رمان عاشقتم دیونه جلد دوم قسمت 3
ارژنگ با خنده سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت، یهو عمو بلند گفت:
_دیانا چطوری؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم :
_خوبم ممنون.
ارژنگ گفت :
_یکم پریشونید دیانا خانم.
خدایا کی حوصله اینو داره،
تا خواستم جواب بدم عمو گفت:
_مهندس یه جوکا میگه از خنده روده بر میشی،حال و هوات عوض میشه.
بابا خندید و گفت :
_جدی؟
عمو _بله، یه جوک بگو شاد شیم مهندس.
ارژنگ بلند شد و دوباره زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت:
_خوب بزارید تمرکز کنم… مادر جان سکوت لطفاً.
زن عمو مشتشو کوبید رو سینه اش و گفت :
_الهی پیش مرگت شه مامان، ساکت بچه ام تمرکز کنه.
ارژنگ یهو زد زیرخنده و گفت :
_اومد، اومد یه مرده خوب؟ خوب؟ در خونه شو رنگ میکنه بچه هاش گم میشن ههَهَهَههه.
یهو عمو و زن عمو چشماشونو بستن و باهم زدن زیر خنده، منو مامان و بابا مات و مبهوت به هم نگاه کردیم ، وسط خنده عمو با مشت چندباری کوبید پشت بابا، بابا هم طفلکی به زور خندید و هیچی نگفت اما بعد چند دقیقه ای خنده بی وقفه مشتای عمو به پشت بابا بیشتر شد، زن عمو وسط ایح، ایح خنده گفت :
_خدا مرگم بده روده بر شده، یکم آب بدید بهش.
مامان برای جون بابا هم که داشت زیر مشتا و سرفه های عمو له میشد بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و با یک لیوان آب برگشت.
ارژنگ خندید و رو به من گفت :
_خیلی خنده دار بود نه؟
با لحن تمسخر کننده ای سرمو تکون دادم و گفتم:
_اوهوم خیلی.
زن عمو نفسی کشید و گفت :
_دیگه جلوی کسی جوک نگی مهندسم اخه مردم چشمشون شوره مادر.
ارژنگ ذوق زده گفت:
_تازه یه جکایی بلدم که پوستتون پاره میشه از خنده هنوز نگفتم براتون .
بی تفاوت پشت چشمی براش نازک کردم واز جام بلند شدم و با ببخشیدی به سمت اتاقم رفتم.
#پارت40
برای چندمین بار تلفنم زنگ خورد و منم مثله دفعات قبل فقط به صفحه اش که اسم سارا خاموش روشن میشد نگاه کردم و جواب ندادم، دوست نداشتم باهاش حرف بزنم، شده بودم مثله سابق و قبل از اتفاقات اخیر، سارا انگار نه انگار بهش تعارض شده با خوشحالی بهم پیام میداد و از رابطه جدیدش حرف میزد، همین بیشتر باعث میشد من به رفتارم با رادین شک کنم، ولی بازم این صورت مسئله رو نمیپوشوند،اگه رادین جرمی مرتکب نشده بود چرا نمیگفت؟ اما بازم یه چیزی از درون بهم میگفت همه این اتفاقات افتاده تا تو رادینو بشناسی و اینکه سارا بیخیال ماجرا شده از پوست کلفتیه خودشه!
به ساعتم که هشت شبو نشون میداد نگاه کردم و بلند شدم تا یکم توی حیاط پیاده روی کنم بلکه فکرم باز شه، تا دستمو گذاشتم روی دستگیره و درو باز کردم دیدم ارژنگ با نیش باز جلوی در ایستاده.
_سلام دیانا خانم.
حرص زده دستمو به چونه ام کشیدم و به سقف نگاه کردم و گفتم:
_کاری داری؟
به در خونه اشاره کرد و گفت :
_عمو و زن عمو با مامان بابا توی حیاط دارن چایی میخورن گفتن بیام صداتون کنم.
آهانی گفتم و بی تفاوت از کنارش رد شدم، توی حیاط عمارت رفتم و به اطراف نگاه کردم، عجیب این روزا خبری از مینو نبود، سیما خانمو هم که اصلاً نمیدیدم.
به عمو و زن عمو سلام مجددی کردم و به بابا گفتم :
_چرا اومدین اینجا؟
بابا جرعه ای از چاییش خورد و گفت:
_دلمون گرفته بود تو خونه اینجا لا اقل یه بادی به کلمون میخوره.
عمو _خداروشکر که خونه تون بزرگه داداش.
بابا نفس بلندی کشید و گفت:
_ای برادر، اگه همینم از دستمون نره.
همونطور که ایستاده بودم اخمی کردم و گفتم :
_چطور؟
مامان _ای بابا رسول نفوس بد نزن.
و بعد لبخندی بهم زد و گفت :
_دیانا بیا اینجا بشین برات چایی بریزم.
روی صندلی کنار مامان نشستم و گفتم:
_خبریه؟
زن عمو پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت :
_هیچی زن عمو جون صاحب خونه تون قراره از همسرش جدا بشه و این کاخ در اندشتو به همراه خونه نابروانتون بفروشه و بره.
عمو اخمی کرد و زیر لب با عصبانیت غرید گفت :
_افروز
زن عمو که عقده اش از اون کلمه “نامبروان “که توی بحث؛ مامان بهش گفته بود خالی شد سکوت کرد و به من که مات و مبهوت به بابا خیره شده بودم نگاه کرد.
با ناباوری گفتم :
_سیما خانم و اقای تاجیک جدا شدن؟
بابا ناراحت سرشو به نشونه تایید تکون داد و چیزی نگفت.
باورم نمیشد، سیما خانم و آقای تاجیک جدا شدن،این یعنی مینو بچه طلاق میشد؟ واویلا.
وسط فکر و خیال یهو ارژنگ گفت :
_ببخشید دیانا خانم، میشه چند دقیقه باهم قدم بزنیم؟
از پیشنهادش شوکه شدم و خجالت زده به بابا و عمو که مشغول حرف زدن بودن نگاه کردم و گفتم :
_چرا؟
زن عمو گفت :
_وا دیانا…
نذاشتم حرف بزنه و بی توجه بهش به گفتم :
_پووف، من کار دارم ارژنگ.
ارژنگ با خجالت گفت :
_چند دقیقه.
باشه ای گفتم و به زور از جام بلند شدم و جلو رفتم ارژنگم پشت سرم اومد وقتی از بقیه دور شدیم یهو ایستادم و با اخم برگشتم و بهش نگاه کردم، جا خورد و ایستاد و با خنده گفت:
_عه نزدیک بود بهم برخورد کنیم.
عصبانی به سرتا پاش نگاه کردم و گفتم:
_خوب بگو میشنوم،چیکارم داشتی؟
دستی به موهای مشکیش که لابه لاش تارهای سفیدم دیده میشد کشید و گفت:
_هیچی خواستم یکم راه بریم آشنا شم باهاتون…یعنی با اینجا چیز شم… آشنا بشم.
بدون حرکت و دست به سینه بهش خیره شدم، عکس العمل منو که دید به اطراف نگاه کرد و گفت:
_مثلا… بریم اون آخر باغو ببینیم.
چشمامو درشت کردم و گفتم :
_چی؟
دستپاچه از جا پرید و گفت :
_نه، بخدا منظورم اون نبود.
انگشت اشاره مو بردم نزدیک صورتشو گفتم :
_توخجالت نمیکشی؟
بین حرفم اومد و با پشیمونی گفت :
_نه ببینید سوء تفاهم شده… من..
آب پاکی ریختم رو دستش و با همون لحن عصبی گفتم :
_ منظورت از این رفتارای الکی چیه؟اصلاً بزار رک بگم از رفتارت خوشم نمیاد.
-ولی من…
_وایستا حرفمو بزنم،ساکت.
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
حس کردم زیاده روی کردم بخاطر همین لحنمو آروم تر کردم و گفتم :
_برو پی کارت نزار این یک هفته ای که اینجایی ذهنیتم ازت بهم بریزه.
نفس راحتی کشیدم و درست همون لحظه ای که فکر کردم سر عقل اومده خواستم راهمو بکشم برم که یه دفعه سرشو اورد بالا و با ذوق و خنده گفت :
_مگه ذهنیتتون راجب من چیه؟
دستمو گذاشتم روی صورتم و با درموندگی گفتم :
_ای خداا
به سمت خونه حرکت کردم و بدون توجه به ارژنگ .که پشت سرم میومد و مدام میپرسید:
_نگفتیداا، ذهنیتتون چیه؟
وارد شدم و درو روش بستم، خسته و بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم…نگاه رادین قبل رفتن یه لحظه هم از پیش چشمم نمیرفت… آخه چرا رفتی؟
به سقف خیره موندم و این شونه اون شونه شدم اما اصلاً خوابم نبرد… تاجایی که نور خورشید از پنجره اتاقم افتاد روی چشمم و فهمیدم صبح شده، روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد به شدت نیاز داشتم بایکی حرف بزنم و عصبانیتمو سرش خالی کنم و چه بهتر اون مورد سارا باشه، گوشیمو برداشتم و خواستم جواب بدم که چشمم به شماره فاطیما خورد تماسو وصل کردم و گفتم :
_سلام.
با انرژی حرص دراری گفت :
_سلام رفیق خول خودم.
نفس عمیقی کشیدم و لبمو با حرص جویدم و گفتم :
_سلام، آره خوبم تو خوبی؟
_خداروشکر… راستش زنگ زدم
دعوتت کنم.
کنجکاو گفتم :
_دعوت؟ کجا؟
_منو اشکان تصمیم گرفتیم چندتا از دوستای پایه مونو جمع کنیم آخر هفته بریم ویلای شمال عشق و حال…میای؟
لبخندی روی لبم اومد،فکر بدی نبود لااقل یکم حال و هوام عوض میشد.
_اووم، بدم نمیاد.
_وای دیانا عالی میشه، دوتا از دوستای اشکان نوازنده ان قراره باهم کیف کنیم.
ذوق زده گفتم :
_جدی؟
_ جون دیانا.
_آخ جون، راستی به الهام خبر دادی؟
فاطیما مکثی کرد و گفت :
_بهش گفتم ولی خوب میدونی دیگه بچه داره و هزارتا گیر و گرفتاری.
حرفشو تایید کردم و چیزی نگفتم،با خوشحالی گفت :
_پس حله حتماً میای دیگه؟
با شک گفتم:
_منکه اوکیم، با مامان بابا مشورت کنم و شرایطو بسنجم خبر قطعی رو میدم.
_دیانا خر بازی در نیاری دیگه باید بیای.
_سعی خودمو میکنم.
_خخخ،پس فعلا،ً منتظر تماست هستم .
_باشه،ممنون خداحافظ.
گوشیمو گذاشتم روی تخت و بلند شدم و سریع رفتم توی آشپزخونه و گفتم :
_مامان، مامان، مامان، مامان. مامانی.
مامان برگشت و گفت :
_بله، بله؟؟
دستمو گذاشتم رو اپن آشپزخونه و گفتم:
_شمال، آخر هفته با فاطیما تایید؟
سر در گم نگاهم کرد و گفت :
-چرا تلگرافی حرف میزنی؟ آخر هفته میخوای با فاطیما بری شمال؟
چشمامو بستم و گفتم :
_ایول، البته با تایید شما.
مامان نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت :
_منکه مشکلی ندارم، برو یکم رنگ و روت بازشه، افسرده شدی تو خونه.
_پس، با بابا هم حرف بزن دیگه.
_من راضی باشم اونم راضیه، فقط جلو این زن عموی سلیطه ات حرفی نزنی میشناسیش که…
زیر لب باشه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم :
_افسرده کی بودم من؟
#پارت42
آرش_همه پرونده های شرکتو ریخته وسط اتاقش مرتیکه… پووف،میگه من باید بفهمم اینجا چه خبره.
_این اگه مالک شرکت بود سگ درصد الان سکته رو زده بود،حالا این وسط تکلیف من چی شد؟
_نمیدونم چی تو سرشه، زنگ زد آقای آریایی اونم جواب نداد میگه تا وقتی آقای آریایی تلفنشو جواب نده اوضاع همینطوری میمونه.
با پام روی زمین ضرب گرفتم و گفتم :
_پس نمیتونم فردا بیام شرکت نه؟
صدای عصبانی آرش از پشت تلفن قابل فهم بود ولی برای آروم نشون دادن خودش آهسته گفت :
_تو ناراحت نباش من خودم درستش میکنم.
زدم زیر خنده و گفتم :
_ناراحت نیستم که.
متعجب گفت :
_آ..ها؟
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت، عین واقعیتو گفتم، اولین بار بود از دردسر پیش اومده راضی بودم،خودمو کنترل کردم تا نخندم و گفتم :
_قراره آخر هفته با چندتا از دوستام بریم مسافرت.
آروم گفت :
_ِاِ خوش بگذره، خوبه دیگه… منم اینجا کاراتو راست و ریست میکنم.
سرمو کج کردم و گفتم :
_باشه.
با لبخندی که توی لحن صداش مشهود بود گفت :
_مراقب خودت باش، خداحافظ.
منم رفتم تو حس و با لبخند ژکوند و لحن کشیده ای گفتم:
_توهم همینطور…اهم… ممنون بای.
تلفونو قطع کردم و متفکر بهش نگاه کردم و بعدش انداختم تو کیفم،قرار بود با فاطیما بریم یکم خرید کنیم ، منم برای اینکه مطمئن شم شرکت نمیرم زنگ زدم به آرش تا باخودش فکر نکنه بیخیالم، در حیاطو باز کردم و خواستم برم بیرون که چشمم به جمال یکی که نن جونمو دیوونه کرده افتاد!
آقا حشمت _سلام عروس گلم.
به سر تا پای آقا حشمت نگاه کردم ، شلوار سفید، کت سفید، کلاه لبه دارسفید مثله همیشه تیپ نن جون کش زده بود، هعی ننه جونی که الان نیست!
_سلام، بفرمایید.
کلاهشو از روی سرش برداشت و گفت :
_عرضم به حضورت عروس که این پسر من شیفته کمال وجمال و ادب و وقار و پاکدامنی و نجابت تو شده.
_بامنید؟
سرشو تکون داد و گفت :
_بله.
ذوق زده بهش نگاه کردم و گفتم :
_یک سری از گزینه ها درست بود ولی همش یکم ریا میشه اگه بگم دارم …من چی دارم میگم؟!
آقا حشمت سرشو از زیر دست من برد تو حیاط خونه و گفت :
_لیلی خانم کجان؟
یه ابرومو انداختم بالا و گفتم :
_جان؟
خندید و گفت :
_بهش بگید بیاد راجب جوونا باهم حرف بزنیم ما حرف همو بهتر میفهمیم.
بهش نگاه کردم و گفتم :
_من قصد ازدواج با پسر
شمارو ندارم، نن جونمم رفته شهرستان.
یهو آقا حشمت دستشو گذاشت رو قلبشو گفت :
_اوه مای گاد.
و تلپی افتاد کنار جدولای خیابون، دروغ نباشه میتونستم با پای سمت راستم مانع افتادنش روی زمین بشم
،علاجش یه لگد بود دیگه، ولی خوب اول اینکه نامحرم بودم دوم اینکه روم نمیشد،سوم اینکه کفشام پاشنه بلند بود!
با دستم زدم رو لپم و گفتم :
_خوداا،آقا حشمت؟چیشدی؟
نمیدونستم چطوری بلندش کنم که یکی از دور دوون دوون اومد سمت بابا حشمت، قشنگ که بهش دقت کردم دیدم همون پسره عتیقه اشه، کنار آقا حشمت رو آسفالت نشست و سر آقا حشمتو گذاشت رو پاهاش و چشماشو بست و داد زد :
_بابا حشمت، بابا حشمت چشماتو باز کن،منو تنها نذار بابا.
یه جای کار میلنگید صدامو صاف کردم و گفتم :
_فضولی نباشه به نظر من بعد اینکه بابا حشمت تموم میکنه باید چشماتونو ببندید؛ الان باید باز باشه تا قشنگ نگاش کنید.
با کف دست زد رو پیشونیش و گفت :
_آخ ببخشید الان دوباره میرم.
به بابا حشمت نگاه کرد و گفت:
_بابا، بابا منو میون این همه گرگ تنها نزااار، بابا تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووزم من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسووزم.
سرشو گذاشت رو سر بابا حشمت و داد زد :
_نههه.
یهو بابا حشمت با دست راستش سیلی محکمی به صورت پسره زد و رو زمین نشست و گفت :
_زهر مار، حیف نون گوشم کر شد، توعه اوزگل اینجا چیکار میکنی ؟
پسره دستشو گذاشت رو صورتشو گفت :
_چرا میزنی؟
بابا حشمت که معلوم میشد خیلی عصبانیه با پشت دست توی سر و صورت پسره کوبید و گفت :
_ببند در گاله رو، بچه بی تربیت پررو.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
-من باید برم فعلاً.
یهو پسره بلند شد و اومد رو به روم ایستاد و خطاب به بابا حشمت گفت:
_بابا، بزار یکبارم که شده خودم حق خودمو از زندگی بگیرم.
با چندش بهش نگاه کردم و گفتم :
_چرا هرچی اسکول و زبون نفهمه عاشق منه بدبخت میشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_با من ازدواج میکنی؟
و با شور و شوق و منتظر بهم نگاه کرد لبمو یه وری کردم و گفتم :
_نه.
_بزار تحت تاثیر قرارت بدم تاخود واقعی منو ببینی.
چشماشو بست وگفت :
_تو اسلحه بزار رو سرم و بگو دوستم نداشته باش، من دستتو میگیرم و میگم ماشه رو بکش. تحت تاثیر قرار گرفتی؟
_نه.
تا حرفش تموم شد یه آدم با کت قهوه ای از کنارم رد شد و پرید روی نوه آقا حشمت و انداختش رو زمین و با مشت افتاد به جونش،بابا حشمتم تا این وضعیتو دید دادزد:
_نامزد
اونم خودشو از بالا پرت کرد رو دوتا شون و مشغول زد و خورد شد.
ترسیده و متعجب جلو رفتم تا جداشون کنم،
#پارت43
با یک دستم پشت کت قهوه ای رو گرفتم با دست دیگه ام پشت کت سفیده رو چون درحال حاضر نوه آقا حشمت اون زیر داشت له میشد، هرچی کتشونو کشیدم بیخیال دعوا نشدن از طرفی زورمم کم بود.
_آقایون، آرومتر، اوخ نزن، نزن کشتیش…
_ولم کن بزار بکشمش، اون تفنگ خرس کش بابامو بیارم تا عمودی بکنم تو… تو حلقش .
به کسی که این حرفو زد نگاه کردم و گفتم :
_ارژنگ تویی؟
بابا حشمت از غفلت ارژنگ سوء استفاده کرد واومد با مشت بزنه تو صورت ارژنگ،ارژنگ جاخالی داد اشتباهی خورد تو صورت نوه خودش.
_آروم باشید، زشته آبرومون جلو در و همسایه رفت.
هیچکدومشون توجهی به من نکردن،همه چیزو میتونم تحمل کنم اِلا بی توجهی، دیگه حوصله مو سر اورده بودن دندونامو روی هم فشار دادم و داد زدم:
_بســـــــــــــــه.
با دادی که زدم هر سه شون بی حرکت برگشتن و بهم نگاه کردن و ارژنگ از روی شکم نوه آقا حشمت بلند شد وکنار ایستاد.
یه دفعه در باز شد و بابا از خونه بیرون اومد و با اخم گفت :
_چی شده؟ صدای کی بود؟
عصبانی به اون سه نفر اشاره کردم و گفتم :
_میبینی بابا.
بابا به سمتی که اشاره کرده بودم چرخید و با لبخند گفت :
_سلام خوب هستید حشمت خان؟ عه ارژنگ توهم اینجایی؟ شناختی ایشون از فامیلای ننه جوننا.
ارژنگ _جدی؟ پس خداروشکر کلی از خجالت هم در اومدیم.
برگشتم و در کمال تعجب دیدم هر سه لبخند زنان دستشون روی شونه همه، دوبار پلک زدم نه مثله اینکه درست دیدم چشمامو درشت کردم و به بابا نگاه کردم، بابا به سمت داخل راهنمایی شون کرد و بعد برگشت و همونطور که لبخند میزد گفت :
_صدای داد کی بود پس؟
سریع شونه ای بالا انداختم و گفتم :
-نمیدونم، من برم دیگه خداحافظ.
_خدا به همرات
جلل خالق!
#پارت44
دستمو برای تاکسی تکون دادم و زیر لب غرغر کنان گفتم :
_د آخه وایستا دیگه لامصب… چقدر هوا گرمه، من اگه ماشین سواری یاد بگیرم همتونو زخمی میکنم.
همونطور که مشغول بد و بیراه گفتن به زمین و آسمون بودم برگشتم و به کنارم نگاه کردم و دیدم اون پسره که جلوی در پارکینگ باهاش بحث کردم کنارم ایستاده! سریع برگشتمو پشتمو بهش کردم، همین مونده سر صبحی بعد اون اتفاقات با این رو به رو شم، همونطور که پشتم بهش بود و داشتم برای تاکسی دست
تکون میدادم یهو یکی از پشت گفت :
_ببخشید خانم، شما میدونید این آدرس کجاست؟
صورتمو جمع کردم و در همون حالت که پشتم بهش گفتم :
_نمیدونم.
چیزی نگفت و منم شالمو یکم بیشتر کشیدم جلوی صورتم و آروم برگشتم تا ببینم رفته یا نه، تاسرمو چرخوندم متوجه شدم همونطور که آدرس دستشه پشت سرم ایستاده با دیدن من دوباره مثله دیروز زد زیر خنده و گفت :
_وای تویی؟
دستپاچه به اطراف نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ دستشو گذاشت رو دهنشو بلند بلند خندید و گفت :
_خدایا مرسی روحم شاد شد.
و دوباره خندید.
با حالت متاسفی بهش نگاه کردم و گفتم :
_به پا یه وقت نمیری از خنده.
با خنده شدید تری گفت :
_نمیشه یاد پورشه تون میفتم زندگی برام سخت میشه.
لبمو با عصبانیت جمع کردم و گفتم :
_به جهنم.
یه تاکسی برام ایستاد بدون وقفه درو باز کردم و سوار شدم، پسره همونطور که داشت غش میکرد از خنده گفت:
_پورشه وانتو از طرف من ببوس.
سرمو از شیشه در اوردم و عصبی داد زدم :
_به امید روزی که با همون از روت رد شم.
در جوابم فقط خندید و چیزی نگفت،راننده تاکسی گفت:
_آبجی مزاحمه؟
_نخیر، بیمار روانیه شما راه بیفت.
ماشین راه افتاد و منو به محل قرارم با فاطیما رسوند، عینکمو روی چشمام گذاشتم و با دستم چندباری خودمو باد زدم و به اطراف نگاه کردم.
_خانم شماره بدم؟
برگشتم و با خنده به فاطیما گفتم :
_زهر مار، تو نمیخوای آدم شی؟
خندید و گفت :
_فرشته ها آدم نمیشن.
انگشت اشاره مو جلوی صورتش گرفتم و گفتم :
_حوصله کل کل ندارم ظرفیتم پره.
خندید و دستمو گرفت و به سمت پاساژ رفتیم و مشغول نگاه کردن لباسای پشت ویترین مغازه ها شدیم،
فاطیما _خوب؟ نگفتی چیشده ؟
زیر لب گفتم :
_وای ببینش.
به شیشه یکی از مغازه ها اشاره کردم و گفتم :
_چه قشنگه.
فاطیما به ویترین نگاه کرد و گفت :
_گیتار؟
نزدیکش شدم و با لبخند گفتم :
_آره،چقدر که دوران دبیرستان آرزو داشتم گیتار داشته باشم.
فاطیما به گیتار پشت شیشه خیره شد و گفت :
_نرگس و مرجانو یادته میرفتن کلاس موسیقی و خوانندگی؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
فاطیما _ولی همیشه صدای تو از اونا بهتر بود،راستی تو چرا دیگه نمیخونی؟
خندیدم و گفتم:
_تعریف الکی نکن ،صدام خیلی خوب نبود، تازه دیگه گذشت اون موقع ها؛ یه زمانی بود مثله اسکولا یهو میزدم زیر آواز، الان دیگه بزرگ شدم، خجالت میکشم.
با دستش زد تو سرم وگفت :
_تو بیجا کردی،خیلیم صدات خوب بود و الانم هست،باید یه فرصت مناسب برام بخونی.
خودمو زدم به اون راه و گفتم :
_اینارو ولش، بزار برات تعریف کنم چیشد.
فاطیما به کافی شاپ رو به روی پاساژ اشاره کرد و گفت :
_ بیا بریم اونجا قشنگ تعریف کن برام.
رفتیم داخل کافی شاپ و من از ماجرای آقا حشمت و نوه اش و کارای ارژنگ تعریف کردم، فاطیما باخنده گفت :
_خدای من مگه میشه؟
دستمو روی میز گذاشتم و گفتم:
_ اینکه هنوز چیزی نیست، اون پسره رو بهت نگفتم.
داشتم با ذوق و شوق تعریف می کردم که گارسون سفارشاتو اورد، طبق معمول یه برش کیک شکلاتی و دوتا قهوه، فاطیما کمی از قهوه اش خورد و گفت :
_پسره خوش تیپه؟
دستمو گذاشتم زیر چونه امو گفتم :
_سواله میپرسی؟ از نظر من زشت ترین فرد دنیاست،چون میدونی که مامانم…
نذاشت حرفمو بزنم و با حرص گفت :
_آره مامانت همیشه میگه مهم اخلاقه.
باخنده بشکنی زدم و گفتم :
_ببین ملکه ذهن توام شده ، زیاد دقت نکردم. ولی یه حسی بهم میگه از این بچه خر پولاست.
خوشحال گفت :
_فکر کن مثله این فیلم عشقی ها بشه، کسی که باهاش خیلی لجی یهو عاشقت بشه.
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم :
_حرفا میزنیا، من چشم ندارم ببینم همچین آدمایی رو؛ آدمای مزخرف حرص درار که فقط میخوان با پولشون پز بدن و بقیه رو مسخره کنن.
دستشو دور فنجون قهوه حلقه کرد و گفت:
_کی از خوابایی که سرنوشت برامون دیده خبر داره؟ یهو دیدی یکی که ازش دل خوشی نداری و چشم نداری ببینیش هر روز به پستت میخوره.
منظور فاطیما رو از حرفاش نمیفهمیدم ولی من عجیب یاد یکی افتادم…
فاطیما در حالی که تو فکر فرو رفته بود به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت :
#پارت45
_آدم به یه جایی میرسه که اگه یه روز اون آدمو، کسی که پایه ثابت هرروزه کل کل و دعواهاشه رو نبینه حس می کنه یه چیزی تو زندگیش کمه ، نبود یه سری آدما رو وقتی با تمام وجود حس می کنی که دیگه نباشن، اون موقع است که از ته دل دوست داری یه بار دیگه طرفو بینی و گذشته رو جبران کنی، بعدشه که شک به دلت میفته اصلاً من ازش متنفرم؟… دیانا آدما چه موجودات عجیبی ان، یه کاره یک دل نه صد دل عاشق اونی میشن که یه زمانی راضی بودن سر به تنش نباشه،نه؟
حرفای فاطیما تا مغز و استخونم رفته بود، من این حسو تجربه کرده بودم، من مو به موی اینا رو با تمام وجودم چشیده بودم ؛ اما پشیمون نبودم، چون متاسفانه دلیلی که برای رفتارم داشتم محکم بود و
غیر قابل بخشش.
باسوختن چشمام سریع فنجون قهوه رو برداشتم و یکمی ازش خوردم،فاطیما بهم نگاه کرد و متعجب گفت :
_ برای چی از چشات اشک میاد ؟
فنجون قهوه ام رو روی میز گذاشتم و اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم:
_خیلی داغ بود، سوختم.
صورتشو جمع کرد و گفت :
_آروم تر بخور خوب.
_حواسم نبود، پاشو بریم هنوز خریدام مونده .
بعد از یک ساعتی گشت و گذار توی پاساژ و فروشگاه های لباس بالاخره خریدامون تموم شد و قصد برگشت به خونه رو کردیم، هوا خیلی گرم شده بود و پاهام از فرط خستگی درد میکرد، فاطیما تو مغازه ی روسری فروشی مشغول خرید بود و هنوز بیرون نیومده بود، خسته روی پله ها نشستم و منتظرش موندم، بعد چند دقیقه ای فاطیما اومد و با دیدن من گفت :
_چرا اینجا نشستی؟
با دست خودمو باد زدم و گفتم:
_خیلی گرمه.
_آره خیلی،وایستا برم یه بستنی چیزی بگیرم بخوریم.
به سختی بلند شدم و گفتم :
_من میرم میگیرم تو اینجا باش.
به سمت بستنی فروشی رفتم و سفارش دوتا بستنی دادم، اتفاقا مهشید و نازگل ؛هم دانشگاهی هامو هم اونجا دیدم
#پارت46
ولی برای اینکه حوصله احوال پرسی نداشتم خودمو به اون راه زدم و به روی خودم نیوردم که دیدمشون.
منتظر ایستاده بودم که سفارشاتمو بیارن.
یه دختره صدا زد :
_دیانا.
برگشتم و عینکمو در آوردم و گفتم :
_بله؟
اومد سمتمو دستاشو باز کرد و گفت :
_کجایی تو؟
متعجب بهش نگاه کردم؛ اومد جلوتر و منم دیدم خیلی زشته مثله ماست نگاش کنم منم به طبع دستامو کمی باز کردم یه دفعه در کمال تعجب از کنارم رد شد و رفت به سمت یکی دیگه و خودشو انداخت بغل اون!
یعنی مثله سگ ضایع شده بودم. همونطور که دستام باز بود به اطراف نگاه کردم ببینم کسی دیدتم یانه؟ بدبختانه متوجه شدم چشمای اون دوتا که هیچی چشای کل آدمایی که تو بستنی فروشی بودن هم به سمت منه ، برای جلوگیری از ضایع شدن نزدیک دختربچه ای که اونجا ایستاده بود و داشت بستنی میخورد رفتم و بغلش کردم و گفتم :
_عزززیزم.
آروم زیر گوشش گفتم :
_جون عزیزت ضایع نکن بحث شرف وسطه.
ازش جدا شدم والتماس گونه زدم رو لپمو گفتم :
_جان من.
دختر بچه با اخم بهم خیره شده و چیزی نگفت، مهشید بلند شد و اومد سمتمون و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_سلام دیانا.
بلند شدمو شالمو درست کردم وبا غرور گفتم :
_سلام.
_خوبی؟
فروشنده بستی هارو آورد ؛رفتم و برشون داشتم و گفتم :
_ممنون، میخوری؟
به میز اشاره کرد و گفت :
_صرف شده… مهسا بریم.
دست دختر بچه رو گرفت و از جلوم رد شد،دست مشت شدمو گذاشتم رو صورتم و گفتم :
_خدایا آخه به چه گناهییی؟
#پارت47
فاطیما اومد پیشم و گفت:
_کجایی تو؟ رفتی بستنی بخری یا بسازی؟
بستنی رو به سمتش گرفتم و گفتم :
_بیا بخور فقط.
با چشمای درشت شده گفت :
_خیلی بی تربیتی.
بستنی رو گرفتم جلو چشمشو گفتم :
_نادان، بستنی رو میگم، کوفت کن.
خندید و گفت :
_چقدر من منحرف شدم! بیا بریم اشکان تو ماشین منتظره.
_عه، اومده؟
_آره، اونطرفه.
نایلون خریدارو برداشتم و گفتم :
_بدو که مردم از گرما.
اونم مثله من با عجله دنبالم اومد یهو وسط راه ایستاد و گفت :
_دیانا، بیا یهویی سوار ماشین شیم بعد باهم جیغ بکشیم اشکان بترسه.
همونطور که بستنیمو میخوردم لبخند شیطانی زدم و گفتم :
_اوم، باشه.
جلوی در ماشین رسیدیم در عقبی ماشینو باز کردم و دوتایی پریدم عقب و شروع کردیم به جیغ زدن، اشکان با ترس از جا پرید و گوشیِ تو دستش افتاد تو بغل من، همزمان منو فاطیما زدیم زیر خنده، اشکان بر خلاف تصوراتمون با اخم گفت :
_یعنی چی؟ این چه کاریه؟ قلبم اومد تو دهنم.
دستمو گذاشتم رو دهنمو خندیدم :
_اشکان پسرم ،یکم جنبه داشته باش.
فاطیما سرشو تکیه داده بود به شیشه و میخندید، بی توجه به اشکان سرمو گذاشتم رو پاهام و گفتم :
_خدا نکشتت قیافه ات مثله راسوویی شده که انگشتشو کرده تو پیریز برق.
اشکان به اطراف نگاه کرد و گفت :
_دیوونه ها، گوشیم کو؟
در همون حالت که سرم پایین بود دستمو گذاشتم رو پاهامو گوشی رو در آوردم فاطیما زیر گوشم گفت :
_قایمش کن یکم اذیتش کنیم.
خواستم همینکارو کنم که چشمم به صفحه روشن گوشی افتاد ، اشکان رفته بود پایین و زیر صندلی ها رو نگاه میکرد. آب دهنمو قورت دادم و شوکه شده گفتم :
_سلام.
رادین دستشو از زیر چونه اش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد ، یه تی شرت سفید تنش بود و دستاشو روی میز گذاشته بود و به دوربین نگاه میکرد، دستپاچه همونطورکه به صفحه گوشی نگاه میکردم گفتم:
_اشکان گوشیت تو بغل من افتاده بیا بگیرش… نه یعنی اینجاست.
اشکان بالا اومد و گفت :
_عه، افتاده بغل تو؟
با تته پته گفتم :
_نه بغل منکه نیفتاده، منظورم اینکه…
فاطیما با آرنج زد تو پهلوم و گفت :
_واسه چی گفتی بهش؟
اشکان سریع گوشی رو ازم گرفت و گفت:
_سلام داداش، میبینی وضع مارو؟
فاطیما به اشکان گفت :
_کیه؟
اشکان
گوشی رو سمت فاطیما گرفت،فاطیما با خجالت گوشه شالشو درست کرد و گفت :
_سلام آقا رادین، ببخشید تورو خدا.
تصویرو نمیدیدم اما صدای رادینو میشنیدم که گفت :
_سلام، خواهش میکنم خوبید شما؟
فاطیما با خنده گفت :
_به مرحمت شما، این اشکان خیر ندیده نمیگه داره با شما حرف میزنه وگرنه من و دیانا یه موقع دیگه اذیتش میکردیم.
اشکان گوشی رو به سمت من گرفت و گفت :
_اینم دیانا خانم.
نمیدونستم چی بگم اگه بگم ضربان قلبم رو هزار میزد دروغ نگفتم.
رادین:
_سلام،خوبید؟
سرمو کمی کج کردم و چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم، فاطیما دوباره با آرنج زد تو پهلوم که صورتم از درد جمع شد، و آروم گفتم :
_آی.
نگرانی رو به وضوح توی چهره رادین دیدم بهم نگاه کرد و گفت :
_چی شد؟
سریع به خودم اومدم و گفتم :
_هیچی…پدرتون حالشون خوبه؟
اشکان با خنده گوشیرو چرخوند سمت خودشو گفت :
_این سوال من بود.
تا گوشیرو چرخوند بی تابانه نیم خیز شدمو از لای صندلی به حرف زدن اونو اشکان توجه کردم، رادین با لبخند با اشکان حرف میزد و از وضعیتش در اونجا میگفت، اشکان با شیطنت نگاهی به فاطیما انداخت و گفت :
_دیگه قشنگ اونور عشق و حال میکنی؛ نه؟
با اخم به صفحه گوشی نگاه کردم و منتظر جوابش موندم
_غلط کرده مگه الکیه؟
اشکان برگشت و نگام کرد وبا تعجب گفت :
_ها؟
ای بابا من برای این موضوع بلند فکر کردن باید به یک دکتر اعصاب و روان مراجعه کنم ، یه نگاه به اشکان و یه نگاه به رادین انداختم والکی خندیدم :
_اِ هه هه هه، دارم برای دوستم وویس پر میکنم، شرمنده باشماها نبودم.
رادین ابرویی بالا انداخت و سرشو به سمت بالا و پایین تکون داد،البته ناگفته نمونه یه جوری اینکارو کرد حس کردم باور نکرده، اشکان به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت :
_نگفتی؟
رادین دستشو گذاشت زیر چونه اش و گفت :
_فعلاً دنبال کار درمان بابام وقت این کارارو ندارم.
اشکان با خنده به رادین نگاه کرد رادینم با حالت متفکری به سقف نگاه کرد و گفت :
_ولی راجبش فکر میکنم.
و دوتاشون پقی زدن زیر خنده عصبانی وبا لحن کشیده ای گفتم :
_زهر مار.
صدای خنده شون قطع شد و دوتایی به من نگاه کردن ، اشکان با کنجکاوی برگشت و گفت :
_دیانا برای کی ویس میفرستی؟
با جدیت به چهره اشکان نگاه کردم و خواستم بگم سارا، اما دلم نیومد..
_مگه دوستای منو میشناسی؟
خندید و گفت :
_نه.
فاطیما عجیب ساکت بود وچیزی نمیگفت برگشتم و بهش نگاه کردم که متوجه شدم خیره شده و به من نگاه میکنه، لبخندی زدم وگفتم :
_چیشده؟
خندید و مشکوکانه شونه ای بالا انداخت و سرشو به طرفین تکون داد،
این یعنی فاطیما از اول مکالمه تو نخ منه و رفتارمو زیر نظر گرفته.
#پارت48
سرمو پایین انداختم و به دستم نگاه کردم یهو متوجه شدم بستنی توی دستم باز شده و کل لباسمو پر کرده!
لبخند کاملا مسخره ای زدم و گفتم :
_عه، من اینو نخوردم مگه؟
فاطیما هم متقابلاً لبخند الکی زد و گفت :
_شاید انقدر غرق ویس پر کردن بودی یادت رفته.
خنده از روی صورتم از بین رفت و گفتم :
_آره.
اشکان بالاخره تماس تصویری رو با رادین تموم کرد و راه افتادیم، تا رسیدن به خونه ساکت نشستم و چیزی نگفتم، ماشین اشکان جلوی خونه نگه داشت و منم پیاده شدم.
_بفرمایید داخل.
اشکان خندید و گفت :
_ممنون.
فاطیما آرنجشو روی پای اشکان گذاشت و سرشو از شیشه طرف راننده بیرون اورد و گفت :
_پنجشنبه حاضر باش میایم دنبالت.
لبخند زدم و گفتم :
_باشه، ممنون، میومدید یه چایی میخوردیم دور هم.
اشکان صورتشو جمع کرد و گفت :
_آخ پام.
فاطیما دستشو از روی پای اشکان برداشت و گفت :
_خوب توام.
اشکان پاشو باد دست مالید و گفت :
_من حساب تورو خونه میرسم.
فاطیما خندید و چیزی نگفت.
عصبانی جیغ زدم :
_زر نزنید دیگه، میگم بیاید بریم خونه یه چیزی دور هم کوفتتون کنید.
فاطیما سریع گفت :
_دوباره که هاپو شدی، ممنون عزیزم ما دیگه میریم.
اشکان گفت :
_آره، مارفتیم، خداحافظ.
دستمو براشون تکون دادم و رفتن.
آفتاب خیلی داغی بود، برگشتم تا برم داخل خونه که یکی داد زد :
_آقا آروم جون عزیزت، اون پیانو به جون من بسته است.
بی توجه به سمت خونه رفتم و در همین حین دیدم یکی از همسایه ها اسباب کشی دارن وکارگرا هم تند تند وسایل میبرن و کار میکنن، تا خواستم وارد خونه شم صدای شکستن چیزی دستمو روی در خشک کرد رفتم عقب تا ببینم چیه که…
#پارت49
دیدم دو سه تا از کارگرا دور یه چیزی جمع شدند و یکی هم عصبانی داشت دعواشون میکرد، کنجکاوانه سرمو کج کردم و با دیدن فرد رو به روم چشام درشت شد و بهش خیره شدم!
همون پسره ی اعصاب خورد کن بود، نکنه حرف فاطیما جدی جدی داره به حقیقت میپیونده؟ خدایا امون بده همون رادینو هضم کنم بعد یکی دیگه بزار تو سرنوشت گور به گوری من!
یهو اون پسره هم برگشت و اخمی کرد و گفت :
_برید سر کارتون.
به سمتم اومد و به من که
همونطور متعجب نگاهش میکردم گفت :
_عرض ادب خدمت خانم همسایه.
به خودم اومدم و لبخند مسخره ای بهش زدم و گفتم :
_خیر، مثله اینکه این محله دیگه جای زندگی کردن نیست ، فقط تو یکی رو کم داشتیم.
اونم متقابلاً مثله من لبخند زد و به خونه آقای تاجیک نگاهی انداخت و گفت :
_آخی، به بابا جونیت بگو این خونه رو بفروشه عوضش در تمام نقاط کشور برات خونه بخره تا هر وقت با خونت حال نکردی نقل مکان کنی.
چهره مو متاثر نشون دادم و گفتم :
_راه حل خوبیه ولی متاسفانه آدمایی مثله تو کل کره زمینو تسخیر کردن .
مثله اینکه کم آورد چون دیگه نمیخندید، صورتشو اورد نزدیک صورتمو گفت :
_کل کره زمینو سفر کردی؟
خواستم داد بزنم بکش کنار ببینم بچه پررو فک کردی اینجا لاس وگاسه، بیا درسته قورتم بده دیگه،اما دیدم اینطوری اون از عصبانیت من خوشحال تر میشه بخاطر همین با آرامش نگاهی به سرتا پاش انداختم و ابروهامو بالا انداختم با تهدید گفتم :
_بکش کنار، فاصله استاندارد تو با من رعایت کن.
با اعتماد به نفس به خودش اشاره کرد و گفت :
_خواستم شاهکار خدارو بهتر ببینی.
چینی به دماغم انداختم و گفتم :
_تورو با کیفیت فول اچ دی هم ببینم بازم همون تحفه ای که هستی.
برگشتم و به سمت خونه رفتم و زیر لب گفتم :
_بزمجه.
جوابی نداد و فقط صدای عصبی شو شنیدم که داد زد :
_چیو تماشا میکنید؟ سریعتر کارتونو انجام بدید دیگه.
با لبخند پیروز مندانه ای دستامو مشت کردم و گفتم :
_ایول اینه.
که یهو با صورتم رفتم تو در، دستمو گذاشتم رو دماغم و درهمون حالت سریع وارد خونه شدم، خریدامو از پشت در برداشتم و خواستم برم تو خونه که زن عمو توی حیاط غافل گیرم کرد و گفت :
_سلام دیانا،خرید بودی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_سلام، بله.
رو صندلی توی حیاط نشست و گفت:
_بیا ببینم چیا خریدی.
انقدر پاهام خسته شده بود که بیخیال گرما و عوض کردن لباسام شدم و بی تعارف روی صندلی نشستم و نایلون خریدامو گذاشتم رو میز.
مانتوی تابستونی آبی پر رنگی که خریده بودم بهش نشون دادم، نگاهش کرد و گفت:
_چه قشنگه، صورتی شو نداشت؟
بی حوصله گفتم :
_چرا داشت ولی خوب من این رنگو نداشتم.
آهانی گفت و مشغول فضولی کردن توی بقیه خریدام شد، دستامو گذاشتم زیر چونه ام و تماشاش کردم، رنگ مو و لاک آبی پررنگی که خریده بودمو در آورد و گفت :
_رنگ فانتزیه؟
_اوهوم،میخوام این آبی پر رنگو با کمرنگ ست کنم.
نگاه چپکی بهم انداخت و گفت :
_چه کارا.
هووف، همشو دید دیگه؟ من خسته ام.
به نایلون کنار دستم اشاره کرد و گفت:
_اون چیه؟
بازش کردم و گفتم :
_این کرم ضد آفتاب برای موقعی که میریم دریا. اینم ماسک آب رسان برای بعدش.
خریدارو برگردوند سرجاش و گفت :
_اِه؟ پس قراره بری دریا ؟
از جاش بلند شد و زیر لب گفت:
_که این طور…
و رفت توی خونه.
دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم :
_وای خدا یادم رفته بود نباید به زن عمو چیزی میگفتم.
منم بلند شدم و رفتم داخل، به همه سلام کردم و خواستم رد شم که کسی گفت :
_سلام عروس گلم.
برگشتم و دیدم بابا حشمت درحال خشک کردن دستشه و با خنده بهم نگاه میکنه. ارژنگ با غرغر تو گوش زن عمو گفت :
_مامان ببینش.
زن عمو با خنده گفت :
_آقا حشمت، هنوز نه به باره نه به داره، نگید این حرفو.
آقا حشمت با همون لبخند به زن عمو نگاه کرد و گفت :
-به شما مربوط نیست.
عمو اخم کرد و چیزی نگفت مامان با خنده گفت :
_ الان ناهار حاضر میشه، بفرمایید آقا حشمت .
زن عمو رنگ به رنگ شد و نگاهی به جمع انداخت و رفت توی آشپزخونه، منم که مات و مبهوت از این همه خوشبختی رفتم توی اتاقم و روی تختم نشستم، بعد چند دقیقه ای که گذشت و لباسمو عوض کردم، مامان برای ناهار صدام زد و بی میل رفتم بیرون اتاق و پشت میز ناهار خوری نشستم، آقا حشمت یه لیوان دوغ برای خودش ریخت و گفت :
_لیلی خانم کجان؟
مامان و زن عمو هم سر میز نشستن، بابا که خیلی روی نن جون حساس شده بود نفس عمیقی کشید و قاشقشو گذاشت توی ظرفش و گفت :
_نوه اتون کجا رفت؟
آقا حشمت یه قاشق پلو خورد و گفت :
_پارسا ؟رفت خونه… لیلی خانم کجاست؟
بابا لبخند پر حرصی زد و گفت :
_عه چرا رفت؟
اقا حشمت یه قاشق دیگه خورد و گفت:
_رفت قرصامو بیاره، لیلی خانم کجاست؟
#پارت50
بابا جوابشو نداد و عمو هم که انگاری از آقا حشمت خوشش نمیومد حرفی نزد، آقا حشمت یه لیوان نوشابه خورد و بعد لیوانو محکم کوبید رو میز و سکوت کرد، همه مشغول غذا خوردن بودیم که در باز شد و نوه آقا حشمت وارد شد و گفت:
_سلام، بابا حشمت کاری نکرد؟
بابا متعجب گفت :
_تو چطوری اومدی داخل؟
خندید و گفت :
_گفتم مزاحم نشم دیگه، تیز قرصای باباحشمتو برداشتم از رو دیوار پریدم اومدم تو.
بابا چنگالشو کوبید تو ظرف سالاد و کاهو خورد و گفت :
_آها.
نوه آقا حشمت سریع پشت میز نشست و مشغول خوردن شد، من موندم این همه آدم چرا اینا رو
ناهار نگه داشتن؟
غذامو تموم کردم و خواستم بشقابمو پر کنم که پارسا ،نوه آقا حشمت ،سریع بشقابمو گرفت و گفت :
_بریزم براتون؟
ناچار خواستم بگم اره یهو ارژنگ پرید و از وسط میز برنجو برداشت و گفت:
_نه من میریزم، بده بشقابو به من.
پارسا گفت :
-نه خودم میریزم.
ارژنگ گفت :
_نه من میریزم.
بحث داشت بالا میگرفت، بابا داد زد :
_ساکت.
همه از جا پریدیم و بابا لبخندی برای ماست مالی دادش زد و گفت :
_خودم میریزم برای دختر بابا، بده من اون بشقابو پارسا جان.
پارسا نگاهی به ارژنگ کرد و بشقابو داد و بابا با چشم به ارژنگ اشاره کرد که برنجو بده، اونم برنجو به بابا داد.
با لبخند بشقاب برنجو از بابا گرفتم و گفتم :
_مرسی.
خدایی تا به حال انقدر بهم اهمیت داده نشده بود، منم نامردی نمیکردم و برای نشون دادن نهایت بی جنبه بودنم هر چند دقیقه یکبار غذارو کوفت ارژنگ و پارسا میکردم، مثلا به پارچ آب نگاه میکردم و تا ارژنگ و پارسا برای برداشتن آب پیش دستی میکردن میگفتم.
_آممم، ممنون خیلی خوشمزه بود.
اوناهم ضایع میشدن و عقب نشینی میکردن
#پارت51
ناهار با آقا حشمت و نوه اش بالاخره تموم شد، آقا حشمت هرچند دقیقه ای میگفت :
_لیلی خانم کجاست؟
اما هیچکس جوابشو نمیداد، چون در غیر این صورت خونِمون گردن بابا بود،نوه آقا حشمت به بابا گفته بود اگه چند دقیقه قرصاشو دیرتر براش میوردم ممکن بود یکم آب روغن قاطی کنه و بزنه به سیم آخر، بابا نگران به آقا حشمت نگاه کرد و رو به نوه اش آروم گفت :
_یه وقت گاز نگیره مارو ؟
با این حرف بابا پقی زدم زیر خنده که نوه آقا حشمت سریع گفت:
_اِ آقای شهامت، وحشی نیست پدر بزرگ طفلکم که.
بابا شونه ای بالا انداخت و رو به عمو گفت :
_داداش چرا ساکتی؟
عمو اخم کرد و چیزی توی گوش بابا گفت که بابا هم مثله خودش ساکت شد، آقا حشمت از روی مبل بلند شد و گفت :
_ما دیگه رفع زحمت کنیم.
زن عمو با اخم گفت :
_لطف میکنید.
بابا حشمت دوباره برگشت سمت زن عمو و گفت :
_شما دخالت نکن.
زن عمو که تا ترکیدن فاصله ای نذاشت عصبی به سمت آشپزخونه رفت، عمو هم نگاهی به سرتا پای بابا حشمت انداخت و گفت :
_من یخورده کار دارم باید برم، بااجازه.
خلاصه بابا حشمت با بدرقه مامان و بابا راهی خونه اش شد و رفت.
رفتم توی آشپزخونه تا به مامان کمک کنم که دیدم زن عمو کنار مامان ایستاده و با پررویی میگه :
_هه، من هم سن دیانا بودیم ، مامان خدابیامرزم نمیذاشت پامو از خونه بزارم بیرون.
مامان تا منو دید با چشم و ابرو به زن عمو اشاره کرد و چیزی نگفت، سرمو با ناچاری تکون دادم و رفتم پیششون و گفتم:
_کمک لازم ندارید؟
زن عمو سریع دستشو شست و بهم نگاه کرد و گفت :
_چرا اتفاقا این ظرفا رو بشور من خسته شدم.
از پرروییش حرصم گرفت سریع گفتم:
_وا، زن عمو تنبل شدیا تعارف کشکی زدم ، مامان من میرم برای فردا حاضر شم.
رفتم کنار مامانو گونه شو بوسیدم و آروم گفتم :
_من آخرش یه چیزی به این میگم.
و رفتم بیرون.
زن عمو داد زد :
_واویلا،دخترم دخترای قدیم.
دقیقه ها و ساعت ها تند تند میگذشتن و منم بی صبرانه منتظر بودم تا فردا بشه، دور هم شامو خوردیم و داشتم ظرفا رو جمع میکردم که بابا گفت:
_دیانا فردا راه میفتی؟
_آره اشکان و فاطیما میان دنبالم.
_خداروشکر، همه چیزا گرفتی؟ کم و کسری نداری؟
تا خواستم حرف بزنم زن عمو اومد وسط حرفمو نه گذاشت نه برداشت گفت :
_خیلی مواظب خودتون باشید تو این شهر بزرگ آدم خطرناک زیاده، دیشب داشتم صفحه حوادث روزنامه رو میخوندم،نوشته بود حمله چهار مردبه یک دختر دانشجو.
ای تموم شه این صفحه حوادث که فکر و خیال نمیذاره برای آدم، زن عمو ادامه داد :
_یه وقت تنهایی بچه تونو نفرستید جایی اینا خامن نمیفهمن، همیشه یه مرد باید باهات باشه وگرنه تنهایی تیکه تیکه میشی.
بابا نگران گفت :
_راست میگیا.
بیا الان بابا میگه منم باهات میام، به مامان نگاه کردم وآروم گفتم :
_مامان .
مامان زیر لب گفت :
_برای همین گفتم نگو، این دل خالی کنه.
آرومتر گفتم :
_یه کاریش بکن دیگه.
مامان با جدیت گفت :
_خداروشکر اشکان باهاشون هست.
ارژنگ داد زد :
_اشکان کیه؟
مامان چشماشو درشت کرد و بهش نگاه کرد که سریع صداشو پایین آورد و گفت :
_ببخشید، یعنی…اشکان کیه؟
بابا:
_دوست دیاناست.
زن عمو :
_چشمم روشن… تو صفحه حوادث نوشته بود دختری که توسط دوست پسرش به طرز وحشتناکی به شصت و پنج روش خاک برسری، خاک بر سر شد.
مامان عصبانی گفت :
_وای افروز ، توهم دیگه.. اشکان، خانومش دوست صمیمی دیاناست من از جفت چشام بیشتر بهش اعتماد دارم. زن عمو:
_دیگه بدتر، دختری که با دسیسه دوست صمیمی اش گول خورد.
لبامو جمع کردم و گفتم :
_زن عمو مطمئنید همه اینارو خوندید؟
زن عمو:
_یعنی داری میگی من از خودم در میارم؟
عمو که سرش تو گوشیش بود گفت :
_افروز انقدر حوادث خوندی به همه
چیز مشکوک شدی، برو یکم استراحت کن.
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_نخیرم، باید یه مرد باهاش باشه ، ارژنگ میتونه باهاش بره.
تا گفت ارژنگ پقی زدم زیر خنده و به ارژنگ اشاره کردم و گفتم :
_مرد؟ این هنوز میخواد بره دشویی از مامانش اجازه میگیره.
ارژنگ با این حرفم عصبانی از سر جاش بلند شد و گفت :
_مامان من میرم بخوابم.
زن عمو با صدای نسبتاً بلند گفت :
_بشین.
اونم سریع نشست.
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_من میرم بخوابم تا صبح به موقع بلند شم، شب بخیر.
خوابیدن بهونه بود یه عالمه کار داشتم ،از طرفی حوصله حرفایی که زن عمو میزدو هم نداشتم، به اتاقم رفتم و لباس برداشتم و رفتم حموم و یه دوش گرفتم از حموم در اومدم و بی صبرانه مشغول سشوار کشیدن و خشک کردن موهام شدم، وقتی از خشک شدن موهام اطمینان حاصل کردم رنگ مورو همونطور که توی دستورش نوشته شده بود آماده کردم و رفتم جلوی آینه فرقمو کج کردم و یه دسته از جلوی موهام گرفتم و رنگو گذاشتم روش و با یه نایلون پوشوندمش.
بی حرکت روی صندلی جلوی آینه نشستم و منتظر موندم پنج دقیقه ای بگذره تا رنگ مو اثر خودشو بکنه،
پنج دقیقه گذشت وآهسته نایلونو
#پارت52
برداشتم و به سمت دستشویی رفتم و همون قسمتو شستم، ذوق زده به موهام نگاه کردم و جیغ زدم :
_جوون عجب رنگی شد.
با حوله موهای رنگ شده رو خشک کردم و جلوی آینه ایستادم و شونه زدم، به جهت های مختلف چرخیدم و جلوی آینه حسابی رخ اومدم و با خوشحالی پریدم.
_وای خدا چه خشکل شدم.
یه دسته موی جلوی سرم رنگ آبی برراق شده بود ولی دیگه نباید میرفتم حموم وگرنه رنگش تغییر میکرد و کمرنگ تر میشد. اون قسمت موهامو همونطور کج بافتم و با گل مویی کنار سرم جمع کردم و بعد از حاضر کردن وسایلم رفتم روی تختم و خوابیدم.
**
ساعت پنج و نیم از خواب بلند شدم و مشغول حاضر شدن شدم، آرایش ماتی روی صورتم انجام دادم و خط چشم خیلی نازکی پشت چشمام کشیدم، ریمل نزدم چون وقتی میخندم از چشمام اشک میاد گند زده میشه به همه چی!
لاک آبی پررنگمو با دقت به ناخنم زدم و صبر کردم خشک بشه، بعد خشک شدن لاکم، مانتوی نخی آبی پر رنگم که بلندیش تا روی زانو هام میرسید تنم کردم و شلوار جین یخی مو هم پوشیدم، به ساعتم نگاه کردم و با عجله موهامو شونه زدم و بالای سرم دم اسبی بستم، موهای رنگ شده جلوی سرمو کج کردم و ریختم یه طرف، و درنهایت شال آبی آسمانیمو سرم کردم و لبه شو انداختم پشت گوشه ام.
رفتم جلوی آینه و با خنده گفتم :
_ست آبی کمرنگ و پررنگ همچین بدم نشدا، البته اگه وصله استقلالی بودن بهم نچسبونن!
از اونجایی که یادم رفته بود ساعت آبی بخرم همون ساعت صفحه گرد مشکی مو به مچم بستم.
وسایلمو برداشتم و دوباره به ساعتم که ایندفعه شیش صبحو نشون میداد نگاه کردم وبا صدای آروم به مامان و بابا گفتم :
_شما دیگه نمیخواد بیاین دم در من خودم میرم،فاطیما الاناست که برسه.
بابا _دیانا مواظب خودت باشی بابا ، بدون اشکان و فاطیما جایی نری، کلاً تنها نباش.
تاثیر حرفای زن عمو رو میشد حتی توی چشمای مامانم دید، کوله پشتی مو انداختم رو شونه ام و گفتم :
_نه بابا من ازشون کنده نمیشم.
دوتاییشونو بغل کردم و گفتم :
_خداحافظ.
رفتم بیرون و دم در ایستادم اما ماشین اشکانو ندیدم!شماره فاطیما رو گرفتم خواستم زنگ بزنم که یه ماشین جلوم نگه داشت و گفت :
_ برسونمت.
جدیدا مزاحمین نوامیس چقدر سحر خیز شدن!
سرمو بالا اوردم و دیدم ای بابا این که همون پسره است، مشغول کار خودم شدم و گفتم :
_برو کنار ببینم کار دارم .
با خنده گفت :
_بابا میخوام برسونمت.
دستمو گذاشتم روی در ماشینش و با خنده گفتم :
_تو؟
_مگه من چشمه؟
_تو مصداق بارز اون پسرایی هستی که توی دانشگاه جزوه هاشونو با خودکارای رنگی رنگی مینویسن.
سوالی بهم نگاه کرد؛ ادامه دادم :
_همون پسرایی که شلوار نود میپوشن میان بیرون.
ایندفعه ابرو هاشو بالا انداخت و منتظر بهم خیره موند، خنده ای کردم و نگاهی به لباسش کردم و گفتم :
_همون پسرایی که رنگ گلبهی دوست دارن!
به لباسش نگاه کرد و با خنده گفت:
_خیلیییی بی تربیتی.
سرمو کج کردم و گفتم :
_همینه که هست، برو رد کارت.
متاسف سرشو تکون داد و گفت :
_خوبی به تو نیومده.
و گازشو گرفت و رفت.
#پارت53
فاطیما گوشی رو جواب داد و گفت :
_سلام، نزدیکیم داریم میایم.
_باشه، فقط سریع.
_بپر بالا بریم.
با اخم گفتم :
_ها؟
با شنیدن صدای بوق ماشین برگشتم و دیدم ماشین فاطیما و اشکان پشت سرمه، سریع به سمتشون رفتم و سوار ماشین شدم، اشکان با دیدن من سوتی زد و فاطیما با خنده گفت :
_اوه مای گاد، بابابچه خوشگل.
خندیدم و گفتم :
_درس پس میدیم پیش شما.
اشکان و فاطیما کفشای اسپورت شونو با هم ست کرده بودن و فاطیما یه مانتوی لیمویی ربع آستین کوتاه به همراه یه شلوار سفید قد نود پوشیده بود، و موهاشو رنگ
کرده بود و کنار موهاشو بافته بود، عینک دودی مو گذاشتم رو سرم و گفتم :
_بقیه کجان؟
به ماشین روبه رو اشاره کرد و گفت :
_سینا و نیما و شهرام اون ماشینن.
به عقب اشاره کرد و گفت :
_عسل و نازنینم اون ماشین.
سرمو تکون دادم و گفتم :
_خوبه تعداد دختر و پسر مساویه
چشمکی زدو گفت :
_عمدا جفت جفت چیندیم.
دستامو رو به آسمون گرفتم و گفتم :
_خداروشکر، همیشه آرزوم بود شوهرم موزیسین باشه.
اشکان با خنده گفت :
_خداروشکر دیگه منو فاطیما لازم نیست خودمونو خسته کنیم بهت بفهمونیم خودت اصل قضیه رو گرفتی.
خم شدم و پخش ماشینو روشن کردم و گفتم :
_آی ام وری وری باهوش.
فاطیما ولومو برد بالا همه شیشه های ماشینو دادیم پایین و شروع کردیم به همخوانی با آهنگ.
جاده چالوس که رسیدیم فاطیما آهنگو خاموش کرد و گفت :
_دیانا من میزنم تو بخون.
_باشه فقط با چی میخوای بزنی؟
یه قابلمه از زیر صندلی در آورد و گفت:
_متاسفانه امکانات کمه.
زدم زیر خنده و گفتم :
_عیب نداره ؛ بریم، یک، دو، سه
صدامو یه جوری کردم و گفتم :
_هم نامهربونه، هم آفته جونه، هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
هم دورو و دورنگه، هم خیلی زرنگه
هم دلش چه سنگه
هم با من بجنگه بجنگه بجنگه
فاطیما:
_اووووو دستا شله دستاا.
اشکان پشت فرمون شروع به رقصیدن و ادا در اوردن کرد، با خنده ادامه دادم:
_از این چیزاش خبر دارم
اما چه کنم دوستش دارم
از این کاراش خبر دارم
اما چه کنم دوستش دارم
خداوندا عجب دلداری دارم
عجب یار ندونم کاری دارم
غریب دوست و خودی سوز خدایا
خیال کردم منم غمخواری دارم
خیال کردم منم غمخواری دارم
هم دورو و دورنگه هم خیلی زرنگه
هم دلش چه سنگه
هم با من بجنگه بجنگه بجنگه
هم نامهربونه هم آفته جونه هم با دیگرونه هم قدرم ندونه ندونه ندونه
دلم می خواد با اون باشم همیشه
هیشکی واسه من مثله اون نمیشه
دلم می خواد کنار من بمونه
قصه عشق تو گوش من بخونه
قصه عشق تو گوش من بخونه
هم نامهربونه هم آفته جونه هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
هم دورو و دورنگه هم خیلی زرنگه
هم دلش چه سنگه
هم با من بجنگه بجنگه بجنگه
از این چیزاش خبر دارم
اما چه کنم دوستش دارم
از این کاراش خبر دارم
اما چه کنم دوستش دارم
دلم می خواد با اون باشم همیشه
هیشکی واسه من مثله اون نمیشه
دلم می خواد کنار من بمونه
قصه عشق تو گوش من بخونه
قصه عشق تو گوش من بخونه
هم نامهربونه هم آفته جونه هم با دیگرونه
هم قدرم ندونه ندونه ندونه
از این کاراش خبر دارم
اما چه کنم دوستش دارم
فاطیما برگشت و با خنده زد تو سرم و گفتم :
_لعنتیه خوش صدا.
قابلمه رو ازش گرفتم و گفتم :
_تو به صدای من نظر داری.
فاطیما خواست حرف بزنه که اشکان داد زد :
_بچه ها یه چیزی میگم به اعصابتون مسلط باشید.
دونفری بهش نگاه کردیم که با قیافه ترسیده ای فرمونو چرخوند و گفت :
_ترمز برید.
تااینو گفت رنگ فاطیما مثله گچ دیوار شد و گفت :
_یعنی چی؟
منکه سعی می کردم به اعصابم مسلط باشم گفتم :
_اشکان تورو خدا کاری کن اگه تصادف کردیم درجا بمیریم در غیر اینصورت زنده برسیم خونه من دیگه اون ادم مستقل همیشگی نمیشم.
یهو ماشین به سمت چپ منحرف شد و اشکان دادزد :
_یا ابالفضل.
فاطیما دستشو گذاشت رو سرشو چشماشو بست منم سرمو بین دستام گرفتم و منتظر مرگ شدم، یعنی واقعاً این انصافه یه روز اومدیم کیف و حال همش داره از دماغمون درمیاد؟
همونطور که سرم پایین بود صدای آهنگ اومد :
_همه چی آرومه تو به من دلبستی
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
همه چی آرومه غصه ها خوابیدن
شک نداری دیگه تو به احساس من.
منو فاطیما همزمان سرمونو بالااوردیم و دیدیم اشکان ریلکس داره رانندگی میکنه، تا قیافه ما دوتارو دید بلند زد زیر خنده و گفت :
_قیافه هارووو…
نفس عمیقی کشیدم و به خودم تلقین کردم که همه چی آرومه، اتفاقی نیفتاده فقط اشکان شوخی خرکی کرده…
یهو فاطیما بلند شد و گلوی اشکانو گرفت و گفت :
_الاغ، بیشعور،مرض گرفته، قلبم اومد تو دهنم روانی.
اشکان سرعت ماشینو کم کرد و در همون حالت که میخندید گفت :
_این تلافی دیروز بود.
فاطیما که قانع شده بود عصبانی دستشو عقب کشید و غرغر کنان گفت:
_من تورو درستت میکنم.
اشکان دوباره خندید و گفت :
_منتظرما.
#پارت54
و بعدش برگشت و به من که ساکت فقط نگاهش میکردم نگاه کرد و گفت :
_دیانا چرا حرف نمیزنی؟
بدون هیچ عکس العملی گفتم :
-من حرف نمیزنم عمل میکنم 🙂
اشکان سرشو به سمت فاطیما چرخوند و گفت :
_آخ،آخ، آخ.
مسیر با نگاه های تهدید آمیز من به اشکان و حرص خوردن فاطیما تموم شد و بالاخره رسیدیم به ویلای اشکان و فاطیما، از ماشین پیاده شدم و کوله مو انداختم رو شونه ام و گفتم :
_از دست هوای آلوده تهران خلاص شدیم .
فاطیما کیفشو از عقب ماشین برداشت و گفت :
_آره واقعا.
اشکان دستشو برای ماشین جلویی ما که
انگاری عقب تر افتاده بود و پشت سر ما میومد تکون داد و گفت :
_ماشین سینا و بچه ها هم رسید.
یه ماشین شاسی بلند آلبالویی توی حیاط ویلا نگه داشت و پسرا اومدن پایین، یکی شون داشت با گوشی حرف میزد و اونطرف ماشین بود،ماشین دخترا هم که شاسی بلند سفیدی بود کنارماشین پسرا ایستاد و دوتا دختر با تیپ رنگی رنگی اومدن پایین. فاطیما دستمو گرفت و منو به سمتشون برد و گفت:
_سلام بچه ها این دیانا دوست جونی من.
همه شون با لبخند بهم سلام کردم منم با خوش رویی جواب دادم، فاطیما به یکی از پسرا که سفید پوست بود و موهای بوری داشت ، اشاره کرد و گفت:
_آقا نیما هستن دوست جونی اشکان.
اشکان از اون طرف داد زد :
_البته ما نیمولی هم صداش میکنم.
نیما نگاه عاقلانه ای به اشکان انداخت و بعد روبه من خندید و گفت :
_از دیدنت خوشبختم.
اها رنگ چشماشم قهوه ایه روشن و کمی مایل به عسلی بود خلاصه که قیافه اش با مزه بود.
لبخندی زدم و خواستم جواب بدم که اشکان همونطور که مشغول برداشتن وسایل بود دوباره داد زد :
_دیانا؛ جان من به این نیمولی ما نزدیک نشو دوست دخترش یکم رو روابط جنس مخالف با بوی فرنزش حساسه.
یهو یه صدای نازکی همراه با عشوه داد زد :
_اشکان میام میزنمتا.
فاطیما دست دختره رو گرفت و گفت:
_اینم عسل خانم نامزد نیما.
اشکان داد زد :
_همشون دروغ میگن، عسل دوست دختر نیمولیه،نازنینم دوست دختر شهرامه.
نیما به سمت اشکان خیز برداشت و اونم سریع به طرف داخل خونه فرار کرد.
دخترسفید پوست و ریزه میزه ای که چهره اش عجیب مثله کره ای ها بود با خنده گفت :
_زهر مار ما فقط دوست معمولیم.
پسر مو مشکی که کنار نیما ایستاده بود و به گمونم اسمش سینا بود به دختره نگاه کرد و با لحن دلخوری گفت:
-نازنین.
نازنین خنده ریزی کرد و سرشو انداخت پایین.
فاطیما به پسری که چشم و ابروی مشکی داشت اشاره کرد و گفت :
_ایشونم آقا شهرام نامزد نازنین خانم .
نه مثله اینکه اشتباه کردم اسمش شهرامه، در آخر به دوتا دخترا اشاره کرد و گفت :
_عسل و نازنینم که دیگه نیازی به معرفی نیست خودت میشناسی به زودی…فقط سینا مونده که الان میاد ، آها اومد.
چشمکی زدو به پشت سرم اشاره کرد و گفت :
_اینم آقا سینا.
با شیطنت برگشتم و به سمتی که فاطیما گفت نگاه کردم، یه دفعه با دیدن چهره اش نگاهم تبدیل به تعجب شد و با صورت جمع شده و قیافه ناباورانه ای داد زد گفتم :
_بازم تو؟
سینا:
_آقا سریع خستگی در کنید که باید بریم…
سینا که مشغول حرف زدن بود با شنیدن صدای من بهم نگاه کرد و کوپ کرده گفت:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
#پارت55
جوابشو ندادم و با تعجب بهش اشاره کردم و خطاب به فاطیما گفتم :
_فاطیما، این اینجا چی میگه؟
فاطیما که گیج شده بود با خنده گفت :
_چی شده؟
سینا خندید و گفت :
_هیچی بابا چیزی نیست این شلوغش میکنه.
عصبانی گفتم :
_درست صحبت کن، انگاری من بچه محلشونم، بچه پررو.
فاطیما چشماشو درشت کردو گفت :
_دیانا توروخدا.
سینا زد زیر خنده و گفت :
_بچه محلمونی دیگه .
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با عصبانیت به سمتش خیز برداشتم همونطور با خنده عقب رفت و گفت :
_اِه ، فاطیما بگیر اینو خواهشاً.
بدجور از خنده های پسره اعصابم متشنج شده بود، دوست داشتم با همین دستام خفش کنم، دوباره به سمتش خیز برداشتم و گفتم :
_بچه پررو، بچه پررو، بچه پررووو.
فاطیما دستمو گرفت و گفت :
-دیانا، خوب به من نمیگی چیشده؟
_این همون پسره مردم آزاریه که برات تعریف کردم.
فاطیما با خنده گفت :
_نه!
یاد حرفای فاطیما افتادم و با استرس گفتم :
-نکنه راست گفته باشه!
اشکان از خونه بیرون اومد و گفت :
_چیشده؟
فاطیما شونه ای بالا انداخت و به سینا نگاه کرد سینا که نمیدونم چه مرگش بود هی میخندید بهم نگاه کرد و گفت :
_من معذرت خواهی کنم همه چی حله؟
با اخم داد زدم :
_اصلاً وظیفه اته معذرت بخوای.
اشکان از همه جا بی خبر برای تموم کردن بحث با دلداری به سینا چشمکی زد و گفت :
_آره حله.
سینا دوباره زد زیر خنده و گفت :
_خوب من معذرت خواهی نمیکنم.
با این حرف سینا علاوه بر خودش بچه های دیگه هم زدن زیر خنده.
_من یه لحظه هم اینجا نمیمونم.
سینا با خنده گفت :
_بودید حالا؟
فاطیما دستمو گرفت و گفت :
_کجا؟نمیذارم بری.
اشکان که ماجرا رو متوجه شده بود خیلی جدی گفت :
_ای بابا صلوات بفرستید، سوء تفاهم شده دیگه، همو ماچ کنید همه چی تموم شه بره .
با این حرف اشکان منو سینا همزمان بهم نگاه کردیم با دیدن قیافه سینا کنترلمو از دست دادم و ناخودآگاه زدم زیر خنده، بقیه هم بلند بلند خندیدن.
اشکان:
_خوب دیگه خنده علامت رضاست، بچه ها بریم تو.
کشکی کشکی سر و ته همه چیو هم اوردن و باهم رفتن داخل ویلا،سینا موقع رفتن شیطون بهم نگاه کرد و گفت :
_ولی من قصد ادامه تحصیل دارم .
واقعاً یه آدم چقدر میتونه پررو باشه؟
لبخند مسخره ای بهش
زدم و گفتم :
_گوله نمک ، توروخدا حرف نزن ترکیدم از خنده.
سینا سرشو تکون داد و با انگشت شصت علامت اوکی اورد و جوابمو نداد و رفت داخل.
فاطیما با اصرار گفت :
_دیانا بیا بریم تو دیگه… جون فاطیما بیا.
حوصله قهر کردن مخصوصا با این پسره پررو نداشتم، بخاطر همین گفتم:
_باشه فقط کاری کن این یارو از من دور باشه .
فاطیما خندید و گفت :
_باشه بریم.
بعد خوردن ناهار سبک و حاضری با بچه ها یکم استراحت کردیم و بعدش رفتیم توی حیاط ویلا و مشغول بازی والیبال شدیم.
شهرام:
_منو سینا و نیما و نازنین،
اشکان :
_باشه منو فاطیما و دیانا و عسل.
سینا چشمکی زد و با شیطنت بلند شد و گفت :
_نه، نه من تو گروه اشکان، عسل بیا اینطرف.
عسل با خوشحالی از زیر تور رد شد و رفت پیش نیما، سینا همه جارو ول کرد عدل اومد کنار من ایستاد، بی توجه بهش سر جام ایستادم و به شهرام که میخواست سرویس بزنه نگاه کردم، تا توپ اومد تو زمین ما اشکان پرید و با پنجه هاش مهارش کرد، سینا از پشت سرم پرید و توپو از اشکان گرفت و پرت کرد تو زمین اونا، نیما که قد نسبتاً بلندی داشت پرید و توپو انداخت طرف ما ولی حواسش نبود و آرنجش خورد تو صورت عسل، عسل دستشو گذاشت رو صورتشو روی زمین نشست، منم حواسم نبود پریدم تو هوا و یه آبشاری جالب زدم که متاسفانه اونم خورد تو سر عسل!
کسی توپو نگرفت و یک امتیاز گرفتیم، با خنده گفتم :
_اخ جون، یک هیچ جلو.
نیما دست عسلو گرفت و گفت :
-عزیزم گفتم که انقدر نزدیک من نیا حواسم نیست یه وقت آسیب میبینی.
عسل با ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت :
_یعنی برم؟
سینا دستشو گذاشت رو پاهاشو گارد گرفت و زیر لب گفت :
_ای بابا دوباره شروع شد.
همه منتظر ایستاده بودیم،
نیما :
_نه بابا منظورم اون نبود.
دادزدم :
_عسل جان منظور نیما اینکه انقدر بهش نچسب نمیتونه کارشو انجام بده.
عسل بهم نگاه کرد و گفت :
_اینو نیما بهت گفته؟…نیما دیگه نمیخوای کنارت باشم؟
پووف، یکی نیس بگه تو که انقدر تحت تاثیری فیلم ترکی نبین خوب.
من:
_نه میگه کنارم باش ولی بهم نچسب.
عسل خواست حرف بزنه که نیما گفت :
_بزار برای بعد ؛ میتونی بازی کنی؟
عسل با حالت قهر از بازی رفت بیرون و روی صندلی نشست، صورتمو جمع کردم و گفتم :
_اوق.
سینا برگشت و بهم نگاه کرد براش پشت چشم نازک کردم و منتظر توپ موندم، نازنین با ساعدش زد به توپ و پرت شد عقب، ولی سریع بلند شد و گفت :
_شهرام بزن.
همه مون با انرژی بازی میکردیم و امتیازاتمون نزدیک به هم بود، یک امتیاز دیگه مونده بود تا ما ببریم
#پارت56
توپ اومد تو زمین ما، هیجان بازی خیلی رفته بود بالا، توپ اومد سمت من دستمو مشت کردم و آماده شدم تا بزنم یهو سینا از بغل پرید جلومو توپو رد کرد اونطرف، منم حواسم نبود اشتباهی عوض اینکه بزنم زیر توپ با مشت کوبیدم تو صورت سینا، هیچی دیگه دستشو گذاشت رو دهنو بینیش و از درد دور زمین چرخید، توپ خوابید تو زمین اونا و ما بردیم، فاطیما به اشکان نگاه کردوگفت :
_چرا سینا همچین میکنه؟
با خنده گفتم :
_داره دور افتخار میزنه.
با این حرف من، اشکان و فاطیما و من وسط زمین جمع شدیم و خوشحالی کردیم
سینا کنار زمین نشست و دستشو از روی صورتش برداشت یهو عسل جیغ زد :
_وای داره خون میاد.
و خودشو انداخت بغل نیما ، خو یکی نیست بگه دماغ اون داره خون میاد، به توچه اخه! کلا من به این نتیجه رسیدم که اینا فقط منتظرن یه شرایطی بوجود بیاد فرتی بچسبن به هم.
سینا رو مبل نشسته بود و دستمال گرفته بود رو بینیش و سرشو بالا گرفته بود، با خنده گفتم :
_خوب شد نرفتم خونه چه خوش میگذره اینجا.
پاهامو روی هم انداختم و مشغول پوست کندن سیبی شدم، عسل دست نیما رو گرفته بود و سرشو گذاشته بود روشونه اش، با چندش نگاهی به عسل کردم و یه تیکه از سیب خوردم، نیما بی تفاوت به ابراز علاقه عسل مشغول چک کردن گوشیش بود و چیزی نمیگفت، شهرام نمیدونم چی داشت به نازنین میگفت که دوتاییشون میخندیدند، فاطیما مشغول به سیخ کشیدن جوجه ها بودو چیزی نمیگفت
اشکان روی اوپن نشست و گفت :
_پاشید یه کاری بکنیم حوصله ام سر رفت.
سینا شستشو بالا گرفت و گفت :
_موافقم.
بهش نگاه کردم و گفتم :
_اخی بازم حوصله ات سر رفته؟
خواست حرف بزنه که فاطیما اومد پیشمون و چیزایی که تو دستش بود نشونمون داد و گفت :
_بچه ها، اینارو تو کابینت پیدا کردم، چیه؟
از جا پریدم و گفتم :
_عه، از اینا.
اشکان لباشو جمع کردو گفت :
-حتماً مال بچه مچه هایی بوده که ویلا قبل ما دستشون بوده.
دوباره گفتم :
_عه اینا.
سینا بهم نگاه کرد و گفت :
_چیه؟
براش پشت چشم نازک کردم و جوابشو ندادم. سینا نوچی کرد، فاطیما سریع گفت :
_چیه دیانا؟
باشوق و ذوق تعریف کردم :
_بچه ها اینا ته حاله، از اینا بخورید دیگه تا آخر عمر مزه اش از زیر زبونتون نمیره.
خدایا منو ببخش.
فاطیما:
_خوب بیشتر
تعریف کن ببینم.
قرصارو شمردم و گفتم :
-اوه چه به تعدادم هست.
شهرام بلند شد و گفت :
_من ته این جور چیزام، روم تاثیر نمیذاره.
نیما:
_بچه ها پایه اید امتحان کنیم؟
سینا سری تکون داد و گفت :
_منکه چهار پایه ام.
با لبخند زیر لب گفتم :
_خیر شما چهار پایید.
فاطیما یه لیوان آب برای خودش ریخت و با هیجان یدونه خورد،عسل و نازنینم همینطور خوردن، پسرا هم که خشک خشک قرصو انداختن بالا، منم الکی مثلا خوردم، به سمت سیخای جوجه رفتم و خودمو مشغول کردم.
فاطیما نشست روی مبل و گفت:
_چرت و پرت بود چرا تاثیر نکرد؟
اشکان زد زیر خنده و گفت :
_جدی تاثیر نکرد.
شهرام دستشو گذاشت رو دهنشو و گفت :
_وای داره میگه تاثیر نکرد.
عسل کف دوتا دستاشو زد به هم و با خنده گفت :
_وای بچه ها صدا میده.
نیما دست زد و گفت :
_اه، صدامیده، سینا ببین دستم صدا میده.
سینا که از خنده داشت غش میکرد سرشو چندبار کوبید به مبلو گفت :
_دهنت پاره شدم از خنده.
وسط حرفشون پریدم و گفتم:
_بچه ها همه جوجه هارو به سیخ کشیدم.
نازنین دادزد :
_بچه ها میگه به سیخ کشیدم خخخ.
اشکان روی مبل دراز کشید و گفت :
_وای دلم،به سیخ کشیده.
همه شون بلند بلند میخندیدن دستمو گذاشتم رو دهنمو خندیدم و گفتم:
_بچه ها ترک دیوار.
سینا از روی مبل افتاد پایین و گفت :
_دارم میمیرم از خنده.
متوجه سکوت عجیب فاطیما شدم، ترسیدم و با خودم گفتم نکنه قفل کرده، نگران بهش نگاه کردم وخواستم چیزی بگم که دیدم فاطیما به انار توی دستش خیره شد و گفت:
#پارت57
_وای بچه هاا ما داریم یه میوه قرمز میخوریم.
نیما از اونطرف داد زد :
_جووون نگو داره میاد.
با خنده لبمو گاز گرفتم ، اشکان رفت سمت فاطیما و با شیطنت گفت :
_مگه نگفتم قرمز نپوش من نمیتونم تحمل کنم؟ بلند شو بریم.
چشمامو درشت کردم و نگران به فاطیما نگاه کردم، اشکان خم شد و انارو از دست فاطی گرفت و به انار نگاه کرد و گفت :
_از اونطرف عزیزم.
انارو برداشت و به سمت اتاق رفت، با خنده داد زدم :
_اشکان، کجا میری؟ نرو لنتی اون فقط میوه است استفاده ی دیگه ای نداره جون تو.
اشکان بی توجه رفت تو اتاقو درو بست، دو سه بار در زدم و گفتم :
_بدبخت برای خودت میگم، مثله اینکه سویچو بکنی تو انار مگه میشه؟ د آخه اون لامصبو که نباید همه جا استفاده کنی.
بدبخت فاطیما چی میکشه، رفتم پیش بقیه که دیدم شهرام وسط خونه وایستاده و دستشوگذاشته رو شکمشو میگه :
_وااای فکر کنم وقتشه، آی، آی.
مات و مبهوت بهش نگاه کردم که یهو نشست سر جاشو گفت :
_آخیش راحت شدم، همش تقصیر این چیپسو پفکاست.
و بلند؛ بلند خندید. راستش منظورشو متوجه نشدم،اما بعد چند ثانیه دیدم نفس کشیدن برام یکم سخت شده پنجره هارو باز کردم همه چی حل شد،
برگشتم و به جوجه ها نگاه کردم ودستمو گذاشتم رو دماغمو گفتم :
_فکر کنم اینا هم غیر قابل خوردن شد.
صدای اشکان از توی اتاق اومد که داد زد :
_منو گاز میگیری وحشی؟ الان آدمت میکنم.
یهو صدای کوبیده شدن چیزی اومد و اشکان با قیافه ترسیده از اتاق اومد بیرون و دستاشو که پر آب انار بود بهم نشون داد و گفت :
_کشتمش.
و بعد تلپی افتاد رو زمین
#پارت58
ترسیده به طرف فاطیما که از خنده ریسه میرفت رفتم و گفتم :
_فاطیما اشکان غش کرد.
فاطیما بی توجه به من به عسل که داشت دست میزد نگاه کرد و گفت :
_هووی، با تو ام دختره لوس.. اسمت چی بود؟ کره بود؟ مربا بود؟… آهان عسل بودی…
دوباره خندید و گفت :
_عسل ازت متنفرم، قیافه تو میبینم حالم بهم میخوره.
نیما انگشتشو اورد بالا و گفت:
_آره، آره منم.
عسل اخم کرد و دوباره دست زد و گفت :
_به جهنم، همین که سیاوش و فردین و مهران و علی عاشقمن و دوسم دارن کافیه.
با چشمای درشت شده گفتم :
_جوونم کلکسیون.
عسل خندید و گفت :
_وای دستم صدا میده، نیما، نیما امتحان کن .
نیما دلشو گرفت و روی زمین دراز کشید و با خنده گفت :
_عسل اون دوتا دوستات بودن، فرنوش و…آها گلی…من قبلاً با هر دوی اونا رل زدم، تازه با هرکدومشون یه بار ترکیه هم رفتم.
این میزان افشاگری غیر قابل هضم بود! خداکنه بعدش یادشون نیاد.
عسل دستشو گذاشت رو دهنشو بلند بلند خندید ، فاطیما یه خیار برداشت و با تعجب گفت :
_سبزه.
سرمو پایین اوردم و تو چشمای فاطیما نگاه کردم و گفتم :
_فاطیما اشکان غش کرده نمیخوای کمکش کنی؟
وای چی دارم میگم یکی باید اینا رو جمع و جور کنه.
فاطیما بهم اشاره کرد و گفت:
_تو ساکت، بدبخت .
رو به بچه ها کرد و با خنده گفت :
_بچه ها این دیوونه عاشق رادین؛ بچه خر پول کلاس شده.
این حرفو که زد دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم :
_کی گفته؟ چرا حرف مفت میزنی؟
فاطیما انگشتاشو بالا آورد و یکی یکی شمرد :
_باباش کار و خونه داره، شرکت داره، پول داره، حالا این بدبخت، پول نداره… خونه شون مال خودشون نیست.. بدبخته بدبخت.
قفل کرده بودم بهش نگاه کردم
و با صدای لرزون گفتم:
-ساکت باش.
فاطیما دوباره گفت :
_اون باباش آقای امیر مسعود بزرگه صدتا مثله بابای دیانا رو میخره و آزاد میکنه ، بابای این بدبخت از دار دنیا فقط یه ماشین داره، اونم پراید.
با چشمای اشکی گفتم :
_فاطیما خفه شو.
بلند شد و گفت :
_این دیوونه عاشق رادین آریااایی شده.
عصبانی شدم و محکم هولش دادم، افتاد روی مبل و با خنده گفت :