اومد، در همون حالت که لم داده بودم رو مبل موبایلو جلوی چشمم گرفتم، با دیدن شماره سارا سیخ سر جام نشستم، دوتا پیام مال خودش بود، پیام اولو باز کردم و خوندمشون :

-سلام دیا،یه خبر خوب باحال برات دارم.

با کنجکاوی پیام دومو باز کردم و با دیدنش هیجانم خوابید،نوشته بود :

-ولی تاروز عید دیدنی بهت نمیگم.

این سارا میدونست من چقدر فضولم بخاطر همین این کارو کرد تا منو بذاره تو آمپاس.

شماره شو گرفتم و منتظر موندم جواب بده، بوق اول و دوم خورد اما جواب نداد،

-بیشعور، حالا جواب منو نمیدی؟

خواستم براش پیام بنویسم ولی دیدم اینجوری خیلی ضایع میشه سارا هم که جو گیر، بیشتر خودشو خر میکنه.

گوشی مو روی عسلی گذاشتم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم، تا نشستم رو تختم، متوجه انبوهی از لباس هام شدم که به یه صورت خیلی بدی انگار پاچیده بود تو در و دیوار و صندلی و اینا، خودمو روی تخت رها کردم و گفتم :

-نن جون روانیم کردی.

از خیر خواب گذشتم و بلند شدم و تمام لباس هارو جمع کردم و گذاشتم تو کمد، تو همین حین یاد، نقشه آرش افتادم، دیگه کلاً خواب از سرم پرید با لبخند به سمت رخش رفتم و نشستم کنارش، دستمو گذاشتم رو بدنه سفیدش و گفتم :

-چطوری با مرام، ما رو نمیبینی خوشی؟

و بعد خم شدم و روشنش کردم، پشت میز کامپیوتر نشستم و به صفحه خاموش رخش نگاه کردم، اینکه میگم رخش داستان داره، این رایانه عزیز منو از سن دوازده سالگی تا الان یاری کرده، دمش گرم، از اون ورژن کامپیوتر گازوئیلی هاست که باید تا صبح صبر کنی روشن شه، آخرشم معلوم نیست بشه یا نشه، بزرگترین ریسک زندگیم این بود که روش برنامه نقشه کشی (اتوکد) نصب کردم، من موندم چطوری مرامش قبول کرد که همچین وظیفه بزرگی رو قبول کنه، یه بار دیگه کلید پایین کیسو زدم و گفتم :

-جون من روشن شو دیگه.

پووف بازم روشن نشد، دستمو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم :

-آخه چرا با ما سر یاری نداری..

و بعد رفتم تو فکر اون روزی که آرش بهم پیشنهاد کار داد :

-جدی؟ خوب من تاحالا از کسی سفارش قبول نکردم.

آرش دستشو تکون داد و گفت :

-نه، اصلاً برام مهم نیست، من میشناسمت، میدونم که میتونی.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-مرددم، اگه بد بشه شرمنده میشم.

آرش بهم نگاه کرد و گفت :

-ببین از این جهت نگاه کن که خوب بشه، میدونی معمار همچین پروژه ای برای کشیدن نقشه چقدر دستمزد میگیره؟

با خنده گفتم :

-دو ملیون.

آرش با چهره ی ریلکسی گفت:

-بیست ملیون. یکم، فکر کن یه نقشه است دیگه یا قبول میشه یا نه،با بیست ملیون زندگیه خانواده ات که نه حداقل تو از این رو به اون رو میشه.

یه لحظه حس کوزت بودن بهم دست داد، دیگه وضعمون اونقدرام ضایع نیس که با بیست ملیون زندگیه مون تغییر کنه …. نه دیگه بیست ملیون زندگی منو از این رو به اون رو میکنه 0_0

حداقلش اینکه زحمتم رو دوش خانواده نیست،

آرش منتظر نگاهم کرد و گفت:

-نظرت؟

برای جلوگیری از اینکه تصمیمم عوض نشه سریع و بدون مقدمه گفتم :

-قبوله.

آرش روی صندلی جابه جا شد و گفت :

-بسیار خوب، پس برای فردا.

با چشمای درشت شده از تعجب گفتم :

-فردا؟ یعنی پلان به این سنگینی و پر کاری رو تا فردا حاضر کنم؟

آرش با دست به پشت موهاش دستی کشید و گفت :

-آره، دیگه خودت حلش کن.)

-دیانا.

از فکر در اومدم و سریع برگشتم و گفتم :

-بله؟

بابا، با انگشتش به کامپیوتر اشاره کرد و گفت :

-روشنه.

به صفحه مانیتور نگاه کردم و گفتم :

-عه. آره آخرش روشن شد.

وارد برنامه اتوکد شدم و دوباره منتظر موندم، فکر کنم یه سی دقیقه ای هم باید برای باز شدن این در حال لودینگ باشه .

بابا بهم نگاه کرد و گفت :

-دیانا اگه باهاش مشکل داری یکی دیگه بخریم.

سریع گفتم :

-نه، نه خوبه مگه چشه؟

یهو یه صدایی اومد و کامپیوتر خاموش شد،

با خنده الکی به کامپیوتر و بعد به بابا نگاه کردم و گفتم :

-این همینطوریه، حله چیزی نیست.

دوباره کامپیوتر روشن شد و بعد یه صدای وحشت ناکی اومد و کلاً صفحه اش خاموش شد.

یه لبخند دیگه ای زدم وگفتم:

-اوکی، این بخاطر بالا و پایین رفتن فشار برقه وگرنه حله.

بابا جلو رفت و کلا از پریز کشیدش و گفت :

-خرابه دیگه، یکی دیگه میخرم برات.

وبعد کندن همه ی سیم های دور و بر کامپیوتر مکث کوتاهی کرد و از اتاق رفت بیرون،دستمو گذاشتم روی میز و سرمو گذاشتم روش.

-فکر کنم باید لپ تاپ آرشو بگیرم.

*******************

-دیانا ساعت چند؟

به ساعتم نگاه کردم و بعدش سریع موهامو شونه زدم و گفتم :

-ده دقیقه به نه.

پشتمو به آینه کردم و بلندی موهامو نگاه کردم و با ذوق گفتم :

-جونم، چقدر بلند شده.

بلندیه موهام تا دو وجب زیر کمرم میرسید، داشتم به موهام نگاه می کردم و کیف میکردم که مامان با لحن کشیده ای گفت :

-دیانااا.

برگشتم و با تعجب گفتم :

-بله؟

-من دارم خودمو میکشم میوه و شیرینی رو آماده کنم تو اومدی جلوی آینه برای من نای نای میکنی؟

چشمامو درشت و گفتم :

-من؟

دستمو کشید و گفت :

-بیا این آجیلا رو توی ظرف بریز تا سال تحویل نشده،

و زیر لب گفت :

-همیشه کارامون دقیقه نوده.

با خنده گفتم :

-مامان دستو ول کن کش اومد.

مامان برگشت و با خنده آمیخته با کمی حرص گفت :

-دیانا میزنمتا، کاری که گفتم بکن.

دستمو ول کرد و با خنده رفتم و یکی یکی آجیلا رو توی ظرف ریختم و میوه هارو هم سر سفره بردم، نن جون سره سفره نشسته بود و داشت قرآن میخوند، خیلی ساکت بود و بااین سکوتش خونه هم به سکوت عمیقی فرو رفته بود، بابا کت و شلوار تنش کرده بود و جلوی آینه داشت یقه پیراهنشو صاف میکرد.

مامان ظرف شیرینی و آجیل باقی مونده تو آشپزخونه رو برداشت و برد سر سفره و همون جا نشست، من هم سریع رفتم و یه کاسه رو آب کردم و یدونه تخم مرغ گذاشتم توش، بابا صدام زد:

-دیانا، بیا الان سال تحویل میشه.

فوری رفتم و کنار سفره نشستم، به ساعتم نگاه دیگه ای کردم و گفتم :

-پنج دقیقه دیگه.

مامان سرشو برد جلوی کاسه و گفت :

-چیه این؟

-تخم مرغ، روایت است که وقتی سال میچرخه این تخم مرغم همراهش میچرخه ولی خوب فکر میکنم فقط در حد همون روایته.

مامان خنده ای کرد و مشغول دعا کردن شد بابا هم به کاسه آب وتخم مرغ نگاه کرد ولی چیزی نگفت، نن جون چشماشو بست و گفت :

-دعا کنید بچه ها، دعای شما زود میگیره.

من هم به مثله نن جون چشمامو بستم و دعا کردم :

-خدایا، آرزوی منو خودت بهتر از من میدونی، خواهش میکنم کمک کن حقیقی بشه، خدایا خودت شاهدی که مامان بابا چطوری دارن برای من و آینده ام زحمت میکشن، یه کاری کن جلوشون سر افراز باشم… مرسی خدا چاکر پاکرم..کمک کن امسال سال خوبی برای همه مون باشه.

مامان :

-امسال گذشت با تموم خوبی ها و بدی هاش، اما توی سال پیش رو سلامتی همه خانواده ام و این دوتا کوچولویی که توی راهنو ازت میخوام ، خدایا بهم توان بده تا بتونم تصمیمم رو درباره میثم عملی کنم، کمک کن امسال سال خوبی برای هممون باشه.

بابا :

-خدایا ببخش که خیلی وقتا ازت قافل میشم ولی تو هوامو داری دست مریزاد خدا دمت گرم، خدایا تنها آرزوی من خوشبختی خانوادمه،به همشون سلامتی بده، ، کمک کن امسال سال خوبی برای همه مون باشه.

نن جون :

-خدایا کمک کن توی سال جدید این حشمت آی کیو آخرش حرف منو بفهمه بیاد یه آشیونه گنجشکی باهم بسازیم بهشون دون بدیم، همین بود دیگه نه؟ بیاد باهم آشیونه بسازیم… اینم نبود، نوچ خدایا اینارو کلا بیخیال اصل مطلب اینکه حشمت بیاد منو بستونه باهم ازدواج کنیم، اگه نکرد ایشالا بره زیر هیجده چرخ تا حداقل خیالم از تنها بودنش راحت شه. آمین.

دیانا :

چشمامو باز کردم و به صفحه تلویزیون نگاه کردم، صدای تیک تاک آخرین ثانیه های امسال میومد، دعای تحویل سال نو پخش شد و هممون زیر لب همراه با تلویزیون زمزمه کردیم :

– یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و نهار، یا محول الحول والاحوال، حول حالنا الی احسن الحال.

آهنگ باحال عید نوروز شروع به پخش شدن کرد و من بلند شدم و اول نن جونو که هنوز چشماش بسته بود و داشت دعا میکرد و بوسیدم و اونم منو بوسید بعدش بابا و مامانو، بابا از لای قرآن چندتا تراول پنجاه هزار تومنی در اورد و به هممون داد، نن جون هم از توی کیفش که بغلش گذاشته بود دوتا ده هزار تومنی به من داد و دوتا به مامان و به بابا،

لبخندی به همه زدم و با خوشحالی شیرینی برداشتم و خوردم، هعی خدایا این لحظه های خوشو از ما نگیر

سیما خانم و مینو برای تعطیلات نوروز رفته بودن تایلند ، ولی آقای تاجیک انگاری باهاشون نرفته بود چون بعد تحویل سال توی حیاط دیدمش، داشت با تلفن حرف می زد و طبق معمول اصلاً اعصاب نذاشت، بابا به نن جون قول داده بود برای تعطیلات عید هممونو ببره مشهد پا بوس امام رضا و من از این بابت مثه چی خوشحال بودم، وقتی به آقای تاجیک نگاه می کردم، یه جورایی دلم براش میسوخت، سیما و مینو در سال چهل دفعه میرن سفر های خارج از ایران یه بار به بهانه کریسمس، یه بار به خاطر عید نوروز. یه بار برای جشن تولد یه بار برای سالگرد ازدواج، شاید باورتون نشه جز این مورد آخری آقای تاجیک اصلاً باهاشون نمیره، یا وقتی هم که میره نباید تا سه ماه دور و برش بپلکی نمیدونم این سیما خانم اونور چیکار میکنه بنده خدارو که اصلا میشه عین هو سگ پاچه گیر،

با شنیدن صدای آیفون، صورتمو متفکر جمع کردم و گفتم :

-یعنی کی میتونه باشه ؟ سگ در صد از اقوام آقای تاجیکه چون ما که اینجا کسی رو نداریم،

به سمت در رفتم و بازش کردم و با اخم گفتم :

-بفرمایید….

تا سرمو بالا اوردم با دیدن فاطیما و اشکان و مامان بابای فاطیما به جز فرشادشون، با ذوق وصف نشدنی گفتم :

-وای سلام، خوش اومدید.

با فاطیما و مامانش سلام و احوال پرسی کردم و با خوشحالی بغلشون کردم، فاطیما علاوه بر دوست مثل خواهرمم بود، حالا بیشتر درک میکردم،

وارد خونه شدیم و بعد از خوش و بش خانواده فاطیما با مامان بابا و مشغول پذیرایی شدم، به سمت اشکان و فاطیما شیرینی تعارف کردم و با لبخند برداشتن،ظرف شیرینی رو سر جاش گذاشتم و رفتم روی مبل کنارفاطیما و اشکان نشستم و با خنده آروم گفتم :

-چه خبر از دو شتر مرغ عاشق؟

اشکان که داشت شیرینی میخورد خنده اش گرفت و شیرینی پرید تو گلوش، شروع به سرفه کردن کرد، فاطیما براش یه لیوان آب ریخت و بهش داد و با خنده گفت :

-خدا نکشتت دیانا الان فکر میکنن از قحطی اومدیم با شیرینی خوردنمون.

با خنده گفتم :

-نه باو اینا خودی ان، قبل اون که شما نشون بدید میفهمن، اشکان یه قلوپ آب خورد و سرشو با خنده تکون دادو چیزی نگفت، فاطیما بهم نگاه کرد و گفت :

-راستی اون روز که پشت تلفن داشتیم چرت و پرت میگفتیمو یادته؟

به اشکان نگاه کردم و با آرنج زدم تو پهلوی فاطیما و گفتم :

-مرگ، خیلیم بحث علمی بود.

فاطیما گفت :

-خوب بابا، اون روز که باهم داشتیم درباره ی یه چیز خیلی علمی حرف میزدیم چت شد یهو قطع کردی؟

با هیجان کف دستمو کوبیدم تو پیشونیم و گفتم :

-قسمت خر پول و خر خون که رسیدیم برگشتم دیدیم آرش پسر برادر آقای تاجیک پشت سرمه، از خجالت آب شدم.

آرش آستین پیراهنشو صاف کرد و گفت :

-اوه، این خر تا دلت بخواد جا برای بحث علمی داره.

فاطیما زد زیر خنده و دستشو گذاشت رو دهنشو گفت :

-بحث علمیه بسیار جذابی بود دفعه بعد تو هم شرکت کن، من تا صبح خوابم نبرد بسکه اطلاعات دیانا جامع و کامله.

اشکان لبخندی به فاطیما زد و گفت :

-حتماً، باعث افتخاره.

فاطیما هم لبخندی به اشکان زد، دیگه فیس تو فیس شده بودن فضا داشت چندشی میشد، منم برای جلوگیری پوست پرتقال جلومو برداشتم از زاویه ی چهل و پنج درجه فشارش دادم آبش باچید تو چشای اشکان، فاطیما برگشت تا بهم نگاه کنه تو چشای اونم ریخت،

هیچی دیگه، دودقیقه آخر اشکان و فاطیما با چشمای گریون خونه رو ترک کردن، جلوی در ایستادم و با خنده گفتم :

-بابا گریه نکنید، منم دلم براتون تنگ میشه.

وبعد زدم زیر خنده، اشکان دستی به چشمای قرمزش کشید و گفت :

-سگ تو روح هرچی آدم مردم آزاره.

با خنده گفتم :

-آره، موافقم.

فاطیما با دست چشماشو باد زد و گفت :

-دارم برات بیشعور.

با دست زدم رو شونه فاطیما و گفتم :

-به جون خودت این کارو نمیکردم کل خانواده باید شاهد صحنه های زیر هیجده سال می بودن.

اشکان دوباره خندید و گفت :

-آره اون موقع من تضمین نمیدادم.

به فاطیما نگاه کردم و گفتم :

-تحویل بگیر.

فاطیما با خجالت چشماشو مالید و گفت :

-خوب دیگه بریم مامان بابا رفتن.

مامان و بابا در حال بدرقه خانواده فاطیما بودن، یهو نن جون اومد کنار من و به اشکان و فاطیما نگاه کرد، فاطیما معذب به نن جون نگاه کردو لبخندی زد اشکان برای خداحافظی یکم صداشو بلندکرد و روبه نن جون گفت :

-با اجازه رفع زحمت کنیم ؟

نن جون همونطورکه ایستاد بود آروم گفت :

-کر نیستم انقدر عربده نکش.

اشکان پقی زد زیر خنده و به زور جلوی دهنشو گرفت و به زمین نگاه کرد، از خنده قرمز شده بود، زیر لب گفت :

-به عمرم انقدر ضایع، ضایع نشده بودم.

فاطیما برای ماست مالی گفت:

-ببخشید مادر.

نن جون با همون لحن به فاطیما گفت :

-حرف دهنتو بفهم، مادر چه صیقه ایه؟من سن خواهر کوچکترتم،نفله.

ایندفعه اشکان بیشتر زد زیر خنده و دیگه داشت میترکید.

اینجور چیزا برام عادی شده بود، لبخندی به فاطیما و اشکان زدم و گفتم :

-خیله خوب شُ…

نن جون نذاشت حرفمو کامل بزنم و گفت ؛

-شتر مرغ.

اشکان یکم عقب تر ایستاد و گفت :

-این مقدار شباهت نوه ومادربزگی غیر قابل باوره.

با اخم به اشکان نگاه کردم و رو به نن جون گفتم :

-همون که شما گفتی.

نن جون به صورت فاطیما خیره شد و گفت :

-نه، اینا هنوز به اون سطح نرسیدن،تو چشمای این دو دلی موج میزنه.

عجب جمله تاریخی گفت نن جون، متخصص عشقه لامصب.

فاطیما دستپاچه شد و اخم الکی کرد و با استرس گفت :

-وای مامان بابا رفتن اشکان بدو بریم.

اشکان خنده اش کمتر شد تا جایی که دیگه اصلاً خنده تو چهره اش نبود، نن جون به اشکان نگاه کردوگفت :

-هنوز زوده.

اشکان متفکر به زمین خیره شد و چیزی نگفت.

دیدم اوضاع خیلی خیطه دست نن جونو گرفتم و گفتم:

-چی میگی ننه؟ اینا باهم خوشن، شتر مرغم هستن دیدم که میگم.

فاطیما زیر لب گفت :

-یعنی الان این رده شترمرغ عند عاشقیه؟

با خنده چشمامو بستم و گفتم:

-سطح بندی عشقه، کبوتر، کفتر. قرقی، لاشخور،شتر مرغ، هرچی بزرگتر عشق بیشتر، حالا هی باز بگید سگ فوش است، خر فوش است این دیگه تهشهههه.

فاطیما لبخندی کاملاً الکی زد و گفت :

-دیگه بریم، خداحافظ دیانا.

بغلم کرد و آروم گفت :

-درمورد حرفای مادر بزرگت بعدا حرف میزنیم.

منم آروم زیر گوشش گفتم:

-بزرگش نکن از این حرفا زیاد… نمیزنه ولی خوب من چیزی بهش نگفتم.

ازم جدا شد وگفت :

-فعلاً.

از اشکان هم خداحافظی کردم و مامان بابای فاطیما هم که دیگه رسیده بودن جلوی ماشینشون.

مامان در حیاط رو بستم و با لبخند گفت :

-خانواده خیلی خوبین.

حرفشو تایید کردم و گفتم :

-آره، خیلی بیشتر از خیلی.

هوا داشت تاریک میشد و حال ننه جون بد شده بود بخاطر همین جایی نرفتیم و توی خونه نشسته بودیم، مامان داشت سبزی پلو با ماهی درست میکرد نن جونم که خوابیده بود، منم نشسته بودم عمو پورنگ نگاه میکردم.

بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و گفتم :

-مامان کی میریم خونه ی سارا.

مامان همونطورکه دستشو گذاشته بود رو دهن و بینیش تا بو رو نفهمه گفت :

-فردا اگه حال نن جون خوب شد میریم، سرمو تکون دادم و گفتم :

-آهان.

وگوشیم رو از روی اپن برداشتم و نگاهی دوباره به پیام سارا انداختم و زیر لب گفتم :

-منظورت چیه؟

شام درست شد و همه پشت میز نشستیم نن جون یکمی خورد و عقب کشید مامان هم که جدیدا با اون ویارش مارو کشته، تا نشست پشت میز حالش بد شد و رفت تو دستشویی تا می تونست اوق زد خودش غذا نخورد هیچی ماهم از شام خوردن افتادیم. سفره روجمع کردم و ظرفا رو شستم، نگاهی به مامان و نن جون کردم و گفتم :

-همه حال ندار، همه داغون، داغوونید داغون.

انگاری کسی حرفامو نشنید،جز بابا که نگاهی به ساعتش کرد و گفت :

_بخوابیم دیگه، شب بخیر.

سرمو تکون دادم و برقا رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم، روی تختم دراز کشیدم و به این فکر میکردم کی صبح میشه تا بفهمم سارا چی میخواد بگه.

***********************

خدارو هزار مرتبه شکر حال نن جون بهتر شد و مامان و بابا رضایت دادن بریم خونه سارا، از شدت هیجان رفتن به خونه سارا نفهمیدم چطوری حاضر شدم، زودتر از بقیه رفتم بیرون و دادزدم :

-بیاین دیگه.

مامان و بابا و ننه جون اومدن بیرون و مامان همونطورکه کفشاشو می‌پوشید بااخم گفت :

-خوب تو هم، چیشد باز انقدر عاشق سارا شدی؟ اون روز که قرار بود منو خفه کنی برای اینکه گفته بودم سارا بیاد پیشت.

آب دهنمو قورت دادم و اخم کردم، نمیدونستم چی بگم با من، مِن گفتم :

-نه،… من اون روز.. عصبانی بودم، یه چیزی گفتم،بریم دیگه.

بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم، بابا راه افتاد و همزمان با حرکت کردن ماشین گوشی منم زنگ خورد، از توی کیفم برش داشتم، حتما دوباره فاطیماست جو گیر شده،من نمیدونم به چه زبونی به این بشر بگم من چیزی از تو به کسی نمیگم ؛

بی خیال به صفحه گوشی نگاه کردم، با دیدن شماره دایی چشمام درشت شد و با استرس به بقیه نگاه کردم، بابا از توی آینه نگاهم کرد و گفت :

-کیه؟

با خنده گفتم :

-فاطیماست.

خیلی ضایع بود بر نمیذاشتم بخاطر همین تماسو وصل کردم و گفتم :

-سلام فاطیما من الان تو ماشینم نمیتونم حرف بزنم.

-فاطیما کدوم… استغفراله ، چرا هرچی زنگ میزنم گوشی تو جواب نمیدی؟ رفتی پیش فریبا؟

با خنده گفتم :

-الهی، باشه، باشه حتماً بهت زنگ میزنم، خدافظی نمیکنم خدافظی نکن فعلاً.

گوشی رو قطع کردم و با ترس به مامان که داشت نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم :

-خواب منو دیشب دیده زنگ زد حالمو بپرسه

مامان لبخندی زد و به جلو نگاه کرد، گوشیمو خاموش کردم و نفس آسوده ای کشیدم، بخیر گذشت.

بالاخره رسیدیم پشت به خونه ی سارا،تا زنگ آیفونو زدیم انگاری سارا پشت در منتظر بود چون زود درو باز کرد و تا منو دید با خنده پرید بغلمو گفت :

-سَلاااام.

ازش جدا شدم و با صورت جمع شده به قیافش نگاه کردم و گفتم :

-سلام.

به مامان بابا هم سلام کرد و دعوتمون کرد تو، بعدش با لحن لوسی گفت :

-وای دیانا، تا اِف اِفو نگاه کردم دیدم تویی، خودمو رسوندم پشت در تا خودم درو برات باز کنم، عَیزم خعلی خوشحال شدم.

مامان لبخندی زد و با چشم و ابرو بهم فهموند مثله شلغم نگاه نکنم منم یه چیزی بگم، من از اونجایی که از این لوس بازیا بدم میومد گفتم :

-همچنین، همچنین.

نن جون اومد کنارمو آروم گفت :

-این زرده همون ساراست؟

به موهای بلوند سارا و صورت کرم پودر مالیده اش که فکر کنم اگه دست میکردی به صورتش تا کمر میرفتی تو پنکک و سفید کننده نگاه کردم و گفتم :

-این اولین باره که باهات موافقم، بله.

وارد پذیرایی خونشون شدیم مامان و بابای سارا تا مارو دیدن شروع به سلام و احوال پرسی و خوش و بش کردن.

اوضاع مالیه خانواده سارا از ما خیلی بهتر بود،رابطه ما و خانواده ی اون از همون دوران دبیرستان شروع شد، چون باهم خیلی صمیمی بودیم خانواده ما و فاطیما و سارا باهم آشناییت داشتن ، ولی خوب این قضیه ی خوب بودن وضع مالی سارا و فاطیما از ما مسئله ی غیر قابل انکاری بود.

.

روی نزدیکترین مبل نشستم و با لبخند به مادر سارا که نگاهم میکرد نگاه کردم، تیپ اینم از دخترش کم نداشت ولی خوب خیلی زن دوست داشتنی بود، با لبخند گفت :

-دیانا فکر کنم دو، سه سالی میشه ندیدمت،دیگه رفتی حاجی حاجی مکه.

لبخند دیگه ای زدم وگفتم :

-گیر درس و دانشگاه و اینجور چیزا بودم، وگرنه منکه از خدامه شمارو زود به زود ببینم.

دستشو گذاشت رو سینشو گفت :

-فدات شم گلم.

با خنده سرمو تکونی دادم و مشغول آنالیز سارا شدم، بیشعور اصلاً هیچ ری اکشنی نشون نمیداد و فقط ریلکس داشت شیرینی میخورد، تک سرفه ای کردم، برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد، آروم سرمو به معنیه( چی شده ؟) براش تکون دادم، بلند شد و با لبخند جاشو با مبل کنار من عوض کرد،نشست و آروم گفت :

-چطوری عشقم؟

صورتمو جمع کردم و گفتم :

-زهر مار، بگو چی بود اون خبری که میخواستی بهم بدی؟

با ذوق گفت :

-تا فردا عصر که قطعی نشه نمیتونم چیزی بگم، فقط برام دعا کن.

نفس کلافه ای کشیدم و رو بهش گفتم :

-سارا یه حرفی میزنی تا آخر بگو دیگه، الان من گیج شدم، مفصل برام تعریف کن ببینم چته؟

دستشو گذاشت رو دستم و گفت :

-تا فردا شب خبرشو بهت میدم.

دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون و با اخم به زمین خیره شدم.

– لوس ننر، گمشو زر بزن دیگه.

با لحن لوسی گفت :

-تولو خدا دیا جونم وقتش که شد بهت میگم، میدونم که از خوشحالی من خوشحال میشی.

باشه ای گفتم و سکوت کردم، انگاری من مسخره ی اینم، اصلاً نگه به جهنم.

با خداحافظی کوتاهی از سارا به سمت در رفتم که داد زد :

-دیانا منتظر تماسم باش.

بااخم گفتم :

-منتظر خبر مرگت هستم.

از خونه ی سارا اینا خارج شدیم و سوار ماشین شدیم، بعدش به سمت خونه ی فاطیما رفتیم، که پس از وارد شدن یک راست منو برد تو اتاقش و سه ساعت براش آیه قسم میخوردم که بابا من به نن جون چیزی از قضیه ی تو و وحید نگفتم، آخر سر عصبانی شدم و بهش گفتم :

-مگه تو. توی دوست داشتنت به اشکان تردید داری که گیر دادی؟ هان؟ نن جون من اینو گفت، وقتی حساسی یعنی مرددی.

فاطیما با چشمای گشادشده نگاهم کرد و بریده، بریده گفت :

-من از عشقم به اشکان مطمئنم…

ولوم صدامو بردم بالا و گفتم :

-پس چه دردته؟

با ترس و استرس نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت :

-از دوست نداشتن وحید مطمئن نیستم.

بااین حرفش با حیرت دستموگذاشتم رو دهنمو گفتم :

-تو چی… چی گفتی؟

اشکای فاطیما شروع به ریختن کرد و سرشو گذاشت رو میز جلوش و گفت :

-منه احمق هنوز دو دلم.

نمیدونستم چی بهش بگم، فقط نگاهش کردم و گفتم :

-گند زدی فاطیما. گند زدی.

توی حیاط خونه نشستم و به میز و صندلی وسط حیاط خیره شدم، گوشیم رو از کنارم برداشتم و روشنش کردم

-شش تماس بی پاسخ، پنج تماس از دایی، یک تماس آرش!

بدون وقفه شماره آرشو گرفتم، بعد چند ثانیه تماس وصل شد. صدای آرش توی گوشی پیچید که گفت :

-سلام.

فوری گفتم :

-سلام، روز بخیر،ببخشید من گوشیم خاموش بود با من کاری داشتی؟

-آره، برنامه عوض شد، باید تا سه چهار روز دیگه نقشه حاضر باشه.

با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم :

-جدی؟

-آره، مشکلی هست ؟

-آره، من هنوز کاری نکردم راستش،

-اشکالی نداره، چهار روز وقت داریم.

-اوهوم، یه چیز دیگه هم هست.

-چی؟

با کمی شک و تردید گفتم :

-لب تاپ تون برنامه اتوکد داره؟!

با خنده گفت :

-آره، عصر میارمش، کارتو باهمون، انجام بده.

باشه ای گفتم و بعد از تشکر خداحافظی کردم و داخل خونه رفتم.

روی مبل جلوی تلویزیون نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم، به ساعت نگاه کردم و دیدم هنوز دوازده و نیمه، و خیلی تا عصر مونده، انقدر به برنامه های تلویزیون نگاه کردم و شبکه هارو بالا و پایین کردم که نفهمیدم کی خوابم برد،

با صدای شکستن چیزی چشمامو سریع باز کردم و به اطراف نگاه کردم، مامان وسط آشپزخونه نشسته بود و داشت با جارو خورده شیشه ها رو از روی زمین تمیز میکرد، دوباره نشستم ودستی به موهام کشیدم که متوجه لپتاب سفیدی روی عسلی شدم، خم شدم و با احتیاط برش داشتم و نگاهی بهش انداختم،

دوباره روی عسلی گذاشتم و بلند شدم و به سمت مامان رفتم و با صدای خواب آلودی گفتم :

-مامان.

مامان خاک اندازو توی سطل زباله خالی کرد و گفت :

-جانم؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم :

-لپتاب آرشه؟

مامان چشماشو ریز کرد و گفت :

-بله؟

با خنده گفتم :

-ای بابا، همون پسر برادر آقای تاجیک.

مامان نگاهی بهش کرد و گفت :

-آره، چند دقیقه پیش بابات از آقای تاجیک گرفتش، گفت برای آرش کاری پیش اومده اینو داده به عموش که برسونه به تو.

-آهان، پس من میرم روی پروژه ی بیست ملیونیم کار کنم.

مامان با خنده گفت :

-دیوونه.

ساعت نزدیک شش یا هفت بود، چقدر خوابیدم، به خرس گفتم زکی.

خنده ای کردم و رفتم تو اتاقم و مشغول شدم،دوساعتی گذشت انقدر سرم توی صفحه نمایشش بود که همه جارو تار میدیدم، ولی بازم دست نکشیدم و مشغول کار شدم، در آخر نقشه رو سیو کردم و لبتاپو هول دادم عقب و خاموشش کردم، هنوز خیلی دیگه کار داشتم.

از اتاق خارج شدم و رفتم تو حال مامان داشت فیلم ابد و یک روزو نگاه می کرد، منم دقیقاً به همون قسمت نرو سمیه اش رسیده بودم، عجب دیالوگ ماندگاری شد اییین، کل فیلم یک طرف دیالوگ این یک طرف.

نن جون با دستش زد رو پامو گفت :

-داشتی نقاشی میکشیدی؟

بهش نگاه کردم وگفتم :

-سمیه نرو معماری ، اگه بری نمیگن تا صبح بیدار بود نقشه میکشید، میگن داشت نقاشی میکرد.

نن جون با دست دیگش کوبوند پشت کله ام و گفت :

-منو مسخره نکن.

دستمو گذاشتم رو چشمم و گفتم :

-چشم، بیخیال ما شو نن جون حوصله ندارم، اَه.

فکر کنم این اولین باری بود که به حرفم گوش داد، چون جدی جدی بیخیالم شد،

-چه بهتر، مامان شام چی داریم؟

ننه جون گفت :

-زهر مار، میخوری؟

نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:

-فک و فامیله داریم؟

رادین :

نفس زنان سر جایش ایستاد و خم شد و دو دستش را روی پاهایش گذاشت وبه روبه رو خیره شد،

دوباره سرعت قدم هایش را بیشتر کرد، به ساعتش که 7:30صبح را نشان می داد نگاهی انداخت و روی نیمکت کنار دکه ی روزنامه فروشی نشست، شیشه ی آب معدنی را یک نفس سر کشید و باقی مانده ی آب داخل شیشه را روی سر و صورتش خالی کرد وکمی به سمت جلو مایل شد، نفس آسوده ای کشید و سرش را پایین انداخت و به کفش های اسپورتش خیره شد، بعد از کمی مکث سرش را بالا آورد و دستی به گردنش کشید، بعد یک ورزش حسابی سیگار عجب میچسبید، با به یاد آوردن اینکه چند روزی میشد لب به سیگار نزده بود، نفس کلافه ای کشید و دوباره به زمین خیره شد، با شنیدن آلارم تلفن همراهش دستش را توی جیب شلوار مشکی اسپورتش کرد و تلفن را بیرون کشید، نگاهی به صفحه کرد و با دیدن شماره ناشناس ابرویی بالا انداخت و تماس را وصل کرد، تا خواست چیزی بگوید صدای گریه ی دختری مانع حرف زدنش شد، اخمی کرد بیخیال گفت :

-اشتباه گرفتید

تاخواست تماس را قطع کند

صدای گریه ی دختر بیشتر شد و داد زد :

-ستاره ام ، رادین توروخدا قطع نکن رادمان، رادمان …

و دوباره صدای گریه ی دخترک بیشتر شد،

رادین با شنیدن اسم رادمان از قطع کردن تماس منصرف شد، و سریع از جایش بلند شد و با حیرت گفت :

– یه لحظه آروم باش، چش شده رادمان؟

صدای هق هق ستاره کم تر شد و با استرسی که در صدایش مشهود بود گفت :

-مَ.. من داشتم تو اتاق درس میخوندم را.. رادمان گفت میره توی حیاط بازی کنه… بعد چند دقیقه ازش سر و صدا نشنیدم رفتم بیرون د..دیدم نیس،رادین توروخدا کمک کن رایکا و سامان رفتن دکتر من میترسم.

رادین عصبانی تلفن را قطع کرد و سراسیمه به سمت ماشینش که آن طرف تر پارک شده بود دوید، سوار ماشین شد وبا بیشترین سرعت ممکن به سمت خانه ی خواهرش حرکت کرد، با دستش محکم روی فرمان ماشین کوبید و زیر لب گفت :

-رایکا بفهمه داغون میشه،

با چشم بهم زدنی جلوی در خانه رسید ماشین را همان جا رها کرد و سریع زنگ در خانه را زد، در بی وقفه برایش باز شد و چهره ی مضطرب ستاره نمایان شد، ستاره با دیدن قامت رادین سلام کوتاهی کرد و اشک های جاری شده روی صورتش را با دست پس زد، رادین نگاه عصبانی به او انداخت و گفت:

-مگه در حیاطو نبسته بودی؟

ستاره با گریه سرش را به نشانه ی نه تکان داد، رادین پوزخندی زد و گفت :

-واقعانکه.

ستاره همانجا کنار در حیاط نشست و در مانده نالید :

-خدایا.

-اطرافو گشتی؟

-آره، نبود، هیچ جا نبود.

رادین بدون توجه به سارا داخل خانه رفت و کشو ها ی خانه را یکی یکی گشت و دو عدد عکس سه در چهار از رادمان پیدا کرد و سریع بیرون رفت، به سمت در حیاط دوید و گفت :

-رایکا نباید چیزی بفهمه.

در حیاط را بست و پیاده به دنبال رادمان هرجایی از اطراف خانه را که فکر میکرد زیر پا گذاشت، اما نبود، که نبود، به هرکسی که میرسید عکس رادمان را نشان میداد اما کسی اورا ندیده بود،

به ساعتش که نه و سی دقیقه ی صبح را نشان میداد نگاه کرد، دیگر نایی برای راه رفتن نداشت، روی جدول کنار پیاده رو نشست و به اطراف چشم چرخواند، عصبانی بود، عصبانی بود و دوست داشت عصبانیتش را چکشی کند و بکوبد بر سر سارای بی دقت که اینگونه بی مسئولیتی نکند،

دیانا :

کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:

-اِ، خاله عر نزن دیگه، جان من یه لحظه ساکت باش.

شماره رو گرفتم و گوشی رو نزدیک گوشم بردم و گفتم :

-چه بچه ای شماره ننه باباشو حفظ نیست شماره دایی شو میگه.

بعد چندتا بوق تماس وصل شد سریع گفتم :

-سلام.

صدای طرف توی گوشی پیچید :

-سلام، بفرمایید.

-خواهر زاده تون تو پارکه گمشده ، پیش منه.

-خداروشکر؟… آدرس پارکو لطف کنید.

یه لحظه مکث کردم و بعد

آدرسو بهش گفتم،تشکری کرد و تلفنو قطع کردم.

پسره باز داشت مثله ابر پاییز گریه میکرد، ابر پاییز بود دیگه؟

-خاله اون ابر بهاره.

با هیجان کف دستمو کوبیدم تو پیشونیم و گفتم :

-آخ نوک زبونم بود،ایول ابر بهار . ای وای دوباره بلند فکر کردم، حالا بیخیال خاله، اسم بابات چیه؟

پسره دوباره زد زیر گریه و بهم نگاه کرد، نفس حرصی کشیدم و دستمو گذاشتم رو دهنشو تند تند گفتم :

-هییس، ساکت، دو ساعته اومدی پیش من عین دو ساعتو داری گریه میکنی، اسم باباتو بگو من زودی پیدا میکنم خانواده تو.

آخیییش آخرش حرفمو زدم، یه نگاه به بچه که داشت بال بال میزد کردم و دستمو از روی دهنش برداشتم و گفتم :

-وای نمیری.

تند تند نفس کشید و گفت :

-خاله خفه ام کردی… من بر نمیگردم خونه، فقط از دنیا سیرم.

صورتمو جمع کردم و گفتم :

-مای بیبی میخوای برات بگیرم؟

اخم کرد و گفت:

-نخیرم من بزرگ شدم خودم میرم دسشویی.

به آسمون نگاه کردم و گفتم :

– گودزیلا از زندگی سیره.

دوباره گریه کرد و گفت :

-مامان که همیشه دکتره، بابا هم که سرکاره عمه ستاره هم که همیشه سرش تو کتابه دایی هم که هر دو قرن یکبار میبینم، فقط یه آقا جون میمونه که تفاوت نسلیمون زیاده آبم باهاش تو یه جوب نمیره.

چشمامو درشت کردم و گفتم:

-چقدر وجه اشتراک داریم منو تو؟

سرشو تکون داد و گفت :

-اوهوم، منم نمیرم خونه تا بهم توجه کنن.

روی نیمکت نشستم وگفتم :

-آهان، ببین خاله، تو کمبود توجه داری.

-چقدر زرنگی خاله.

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :

-زبونت منو یاد یه بنده خدایی میندازه.

با دقت بهش نگاه کردم و با دستم صورتشو چرخوندم و گفتم :

-عجَب، عجیب که یه شباهتی هم باهاش داری.

بی خیال نگاهی بهم انداخت و گفت :

-خاله به نظرت چیکار کنم؟

با تعجب گفتم :

-حرکاتتم مثله همون بنده خداست.

به روبه رو نگاه کردم و گفتم :

-راستی،اسمت چی بود؟

-رادمان!

ایندفعه دیگه از تعجب بلند شدم و رو بهش گفتم :

-لامصب صداتم که مثله رادینه.

پسره ابروهاشو بالا انداخت وبه پشت سرم نگاه کرد و گفت :

-دایی رادین؟ اینجا چیکار میکنی؟

لبخندزدم، از اون لبخندا که از هزارتا گریه بدتره، روی پاشنه پا چرخیدم و به رادین نگاه کردم و گفتم :

-سلام.

رادین جوابمو داد و با خنده به سمت رادمان دوید و جلوی پاش زانو زد وگفت:

-کجا رفتی تو دایی؟

رادمان رادینو بغل کرد و گفت:

-دایی من همینجام، شما نیستید.

با دستمال کاغذی اشکای فرضیه زیر چشممو پاک کردم و گفتم :

-چه جملاتی به کار میبره جقله بچه.

رادین رادمانو از خودش جدا کرد و گفت :

-اجازه هست تو جیبتونو نگاه کنم؟

رادمان دستشو کرد تو جیبش و آدرس خونه و شماره تلفنو از جیبش در اورد و روبه رادین گرفت و گفت :

-بفرمایید.

ای بچه پررو، ای کپی پیس این داییه نقطه چینشه.

رادین با لبخند نامحسوسی به کاغذ توی دست رادمان نگاه کرد و گفت :

-امیدوارم برای این کارتون توضیحی داشته باشید جناب رادمان خان.

با زنگ خوردن موبایلش از جاش بلند شد و جواب طرفو داد :

-پیدا شد، به رایکا بگو با منه،باشه.

گوشی رو قطع کرد و چشمش به من خورد.

– خیلی از کمکت ممنونم.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-خواهش میکنم، کمکی نکردم.

نگاهمو به رادمان دادم وبا لبخند به سمتش رفتم و جلوش نشستم و گفتم:

-خوب دیگه، دایی جونت پیدا شد، دفعه بعد این کارو نکنی عزیزم مادرت گناه داره نگران میشه.

یهو دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت :

-خاله نرو.

هرکاری کردم از خودم جداش کنم نشد، دیدم ضایعست بغلش کردم و گفتم :

-عسیسم، من باید برم کلی کار دارم.

رادین همونجا ایستاده بود و نظاره گر بود. رادمان با گریه گفت :

-خاله میشه جای عمه تو بیای خونه ی ما؟

به چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم :

-چرا؟

-چون وقتی من اومدم پیشت دیگه نقشه نکشیدی اومدی بهم کمک کردی تازه بستنی هم برام خریدی ، اما وقتی میرم پیش عمه یکسره سرش تو کتابه.

دستی به موهای خرماییش کشیدم، چطوری دلشون میاد به این بچه بی توجه باشن؟ من که از بچه ها متنفرم با دیدن این بچه دلم قنج رفت.

رادین به حرف اومد وبا لحن ریلکسی گفت :

-رادمان بریم، خاله رو اذیت نکن.

یهو حس فرشته نجات بودن بهم دست، به رادین نگاه کردم و گفتم :

-میشه چند دقیقه ای پیش من

باشه؟

سرشو کج کرد و گفت :

-باشه.

فکر نمیکردم انقدر زود راضی بشه یکم هنگ کردم! به اطراف نگاه کرد و بااخم گفت:

-من برمیگردم.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-راحت باشید.

قدم برداشت و رفت اونطرف تر داشتم به رفتنش نگاش میکردم که یهو با جیغ رادمان به خودم اومدم، پرید بغلم و گفت :

-آخ جون.

از خودم جداش کردم ونشوندمش رو نیمکت و زیر لب جوری که نفهمه گفتم :

-خاله گندشو دراوردی دیگه،

و بعدش خودم کنارش نشستم و لپ تاپو گذاشتم رو پام، بالبخند به صفحه اش نگاه کردم،تموم شده بود همه کاراشو، کرده بودم وتقریبا کامل بود،دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشته بودم،با هیجان به صفحه نگاه کردم و گفتم :

-دیگه آخرشه خاله جون الان سیو میکنم بریم بازی.

یهو شاسکول اسکول درونم که همیشه بی جا پدیدار میشه پدیدار شد!

مثله احمقا دستمو گذاشتم رو دکمه دلیت و با خنده گفتم:

-اینو فشار بدم تمومه، هرچی دیشب کشیدم به فنا رفته، واقعا چطوری میشه که سرنوشت کاری من به یک کلید بنده؟

با لبخند داشتم به صفحه لپ تاپ نگاه میکردم و رفته بودم تو فکر که دست کوچیک رادمانو جلوی چشمم دیدم که گفت :

-خاله تو فکری؟ بزن بره دیگه.

یه لحظه کل زندگیم رفت رو حالت آهسته، دست رادمان آروم اومدو اومد و اومد خورد به دست من، داد زدم :

-رااااااااادمااااان نههههههه.

همه چیز به حالت عادی برگشت رادمان دستشو زد کوبید رو دستم و کل نقشه پاک شد، با تعجب برگشتم و به قیافه ی خندون رادمان نگاه کردم و گفتم :

-تو الان چیکار کردی؟

خنده اش تبدیل به تعجب شدوگفت :

-کار بدی کردم؟

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، با ناباوری گفتم :

-نقشه …. نقشه ای که دیشب تا صبح کشیدم و با یه حرکت پاک کردی.

دستمو گذاشتم رو چشمامو به سمت جلو خم شدم و زیر لب گفتم :

-خدا چرا؟

رادمان زد زیر گریه و دستمو تکون داد و گفت :

-خاله، خاله ببخشید، اشتباه کردم.

بهش توجه نکردم، بدبخت شده بودم، دیگه تموم شد.

-رادمان.

با شنیدن صدای رادین سرمو بالا اوردم و دوباره دستمو گذاشتم رو دهنم و متفکر به زمین خیره شدم، داشتم کل سعیمو میکردم گریه ام نگیره، ولی مطمئن بودم چشمام قرمز شده بود .

رادین با همون ریلکسی ذاتی که توی رفتارش بود نایلون توی دستشو به سمت رادمان گرفت و گفت :

-چیکار کردی دوباره شیطون؟ رادمان دستمو ول کرد و لپ تاپو سریع از کنارم برداشت و به سمت رادین رفت و گفت :

-دایی من شیطون رفت تو جلدم زدم همه ی نقشه های خاله رو پاک کردم، تو همه چی بلدی، اینم درست کن.

هنوز تو شوک بودم، حتی دستو دلم نمیرفت لپ تاپو از رادمان بگیرم، فقط به روبه به روم نگاه میکردم و هیچی نمیگفت، یعنی لال شده بودم، کل زحمتم، کل شب بیداریم همه، بخاطر یه بچه لوس به فنا رفت، اصلاً از هرچی بچه است متنفرم.

یه میز و صندلی شطرنج روبه روی نیمکتی که منو رادمان روش نشسته بودیم بود.

رادین پشت همون میزه نشست و دستشو گذاشت روش و ریلکس گفت:

-راست میگه خاله ؟

یه لحظه چشمام درشت شد،بعدش سریع به حالت اولیه ام برگشتم و بااخم گفتم:

-اوهوم،… مهم نیست، دیگه تموم شد.

رادین لپ تاپو از رادمان گرفت و گذاشت رو پاش و به صفحه اش خیره شد، چندتا کلیدو زد وگفت :

-حله.

بدون هیچ حسی بهش نگاه کردم وگفتم :

-چی حله؟

اخم کرد و به صفحه نمایش نگاهی انداخت و بعدش به من نگاه کرد و گفت:

-طراح این پلان خودتی؟

رادمان اومد و بهم چسبید وگفت :

-آخ جوون خاله، دایی درستش کرد، حالا دوستی؟

یهو بااین حرفش از جام بلند شدم و به سمت رادین رفتم و به صفحه ی لپ تاپ نگاه کردم، چشمام داشت از حدقه میز بیرون، من برم بمیرم، کل تخصص معماری مو بااین کارش برد زیر سوال. با خنده گفتم :

-مرسی، واقعا ممنونم.

لپ تاپو به سمتم گرفت و گفت ؛

-خواهش، جوابمو ندادی.

با خنده سریع نقشه رو سیو کردم و گفتم :

-بله، اینو دارم برای شرکت پسر برادر آقای تاجیک حاضر میکنم، واقعا ممنونم که برش گردوندین، نمیدونم چطوری تشکر کنم.

ابرویی بالا انداخت و گفت:

-میشه یه نگاه دیگه بهش بندازم؟

سریع لپ تاپو بهش دادم و گفتم :

-حتماً.

با دقت به صفحه اش نگاه کرد و گفت :

-این… یه اشکالایی داره.

اول به رادین و بعد به صفحه ی لپ تاپ نگاه کردم و گفتم :

-کجاش؟

-پنجره ها درست رسم نشده، یکی از فاکتور های خونه ی خوب ویوی عالیشه…

رادین اشتباهاتمو توضیح میداد ومنم سریع با کمک حرفای اون نقشه رو تغییر میدادم، تا جایی که تقریبا به کل فضای بیرونی نقشه عوض شد، بی عیب و بی نقص، به نظرم بهترین نقشه ای بود که تا حالا به عمرم کشیده بودم،

لپ تاپو به سمتش چرخوندم و گفتم :

-خوبه؟

دستشو گذاشت زیر چونه اشو صورتشو جمع کرد و گفت :

-بد نیست.

چشمامو درشت کردم و گفتم:

-خیلیم خوبه.

سرشو چرخوند و تو چشمام زل زد، اوه لامصب زیاده روی کرده بودم سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم، اما رادین دوباره گفت :

-خوبه ولی عالی نیست، در آینده نزدیک موقعی که انتخاب شد اشکالاتش ویرایش میشه.

با خنده گفتم :

-همینکه هست، میخوان بخوان، نمیخوان درد بخورن، والا.

نمیدونم چرا ولی رادین نگاه عجیبی بهم انداخت و دستی به ته ریشش کشیدو آروم گفت :

-درد بخورن.

باشنیدن زنگ موبایلش سریع خم شدم و از توی کیفم درش اوردم و جواب دادم :

-بله مامان،

صدای نن جون اومد که داد زد :

-زهر مار خبر مرگت کدوم گوری؟

زیر چشمی نگاهی به رادین کردم که متوجه شد و با نگاهش قافل گیرم کرد،لبخندی زدم و گفتم :

-باشه ده دقیقه دیگه خونه ام،چیزی نمیخوای سر راه بگیرم؟

-کفن منو بگیر بپوشم برم تو قبر از دستت راحت شم.

برای اینکه س نشه با لبخند الکی گفتم :

-باشه، باشه میگیرم.

-ای پدر سگ… بووووووق، تو ام مثله اون دایی بوووقت هستی،

– منم دوست دارم، خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و سریع گفتم :

-وای با بچه بازی نکردم بهش قول دادم.

برگشتم و دیدم رادمان روی نیمکت خوابش برده، دستمو گاز گرفتم و گفتم :

-آخی، از رادمان قافل شدم، حیف شد.

رادین بلند شد و لپ تاپو خاموش کرد و به سمت من گرفتش و گفت :

-اشکالی نداره، الان خوابه راحت تر میشه ببرمش.

لپ تاپو ازش گرفتم و به روسریم دستی کشیدم و سرمو انداختم پایین وگفتم :

-بیدار بشه ازم متنفر میشه،… باشه ممنون از کمکتون.

-خواهش میکنم، همچنین.

خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم، شانس گند خونه مون چفت پارک بود و رادین چون میدونست نزدیکه تعارف نزد، خوب اگه یکم دور ترمیشد چی میشد؟

چی دارم میگم؟

رسیدم دم در خونه و کلیدو انداختم و رفتم تو ، خیلی خوشحال بودم میدونستم آخرش این نقشه به یه جایی میرسه ، تا وارد خونه شدم سلامی به مامان ونن جون کردم و گوشیمو در اوردم و شماره ی آرشو گرفتم بعد چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید:

—الو.

سریع گفتم:

—سلام آقا آرش خوب هستید؟

—سلام ،خیلی ممنون،اتفاقی افتاده ؟

با خوشحالیه زیادی گفتم:

—تموم شد.

صدای آرش بلند تر شد و گفت:

—واقعا؟

با لبخند گفتم:

—بله فقط یه تغییراتی تو نقشه ی کلی بوجود اومده ،ایرادی که نداره.

—عالیه، فکر نمیکردم انقدر زود تمومش کنید ،آخه برنامه عوض شده فردا جلسه داریم .

—وا،فردا؟اینو چرا به من نگفتید؟ اگه من تا فردا حاضر نمیکردم چی؟

—نخواستم هول کنی، تموم شم نمیکردی خودم یه فکری میکردم.

وای این دیگه کیه؟واقعا شانس اوردما وگرنه بیست ملیونو تجربه ی کاری وهمه پر.

—آهان، بسیار خوب پس هروقت اومدید خونه ی عموتون قبلش یه خبری به من بدید.

—اوکی،حتما

—کاری با من ندارید؟

—موفق باشید،بای

—بای.

گوشی رو قطع کردم و به روبه رو نگاه کردم …

بایه دستم زدم پشت اون دست دیگه ام و زیر لب گفتم:

—عه،عه،عه نزدیک بودا.

—چرا دم در وایستادی؟

با صدای مامان از فکر دراومدم :

—هان؟هیچی ،من کارم تموم شد.

به سمت اتاقم رفتم و لپ تاپو گذاشتم رو میز کامپیوتر و لباسامو عوض کردم ،دوباره فکرم رفت پیش سارا ،امروز عصر قرار بود زنگ بزنه و اون حرف مسخره شو بزنه هرچند مطمئن بودم همش مربوط میشه به اون دوستی های الکیش.

ساعت نزدیکای دوازده بود رفتم بیرون اتاق و توی حال نشستم و مامان و نن جون تو دیدم نبودن داد زدم:

—مامان ناهار چی داریم؟

صدای نن جون اومد که گفت:

—سوپ آب و خورشت هوا.

صورتمو جمع کردم و گفتم:

-بله؟

— زهرمار،عروس گلم به بوی غذا حساس شده نمیتونه غذا بپزه من دارم درست میکنم.

جان؟غذایی که نن جون بپزه دیگه نوبره.

رفتم تو آشپزخونه و دیدم ننه جون پشت اجاق گازه و داره غذا درست میکنه،نزدیک رفتم و گفتم:

—این چیه؟

—لازانیا.

باصورت جمع شده به اجاق نگاه کردم و گفتم:

—لازانیارو اینجوری درست نمیکنن ،این بیشتر مثله آب گوشته تا لازانیا

ننه جون از اون نگاهایی که تهش یه برو گمشویی خاصی بود بهم کرد ،منم باخودم دودوتا چهارتا کردم گفتم دخالت تو کار بزرگتراچه کاریه !؟

—من رفتم وار اتک بزنم ،

بازم نگاهم کرد،با لبخند الکی بهش نگاه کردم وگفتم:

—اوکی،میتو،من گو شدم، اهم یعنی من رفتم .

از آشپزخونه زدم بیرون و توی حال خونه ایستادم،

—بیکاری بد دردیه .

یهو صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد ،زیرلب گفتم:

—خدااین گوشی رو از مانگیره،

به صفحه ی روشنش نگاه کردم وبا دیدن شماره آرش لبخند شیطانی زدم و گفتم:

—تو ام نخاله دراومدی که،البته حق داری هیچکس جلوی دیانا دووم نمیاره،بس که من قشنگ تر از پریام تنها تو کوچه نمیااام.

اوه دارم چرت میگم،پیامو باز کردم و دیدم نوشته:

—لطف کن برنامه تو یه جوری بچین که فردا من ناچارم برای توضیح جزئیات تورو به عنوان طراح نقشه به جلسه معرفی کنم.

زدم زیر خنده ،حالا انگاری هزارتا پروژه ریخته سرم ،این کلمه ی برنامه تو بچین داغونم کرد ناموسا.

یهو وسط خنده ترمز کردم و گفتم:

—این الان چی گفت!

به پیام نگاه کردم و لبمو به دندون گرفتم:

—ای واای،من فردا باید برم پیش یه عالمه سهام دار گردن کلفت؟هییین چی بپو‌م؟

روی مبل نشستم و مشغول تایپ کردن پیام شدم:

—مشکلی نیست برنامه فردا مو با توجه به جلسه تنظیم میکنم .

و ارسال کردم ، دوباره پیامو خوندم و با خنده گفتم:

—اوهو،عجب شاخی شدم من،

بابا از راه رسید دستمو بالا اوردم و با لبخند گفتم:

—خانم مهندس دیانا شهامت سلام میکنه،چاکر بابا.

بابا خندیدو اومد پیشمو دستشو انداخت دور گردنم و گفت:

—سلام بیست ملیونی .

دستشو از دور گردنم در اوردم و بااخم گفتم :

—بابا هی بیست ملیونی بیست ملیونی نکناا،ببین نن جونم یادگرفته.

بابا چهره شو جدی کرد و گفت:

—باشه ،باشه ،حق با توعه بیست ملیونی .ههههه.

ودوباره زد زیر خنده ،هرهرهر نمک ببریم کل دریاچه های آب شور کشور خشک شد.

یه ابروموبالا انداختم بالا وگفتم:

—فردا جلسه دارم باید برم ریلکسیشن کنم تمرکزم برای سخنرانی بیشتر شه .

بابا خندید وگفت:

—چی؟‌

♪♪ ♪ ♪ ♪ ♪ ♪ ♪ ♪ ♪

بابا دادزد:

— مهندس بیا شام بخور.

جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم و مانتویی که برای فردا حاضر کرده بودم و از تنم در اوردم ،خدایی عجب تیپی بزنم فردا،فک همه رو میندازم پایین.

پشت میز نشستم و باغرور شروع به غذا خوردن کردم ،ننه جون بااخم بابا، باخنده و مامان با افتخار بهم نگاه میکردن ،دستمو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم:

—غذای چرب بخورم فردا برای سخنرانیه همون پروژه بیست ملیونی که گفـتــــــــــم صدام میگیره.

مامان ‌سریع گفت:

—بذار برات یه چیز دیگه درست کنم.

دیگه بی رحمی بود این کار سریع گفتم:

—مرسی مامان لازم نیست ،حالا یه امشبو قرمه سبزی میخورم .

بابا خندید وگفت:

—مامانت بخاطر تو ویار میارو گذاشت کنار باهرسختی بود غذای مورد علاقه تو درست کرد.

بااین حرف بابا یه لحظه رفتم تو فاز فیلم هندی به دوتایی شون نگاه کردم و گفتم:

—مرسی بابا،مرسی مامان عاشقتونم،دیگه دوست نداشتم کابوس ظهر تکرار بشه وننه جون جای لازانیا بهمون خورشت سویا بده.

لبخند مامانو بابا تبدیل به تعجب وکمی ترس شد،مامان به ننه جون نگاه کردو گفت :

_اهم خوشمزه بود که دخترم.

با خنده گفتم :

—اصلا ناهار خوردی شمااا؟

ننه جون صندلی شو کشید عقب و گارد این زنای قدرتمندوگرفت و گفت:

—چی گفتی؟

بابا سریع دست به کارشد و برام غذا کشید وگفت:

—لازانیای اولی که مریم درست کردو یادتون نیست ،کلا همیشه کار اول فاجعه است.

مامان نگاه بدی به بابا کرد وگفت:

—چش بود مثلا؟

وسط حرفشون پریدم و گفتم:

—بیخیال بابا،جدیدن فهمیدم بنیان خانواده مون مثله این فیلم ترکی هاشده فقط بااین تفاوت که عوض جنس مذکر ومؤنث،با غذا از هم میپاچه.ههههه.

به بقیه نگاه کردم وخندیدم ،هیچکدومشون عکس العمل جالبی به حرفم نشون ندادن،برای جلوگیری از ضایع شدن صدامو صاف کردم وگفتم:

—میل کنیم.

ومردد مشغول غذا خوردن ‌ شدم،نن جون صداشو کلفت کردو گفت:

—کم بخورید تا فردا برای پیف پاف جا داشته باشید .

سرمو بالا اوردم وگفتم:

—جان؟غذای جدیده؟

غذا پرید تو گلوی بابا وشروع به سرفه کردن کرد،مامان براش آب ریخت وبهش داد بابا خوردو باخنده گفت:

–منظورش پیتزاست .

ابرویی بالا انداختم و نامحسو س گفتم :

—آهــــان،پس یادم باشه انقدر بخورم که تافردا سیر باشم… شامو به اتفاق خانواده خوردیم ،تشکر کردم و تا خواستم بلند شم ننه جون سریع گفت:

—او،کجا؟ظرفا رو نشستی.

ناباورانه به بابا و مامان نگاه کردم و گفتم:

—جـــــــــان؟من بشورم؟

مامان با خنده گفت :

—نه ،خودم میشورم برو برای فرداحاضـــ…

نن جون وسط حرفش پرید وگفت:

—فقط دیانا باید بشوره همه بیرون.

خــــــــــدایا چرا منو راحت نمیکنی؟منه مهندس باس ظرف بشورم؟

با آستینم کف روی صورتمو پاک کردم و شونه مو به سمت بالا بردم تا هنسفریم از گوشم در نیاد،

—صدایـــــــــه خنده هات هنوووز توی گــــــــوشمه عطری که میزنی رو لباسیه که میپوشمــــــــه ،دیگه بدون من یک قدمم برندار،یه چیزی بت میگم ایندفعه رو نه نیــــــار.

تو اوج آهنگ بودم دادزدم:

-هررررربار اینــ…

اکهی گوشیم زنگ خورد ،ظرفا رو آب کشیدم‌ و دست کشامو در اوردم و کلید وصل تماس هنسفری رو زدم و بی حوصله گفتم:

—بله.

—سام علیک.

یا ابرفرض،این که داییه ،صدامو صاف کردم و گفتم:

—اونجا زندانه یا تلفن خونه.

—لب وا کُن ببینم چیشده خو،وگرنه اینقدر تیلیفون میزنم تا جواب بدی،اصلا واس چی جواب منو نمیدی؟

—شارژ نداشتم.

صداشو کلفت کردو گفت:

—بیبین دایی،همیشه تیلاش کون توزیندیگیت،صداقت دوشته باشی،وگرنه دهنت سرویسه ـ

—اوکی،حله ..الان تیلاش میکنم،اهم یعنی تلاش میکنم،بذارید یکم تمرکز کنم …ا‌‌ِنـــــــــــــــــــــــــــ.

—داری زور میزنی یا تمرکز،دِبنال دایی،فریبا چی گفت؟

نفس راحتی کشیدم و گفتم:

—آخیـــــــــش،خوب …میگم،من رفتم آدرسی که دادی.

—خوب.

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

—فریبا رو دیدم.

—زیر لفظی میخوای د،بنال د.

—…..

—واس چی حرف نمیزنی؟

صدامو بردم بالا و گفتم:

—عه،یه لحظه وایستا دارم بچه هاشو میشمارم،…یادم نیس چهارتا بود یاسه تا ،البته اون یکی توی شکمشو حساب نکردم.

یه لحظه سکوت کرد بعدش گفت:

—داری شوخی خرکی میزنی؟

—من غلط بکنم،راستش اصلا حس شوخی نیس.

دوباره سکوت کرد ،تواین فاصله داشتم به این فکر میکردم من خیلی توی رشته ی روانشناسی استعداد دارم،یه جوری بهش گفتم آب تو دلش تکون نخورد،یهو صدای دایی از پشت تلفن اومد که گفت:

—کریم…بیــــــگی منووو.

وبعدش صدای بوق متمادی که توی گوشی پیچید،متفکر به کف آشپزخونه نگاه کردم و گفتم:

—کریم؟کدوم کریم؟

هنسفری هامو از گوشم در اوردم وبه سمت اتاقم رفتم،

—این سارای بیشعورم زنگ نزد .

عجیب خوابم میومد،اما با همون حال یه متن بزرگ برای توضیح نقشه نوشتم و لای کتابم گذاشتمش و بعدشم خوابیدم.

ساعت پنج و نیم صبح از خواب بلند شدم و بعد ‌شستن دست و صورتم یه لقمه نون و پنیر برای خودم درست کردم و خوردم بعدش پاورچین پاورچین به اتاقم برگشتم،همه خوابیده بودن نمیخواستم بلندشون کنم،جلوی آینه ی اتاقم ایستادم ،با لبخند به صورتم نگاه کردم و کرم سفید کننده رو برداشتم و به صورتم زدم ،بعدش با احتیاط خط چشم مدل داری پشت پلکم کشیدم،یکم عقب تر که رفتم به این نتیجه رسیدم همون خط چشم ساده بهتره،

چون دقیقا مثله پاندای کنگفو کار شده بودم ۰-۰

خط چشمو پاک کردم و عوضش یه خط نازک پشت چشمم کشیدم ،بعدشم ریمل زدم و زیر چشمامو یکم سیاه کردم، درآخر یه روژ مسی ملایم زدم ،ابروهامم که خدا دادی قشنگ بود اصلا نیـــــازی به ویرایش نداشت،فقط من برای محکم کاری یکم قشنگترش میکردم .

موهامو بافتم و با یه کش قرمز مشکی پایینشو بستم و بافت موهامو جلوم گذاشتم چون موهام بلند بود خیلی قشنگ شده بود،روسری بلند سبز آبی مو سرم کردم یه گره ی یک طرفه قشنگ زدم، مانتوی سبز آبیم به همراه یه شلوار مشکی پوشیدم و کیف مشکیمو برداشتم و لپ تاپو توش گذاشتم و متنمو هم از لای کتاب برداشتم و آهسته به سمت در رفتم ،کفشای اسپورت مشکیمو پوشیدم و توی حیاط شروع به قدم زدن کردم.

متنو جلوی صورتم گرفتمو شروع به خوندن و حفظ کردن کردم ،استرس بدی به جونم افتاده بود میترسیدم گند بزنم،کل حیاطو چرخ زدم و متنو هی از رو خوندم هی از حفظ خوندم ،اما یه جاهاییش اصلا تو کَتم نمیرفت،

—واقعا اینارو من نوشتم؟عجب مخی ام من .

یه دفعه یه صدای سرفه از پشت سرم اومد ،برگشتم و با چهره آرش روبه رو شدم،خداروشکر ایندفعه سوتی ندادم، مگه این دیشب اینجا بوده؟

،با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:

— سلام،

خواستم ازش بپرسم دیدم خیلی پروبازیه ،به من چه اصلا .

اول کمی با دقت بهم نگاه کرد و بعدش سریع نگاهشو به سمت دیگه ای داد و با خنده گفت:

—سلام ،فکرمی کردم فقط منم که موقع جلسه های کاری صبح خیلی زود از خواب بلند میشم.

لبخندی زدم و گفتم:

—پس ظاهرا اینطوری نیست،راستی….

لپ تاپو ازتوی کیفم برداشتم و به سمتش گرفتم،باریکلا فیلم ناجور توش ندیدم معلومه پسر خوبی هستی تو.

—لپ تاپتون.

به سمت در راه افتاد و گفت لازم نیست،بعداینکه از کامل شدن نقشه مطمئن شدی برش گردون.

باشه ای گفتم و حرفو تموم کردم.

سر جام ایستادم و مشغول مرور متنم شدم ،آرش برگشت و گفت:

—نمیای؟

به خونه نگاه کردم و گفتم:

—زود نیس؟از مامان خداحافظی نکردم.

آرش دور تر از من بود بخاطر همین کمی جلوتر اومد وگفت:

—بله؟

—بیخیال،باشه بریم.

سوار ماشین شدیم و من بلافاصله به ساعتم نگاه کردم،تو ذهنم گفتم:

—اوو،این همه تو خونه کار انجام دادم ،تو حیاط قدم زدم،هنوز ساعت شش ونیمه؟

به آرش نگاه کردم و گفتم:

–جلسه ساعت چند؟

آرش به روبه رو نگاه کردو عینک دودیشو از چشمش برداشت و گذاشت رو موهاش وگفت:

—هفت ونیم.

تا خواستم چیزی بگم ماشینو بغل زد وگفت:

—من یکم اینجا کار دارم الان برمیگردم.

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم،

ولی ای کاش میگفتم !

مثل چی گرسنه ام شده بود،

چند دقیقه ای تو ماشین موندم و به اطراف نگاه کردم و خودمو با گوشیم سر گرم کردم، همونطور که سرم تو گوشی بود صدای باز شدن درو شنیدم ،سرمو بالا اوردم و دیدم آرش پشت فرمون نشسته و دوتا لیوان آب میوه بزرگم دستشه، و چندتا برگه،یکی از لیوانارو به سمتم گرفت و گفت:

—ببخشید دیرشد.

با لبخند لیوان آب میوه رو ازش گرفتم و گفتم‌:

—ممنون،

به روبه رو نگاه کرد و مشغول خوردن آب میوه شد

منم خیلی آروم و با کلاس شروع به خوردن آب میوه کردم، بعد از خوردن آب میوه هاآرش ماشینو راه انداخت و به سمت شرکت حرکت کرد، خیلی استرس و هیجان داشتم،دقیقا مثله وقتی که میخواستم امتحان نوبت آخر بدم، از هیجان زیاد حس میکردم قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون، آرش ماشینو نگه داشت وگفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا