رمانرمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت آخر

1
(1)

-نمیخوام بزنمت که، بیا این پولو بگیر برام بلیط اتوبوس جور کن.

بابا که دید حریف نن جون نمیشه نفس حرصی کشید و گفت :

-باشه، پول لازم نیست، خودم فردا برات میگیرم .

نن جون قاطعانه گفت :

-همین امروز، فردا صبح اول وقت باید سوار اتوبوس باشم.

مامان لب به حرف زدن باز کرد و گفت :

-مادر جدی جدی میخوای منو تو این وضع تک و تنها ول کنی بری؟

نن جون نگاهی به من کرد و گفت :

-این چیه پس؟

لبمو یه وری کردم و گفتم :

-این به درخت میگن این به بز میگن این به قورباغه میگن، این به زرات معلق در هوا میگن.

هرچی به آخر جمله نزدیک تر میشدم ولوم صدام بیشتر میشد تا جایی که دیگه کلاً داد زدم، بابا بهم نگاه کرد و گفت :

-این بچه هم از وقتی فهمیده شما میخواید برید اعصابش داغون شده، نرو دیگه مامان.

با عصبانیت داد زدم :

-باز گفت این، دوباره گفت این، ای بابا، اصلاً هرکاری که دلتون میخواد بکنید به من چه.

به سمت اتاقم رفتمو درو محکم بستم.

تو اتاقم نشستم و روی تختم دراز کشیدم.

– خونه ی بدون ننه جون حتماً خیلی سوت و کوره.یعنی واقعاً میخواد بره؟ نه مطمئنم نمیره، الان شکست خورده است میخواد ناز کنه، چند دقیقه دیگه که برم بیرون دوباره از اون پیتزا بد مزه هاش که بیشتر مثله ماکارونی وا رفته است درست میکنه و به زور به خودمون میده،امکان نداره مارو ول کنه و بره.

یکم روی تختم این پهلو اون پهلو شدم و بعد چند دقیقه با شنیدن صدای مامان بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.

دیدم نن جون روی مبل نشسته و داره به یه نقطه نا معلوم نگاه میکنه، یه بوی خوب غذا هم میومد، به طرف آشپزخونه رفتم و دیدم مامان شالشو جلوی صورتش گرفته و داره فسنجون درست میکنه، متعجب به مامان نگاه کردم و گفتم :

-یعنی جدی جدی میخواد بره؟

مامان دکمه ی هودو زد و گفت:

-بابات برای فردا شیش صبح بلیط گرفته.

هعی، سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم، بابا از راه رسید، پشت میز نشستیم و ناهارو در سکوت باهم خوردیم، نن جون دیگه مثله همیشه گیر نمیداد که با دست چپ غذا نخور، درست بشین، تند تند غذا نخور ، تازه بعد ناهارم همه ی ظرفا رو خودش شست و منو مجبور به شستن نکرد!

-نن جون بده من بشورم، نه توروخدا اگه بذارم،بده خسته میشی.

نن جون بهم نگاه کرد و گفت :

-خوب بیا بشور.

پشت کلمو خاروندم و گفتم :

-برم دشوری برگشتم میشورم، فعییلاً.

و به سمت اتاقم دویدم، تعارف معارفم که دیگه تعطیل.

*********************

بالاخره وقت رفتن نن جون فرا رسید،با صورت جمع شده از بغض بهش نگاه کردم وگفتم :

-نن جون هنوز دیر نشده، نرو دیگه.

مامان دستشو روی دلش گذاشت و گفت :

-راست میگه مادر، بیا و صرف نظر کن.

بابا هم که دیگه از بس نن جونو اصرار کرده بود و به جایی نرسیده بود دست به سینه به زمین خیره شد و چیزی نگفت.

نن جون قد بلند کرد و روی پنجه پا ایستاد و پیشونی منو بوسید و بعدش مامانو بغل کرد و گفت :

-مراقب بچه ها باش، قضیه رو فیلم هندی نکنید چندشم میشه، نمیرم بمیرم که..

بابا با اخم گفت :

-خدانکنه.

نن جون برگشتو پیشونی بابا رو هم بوسید و گفت :

-مواظب اهل و عیال باش ، دوتا بچه ی دیگه رو هم مثل این لوس نکنی که کلات پس معرکه است.

به بابا نگاه کردم و گفتم :

-منظورش از این منم؟

بابا خودشو زد به اون راه و گفت :

-خوب دیگه، چه کنیم؟ بریم که اتوبوس داره را میفته.

پریدم بغل نن جون و بغلش کردم :

-خدافظ، دلم برات تنگ میشه، بازم میام پیشت، خدا پشت و پناهت نن جون. اَههع.

به خودم که اومدم متوجه ضربات پی در پی مشت به دستم شدم، فهمیدم خیلی احساساتی شدم نن جونو از جا بلند کردم.

سریع گذاشتمش زمین و گفتم :

-ببخشید.

نن جون بااخم گفت :

-حیف که دارم میرم، خداحافظ همگی،بهم سر بزنید.

بابا ساکشو گرفت و به سمت اتوبوس دویدن، نن جون با احتیاط سوار شد و بابا هم رفت تو ساکشو گذاشت و بیرون اومد. نن جون از پشت شیشه برامون دست تکون داد و اتوبوس راه افتاد و رفت.

تریپ این آدم غمگینارو برداشتم و کوله پشتیمو انداختم رو کولم و گفتم :

-من میرم خونه فاطیما.

مامان بهم نگاه کرد و گفت :

-چرا؟

با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم :

-خونه ی بدون ننه جون سوت و کوره، الان حس قرار گرفتن تو اون شرایطو ندارم.

با خودم گفتم الان بابا میگه :

آه دخترم حق با توعه، رفتن ننه همه مونو پنجر کرد، اهم یعنی داغون کرد.

اما در کمال بدبختی بابا بی حوصله کوله پشتی مو از پشت کشید و به سمت ماشین هدایتم کرد و گفت :

-بیا بریم بچه، سر صبحی میخوای بری خونه فاطیما چیکار؟

همونطور که عقب عقب کشیده میشدم به ساعتم نگاه کردم و گفتم :

-عه! جدیا خخخ حواسم نبود.

مامان پشت سر بابا حرکت کرد و همه باهم سوار ماشین شدیم، دوباره گفتم :

-من خونه نمیام.

بابا ماشینو نگه داشت و پیاده شد، مامان بهم نگاه کرد و گفت:

-حرف الکی نزن دیگه، نگاه کن ناراحت شد.

دستمو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم :

_جدی؟ نمیدونستم انقدر روحش لطیفه.

مامان سرشو تکون داد و چیزی نگفت، چند دقیقه ای گذشت دستمو از زیر چونم برداشتم و گفتم :

-چرا نمیاد؟ بلایی به سر خودش نیاره؟

یهو در ماشین باز شد و بابا لبخند زنان چهارتا آب هویج بستنی به سمت منو مامان گرفت و گفت :

-بخورید حال کنید.

با ذوق گفتم :

-وای بابا، چطور شد یهو از دپرسی در اومدی؟

بابا هیجان زده روی صندلیش جابه جا شد و گفت :

-گفتم ننه هم به این کار راضی نیست، چند روز دیگه میریم پیشش، فعلاً شماها و این دوتا شازده واجب ترید.

مامان با خنده گفت :

-قربون شوهر خود ساخته ام برم.

بابا لبخندی زد و گفت :

-خدانکنه.

دستمو دراز کردم یه آب هویج برداشتم، مامانم برداشت،بابا هم برداشت، اما یکی دیگه مونده بود، با تعجب گفتم :

-بابا چرا چهارتا گرفتی؟

بابا بی حواس گفت :

-چهار نفریم دیگه…

تا نگاه منو مامانو دید گفت :

-آهان…عه چیزه برای دیانا گرفتم، گفتم آب هویج دوست داره.

دروغ ضایعی گفت ولی من برای عوض شدن فضا جیغ زدم :

-وویی، مرسی.

دوتاشون دو متر رفتن هوا، مامان با اخم گفت:

-دیانا.

-بله

-خانم باش.

پوووووف،

-چشم.

بابا ماشینو راه انداخت و به سمت خونه حرکت کردیم،

در خونه رو باز کردم و وارد شدم، رو به روی تلویزیون نشستم و روشنش کردم، شبکه مستند و زدم و با ناراحتی تماشا کردم، مامان و بابا هم مثله من بی سر و صدا مشغول انجام روز مره گی هاشون بودن، اگه گه گاه من یه چیزی میگفتم که حال و هوا عوض شه و بخندن یا نهایت مامان بهم چشم غره بره،بد اوضاعی بود، بد.

بعد خوردن ناهار همونجا روی مبل نشستم و کم کم پلکام سنگین شد و خوابم گرفت، تو عالم خواب برای خودم جفتک و ملق مینداختم که یهو صدای زنگ گوشیمو شنیدم، سریع چشمامو باز کردم و صداشو خفه کردم، بابا و مامان هم انگاری خوابیده بودن چون تو حال نبودن، نگاهی به ساعت کردم و با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که داشت ساعت پنجو نشون میداد دو متر پریدم هوا، به گوشیم نگاه کردم و دیدم هشتا میس کال از فاطیما دارم و دوتا پیام بدون نگاه کردن به پیام ها فوری شماره اشو گرفتم و گفتم :

-الو فاطیما ببخشید بخدا خواب افتادم، اصلاً پاک یادم رفته بود باید ساعت چهار اونجا باشم،الان خودمو زود میرسونم، فاطی یه چیزی بگو،ببین..

فاطیما داد زد :

-خفه نشی نفس بکش.

راست میگفتا، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :

-آخییش، خوب شد گفتی.

با خنده گفت :

-به مامانت خبر بده شب پیش منی.

-وا ، چرا؟

-چون بخاطر بد قولی تو من تنهایی نقشه ی پیچوندن اشکانو فرستادنش دنبال نخودسیا رو عملی کردم ، سوتی دادم اساسی اونم فهمید سوپرایزم لو رفت.

-وای، الان چی میشه؟

فاطیما جیغ زد :

-از این بهتر نمیشه.

-وا خل شدی؟

با خنده گفت :

-اشکان زنگ زد به یکی از دوستاش قرار شد امشب بیاد اینجا و مهمونی بگیریم.

لبمو یه وری کردم و گفتم :

-وات؟

فاطیما کلافه گفت :

-دوستش دی جیه،

-آها.

-وای دیانا امشب چه شود، همه مهمونا دختر پسر همه پایه، یَک تولدی بشه که نگو، لباس خوشکلاتو بپوشی.

خندیدم و گفتم :

-فانتزی جالبی بود، خوب حالا خیال بافی رو بذار کنار، اشکان چی گفت؟

فاطیما عصبانی از پشت تلفن گفت :

-دیانا لهت میکنما، به مامانت خبر بدی امشب خونه ما میمونی بای.

با تعجب به گوشی نگاه کردم که بعد چند دقیقه اس ام اس اومد:

دیا خر بازی در نیاری به مامانت بگی امشب خونه ما مهمونی دعوتی ها.

به سقف خونه نگاه کردم و گفتم:

-یعنی همینجوری کشکی، کشکی تولد اشکان پارتی شد؟

به سمت اتاقم رفتم و به لباسام نگاه کردم، باید برای امشب یه لباس بسته تر تنم میکردم، خدا پدر این سیما رو بیامرزه با لباسایی که بهم داد، همه از دم مثله فیلمای اونجوری.

بعدچند دقیقه اندازه بر انداز لباسام آخر سر به پوشیدن یه پیراهن سورمه ای آستین سه ربع بلند که پشتش دنباله داشت و جنسش جوری بود که تو نور برق میزد رضایت دادم، یقه ی پیراهن دور گردن چفت میشد و خداروشکر پوشیده بود، اما بدبختانه یه دایره بزرگ از پشت لباس باز بود و کلا دارو ندار آدمو میریخت رو دوره، دلم نمیومد برای امشب نپوشم، همچین قشنگ و اندامی فیکس تنم بود که کلاً حیفم میومد نپوشمش، از توی لباسام یه شال بلند سورمه ای پیدا کردم و انداختم رو شونه ام تا پشتمو بپوشونه ، با لبخند به تصویرم تو آینه نگاه کردم و گفتم :

-عالیه

جلوی آینه طبق معمول فرقمو کج کردم و برای بهم نریختن موهام روش تافت زدم و یه آرایش مشکی سورمه ای کردم و شالمو انداختم روی سرم و

مانتومو روی پیراهن پوشیدم، کیف مشکی مو هم برداشتم و روی یک کاغذ کوچک نوشتم :

مامان من میرم خونه ی فاطیما تولد اشکانه میخوایم سوپرایزش کنیم یکمی شب دیر میام نگران نشو، زنگ میزنم ماچ بای.

پاورچین پاورچین بیرون رفتم و کاغذو چسبوندم رو در یخچال و از خونه زدم بیرون، راستش یکم دلهره گرفتم، ای کاش به خود مامان میگفتم که دارم میرم اینجوری دلم رضایت نمیده، برگشتم خونه و در اتاق مامانو باز کردم، خوابیده بود، بابا هم انگاری رفته بود بیرون، کنار تخت خواب نشستم و گفتم :

-مامان، مامان

مامان چشماشو باز کرد و خواب آلود گفت :

-ها؟.. ساعت چنده؟

-پنج.

از جاش بلند شد و گفت :

-او، چقدر خوابیدم پس.

بی مقدمه گفتم :

-مامان من میرم خونه فاطیما، امشب تولد اشکانه میخوایم شگفت زده اش کنیم، میرم کمک کنم.

مامان بهم نگاه کرد و خمیازه ای کشید و گفت :

-باشه قبل ساعت ده خونه باشی.

با اعتراض گفتم :

-مامان، زوده.

مامان اخم کرد و گفت :

-اصلانم زود نیست اتفاقا دیر هم هست.

-پس میشه همونجا بخوابم فردا بیام؟

مامان چشماشو درشت کردو گفت :

-اصلاً، قبل ده خونه ای تمام.

-مامان چرا فاطیما میاد خونه ما میخوابه چیزی بهش نمیگن حالا شما نمیذاری من برم؟

-چون اون خونه داداش مجرد داره، خوبیت نداره بری.

-خونه ی اونا نمیرم، دارم میرم خونه ی فاطیما، یعنی خونه ی خود فاطیما.

-مگه فاطیما عروسی گرفته؟

بلند شدم و گفتم :

-نه خونه ی آینده اش، عروسی شونم نزدیکه، مامان… تورو بمونم دیگه.. قبوله؟ اصلاً شب که شد اشکانو از خونه بیرون میکنیم،یا من در اتاقو قلف میکنم،قبوله؟

مامان دستی به پیشونیش کشید و گفت :

-قفل.

با خنده گفتم :

-قبوله؟ جون من، جون دیانا بذار با خیال راحت برم قبول؟

مامان ناچار گفت :

-باشه بابا قبول.

پریدم بغلشو گفتم :

-مرسی، خیلی دوست دارم.

از آژانس پیاده شدم و با کفشای پاشنه بلند خرامان،خرامان به سمت آدرسی که فاطیما بهم داده بود رفتم به خونه نگاه کردم و گفتم :

-او، باریکلا اشکان عجب خونه ای.

یهو صدای آهنگ بلند شد، چون غیره منتظره بود یه لحظه از جا در رفتم، دفعه ی اولم نبود مهمونی میرفتم، دفعه دومم بود! زمان دبیرستان یه بار با سارا و فاطیما رفتیم ولی من عذاب وجدان گرفتم عهد کردم دیگه نرم، ولی خوب اینجا رو نمیشد نیام چون تولد شوهر بهترین دوستم بود، آیفونو زدم ویکم صبر کردم،که صدای فاطیما تو گوشم پیچید:

-سلام خوش اومدی جیگر بیا تو.

با شنیدن صدای پر شور و نشاط فاطیما از پشت آیفون سرمو بالا گرفتم و گفتم :

-بی زحمت باز کن تا بیام.

با خنده گفت :

-وای یادم رفت، بیا..

در با صدای تقه ای باز شد و سریع رفتم، به خونه ی اشکان که بیشتر مثله قصر بود تا خونه نگاهی کردم و گفتم :

-چه بچه ی خاکیه این اشکان، الان مثلا این خونه مجردیه؟

از حیاط خونه گذشتم و رسیدم پشت در و تا خواستم درو باز کنم یکی زودتر از من بازش کرد، عقب رفتم و سرمو انداختم پایین و منتظر موندم رد شه،ولی هرچی ایستادم یارو نمیرفت اونطرف صبرم تموم شد و گفتم :

-ببخشید، میخوام رد شم.

تا سرمو بالا اوردم با چشای مشکی رادین روبه رو شدم، با نگاه جدی و به دور از بی خیالی داشت نگاهم میکرد، مسیر چشمامو منحرف کردم و به سمت دیگه ای نگاه کردم و گفتم :

-سلام آقا رادین.

به سر و وضعم نگاه گذرایی انداخت و خودشو کشید کنار و گفت :

-سلام خانم شهامت.

پوووف، نفس حرصی کشیدم و گفتم :

-ببخشید.

و از کنارش رد شدم، تا چشمم به صحنه ی رو به روم افتاد کپ کرده ناخداآگاه گفتم :

-این چه وضعشه؟

یهو فاطیما رو دیدم که داره به سمتم میاد، با یه پیراهن سفید که تا روی زانوش میومد و کفشای پاشنه بیست سانتی، موهاشم که یه طرفش ریخته بود و یه گل سفیدم زده بود به موهاش.

بهم رسید و بغلم کرد و گفت :

-سلام.

با تعجب به جمعیت اشاره کردم و گفتم :

-فاطیما اینا کین!؟

فاطیما دستمو انداخت پایینو گفت ؛

-زهر خر کره مار، ادای این املارو در نیار زشته، از کی نرفتی مهمونی؟

به جمعیت نگاه کردم و گفتم :

-دوم دبیرستان.

با پشت دست زد تو پیشونیم و گفت :

-خاعک، من چهل دفعه از اون موقع تاالان رفتم، چطور ازت غافل شدم؟ سوتی ندیا، برو بالا لباستو عوض کن.

سرمو به نشونه باشه تکون دادم و رفتم طبقه بالا، مانتومو عوض کردم و دستی به موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم و رفتم پایین.

فاطیما که اونطرف پیش اشکان نشسته بود و اصلاً حواسش به من نبود، منم ناچار روی یکی از مبل های توی سالن نشستم و به جمعیت رقصنده نگاه کردم ،

یهو متوجه رادین شدم که روی مبل نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و داشت با گوشیش ور میرفت، یه دفعه دیدم یه دختر سفید پوست با موهای بلوند رفت و روی دسته مبل کنار رادین نشست، دختره یه شلوارک کوتاه جین و یه تاپ صورتی پوشیده بود، با لبخند به رادین نگاه کرد و چیزی گفت :

رادین بی تفاوت دستی به پشت گوشش کشید و به سمت دیگه ای نگاه کرد، چشمامو ریز کردم و بیشتر بهشون نگاه کردم، یهو رادین برگشت و نگاهمو غافل گیر کرد، سریع یه طرف دیگه رو نگاه کردم و خودمو به اون راه زدم، دختره کم کم خودشو کنار رادین جا کرد و مشغول به حرف زدن باهاش شد، رادینم سرشو برگردوند سمت دختره و دستشو گذاشت زیر سرش و مشغول گوش دادن بهش شد.

نگاه عصبانی به اطراف کردم و زیر لب گفتم :

-پسره دختر باز پررو.

یهو یه دستی جلوم اومد و گفت:

-افتخار رقص میدید؟

اییی، چندش نکبت، به قیافه ی پسره نگاه کردم، خیلی دوست داشتم برم و باهاش برقصم که این رادین بفهمه که همه از این کارا بلدن، اما خیلی پسره چیز بود… چیز بود دیگه.. اَه خیلی زشت بود.

با لبخند گفتم :

-خیلی ممنون، من رقصیدن بلد نیستم، خراب میکنم.

پسره با خنده گفت :

-ای جانم، اشکالی نداره یادت میدم.

ابروهامو بالا انداختم و گفتم :

-دوست ندارم یاد بگیرم.

حالا دو دقیقه نیست منو دیده عتیقه، چه از جونشم مایع میذاره.

-یه دور برقصیم خجالتتم میریزه، قشنگم.

دیگه داشت زیاده روی میکرد، سرمو بالا گرفتم و با اخم گفتم :

-آقای محترم، گفتم که دوست ندارم برقصم.

-چیزی شده؟

با شنیدن صدای رادین سرمو به سمتش کج کردم و گفتم :

-نه.

پسره تا رادینو دید با خنده گفت؛

-عه، سلام رادین جون.

رادین بدون هیچ ری اکشنی به صمیمیت پسره گفت :

-سلام.

بعدشم خیلی ریلکس یکم دور تر از من روی مبل نشست، پسره که بدجور ضایع شده بود رفت تو افق محو شد و دست از سر منه بیچاره برداشت. کلا این رادین ساخته شده بود برای ضایع کردن، دست به سینه رو به رومو نگاه کردم، سنگینی نگاه رادینو روی خودم حس می کردم ولی اهمیتی ندادم، فکر میکردم خیلی پر ابهت و با جذبه است، اما دیدم نخیر اخلاق مزخرفش فقط برای منه وگرنه این با همه ی موجودات مونث جوره و مشکلی باهاشون نداره.

پشته چشمی براش نازک کردم، که خودم دلیل این کارمو نفهمیدم! بیخیال مهم چیزیه که دیدم، با حرص نگاهش کردم و گفتم :

-معلوم نیست شماره هم گرفته، که انقدر ریلکس دختره رو ول کرده تا موقعیتش پیش بیاد.

یهو دیدم دختره از اونطرف اومد و هیکل نتراشیده اشو انداخت رو دسته ی مبلی که رادین روش نشسته بود، بااخم بیشتری بهشون نگاه کردم و سرمو

چرخوندم به سمت مخالف، دیگه تحملم داشت تموم میشد، یهو یه دختره با یه سینی شربت به سمتم اومد و گفت :

-بفرمایید.

بااخم یه لیوان برداشتم وتشکر کردم لیوانو میون دوتا دستم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم و لیوانو به سمت دهنم بردم و همشو یه نفس خوردم. دختره با تعجب کنارم ایستاده بود، لیوانو گذاشتم تو سینی دست دختره و یکی دیگه برداشتم و تا نصفه خوردم،یه نفسی تازه کردم، آخیش جیگرم حال اومد، خواستم بقیه ی شو بخورم که ایندفعه رادین با تعجب اومد پیشم و دستمو همراه با لیوان گرفت پایینو گفت :

-چیکار میکنی؟

گلوم میسوخت، چشمامم میسوخت، دندونامو روهم فشار دادم وگفتم :

-به تو چه؟ دستمو ول کن.

به حرفم توجهی نکرد و با اخم گفت :

-نمیفهمی داری چیکار میکنی. بیچاره سنگ کوب میکنی میفهمی ؟

عصبانی از سر جام بلند شدم و دستمو از توی دستش کشیدم بیرون، انگشت اشاره مو به سمتش گرفتم وسعی کردم تعادلمو حفظ کنم :

-ببین، تو نمیتونی به من چیزی رو بفهمونی چون در حدش نیستی فهمیدی؟

بهم نگاه کرد و چیزی نگفت؛ به سمت در حرکت کردم، درو باز کردم و تا خواستم برم بیرون

یهو فاطیما دستمو گرفت گفت:

-دیانا کجا میری؟

نمیدونم چرا فاطیما دوتا فاطیما بود، چشمامو ریز کردم و گفتم :

-میرم حیاط.

منو به سمت خودش بر گردوند و گفت :

-دیانا، حالت خوبه؟

دستشو پس زدم و درحالی که تلو تلو میخوردم گفتم :

-ولم کن، من میرم بیرون.

به سمت حیاط رفتم و مشغول راه رفتن شدم، یهو یه پسره اومد پیشم و گفت :

-کوچولو چت شده؟

دستی به موهام کشیدم و روی یکی از صندلی های توی حیاط نشستم و سرمو گذاشتم روی میز و به نقطه ی نامعلومی خیره شدم ، پسره شال روی شونه مو کنار زد و دستشو آروم روی برهنگی پشتم کشید، بی حوصله دستشو از روی پشتم پس زدم .

-چقدر شما قشنگی، کدوم عوضی دلتو شکسته؟

قطره اشکی از چشمم چکید،دوباره دستشو روی پشتم کشید، با غرغر دوباره دستشو پس زدم و گفتم :

-ولم کن… میخوام بمیرم.

پسره دستمو گرفت و گفت :

-پاشو بریم بیرون حال و هوات عوض شه.

-نمیام.

دستمو به زور کشید و گفت :

-مگه دسته خودته؟ بیا بریم خوش میگذره.

یهو دستمو گرفت و کشید تا خواستم جیغ بزنم دستشو گذاشت جلوی دهنم، جون مقابله باهاشو نداشتم بخاطر همین خیلی آسون تسلیم شدم،بی حال چنگی به دستش که رو دهنم بود زدم اما فایده ای نداشت

تو حیاطم خر پر نمیزد، همه توی خونه داشتن عشق و صفا میکردن،هوا تاریک شده بود و صدای بلند ودیوانه کننده آهنگ بدجور تو مخم بود، پسره خیلی راحت منو به سمت درختای اونطرف حیاط کشید، انگاری حال اونم همچین میزون نبود، همچین بی حوصله خودمو به دست تقدیر سپردم، کی حال داشت اونموقع از خودش دفاع کنه، با چشمای نیمه باز به روبه روم نگاه کردم، دستمو به یکی از درختا گرفتم و از سرعت کشیده شدنم به سمت درختا کم کردم، پسره بی کلافه گفت :

-کوچولوی وحشی، راه بیا دیگه. یه جورایی تو مغزم جدال بین عقل و مستی بود، عقلم بهم نهیب میزد که خطر بیخ گوشمه و باید بجنبم، ولی حالت اون موقعم میگفت :

بیخیال بذار هر غلطی میخواد بکنه، تو نمیتونی کاری بکنی.

تو همین گیر و دار یهو در خونه باز شد و همزمان منم به سمت درختا کشیده شدم،

رادین بود، میدیدمش، نگاهشو به اطراف حیاط چرخوند و گفت:

-دیانا.

اسممو صدا زد،

-دیانا.

از جا پریدم، دوباره اسم منو گفت،

هنوز از لای درختا میدیدمش پسره دستشو محکم تر روی دهنم گذاشت و با دست آزادش خم شد به کمک پاش دنباله ی دامنمو پاره کرد و دهنمو باهاش بست، خیلی ریلکس بهش نگاه کردم و بی حوصله سرمو روی برگ های خشک روی زمین گذاشتم و دراز کشیدم، پسره دوتا دستمو از پشتم گرفت و نزدیکم اومد، گیج و منگ بهش نگاه کردم، نزدیک تر اومد، تا جایی که فاصله ی بینمون به چند سانتی متر رسید، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و دهنشو باز کرد چیزی بگه که یهو یکی یقه شو گرفت و از پشت کشیدش عقب. با تعجب به پسره نگاه کردم، چقدر چهره اش آشنا بود!یعنی خیلی آشنا بود، نمیدونم چرا یادم نمیومد کجا دیدمش!

با خنده به صحنه ی رو به روم نگاه کردم

این رادینم عجب وحشی شده بودا، جوون مردمو له و لورده کرد، دوباره به چهره ی پسره فکر کردم، پارچه ی دور دهنمو کندم وبا خنده گفتم :

-رادین ولش کن این فرهانه بابا، پسر عمه ی فاطیما.

و بعد زدم زیر خنده، -جدی فرهانه ها! ای فرهان پدر سوخته.

رادین با شنیدن چیزی که گفتم مشتش تو هوا خشک شد با نفرت از روی فرهان بلند شد و گفت :

-نامرد عوضی ، گمشو.

سامان با دستپاچه گی آب دهنشو قورت داد و بدو بدو از ما دور شد و رفت بیرون، رادین نفس زنان دستی به موهاش کشیدوگفت :

-بلند شو بریم.

سرجام روی زمین دراز کشیدم و گفتم :

-بلند نمیشم، بیا بغلم کن.

رادین عصبی با شصتش به پشت پلکش دستی کشید و گفت :

-بلند شو بریم تو تا یه حروم لقمه ی دیگه گیرت نیورده.

چندتا تار از موهامو تو دستم گرفتمو بهش نگاه کردم وگفتم:

-اگه تو خونه بریم هم یه دختر حروم لقمه پیدا میشه تو رو گیر میاره.

خنده ی ناگهانی رادین از چشمم پنهون نموند، پای راستمو کمی تکون دادم تا بلند شم که صورتم از سوزش پام جمع شد، چشمامو بستم و یه دفعه از جام بلند شدم، سوزش پام چند برابر شد، پامو گرفتم بالا تا ببینم چی شده که یهو تعادلمو از دست دادم و خواستم بیفتم، رادین دوید و سریع منو از پشت گرفت، افتادم توی بغلشو بی توجه به اینکه منو گرفته تا نیفتم خم شدم و به پام نگاه کردم، یه زخم تقریبا سطحی برداشته بود،

– وقتی روی زمینا منو میکشیده حتماً به شاخه ای چیزی گیر کرده زخمی شده.

به رادین نگاه کردم و گفتم :

-مگه نه؟

جوابمو نداد و به صورتم خیره شد،از اینکه جوابمو نداد عصبانی شدم و خودمو هل دادم عقب، که یه دفعه رادین تعادلشو از دست داد و دوتایی باهم افتادیم رو برگا، صورتشو از درد افتادن جمع کرد و بازم چیزی نگفت، اون نشسته بود و و سر من روی پاش بود، انگشتمو نزدیک صورتش بردم و آهسته روی ته ریشش کشیدم و گفتم :

-تو هم مثله بابا حشمت آی کیوت پایینه.

به چشمام زل زد و انگشتمو تو مشتش گرفت و گفت :

-زیادی دیر گیری.

دست دیگه مو روی لبش کشیدم و گفتم :

-ریلکس…

دستمو گرفت و صورتشو نزدیک صورتم اورد وبا لبخند کمرنگی گفت :

-دیوونه…

چشمامو بستم و چیزی نگفتم، تا چشم باز کردم خودمو توی اتاق طبقه ی بالا دیدم، از روی تخت بلند شدم و با تعجب گفتم :

-وای من کجام؟

به لباسام نگاه کردم،خداروشکر همونایی دیشب بود، ملافه رو از روی خودم کنار زدم و بلند شدم و در اتاقو باز کردم،

خبری از فاطیما نبود، برگشتم توی اتاق و لباسامو با یه بلوز آستیندار سفید و شلوار مشکی عوض کردم و یه شال سفیدم انداختم رو سرم و از اتاق زدم بیرون، از پله ها رفتم پایین و به اطراف نگاه کردم، هنوز ریخت و پاشای دیشب درست جمع نشده بود و خونه بهم ریخته بود، ساعت دیواری شیش صبحو نشون میداد، پس مسلماً اشکان و فاطیما خواب بودن، همونجا روی مبل نشستم و سعی کردم اتفاقات دیشبو بخاطر بیارم، اما چیزی یادم نمیومد به جز اون پسره سامان، کلافه دستی به گردنم کشیدم و یه پامو انداختم رو پای دیگم و رفتم تو فکر، بیخیال فشار اوردن به مخیله ام شدم از روی مبل بلند شدم و خواستم برم که پای راستم کمی سوخت، همونطور که ایستاده بودم خم شدم تا ببینم چیشده که یهو به پشت افتادم روی مبل، بدون توجه به افتادنم روی مبل بیشتر خم شدم و پامو نگاه کردم. یه زخم تقریبا سطحی برداشته بود، شاید موقعی که اون سامان وحشی منو داشته روی زمین میکشیده پام گیر کرده به شاخه ای چیزی.

چقدر این صحنه برام آشنا بود!

من خم بشم تا زخم پامو ببینم، تعادلمو از دست بدم و بخوام بیفتم… که یکی منو از پشت نگه داره،

به مبل نگاه کردم و با خنده گفتم :

-توهم زدی دیوونه، مسلماً تو حیاط مبلی وجود نداشته که تو خودتو تلپی بندازی روش.

یه قدم به سمت جلو برداشتم که یه دفعه سر جام خشکم زد!

-رادین دیشب با من بود؟

سرمو تکون دادم و گفتم :

-نه بابا، کی گفته با من بود، سامان دیشب گیر داده بود به من.

سرمو محکم به سمت آینه ی کنار دیوار چرخوندم و گفتم :

-سامان که همینطوری الکی بیخیال من نشد! رادین کمکم کرد.

عقب عقب رفتم و آهسته روی مبل نشستم و دوتا دستمو گذاشتم رو دهنم، یاد حرفایی که بهش زدم افتادم و لبمو به دندون گرفتم،

-خاک عالم.

یکم دیگه فکر کردم و با به خاطر اوردن حرفای رادین چشمام از تعجب درشت شد!

-عجب بیشعوریه ها، من دیر گیرم؟ اصلانم اینجوری نیست.

صحنه ی خنده ای که کرد و یادم اومد و یهو با جیغ و ذوق از رو مبل بلند شدم و گفتم :

-وای یعنی رادینم به من حس داره؟

با خنده به سمت اتاق فاطیما چرخیدم تا برم این موضوع مهمو بهش بگم که متوجه ی کسی پشت سرم شدم،

-سلام.

با تعجب برگشتم و خواستم چیزی بگم که با دیدن چهره ی متبسم رادین حرف تو دهنم ماسید،

یعنی شنید چی گفتم؟ خدا نکنه که شنیده باشه.

چند ثانیه ای هنگ کرده نگاهش کردم و بعد سریع گفتم:

-سلام…. برم فاطیما و اشکان و صدا بزنم.

به سمت اتاق حرکت کردم، رادین دسته کلیدی روی عسلی گذاشت و گفت :

-نیستن.

با اخم گفتم :

-یعنی چی نیستن؟

به چشمام نگاه کرد و گفت :

-دیشب همسایه ها از سرو صدای زیاد شاکی شدن ، گشت اومد همه رو جمع کرد برد.

با تعجب گفتم :

-نه، پس چرا تورو نبردن؟

نگاهشو ازم گرفت و گفت :

-وقتی تورو بردم بالا خودم رفتم، اونموقع که رسیدن بیرون بودم.

با خنده زیر لب گفتم :

-وقتی منو برده بالا… وقتی منو برده بالا… ووییی وقتی منو برده بالا،یعنی خود خودش منو برده بالا .

رادین دیگه نتونست قیافه شو ریلکس نشون بده و یهو پقی زد زیر خنده، ولی زود جمعش کرد و باااخمی که برای پنهون کردن خندش داشت گفت :

-من میرم دنبال کار بچه ها، کلیدای خونه رو گذاشتم رو عسلی.

تا خواست بره گفتم :

-من تنهایی اینجا نمیمونم درا رو قلف میکنم میرم .

سرجاش ایستاد و گفت :

-بیرون منتظرم،قفل کن بیا .

با خنده کلیدارو برداشتم و به سمت پله ها دویدم، توی جیک ثانیه مانتو مو پوشیدم و لباسامو عوض کردم، کیفمو برداشم و زدم بیرون، از پله ها که پایین رفتم دیدم رادین به در تکیه زد و همونجا ایستاده ، رفتم پیشش و خواستم درو قلف کنم کلیدو ازم گرفت وسویچ ماشینشو بهم داد و گفت :

-برو تو ماشین من میام.

سرمو تکون دادم و به سمت در خروجی رفتم، توخیابون رسیدم و گنگ به اطراف نگاه کردم، الان من باید از کجا میفهمیدم ماشین این کدومه؟

سرجام ایستادم تا خودش بیاد، طولی نکشید که صدای بسته شدن درو شنیدم و رادین همزمان پشت سرم ظاهر شد، برگشتم ودنبالش راه افتادم به سمت جلو رفت و گفت :

-چرا نرفتی سوار ماشین شی؟

زیر لب گفتم :

-همینطوری.

یه ابروشو بالا انداخت و به جلو اشاره کرد و گفت :

-ماشینم… فکر نمیکردم فراموشش کرده باشی.

با دیدن ماشین مشکی که روز اولی که رادینو دیدم پنچرش کردم ناخداآگاه لبخندی روی صورتم نشست، در همون حالت گفتم :

-نه، فراموشش نکردم.

رادین سرشو به طرفین تکون داد و منتظر به ماشین نگاه کرد، بعد دو دقیقه از فکر در اومدم و گفتم :

-بریم دیگه، البته ببخشیدا، شما خودت صاب اختیاری.

به کاپوت ماشین تکیه زد و گفت :

-فعلاً که اختیار ماهم دست شماست.

سرمو به معنی یعنی چی تکون دادم که متوجه ی ریموت ماشین که توی دستم بود شدم، با لبخند گفتم :

-آهان ببخشید حواسم نبود.

در ماشینو زدم و سویچو به سمت رادین گرفتم، لباشو خیس کرد و به چشمام نگاه کرد، منم به چشماش نگاه کردم، برق شیطنتو تو چشماش به وضوح میدیدم، یه

و دستشو اورد بالا تا غافلگیرم کنه و سویچو بگیره که بنده هم زرنگی ورزیدم و دستمو سریع گرفتم بالا، هه دستت رو شده برام زرنگ خان، مثلا میخواست منو بذاره تو آمپاس بعد بزنه تو حالم. خوب حالشو گرفتم، دمم گرم، شونه ای بالا انداختم و سویچو روی ماشین گذاشتم و کنار در ایستادم، رادین سری تکون داد و سویچو برداشت و سوار ماشین شد، منم صندلی جلو نشستم و به روبه رو نگاه کردم، چند دقیقه ای سکوت بینمون بر قرار بود که نهایت رادین سکوتو شکست و گفت :

-حالت خوب شد؟

این دومین بار بود که این سوالو ازم میپرسید، و هردو بارم خودش منو نجات میداد، شاید حق با رادین بود، من زیادی دیرگیرم.

-ممنون، خوبم.

چیزی نگفت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-بابت رفتار اون موقعم خیلی معذرت میخوام چون من اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم.

دوباره لبخند کمرنگی زد ، این روزا رادین چقدر خوب شده بود.

-وقتی مستی رو راست تری.

از خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم:

-نمیدونستم اونا…

رادین بی توجه به حرف من گفت :

-همیشه رو راست باش، تو همین حال رو راست باش.

با به یاد اوردن رفتاری که این چند وقته باهام داشت گفتم:

-تو هم رو راست باش، من آدم دروغگو و بدی نیستم، شاید یه مواقعی یه کارایی رو از سر شیطنت یا سادگی انجام بدم که مجبور به دروغ بشم ، اما بد ذات نیستم. حداقل اونقدری بد نیستم که یکی به خونم تشنه باشه.

رادین با جدیت برگشت و گفت:

-من به خون کسی تشنه نیستم.

صدامو بردم بالا و گفتم :

-پس دلیل این رفتار ضد و نقیضت چیه؟

سرعت ماشینو زیاد کرد و گفت :

-خودم.

با تعجب گفتم :

-یعنی چی؟

ماشینو نگه داشت و با چشمای قرمز شده گفت :

-خونتون همینجا بود؟

به در خونه نگاه کردم و گفتم :

-همینجاست… جوابموندادی.

به خیابون خیره شد و گفت :

-حرفای دیشبی که زدی رو گذاشتم پای حال بدت پس فکرمو خراب نکن

با سرتغی بهش نگاه کردم و گفتم :

-من حرفای تو رو پای چی بذارم؟

بدون جواب بهم نگاه کرد، سرمو تکون دادم و گفتم :

-جواب بده دیگه.

با دست راستش فرمونو محکم گرفت، با خواهش به دهنش نگاه کردم، بگو، بگو،

-پای دِ…

د لعنتی بگو دیگه.

عصبی دستی به گوشش کشید و گفت :

-پیاده نمیشی؟

با حرص لبامو جمع کردم و گفتم :

-واسه چی حرفتو نمیزنی؟ یعنی انقدر ازم متنفری؟

شیشه ی ماشینو پایین کشید و گفت :

-اخلاقم همینه.

چشمام سوخت، چقدر خارو و خفیف شدم، فکر می کردم دوستم داره.. با بغض گفتم :

-که دل بشکنی؟

سرشو گذاشت رو فرمون ماشینمو و گفت :

-اینکه اونایی رو که دوست دارم عذاب بدم.

با این حرفش بغضم شکست واشکام روی صورتم ریخت،آروم گفتم :

-داری عذابم میدی.

-پس وقتی ازت دوری میکنم ازم دوری کن.

جوابشو ندادم، از ماشین پیاده شدم و درو بستم و به سمت خونه دویدم. تا درو باز کردم متوجه ی آرش شدم که جلوی در ایستاده، منو که دید با لبخند گفت :

-سلام، دیانا..

با چشمای اشکی از کنارش رد شدم و گفتم :

-ببخشید.

و رفتم توی خونه.

ساعت هشت و نیم صبح شده بود، روی تختم دراز کشیدم و سرمو بردم زیر ملافه.

-خیلی نامردی، نامرد.. دِ آخه چه مرگته روانی واسه چی اینطوری میکنی؟

انقدر زیر ملافه با خودم گریه و غرغر کردم که خوابم برد،

توعالم خواب بودم که یهو در باز شد و مامان اومد تو اتاق، زیر چشمی بهش نگاه کردم و چشمامو بستم، کنار تختم اومد و گفت :

-دیانا، دیانا مامان بلند شو.

چشمامو باز کردم و یکم این پهلو اون پهلو شدم، روی تخت نشستم و گفتم:

-بله؟

مامان سریع گفت :

-مامان سارا زنگ زده میگه سارا حالش خیلی بده، سه روزه از اتاقش بیرون نیومده.

بی حوصله گفتم :

-به من چه؟

و رومو اونطرف کردم، منو به سمت خودش بر گردوند و گفت:

-چرا انقدر چشمات قرمزه؟ چیزی شده؟

مثله فنر از جا پریدم و گفتم :

-چش شده سارا؟

مامان بهم بد نگاه کرد و گفت :

-بلند شو برو دیدنش، حالش خیلی خوب نیست.

باشه ای گفتم و از روی تخت بلند شدم، مامان با تعجب گفت:

-با لباس بیرون خوابیدی؟

زود مانتومو عوض کردم و گفتم:

-بیست سوالیه؟ من دارم میرم پیش سارا،باشه برای بعد، فعلا

از خونه زدم بیرون و پیاده تا یه جایی رفتم،

– منه بدبخت شدم دایه ی مهربان تر از مادر همه، یکسره دارم میدوم.

برای یه تاکسی دست تکون دادم، ماشین ترمز کرد و جلوی پام ایستاد، درو باز کردم و سوار شدم، آدرسو دادم و از پنجره بیرونو نگاه کردم، پنج دقیقه ای گذشت وماشین دم در خونه ی سارا نگه داشت و گفت :

-رسیدیم خانم.

بدون حرف کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم، زنگ خونشونو زدم و ایستادم، بدون شنیدن حرفی از اون طرف آیفون در باز شد، داخل رفتم تا پامو روی اولین پله گذاشتم مامان سارا با چهره ی ناراحت اومد پیشم و گفت :

-سلام عزیزم.

لبخندی زدم و گفتم :

-سلام، خوبید؟

دستشو گذاشت رو پشتمو به داخل خونه هدایتم کرد و گفت:

-چه خوبی؟ نمیدونم این بچه چش شده، حرف نمیزنه، از اتاقش بیرون نمیاد، گفتم قبل خبر کردن روان شناس بگم اول تو بیای باهاش حرف بزنی، بقیه رو که اصلاً تو اتاقش راه نداد.

خوب یعنی الان احتمال داره که ضایع بشم، عجب گیری کردیما.

روی مبل توی خونه نشستم، و پا روی پا انداختم و منتظر موندم ، خدمه با یک لیوان آب پرتقال و یه برش کیک شکلاتی به سمتم اومد و سینی رو روی میز گذاشت، لبخند کمرنگی زدم، یاد دوران صمیمیتم با سارا افتادم، همیشه بعد از ظهر ها به بهانه ی درس خوندن میومدم خونشون و باهم کلی حرف میزدیم، آخر سر هم مامانش برامون عصرانه آب پرتقال و کیک میورد،

اصلاً میلی به خوردن نداشتم، بخاطر همین بلند شدم و به سمت اتاق سارا رفتم، تقه ای به درزدم وبدون حرف وارد شدم، سارا روی تختش نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش، اتاقش تاریک، تاریک بود، تا خواستم کلید برقو بزنم آروم گفت :

-تاریک باشه .

بدون توجه به حرفش کلیدو زدم و اتاق روشن شد.

با عصبانیت برگشت و گفت :

-ماما ..

تا دید منم از سر جاش بلند شد و گفت :

-دیانا، اینجا چیکار میکنی؟

نمیدونم چرا همش فکر می کردم بغض تو گلومه، آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم :

-مامانت گفت دیوونه شدی بیام جمت کنم.

بااین حرفم صورتش جمع شد و زد زیر گریه، خیلی ریلکس کنار تختش نشستم و دستمو گذاشتم روی پشتش، سرشو گذاشت رو پاهامو گفت :

-دیانا.. دیانا دوست دارم بمیرم. پوزخندی زدم و گفتم :

-میدونم این یکی رو هم واقعاً دوست داشتی، شاید قسمت نبوده خودتو عذاب نده.

کلاً عادتش همین بود از دوازده ماه سال شیش ماهشو با افراد مختلف رل میزد شیش ماه دیگه اشم آرزوی مرگ میکرد.

با گریه گفت :

-موضوع این نیست.

-قشنگ برام تعریف کن تا بفهمم موضوع چیه.

سرشو بالا اورد و با ترس گفت :

-دیانا، اینو فقط به تو میگم، توروخدا بین خودمون بمونه خواهش میکنم.

از طرز حرف زدنش فهمیدم قضیه جدیه، سرمو به نشونه باشه تکون دادم و منتظر موندم، سارا دهنشو بازکرد کرد تا حرف بزنه ولی گریه امونش نداد عصبانی اشکای صورتشو کنار زد و با صدای لرزونی گفت :

_دو روز مونده به سال تحویل منو شهاب… شهاب چیزه..

برای جلوگیری از توضیح و دروغ بافیه زیاد وسط حرفش پریدم و گفتم :

-یا داداشیه یا دوست معمولی دیگه؟ من مشکلی ندارم ادامه شو بگو

با صدای دورگه ای گفت :

-آره، یکی از همینا که گفتی، رفتیم مهمونی خارج از شهر اولش خیلی خوش گذشت مخصوصاً با شهاب، پایه خوب عالی بود.

لبمو به دندون گرفتم و گفتم :

-خارج از شهر! خدا مادر پدرتو برات نگه داره ایشالا، بااین توجهی که بهت دارن.

دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-فکر می کنی کیو دیدم ؟

ازاونجایی که میدونستم رادین خیلی چشمشو گرفته با لبخند ریلکسی نگاهش کردم و گفتم :

-رادینو دیدی؟

با گریه داد زد :

-دیانا حالم خوب نیست، شوخی ندارم میفهمی،اصلاً رادین کی هست ؟

فهمیدم زیاده روی کردم، دستشو گرفتم و گفتم :

-ببخشید، حواسم نبود خوب؟

دستای لرزونشو به صورتش کشید و گفت :

-راتینو دیدم، همونی که عکسش تو فالورای اون پسره بود .

نفسمو به سختی دادم بیرون ومنتظر نگاهش کردم،

-شهاب میشناختش، میگفت پاتوقش همین اینجاست، با هرکسی نمیپره، میگفت خیلی غدو مغروره، خیلیا تو کفِشن، چشمم بدجور گرفتش، تنها نشسته بود و سیگار دود میکرد، پیشش رفتم و بهش سلام کردم، جوابمو داد، سر صحبتو باز کردم و باهاش حرف زدم، متوجه شده بودم ازم خوشش اومده، دیگه پیش شهاب نرفتم، اونم از دستم دلخور شد و سراغم نیومد، کل مهمونی رو کنار راتین بودم، خیلی باهم گرم گرفته بودیم، بهش گفتم میخوام بیشتر باهم آشنا شیم، بهم شماره نداد ولی شماره مو گرفت، گفت تا سه روز دیگه بهت زنگ میزنم، خیلی خوشحال شده بودم، جوری که تو آسمونا سیر میکردم، وقتی اومدی خونمون خواستم بهت بگم که چیشده اما با خودم دو دوتا چهارتا کردم گفتم اگه بهم زنگ نزنه و جلوت سکه ای یه پول بشم چی؟ گفتم بذار زنگ که زد و باهم آشنا که شدیم اون موقع بهت میگم که قشنگ باور کنی.

دستم کنار پام خشک شد بود،زیر لب گفتم:میدونم بهش زنگ نزده، وگرنه الان حال و روز سارا این نبود.

سارا با لرزش عجیبی که توی صداش موج میزد گفت :

-باهام تماس گرفت…

هر کلمه اش انگاری شده بود یه چکش محکم و کوبیده میشد تو سرم.

-بهم گفت میخواد منو ببینه،

گفت باهم مثله دوتا دوستیم ولی کسی نباید از رابطه مون سر دربیاره، من عاشقش بودم، به حرفش گوش دادم، گفتم به کسی چیزی نمیگم.

قلبم تو سینم محکم میزد، باهم قرار نذاشتن من مطمئنم، منتظر شنیدن ادامه ی حرفای سارا شدم، سارا با هق هق گفت :

-قرار گذاشتیم… رفتیم کافی شاپ، همدیگه رو تا حدودی شناختیم. قرار اول تموم شد، دوباره قرار گذاشتیم، بازم همدیگه رو دیدیم،خیلی پسر خون گرم و خوبی بود، حتی یک لحظه هم طاقت دوریشو نداشتم، بیشتر این چند روزو با فکر اون شبو صبح میکردم، شده بود همه چیزم، بخدا این بار با دفعه های دیگه فرق داشت، من وابسته شده بودم.

بریده بریده گفت :

-تا اینکه بهم گفت دیگه میخوام به همه معرفیت کنم، بیا پاتوق همیشگی، منظورشو گرفتم، همون جایی که هر دفعه مهمونی میرفتمو میگفت، صبح اون روز حسابی به خودم رسیدم تا به چشم راتین زیبا و جذاب بیام و همینم شد، تمام لحظاتی که توی اون مهمونی بودم چشم ازم بر نمیداشت، مهمونی شلوغ و شلوغ تر شد،ولی حواس من فقط به راتین بود، ساعتای یک و دو شب بود راتین دستمو گرفت و گفت بریم بالا توی یکی از اتاقا، توی حال خودم نبودم، باهاش رفتم، خیلی نوشیدنی خورده بودم و چیزی نمیفهمیدم

وقتی رسیدم تو اتاق راتین دیگه اون راتین سابق نبود… مثله گرگ بود، بهش خندیم و گفتم :

-راتین چرا هیولا شدی؟

چیزی نگفت، فقط با یه نگاه درنده ای نگام میکرد، نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم ولی با همون حال دستمو گذاشتم رو در تا برم بیرون که مانع شد، یقه ی لباسمو گرفت و پرتم کرد رو زمین…

با چشمای درشت شده گفتم :

-چیشد؟ بعدش چیشد؟

سارا گریه میکرد و چیزی نمیگفت، بلند شدم و با گریه یقه پیراهنشو گرفتم و گفتم :

-حرف بزن، چیشد؟

دوتا سیلی بهش زدم و با فریاد گفتم :

-بگو… زبون باز کن لعنتی.

سارا دستشو گذاشت رو صورتشو گفت :

-راتین بهم..

یقه اش تو دستم شل شد، گوشی شو به سمتم گرفت، بی حال گوشی رو ازش گرفتم. با دیدن عکسای توش پاهام شل شدن و روی زمین افتادم، رادین با پلیدترین قیافه ی ممکن از سرتا پای سارا عکس گرفته بود و خودشم توی یکی از عکسا بود، همون چهره.. دیگه مطمئن بودم این رادینه… ازش متنفر شدم.

من دیانا شهامت از رادین متنفر شدم.

خوب دوستان عَییزم جلد اول رمان تموم شد o_0

مرسی از اونایی که منو تا به پایان رسوندن این فصل همراهی کردن دوست خوب و ادمین عزیزم نفس خانم که خییلی بخاطر کمک های بی دریغش بهش مدیونم و دختر خاله ی گلم مانیا جون که ویراستار رمانم بود و کلیه ی بیوت وابسته خخخ، اهم… منتظر جلد دوم رمانم باشید انشاءالله با قلم قوی تر و صد البته طنز تر خدمت میرسم دوستتتون دار

#حانیا #

۱۳۹۶/۶/۳۱

تقدیم به تنها فرشته ی زندگیم مادرم.

عاشقتم دیوونه-حانیا بصیری

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا