رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 11

3.9
(7)

وحید چشم بست و سرش را پایین انداخت. نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد. پیامدهای انتخابش همچون دو دست قوی دور گردنش پیچیده شده بودند و گلوی او را می فشردند و نفس کشیدن را برای او سخت کرده بودند… یا زور آن دستان زیاد بود یا او ضعیف شده بود که نمی توانست آن دست ها را بگشاید و خود را رها سازد.
چشم باز کرد و رو به مادرش گفت: بگو بیاد و حرفاشو بزنه… فردا ساعت شش بعدازظهر.
و در دل گفت تا آن موقع دیگر از خواب بیدار شده و خستگی هجده ساعت کاری از تنش بیرون رفته است.
از پله ها که پایین می رفت، عالیه خانم گفت: پسر من خم نمیشه… تا نمیشه… آبدیده میشه.. محکم تر میشه… پسر من مرد فرار نیست…
و حرف گلی در سر وحید مانند ناقوسی به صدا درآمد: “دست از سرت برنمی دارم… برای بدست آوردن دوباره ات تلاش می کنم”.
از خانه بیرون زد تا جایی برود و سنگی بردارد و آنقدر بر دل و ذهنش بکوبد شاید یاد گلی، حسش به گلی از وجودش رخت بربندد…
امّا…
امّا…
***
منیژه با قیافه ای که خستگی از آن می بارید و پرونده به بغل به استیشن رسید و پرونده را روی آن گذاشت. روزها بود که دیگر به گلی کاری نداشت. کمی با این قضیه کنار آمده بود، هر چند نمی دانست به چه دلیلی گلی زن آن مرد شده بود ولی دیگر برای او شاخ و شانه نمی کشید. بی تفاوت بود و زیاد با گلی هم صحبت نمی شد ولی نیش هم نمی زد. گلی با ست پانسمان از اتاق بیرون آمد. وقتی حال زار منیژه را دید به سمت او رفت و پرونده را از روی استیشن برداشت. عمو صفر بیمار روی برانکارد را نزدیک تر آورد و گفت: رضایی کدوم تخت ببرم؟
گلی سرش را بالا آورد و نگاهی به مرد روی برانکارد و همراهش انداخت. دو مرد درشت هیکل با ریشهای بلند و سیاه. نگاهی به پای بیماری انداخت که منیژه از اتاق عمل تحویل گرفته بود. عصبانی شد و رو به عمو صفر گفت: فعلا از تخت خبری نیست تا من زنگ بزنم به مستر حسینی و تکلیف این بخش و خودمونو مشخص کنم.
همه به او نگاه می کردند. گوشی را برداشت و داخلی سوپروایزر را گرفت و صدای حسینی در گوشی پیچید: بله.
گلی بدون نگاهی به بقیه گفت: آقای حسینی از بخش جراحی تماس گرفتم… قربان شما که دارید ما رو خفه می کنید.
-بازچی شده رئیس؟!
گلی نیم نگاهی به مرد گنده روی تخت انداخت: والله من نمیدونم شما ما چهار نفرو چند تا می بینید که دست از سرمون برنمی دارید و پشت هم مریض می فرستید.
-بخش ها پره… تو هم باید مریضو بخوابونی.
صدای گلی بالا رفت: جناب ما همش چهار نفریم… چهل تا مریض که داشتیم و تخت ها هم پر… از غروب هم که مارو بستید به مریض های ارتوپدی و من چهارتا مریض اکسترا خوابوندم… بچه ها هلاک شدن.
-که چی؟!
گلی پوزخند صدا داری زد: که چی؟! من این مریضو تو این بخش نمی خوابونم… یعنی دیگه پذیرش این بخش تکمیله… مریضو پس می فرستم به بخش خودش.
صدای حسینی هم بالا رفت و با تحکم گفت: رضایی همین الآن به اون مریض یه تخت میدی و کاراشو انجام میدی.
ایوب و میلاد هم که از اتاق ها بیرون آمده بودند با چهره هایی آویزان کنار او ایستادند. گلی با دیدن همکارهایش در تصمیمش مصمم تر شد: دیگه هیچ مریضیو قبول نمی کنم… یه تخت دیگه پیدا کردید بهم خبر بدید مریض تو راهروئه.
-رضایی میام از بخش میندازمت بیرون و توبیخی برات رد می کنم.
گلی لبخندی زد و شقیقه اش را خاراند: دستتون درد نکنه… اگه میشه منو بیرون بندازید… میرم خونه و دل سیر می خوابم.
تلفن قطع شد و گلی نگاهی به گوشی انداخت و بعد آن را گذاشت. نگاهی به بقیه کرد که خیره به او بودند. پک پانسمان را برداشت و در حالیکه به سمت اتاق مورد نظرش می رفت گفت: عمو صفر یه پتو بیار بنداز روی مریض ولی همون جا بمونه تا حسینی خبری بده.
به اتاق بیمار رفت و پانسمانش را تعویض کرد. وقتی خواست وسایل را جمع کند، کمرش را نمی توانست راست کند. دست به کمرش گرفت و در دل آخی گفت. لبخندی به پیرمرد روی تخت زد و از اتاق خارج شد. از همان فاصله حسینی را دید که کنار استیشن ایستاده بود. نفس عمیقی کشید تا توان مقابله با او را در خود بازیابد. جلو رفت و قبل از رسیدن به او گفت: مستر حسینی اینورا؟
حسینی برگشت و با اخم به او گفت: مریضو تخت چند می خوابونی؟
گلی از کنارش رد شد و آن طرف استیشن روبروی او قرار گرفت. دست به سینه شد: هر وقت شما بخششو مشخص کردید تختش هم مشخص میشه.
حسینی با عصباینت گوشی سیارش را روی سکو گذاشت و کمی گردنش را جلو آورد: رو حرف من حرف نزن رضایی… همین الآن این مریضو بستری کن.
مرد بیمار دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و با بی خیالی و لذت به جدال مرد و دختر نگاه می کرد. همراهش هم یک دستش را به برانکارد تکیه داده بود و دست دیگرش را در جیب جلیقه ی خبرنگاری اش فرو کرده بود و آنها را نظاره می کرد با ابرویی بالا رفته.
گلی نگاهش را از حسینی نگرفت: چهل و چهار تا مریضه با چهار نفر… هیچ کدوم از ما قصد خودکشی نداریم… یه نگاه به پرسنلتون بندازید.
و با دست به بچه ها که روی صندلی تقریبا ولو شده بودند و نایی نداشتند اشاره کرد.
دوباره به حسینی نگاه کرد: من مشکلی با توبیخی ندارم… مشکلی هم با رفتن خونه ندارم… می دونید که از خودم دفاع می کنم حتی جلوی رئیس بیمارستان ولی مریضو پذیرش نمی کنم.
حسینی نگاهی دوباره به منیژه و پسرها اندخت و نگاهی به بیمار که انگار داشت فیلم سینمایی نگاه میکرد.
رو به گلی گفت: تو آخرش سر خودتو به باد میدی… شیرزنی… به من بود به خاطر استقامتت بهت لوح می دادم یا سرپرستارت می کردم ولی الآن فقط می تونم بگم بفرستش بخش نورولوژی.
گلی لبخند زد: بی دلیل نیست بهتون می گم مستر حسینی.
-مزه نریز رضایی که پشیمون میشم و گزارش میدم کارتو..
با شنیدن صدای گوشی اش آن را از جیبش بیرون آورد و صفحه را باز کرد: راحله.
” فردا ساعت شش بعدازظهر اینجا باش… داداش هم هست… بیا حرفاتو بگو”.
قلبش فرو ریخت. روی صندلی نشست، خیره به گوشی.
پس بلاخره زمانش فرا رسید.. باید از آن شب نحس می گفت… شبی که در پس ذهنش چال کرده بود… خاطراتی جانکاه که با دستان خودش روی آن خاک ریخته بود ولی گاهی بوی تعفنش به دماغش می خورد و حالش را دگرگون می کرد… تا عمر داشت از چشمان آبی متنفر بود.
***
دقیقه ها بود که آنجا نشسته بودند و خبری از وحید نبود. هر دو نفر ساکت بودند. آرنج عالیه خانم روی دسته ی مبل و انگشت اشاره روی لبش و نگاهش گره خورده با گل صورتی فرش.
گلی دستانش را دور شکمش حلقه کرده بود و خیره به دیوار. راحله به جمعشان اضافه شد و رو به آنها گفت: بریم آشپزخونه بشینیم تا داداش هم بیاد تو سالن بشینه.
گلی آه کشید. پس نمی خواست با او رو در رو شود. ترجیح داده بود گلی را نبیند. برای او هم راحت تر بود از آن شب گفتن بدون حضور مستقیم وحید.
با بلند شدن عالیه خانم، او هم بلند شد و همگی به سمت آشپزخانه رفتند. کمی که گذشت صدای در را شنید. بغض کرد. کاش می توانست لحظه ای او را ببیند. دلتنگش بود. نگاهش را پایین انداخت تا دست دلش بیش از این رو نشود. یعنی دیگر وحید او را نمی خواست؟! رشته ی محبتش پاره شده بود؟! پس چرا قلب او از لمس حضور نصفه و نیمه اش، چون خرگوشکی بازیگوش بالا و پایین می پرید؟!نمی خواست زنی ضعیف جلوه کند… او روزهای سخت تر از این را هم پشت سر گذاشته بود و دست به زانویش گرفته و بلند شده بود… این را هم می توانست تحمل کند ولی با حفره ای بزرگ در قلبش… لبه مانتویش را در دست گرفت و چشم به آن دوخت.
صدای عالیه خانم باعث شد، سرش را بالا بگیرد.
-خوب می شنویم.
دستانش مشت شد. سرش را بالا گرفت… او کسی نبود که شرمنده ی سرنوشتش باشد… او یک قربانی بود… پس به چشمان عالیه خانم چشم دوخت و سفره ی دلش را باز کرد.
-چهار ساله که تو بخش جراحی کار می کنم ولی به خاطر خانواده ام هیچ وقت تفریح خاصی نداشتم و به هر مهمونی نرفتم… همیشه به عقاید خانواده ام احترام گذاشتمو آهسته رفتم و آهسته برگشتم… چهار سال بود که دوستام به مهمونی شب یلدایی میرفتند که یکی از پزشکای کهنه کار بخشمون برگزار می کرد یه مراسمی سنتی مخصوص اون شب. برای یه بار تو زندگیم گفتم به خودم یه تفریحی بدم و تو این مراسم که توی ویلای دکتر توی فشم برگزار میشد، شرکت کنم. با دوستم منیژه به اون مهمونی رفتیمو قرار شد آخر شب برادرش به دنبالمون بیاد و مارو برگردونه تهران. همه چیز خوب بود. مراسم فال حافظ و انارخوری و نقاله خونی… یه جمع دوستانه که همه از کادر درمان بودند… یه مهمونی سالم که موسیقی سنتی اجرا می شد و مردها و خانم ها با هم مشاعره می کردند.
تازه شام خورده بودیم که مامانم بهم زنگ زد. پشت گوشی فقط گریه می کرد و می گفت فقط خودتو برسون خونه که آقات مرد. وقتی این خبرو شنیدم نفهمیدم چطور رفتم لباس عوض کردمو از دکتر خواستم که به یه آژانس معتمد زنگ بزنه تا منو به کرج ببره… دکتر تماس گرفت و گفت ماشین تو راهه… اونقدر عجله کردم و به هم ریخته بودم که اصلا نفهمیدم چطور خودمو به دم در ویلا رسوندم. کاش کمتر بی قراری می کردم و اجازه می دادم کسی با من تا دم در بیاد و ماشین فرستاده شده از طرف آژانسو تایید کنه ولی اون خبر اونقدر منو به هم ریخته بود که اجازه نداد من درست رفتار کنم و تو تله ی بد آدمی افتادم.
آه کشید ، آه… به آن شب نحس برگشت و از درد عضلات صورتش سخت شد. آن مرد چشم آبی و یک عمر تباهی او…
یک مرد و هوسش و گلی و یک عمر تنهایی…
***
گلی در را باز کرد. به محض اینکه قدم بیرون گذاشت، ماشینی وارد کوچه شد. ماشینی با آرم آژانس. دستی دراز کرد و چند بار تکان داد. ماشین کنار پایش ترمز کرد. گلی در عقب را باز کرد و به سرعت نشست. به راننده نگاه کرد. پسر جوانی به نظر می آمد. میانه قامت با استخوان بندی متوسط. کاپشن مشکی به تن داشت.
روبه او گفت: ممنون آقا که زود اومدید.
پسر دنده را عوض کرد و با چشمان آبی بی حالش از آینه به گلی نگاه کرد: خواهش.
گلی با اضطراب ساکش را کنارش گذاشت و گوشی را در دست گرفت و شماره ی مامان را گرفت.
یک بوق… دو بوق… ده بوق.
و قطع شد.
زیر لب زمزمه کرد: بردار… بردار مامان… تو رو خدا.
دوباره تماس گرفت… بی نتیجه.
دوباره و دوباره… آقایش مرده بود… آقای عزیزش.
پسر از آینه به دختری نگاه کرد که آشفتگی و اضطراب در صورتش موج می زد. دختر حواسش به او نبود. مرتب شماره ای را می گرفت و چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد.
خوب نگاهش کرد. روسری اش را نامرتب سر کرده بود و موهایش از آن بیرون ریخته بود. با هر تکان سر، موهایش تکان می خورد و چیزی هم ته دل او. حس خاصی در قلبش پیچید و به تمام وجودش سرریز شد. لبش را با زبان خیس کرد و آب دهانش را قورت داد. مزه یک شب پر هیجان را احساس می کرد.
نگاهی به جلو انداخت. جاده خلوت بود. باران می بارید. شبی سیاه و بی ستاره و ابری… شبی عالی با شکاری عالی تر.
هر چقدر با مامان تماس می گرفت بی فایده بود. کسی جواب نمی داد. اگر اتفاقی برای آقایش می افتاد چه میشد؟! واقعا آقایش مرده بود؟! سرش را به طرفین تکان داد و پسر از آینه او را دید و هوایی تر شد، ریتم قلبش بالا رفت.
گلی گوشی را در دستش گرفت و به لبش چسباند و خودش را تکان داد… جلو… عقب… جلو… عقب.
از استرس و نگرانی زیاد دست هایش می لرزید. زمزمه کرد: خدایا آقامو به تو می سپرم… مواظبش باش… مواظبش باش.
با هر تکانی موهای بیرون زده از شالش هم تکان می خورد. پسر از آینه می توانست آثار رژ پاک شده روی لبش را ببیند… دوباره چیزی ته قلبش تکان خورد. قلبش تالاپ تالاپ می کرد.
به جاده فرو رفته در دل تاریکی نگاه کرد… کجا بکشاندش؟! کجا ببردش که راحت باشد؟! خانه ی شریف بهترین جا بود… خانه ای تک خوابه وسط یک از باغ ها… تازه سهمی برای شریف غوله هم می ماند. لبخندی روی لبهایش نشست… بعد می توانستند او را سر به نیست کنند یا وسط بیابان رهایش کنند… شاید چند روز نگهش می داشتند و خوراک خودش و بچه ها می شد… از تصویرهایی که در ذهنش مجسم می شد، حس خوبی در تنش پخش شد.
شکار امشبش هم جور شده بود… بی دردسر موش موشک وارد تله او شده بود… بی هیچ تلاشی… آخ که چقدر هم ریزه بود… جان میداد برای یک لقمه شدن. انگشت شستش را کنار لبش کشید و لبخندش محو نمی شد… نگاهی دوباره از آینه به او انداخت. چطور به شریف غوله خبر بدهد؟!
باسنش را کمی بالا آورد و در حالیکه به جاده نگاه می کرد گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و روی پایش گذاشت.
چیزی به ذهن گلی رسید… شماره ی داداش را گرفت…
یک بوق… دو بوق…
و باز هم انتظار و تماس بی پاسخ. از نگرانی در حال خفه شدن بود. آقایش مرده بود و او مهمانی رفته بود. بغض کرد و اشک به چشمانش راه یافت. دردی در قلبش پیچید: آقا جانش… آقا جانش.
گوشی را روی ساکش گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند و خدا را خواند و اشک روی گونه هایش راهی باز کرد… دلش می خواست همانجا با صدای بلند زیر گریه بزند و آقا آقا بگوید.
پسر نگاهی دیگر انداخت. اصلا چه کاری بود با شریف شریک شود… به نظر دختر می رسید. همیشه دست خورده ی شریف سهم او می شد. دلش می خواست مزه دختر بودن را هم بچشد. تعریفش را از بچه ها زیاد شنیده بود. پس اول خودش کیفش را می کرد بعد دوباره با شریف هم کاسه می شد.
گلی موهایش را پشت گوشش زد و شالش را جلو کشید. دوباره گوشی را برداشت که از دستش لیز خورد و کف ماشین افتاد. خم شد و آن را برداشت. سر که بلند کرد با پسر جوان در آینه چشم در چشم شد. پسر نگاه خاصش را نگرفت. گلی چیزی در آن چشمان آبی حس کرد که ترس در تمام وجودش لانه کرد و ضربان قلبش بالا رفت. پسر نگاهش را کند و گلی ترسیده به بیرون نگاهی انداخت.
جاده ی فشم… تاریک و ترسناک…
کمی به جاده خیره شد. هیچ ماشینی به جز آنها در آن نبود. فقط نور ماشین آنها بود که سیاهی دل جاده را می شکافت.
ضربان قلبش تند… نفسش تند… دستش مشت… ترسِ لولیده در تنش، رهایش نمی کرد… چشمانش دو دو میزد… بدنش سِر شده بود… نگاهش را از شیشه ماشین گرفت و آرام آرام و ترسیده به طرف راننده جوان حرکت داد. حتی جرات نداشت آب دهانش را قورت بدهد.
نگاهش را از پشت به او چسباند… نگاه نمی گرفت… نگاه نمی گرفت… موهای تنش کم کم سیخ شد… ترس رهایش نمی کرد… عضلاتش منقبض شد… حرکت قفسه ی سینه اش تند…
هیچ ماشینی در آن جاده دهشتناک نبود… او بود و این مرد جوان.
نگاهش همچنان به پشت مرد جوان… آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد… نگاه پسر دوباره از آینه به او افتاد… گلی سیخ نشست… نگاهش گره خورده در نگاه خمار و آبی پسر… نفسش بند آمد… پسر نگاه گرفت… نگاه گلی دوباره به پشت پسر چسبید… دلش نمی خواست حتی پلک بزند… چشمانش از حدقه بیرون زده بود… نگاه پسر به جاده…
سکوت… سکوت و حرکت لاستیک ها روی آسفالت و جیر جیر برف پاک کن روی شیشه.
گلی صدای قلب ترسیده اش که خود را به قفسه ی سینه اش می کوبید را به راحتی می شنید.
گوشی در دستش… سیخ نشسته… نگاهش چسبیده به سرو شانه های پسر… در دل خداگویان.
به یکباره گوشی اش به صدا درآمد… گلی از ترس جیغ بلندی کشید. گوشی از دستش روی پایش افتاد… جرات نداشت نگاهش را از پسر بگیرد…
صدای گوشی پیچیده در آن فضای دلهره آور.
نگاه گلی به پسر… نگاه پسر به جاده… جیر جیر برف پاک کن روی شیشه.
گلی بدون اینکه چشم از راننده جوان بگیرد، دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت… دستانش لرزان… قلبش کوبان… موهای تنش سیخ.
یک نگاه به پسر یک نگاه به گوشی: منیژه.
تا خواست دکمه تماس را بزند، پسر جوان به یکباره به عقب برگشت و با یک حرکت گوشی را از میان دستان گلی قاپید.
گلی جیغ کشید… جیغ کشید…
ماشین به سمت راست منحرف شد و گلی کج شد و جیغی دیگر کشید. پسر به سرعت به جای خود برگشت و فرمان را درست کرد وتماس را قطع.
ماشین دوباره وارد جاده شد… دست های گلی روی دهانش… چشمهایش از حدقه بیرون زده… تمام تنش بی حس و کرخت.
قلبش در گلویش می تپید… نفسش تند.
در یک آن به جلو خم شد و دست هایش را روی گردن پسر گذاشت و از بالا تا پایین با ناخن خراشید و فریاد کشید: گوشیمو بده عوضی.
پسر از درد فریادی کشید و درحالیکه سعی می کرد فرمان را درست نگه دارد، با پشت دست محکم بر دهان گلی کوبید. گلی با جیغی به عقب پرت شد و نفسش از درد بند آمد. لبش از وسط پاره شد… خون جاری شد… خشم و ترس در وجودش پیچید. از جایش بلند شد و دوباره حمله ور شد… این بار موهای پسر جوان را گرفت و کشید، با تمام قدرتش.
فریاد کشید: وایسا لعنتی … وایسا..
سر پسر به عقب خم شده بود. فحش می داد: ول کن بی پدر.
ماشین به طرفین می چرخید.
پسر با یک دست فرمان را گرفت و دست دیگرش را عقب آورد و موهای گلی را گرفت و کشید… سر گلی کنار پاهای پسر رسیده بود ولی موهای پسر را رها نکرد و همچنان جیغ می کشید… جیغ می کشید و پسر فحش می داد و گلی خدا را می خواند و حس کرد پوست سرش در حال کنده شدن است.
پسر داد کشید: ول کن مادر به عزا.
موهای گلی را رها کرد و دستش را بالا برد و محکم در گوشش خواباند… گلی جیغ کشید و دردی شدید در گوشش پیچید ولی دست بردار نبود… تا دست پسر از موهایش رها شد، سر روی پایش گذاشت و رانش را محکم گاز گرفت.
صدای ناله ی بلند پسر در ماشین پیچید. ماشین دوباره روی جاده خیس لغزید و به سمت راست منحرف شد و پشت گلی به صندلی کناری خورد… جیغ پشت جیغ… پسر داد کشید: خفه شو… خفه شو.
از موهای گلی گرفت و به عقب پرت کرد. روی ترمز زد و ماشین را نگه داشت.
در را که باز کرد، گلی هم کیفش را برداشت و به سرعت خارج شد و به سمت جاده دوید. پسر در حالیکه به دنبالش می دوید، و او را تعقیب کرد.
گلی سربرگرداند… شالش دور گردنش افتاده بود و موهایش با قطرات ریز و بی امان باران خیس می شد… پسر چند قدم با او فاصله نداشت… جیغ کشید… جیغ کشید… صدایش میان باران گم شد… دورو برش فقط درخت بود و جاده. به سرعت قدم هایش افزود…
کمک… کمک… جاده خالی… سیاه… هوای بارانی و ابری و دلتنگ.
پسر دستش را دراز کرد و مانتوی گلی را از عقب گرفت و کشید… گلی از پشت روی زمین افتاد و درد در لگنش پیچید. فریاد کشید: خدا… خدا.
پسر از مانتویش گرفت و کشید… کشید… گلی روی زمین کشیده می شد.
پسر با صدایی پر از خشم و دهانی کف کرده گفت: عوضی کجا در میری؟ خوراک امشب خودمی.
گلی نالید: ولم کن… تو رو خدا… ولم کن.
ناخن هایش را در آسفالت فشار می داد شاید مانع از کشیده شدنش شود… ولی افسوس… زور او به پسر عصبانی نمی رسید.
فریاد کشید: ولم کن عوضی… بی شرف… چی از جونم می خوای؟ خدا.
پسر خم شد و دست روی دهان گلی گذاشت و محکم فشار داد و دست دیگرش را دور شکمش حلقه کرد و بلندش کرد و به خودش چسباند، محکم.
دم گوشش گفت: چکارت دارم؟ چی از جونت می خوام؟ اگه چموش بازی درنیاری بهت می گم.
و زبانی روی صورت خیس گلی کشید.
گلی آویزان در آغوش پسر، پاهایش را تکان می داد و هر چه زور داشت در دستهایش ریخت تا دست پسر را بردارد ولی فایده ای نداشت.
در دل خدا را صدا زد… خدا… خدا…
چشم هایش به اشک نشسته بود… موهایش خیس… اضطرابش بالا… نفسش سخت… تند و کوتاه…
قفسه ی سینه اش بالای دست پسر تند تند بالا و پایین می شد و این حرکت، هیجان پسر را بالاتر می برد. دوباره سرش را کنار گوش گلی آورد: آروم… آروم… چموشی… زود تمومش می کنم… بعد میری خونه.
چشم های گلی گشاد شد.. تقلایش را بیشتر کرد… سر پسر هنوز کنار گوشش بود. دست هایش را عقب برد و موهایش را چنگ زد و محکم کشید… کشید و رها نکرد.
فحش های پسر دوباره شروع شد و دستِ دور دهان گلی را در پوست صورتش فشار داد… گلی از درد چشمانش را جمع کرد… پاهای آزادش را جلو برد و به سرعت عقب برگرداند و محکم وسط پای پسر کوبید… پسر نعره ای زد و دست هایش را طرف پایش برد و گلی افتاد و کاسه زانوهایش با زمین برخورد کرد. از درد جیغی کشید… پسر ناله می کرد و فحش میداد… تا شده بود و دستش را وسط پایش گذاشته بود… گلی کمی چهار دست و پا روی زمین خیس رفت و بعد بلند شد و دوباره بنای دویدن گذاشت… چند متر دورتر نشده بود که شال خیس دور گردنش کشیده شد. آنقدر محکم که احساس خفگی می کرد. دستش را روی شال دور گردنش گذاشت و خرخر می کرد و پسر می کشید و گلی عقب عقب می رفت.
باران همچنان می بارید… برقی دل سیاه ابرها را شکافت و غرشی مهیب کرد.
پسر می کشید و گلی خدا را می خواند. آنقدر کشید و فحش می داد و گلی ناله می کرد که به ماشین رسیدند… هر دو نفس نفس می زدند… هر دو خیس… هر دو خشم در وجودشان تنیده بود… پسر از موهای گلی گرفت و سرش را به کاپوت ماشین کوبید و فریاد زد: منو قُر می کنی!
گلی نالید… دوباره سرش را بلند کرد و کوبید: مادرتو به عزات می نشونم.
و گلی فریاد کشید: خدا…
و درد در کاسه ی سرش پیچید. سر خم تا لبهای پاره گلی را شکار کند که گلی ناخن هایش را در پوست صورت پسر کرد و تا پایین کشید… پسر فریاد کشید… گلی دست هایش را روی سینه ی پسر گذاشت و به عقب هل داد. دست های پسر روی صورتش.
ولی تا گلی خواست قدمی بردارد، پسر دستش را مشت کرد و محکم روی شقیقه گلی کوبید… گلی از درد جیغ بلندی کشید و کمی آن طرفتر پرت شد و نتوانست خودش را کنترل کند و داخل جوی آب افتاد و پشت سرش به بلوک های سیمانی خورد و شکافت.
گیج از برخورد سرش با لبه جدول… درد شدید پیچیده در آن… خسته از تقلا…
خودش را به جریان آب سپرد.
سرش زیر آب… تماس پوست تنش با سردی آب…
نفس نکشید و چشم بست و خودش را به خدایش سپرد… هر چه او بخواهد… هر چه او بخواهد.
دستی یقه اش و دستی مانتوی اش را گرفت و او را بیرون کشید و او با هیع بلندی نفس کشید. چند سرفه کرد و آب از دهانش بیرون پاشید. سینه اش به خس خس افتاده بود… دیگر رمقی نداشت تا مبارزه کرد.. سرش در حال انفجار بود… لبش می سوخت و سردش شده بود… خودش را به خدایش سپرده بود.
خون بین موهایش راه یافت و او چشمانش بسته و دست هایش آویزان.
باران همچنان می بارید و پسر گلی را از آب بیرون کشید و روی زمین گذاشت. کنارش زانو زد. نگاهی به او انداخت. رنگ پوست صورت و لب دختر سفید شده بود… چشمهایش بسته و حرکت قفسه ی سینه اش کند.
دست زیر سرش برد تا بلندش کند که گرمی چیزی را میان موهایش حس کرد… دستش را بیرون کشید… کف دستش خونی شده بود… اخم کرد… دستش همچنان جلوی صورتش… نگاهی به دختر انداخت… دست دیگرش را روی گردن او گذاشت… پوستش سرد بود. دستش را عقب کشید… از جایش بلند شد… کنارش قدم زد… او هم خیس شده بود… پوست روی گونه هایش از چند جا خراشیده شده بود و می سوخت… زیر شکمش هنوز درد می کرد… موهایش روی پیشانی اش چسبیده…
قدم زد… قدم زد… به دختر دراز کشیده کنار جدول آب نگاه کرد… دیگر رابطه با دختر در حال مرگ هیجانی نداشت… دلش می خواست وقتی با او رابطه برقرار می کرد، صدای فریادهایش را بشنود… تقلایش هیجانش را بالا می برد ولی حالا او روی زمین بی جان افتاده بود و برایش هیچ لذتی نداشت… قدمی عقب گذاشت… عقب تر… سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و گلی را با خدایش تنها گذاشت.
چشم های بسته اش را باز نکرد… صدای موتور ماشین را شنید و بعد صدای حرکت لاستیک ها روی جاده.
صدای ماشین دور می شد… دورتر… دورتر…
چشمانش گرم شد و اشک از لای پلک های بسته اش چکید. در دل خدا را شکر کرد… حاضر بود همین جا از سرما جان بدهد ولی عفتش حفظ شود. حاضر بود زندگی اش همین جا پایان داده شود و میان آن جاده، تنها، دور از خانواده اش بمیرد ولی مردی هوسـ.ران به تنش دست درازی نکند.
اشکی دیگر چکید… درد پیچیده در پس سرش جان فرسا بود… باران خون را می شست… اشکش دیگر قطره نبود و جویباری گشته بود و میان قطرات باران گم می شد… با چشمانی بسته و تنی سرد روی آسفالت، چهره ی آقایش برایش مجسم شد… زمزمه کرد: آقا جونم.
الآن آقایش در چه حال بود؟ هنوز زنده بود؟ اگر از اینجا نجات یابد، به دیدارش می رود و دستش را می بوسد.. پیشانی پر از چروکش را… گونه ی استخوانی اش را…
کاش آقایش نمرده باشد. دلش مرثیه خواست. زمزمه کرد: رولَه… رولَه.
گلی تنها با سری شکسته و تنی آزرده به پدرش فکر می کرد. اگر آقا مرده باشد و او اینجا وسط جاده ی خلوت، آخرین دیدار را از دست داده باشد چه؟ از خدایش طلب کمک کرد. تمام نیرویش را جمع کرد و دستش را مانند اهرمی از آرنج تا کرد و به زمین گرفت و سعی کرد بلند شود ولی آنقدر بی رمق شده بود که فقط شانه اش چند سانتی متر از زمین جدا شد. دوباره روی زمین افتاد… سرما برایش غیر قابل تحمل شده بود و کمی گیج بود و درد لب و سرش غیر قابل تحمل.
گریست با صدای بلند… های های… از این گریستن تنش تکان می خورد و باران شلاقی به صورتش اصابت می کرد. به آسمان نگریست و نالید: تو اون بالایی؟ مگه من چکار کردم آخه؟ فقط خواستم برم به آقام برسم… بده به فکر پدر مادرمم… برا چی داری عذابم میدی؟! دلیل این کارا چیه خدا؟ بنده ی بدی بودم برات؟ چرا من؟ گوش میدی چی میگم خدا؟ آبرومو نبری… آبروم بره سر داداشم می ره تو شکمش… شیرین جون دق می کنه… بکشم ولی آبرومو حفظ کن قربونت برم…
اشک هایش با قطرات باران همبستر می شدند.
نگاهش همچنان رو به آسمان: قربونت برم خدا، اول آقام… آقامو ازت می خوام… بذار بازم ببینمش… بعد خودم…
اشکش جاری.
-نجاتم بده از اینجا… یکیو بفرست که منو برگردونه خونه.. یه مرد بفرست که منو از اینجا ببره… منو از اینجا بکش بیرون.
و سرما در تنش نفوذ کرد… دقیقه ها گذشت… بارن می بارید… و کسی نمی گذشت و گلی ترسید از حیواناتی که به او حمله کنند… چشم روی هم گذاشت… دلش نمی خواست آن جاده سرد و سیاه خوابگاهش باشد… دلش می خواست خداوند دوباره به او فرصتی بدهد تا سر روی سینه ی آقا بگذارد و با هر نفس او جانی بگیرد…
زمان هم به خواب رفته بود… زمان هم ثابت… محو تماشای گلی افتاده در جاده… تنها… ترسیده… خداگویان…
سکوت و ریزش باران و سیاهی…
سرما رخنه کرده در تنش.
ولی قلبش گرم از یاد آقا… از خدا خواست که آقا را به آغوش او بسپارد نه خاک سرد. قلبش به سوی خانه ای کوچک در کرج پرواز کرد و پاهایش از زانو تا شد و عضلاتش منقبض.
چشم گشود… تاریکی و تاریکی… دل سیاه جاده… لبهایش لرزید… سرما به فکش رسید… نفس عمیقی کشید و در دل ناله کرد: خدا.
جام امیدش هنوز پر بود… هنوز خدایش را باور داشت… عضلات دستش هم کم کم منقبض شد… مانند بیچاره ای در آن جاده افتاده بود و کسی به یاری اش نمی شتافت… چشم بست و دل به رویای خانواده اش داد…
شب سیاه و سرد آغوش باز کرد و گلی دردمند را در آغوش کشید و بر ملال او افزود… گلی و شب و تنهایی و ترس در هم آمیختند.
اندوه بیداد می کرد و هو هو می کشید… گلی چشم بسته بود و خودش را به دستان مرگ سپرده بود…
دقیقه ها بود آنجا افتاده بود و کسی به یاری اش نیامده بود…
صدای موتور ماشینی را شنید… پلک گشود… نور در جاده پخش شد و دل شب را شکافت… از پشت سرش می آمد… و گلی در دل مردی را خواست که او را نجات بدهد… از خدا مردی را خواست نه حیوانی دیگر…
ماشین از کنارش رد شد. عبور کرد. رفت و شمع امید گلی خاموش گردید. تنها می توانست چشمانش را حرکت بدهد و با آن فریاد بزند: آی غریبه… اگر مردی بمونو نجاتم بده.
و ماشین ایستاد. بارقه ای از امید در قلب سرد گلی درخشید. نور چراغ های عقب ماشین که چند متر آن طرف تر ایستاده بود به چشمان گلی می خورد… کسی پیاده نشد. و گلی در نالید: خواهش می کنم… خواهش می کنم… اگه خدا تو رو برای نجاتم فرستاده، پیاده شو.
و به ماشین خیره شد با بدنی مچاله شده از سرما… ثانیه ها از پی هم می گذشتند و بلاخره در باز شد و کسی پیاده شد. گلی خیره به صحنه ی جلو… مرد بود. کسی که به سمت او می آمد مرد بود… ای کاش نامرد نباشد، مرد باشد، مرد.
قدم های مرد نامطمئن… دو قدم می آمد و می ایستاد… دو قدم دیگر و ایستادنی دیگر… بلاخره آمد و کنار چیزی که دیده بود، ایستاد. خم شد و دست به زانو نگاهش کرد، با چشمانی تنگ… حیوان یا کارتون خواب نبود… زنی افتاده روی زمین با دست و پاهای مچاله شده… روسری اش دور گردنش افتاده بود… زانو زد… زمین خیس بود… سرش را پایین آورد… آرام گفت: خانم.
و گلی به او نگاه کرد… چیزی از چهره اش را نمی دید. مرد پشت به نور ایستاده بود. مرد بیشتر سر خم کرد و آرام دستش را روی بازوی زن گذاشت و تکان داد: خانم… حالتون خوبه؟
و فک قفل شده ی گلی اجازه ی حرف زدن را به او نمی داد. حرف هایش را در کاسه ی چشمانش ریخت شاید مرد آن را بخواند.
مرد نگاهی به جاده انداخت… بالا.. پایین… خبری از کسی نبود… صورتش خیس از باران… موهایش چسبیده به پیشانی… دوباره به زنی خیره شد که با مانتوی تنش و روسری دور گردنش و موهای خیس روی جاده مچاله شده بود.. کمی ترسید… نمی خواست به دردسر بیفتد… بهتر بود رهایش می کرد و به زندگی پردردسر خود برمی گشت… تا همین الان هم ناهید را نگران کرده بود… ولی زنی تنها با آن وضعیت وسط جاده چکار می کرد؟! دوباره نگاهش کرد… از جلوی نور چراغ عقب ماشین کنار رفت و اجازه داد به صورت زن بتابد… سرش را نزدیکتر برد.. خوب به اونگاه کرد… کنار چشم هایش چین افتاد… از جایش بلند شد و به طرف ماشین رفت و گلی ترسید و در دل فریاد کشید: نرو… نرو تو رو خدا… آقام مرده… منو تا یه جایی برسون… نرو.
ولی مرد رفت و در ماشین را باز کرد و چیزی برداشت و دوباره به طرف او آمد. گلی دوباره در دل گفت: خدا رو شکر… خدا رو شکر.
مرد نزدیکش شد و دوباره زانو زد و فلش موبایلش را روشن کرد و نوری سفید و خیره کننده به صورت گلی تابید.. از این نور شدید، گلی چشم بست… مرد کمی بیشتر دقت کرد… با وجود اینکه لب دختر پاره شده و متورم ولی او را شناخت… همان پرستار بخشی بود که سبحان در آن کار می کرد… اخمی بین ابروهایش نشست… اینجا با این وضعیت چه می کرد؟! او هم مهمان مراسم بود؟! با ظاهر نامناسبش، احتمال اتفاق و زد و خورد بدی را داد.
نور را به طرف صورت خودش گرفت: منو یادته خانم پرستار؟ به من نگاه کن.
و گلی چشم باز کرد و او را دید… نگاهش کرد… با شرایطی که داشت، با درد پیچیده در سرش، سلولهای مغزش کار نمی کردند و او فقط دنبال کسی بود که او را از این شرایط برهاند و بس.
وقتی مرد نگاه گیج دختر را دید، ادامه داد: من دوست دکتر رحمانی ام… چند بار همو تو بخش دیدیم… یادت اومد؟ بزرگمهر مصطفوی ام.
و گلی به یاد آورد و در دل خدایش را شکر کرد که مردی آشنا را برایش فرستاده بود. گلی چشم بست و باز کرد.
بزرگمهر فلش گوشی را خاموش کرد و در جیب کتش گذاشت… از جایش بلند شد… خیس شده بود… رو به گلی گفت: برم پالتومو بیارم… برمی گردم.
و رفت و از صندلی عقب ماشین پالتویش را برداشت و به سمت گلی آمد. دوباره کنارش زانو زد. دستی زیر سر و دستی زیر زانوهای تا شده اش گذاشت و او را داخل پالتوی پهن شده روی زمین گذاشت. دستش را که برداشت، لزجی خون را حس کرد. چهره در هم کشید. نگاهی دوباره به پرستار انداخت. سرش شکافته بود! دستش را در جوی آب شست و پرستار پیچیده شده در پالتو را بلند کرد.
گلی نگاهش کرد. بزرگمهر لبخند کوچکی زد و گفت: نگران نباش… می رسونمت درمونگاهی جایی… خوب میشی.
و گلی از سر آسودگی چشم بست.
هنوز چند قدم نرفته بود که صدای موتورسیکلت و ماشین را شنیدند. بزرگمر محل نداد و به راهش ادامه داد. ماشین و دو موتور درست پشت سر او ایستادند. بزرگمهر ایستاد، با گلی میان دستانش. برگشت. ماشین نور بالا زد. نور شدیدی فضا را روشن کرد. چشم بست. قدمی عقب گذاشت. نمی توانست چیزی ببیند. نور شدید به چشمانش می تابید. ماشینی در وسط و دو موتور در طرفینش. کسی به موتور گاز می داد و صدای آن در فضا می پیچید … دوباره و دوباره… و ترسی به قلب بزرگمهر و گلی رخنه کرد. درهای جلوی ماشین باز شد و مردی قد بلند با هیکلی خیلی درشت از آن پیاده شد و از درسمت راننده پسر چشم آبی پیاده شد. مرد درشت اندام خم شد و قمه ای بلند را از زیر صندلی برداشت و با صدای محکمی در ماشین را به هم کوبید و پسر چشم آبی هم قمه ای برداشت. موتور سوارها پیاده نشدند و بدون اینکه چراغها را خاموش کنند، مرتب به موتورهایشان گاز می دادند و ایجاد رعب می کردند. بزرگمهر با چشمانی تنگ، قدمی عقب تر گذاشت… بوی خوبی به مشامش نمی رسید… چهره در هم کشید. مرد بلند قد و درشت اندام با صدایی خش دار که در تاریکی ایستاده بود، رو به بزرگمهر گفت: بذارش زمین.
قلب هر دو سرسام آور می تپید… گلی نگاهی به بزرگمهر انداخت… نور شدید اجازه نمی داد بزرگمهر چیزی و شخصی را ببیند. گلی را محکمتر گرفت. حرکت قفسه ی سینه اش تند. پاهایش میخ زمین… گلی دلش می خواست لباس سفید بزرگمهر را بگیرد و داد بزند: فرار کن … فرار کن…
گلی تکرار اتفاق را احساس کرد… جاده بوی نامردی می داد… بوی بی ناموسی.
صدای داد مرد در فضا پیچید: بذارش زمین و برو اونور وایسا.
و جلوی نور ایستاد وقمه اش را بالا برد و تابی در هوا به آن داد. بزرگمهر سایه مرد و قمه را دید. ترس در وجودش ریخته شد… دردسر.. دردسر… آرام خم شد و گلی پیچیده در پالتو را روی زمین خیس گذاشت. گلی در دل فریاد کشید: نه… تو رو خدا نه… بیا بریم… منو تنها نذار.
نفسش به سختی بالا می آمد… دوباره اشک در چشمانش نشست… خدا… خدا…
بزرگمهر کنار رفت.
مرد داد کشید: عقب تر.
و بزرگمهر عقب تر رفت. دست به کمر ایستاد. ترسیده بود. از قمه ها و جوان ها ایستاده جلوی نور، بوی دردسر می آمد.
پرستار بیچاره!
مرد قدم جلو گذاشت… جلوتر… جلوتر… به گلی رسید… گلی چشم بست… مرد پشت به بزرگمهر با سری افتاده به گلی نزدیک شد… گلی فقط خدا را صدا می زد و چشمانش را محکم فشرده بود و قلبش در گلویش می زد و اضطراب و ترس نمی گذاشت خوب نفس بکشد. صدای پاهای مرد را می شنید که به او نزدیک می شود… خدا … خدا… قفسه سینه اش تند تند تکان می خورد.
مرد قمه به دست به او رسید . خم شد و به او نگاه کرد… دختری که دست و پاهایش خم شده بود و لبهایش پاره و متورم شده بود و موهایش به سرش چسبیده بود و چشمانش بسته… از وضع رقت بار دختر، چندشش شد. سوسک مرده ای برایش تداعی شد که به پشت افتاده بود با دست و پاهایی جمع شده.
چینی به ابرویش انداخت. از همانجا صدا زد: مجی.. مجی نفله این مورد اکازیونت بود؟!
با نوک کفشش به کمر گلی زد و گلی در دل از درد نالید.
– اینکه سوکسه جاکش.
و با پهنای قمه به زانوی تا شده گلی زد.
خدا .. خدا… تنها کلمه ای بود که گلی از درد، در دل می گفت.
بزرگمهر قدمی جلو گذاشت و با عصبانیت گفت: دست از سرش بردار.
خواست قدمی دیگر بردارد که مرد کمی سرش را به طرف او چرخاند و قمه اش را تکانی داد و فریاد کشید: بمون سر جات.
بزرگمهر ایستاد. پسر برگشت و جلوی ماشین ایستاد. رو به بزرگمهر گفت: بیا جلو.
قفسه سینه ی بزرگمهر بالا و پایین می شد. تکان نخورد.
پسر قمه را بالا برد و با صدای نکره اش گفت: میای یا من بیام و مادرتو به عزات بنشونم.
جلو آمد و عصبانیت در وجودش خروشید… قدمی دیگر و گلی ترسید از عاقبت این کار… قدمی جلوتر و نبض گردن بزرگمهر به سرعت می زد… قدمی جلوتر و لرزه در پاهای بزرگمهر و قلب گلی بی قرار. کاش بزرگمهر رفته بود.
مرد گفت: بسه… امین لختش کن.
اخم های بزرگمهر در هم رفت… او در روشنایی و جوان ها فقط سایه ای بیش نبودند…
نفسش تند. اخم هایش در هم.. ضربان قلبش بالا.. احساس خفگی داشت.
امین قمه مرد چشم آبی را گرفت و قدمی در روشنایی گذاشت و روبروی بزرگمهر ایستاد. هم قد و قواره بودند. پسر انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و بعدش دستش را جلوی بزرگمهر گرفت: ساعت… گوشی… کمربند… کیف پول… انگشتر… زنجیر… خلاصه هر چیزی داری اِخ کن بیاد.
خشم وجود بزرگمهر را در بر گرفت و مشتش را بلند کرد که بر صورت پسر بکوبد که پسر قمه را بالا برد و با ته آن محکم به فک بزرگمهر کوبید. صدای ناله ی بزرگمهر در فضا پیچید و قلب گلی مچاله شد و در دل خودش را به خاطر این دردسر نفرین کرد.
فکش چند سانت شکافته بود وخون از آن جاری شد و با آب باران قاطی شد و راه به گلو و سینه اش باز کرد. دست روی زخم گذاشت و تا شد. درد امانش را برید ولی کمر راست کرد. از عصبانیت تمام وجودش می لرزید و پره های بینی اش به سرعت باز و بسته می شد. دستش را برداشت و خونش را با پیراهنش پاک کرد و چشم از پسری که به خوبی چهره اش را نمی دید، نگرفت. پسر دستش را دوباره تکان داد: رد کن بیا.
بزرگمهر عکس العملی نشان نداد. پسر تابی به قمه داد. بزرگمهر دست برد به یقه اش و زنجیر و آویزش که نام ناهید بود، درآورد و در کف دستش انداخت… گوشی و کیف پولش را از جیب بغل کتش درآورد و به او داد. دست نگه داشت.
پسر گفت: ساعت و انگشتر. کمربند هم یادت نره.
بزرگمهر نعره کشید: حلقه امه.
پسر قمه را بالا برد. بزرگمهر چشم بست. درد فک امانش را بریده بود و خون و آب، لباس سفیدش را رنگین کرده بود.
حلقه اش را درآورد و با تعلل کف دست او انداخت و قلبش گرفت. کمربندش را باز کرد و به او داد. ساعت را از مچ دستش باز کرد و خواست در دست پسر بگذارد که روی زمین افتاد. خم شد با بغضی درگلو… کادو اولین سالگرد ازدواجش… هدیه ناهید. وقتی از زمین برداشتش نگاهی به صفحه اش انداخت… شیشه هاش چند ترک درشت برداشته بود. با دلی دردمند آن را در دست پسر انداخت. عقب رفت، عقب رفت تا به گلی رسید. کنارش ایستاد. نور زیاد اذیتش می کرد ولی آنها همچنان ایستاده بودند.
مرد چشم آبی رو به شریف گفت: ماشینش؟!
شریف جواب داد: ماشین نه… پلیس ردمونو می زنه… گند زدی مجی… گند.
بزرگمهر خم شد و دست برد تا گلی را بلند کند که پسر چشم آبی گفت: اون سهم ماست… دستت بهش نمی خوره.
چشمهای بزرگمهر درشت شد. قد راست کرد. سهم آنها بود؟! با پرستار بیچاره چکار داشتند؟! می خواستند به او تعرض کنند؟! نگاهی به گلی انداخت. نگاه گلی پر درد. خیس اشک. دوباره به روبرو خیره شد که فقط سایه چند نفر را میدید.
مرد درشت هیکل به پسر چشم آبی که کنارش ایستاد بود با صدای آرامی گفت: توله سگ تو که گفتی اکازیون… گفتی تنهاس… پس این نره خر کیه اینجوری وایساده کنارش.
پسر با پشت دست روی خراش های صورتش کشید و با چهره ای در هم گفت: جان شریف تنا بود. بعد وقتی من ولش کردم حالش خوب بود اینجوری سوکس نشده بود.
شریف سرش را به طرف گلی تکان داد: گل بگیر دهنتو مجی گند زدی. من که چندشم میشه بش دست بزنم. خواستی خودت برو ترتیبشو بده. البته اگه بتونی از شر این مرد خلاص شی.
مجی نگاه به دختر افتاده روی زمین و مرد ایستاده بالای سرش انداخت. آرام گفت: دخترِ منو دیده. یه کاری کن. اصن بیا هر دو رو بکشیم.
پسری که تا حالا روی موتور نشسته بود، پیاده شد و کنار شریف ایستاد و گفت: من یه فکری دارم.
شریف با اخم های در هم گفت: بنال!
مرد از فکری که در سرش بود ، لبخندی به لب آورد: این مردک به خاطر نور ما رو که ندیده. فقط می مونه مجی ننه مرده. اگه کاری کنی که مردِ با دخترِ بخوابه، اون وقت فکر نکنم هیچ کدوم گهی بخورن. به خاطر مردِ هم که شده نمیره شکایتی کنه و دیگه لازم نی هر دو رو بکشیم. از کجا می خوان ثابت کنن که ما کاری کردیم. آب یارو تو زنه اس. حالا هی کلانتری رو متر کنن. پا مردِ گیره نه ما. تازه با یه تیر دو نشون می زنیم.
لبخندش عمیق تر شد: هم از طرف دختر خیالمون راحته که نمیره کلانتری هم فیلم مثبت هجده رو زنده نگاه می کنیم این وسط.
شریف با انگشت بالای لبش را خاراند. مجی به او نگاه کرد: فکر بدی ام نیس شریف. مرد تَقِشو بزنه دیگه نمیره شکایت کنه و منم قصر دَر می رم.
شریف در حالیکه به بزرگمهر خیره بود گفت: همگی خفه. نسناس ما رو تا اینجا کشونده تا گندشو ماسمالی کنه. اکازیون! ریدی. حسابتو می رسم مجی. ننه اتو می نشونم به عزات، بذار از شر این دوتا راحت شیم. از اونجات آویزونت می کنم تا دیگه نیای سراغ من گندکاریتو ماله بکشم بی پدر.
با صدای بلندی رو به بزرگمهر گفت: راتو بکش برو. کسی دیگه با تو کار نداره.
مجی به او نگاه کرد و گفت: شریف!
شریف زیر لب زمزمه کرد: ببند گاله ارو .
اخم های بزرگمهر در هم رفت. همه پشت نور خودشان را پنهان کرده بودند. تنها سایه هایی سیاه می دید: تکلیف این چی میشه؟
و با سر به گلی اشاره کرد. قلب گلی لرزید. چرا امشبش شوم بود؟! اول یکی و الان چند تا! نگاهش را از بزرگمهر نمی کند. با نگاهش التماس می کرد. تمام عضلاتش از سرما منقبض شده بود. کاش می توانست تکانی به خود بدهد. حتی دهان قفل شده اش را باز کند. افسوس. افسوس.
شریف گفت: اون خوراک امشب ماست. تو کاریت نباشه برو رد کارت، وگرنه بد می بینی.
بزرگمهر به گلی نگاه کرد. نگاه گلی با التماس آمیخته شده بود. چطور او را رها کند وقتی عاقبت دختر پرستار می دانست؟! اول همگی به او بودند و بعد در بیابان می انداختنش یا با قمه او را می کشتند. در چه دردسری افتاده بود! اگر دختر پرستار را نمی شناخت تصمیم گیری برایش راحت تر بود. چشمان دختر از او کنده نمی شد. پوفی کشید.
رو به آنها گفت: من می برمش. شما که یه چیزای گرفتین. تو کیفم پولِ زیادی هست..
شریف گفت: زِر زیادی موقوف کره خر. گمشو برو و بذارش برای ما.
کلافه دستی به صورتش کشید. نگاهی به دختر پرستار نگاهی به پسرها. چکار باید می کرد؟!
صدای پسر دوباره بلند شد: مگه اینکه…
گوش بزرگمهر و گلی تیز شد.
-او از اینجا جایی نمی ری مگه اینکه کسی باهاش بخوابه. انتخاب کن. یا ما همه باهاش می خوابیم یا تو. بعدش میتونی ببریش.
چشم های بزرگمهر از چیزی که شنیده بود درشت شد! مردک معامله می کرد؟! ناموس مردم را معامله می کرد؟ دیگر چه؟ با این دختر بخوابد؟ بی ناموس بازی؟ با دختر مردم باشد؟ تا الآن نگاه بد به کسی ننداخته بود، حالا با این دختر؟ جلوی این خوکها؟!
پوز خندی زد: امری دیگه ای باشه!
مجی گفت: پس هری آشغال. بذار ما به یه نون و نوایی برسیم.
گلی گریست. گلی زار زد. داشت معامله می شد. مردها داشتند در مورد عفت او چانه می زدند. او فقط خواسته بود به نجات آقایش بشتابد. گریست و از خدایش شکایت کرد. مگر چکار کرده بود که مردها اینچنین در مورد او چانه می زدند؟! با فک قفل شده و اشک های جاری به سختی نفس می کشید. خس خس می کرد. بزرگمهر نگاهش کرد. دختر بیچاره. رقت انگیز شده بود. نمی توانست حرف بزند از بغض و اشک در حال خفه شدن بود. ولی او مرد این چنینی با ناموس مردم نبود. جواب زنش را چه می داد؟! نه . نه. او دیگر از پس اینکار بر نمی آمد!
شریف فریاد کشید: گورتو گم کن یا باهاش بخواب. یا ما یا تو! اونوقت می تونی دختر رو ببری.
بزرگمهر پشت دستش را روی دهانش گذاشت. هنوز خون از فکش چکه می کرد و راه باریکه ای از خونابه روی گلویش جاری بود که تا سینه اش امتداد داشت. قدمی عقب گذاشت و سری به طرفین تکان داد. به خوبی می دانست این یک تله است تا پای او را در این ماجرا بند کنند. که تمام تقصیرها گردن او بیفتد. نه کار او نبود. چشمانش با چشمان گلی گره خورد. دختر در حال خفه شدن بود. جان دادن را در چشمانش به راحتی می دید. لب بزرگمهر لرزید. تاسف را در چشمانش ریخت و قدمی عقب تر گذاشت و قلب گلی سینه می شکافت. خدا! خدا! او را هم ببر . نرو. او را هم ببر.
بزرگمهر به سرعت برگشت و سوار ماشینش شد و به راه افتاد. گلی از گریه در مرز خفه شدن بود. او ماند یک گله بی صفت. نگاهش رو به آسمان. قفسه ی سینه اش از درد در حال انفجار. کاش می مرد.
شریف غرید: امین ، عباس برید جلو.
هر پنج نفر به او نگاه کردند. با صدای بلندی رو به آنها گفت: کَرید؟ برید جلو. از همین جا هم شروع کنید به باز کردن کمر بند.
دو پسر راه افتادند. از مرز تاریکی و روشنایی عبور کردند و دست به شلوار بردند و کمربند را باز کردند. نو زا پشت سر آنها می تابید و صورت تاریک آنها رعب آور بود.
بزرگمهر از آینه دید. پایش را روی ترمز گذاشت. پسرها نایستادند و به گلی نزدیک شدند. و گلی می گریست با بدنی مچاله. در دل می گفت: آقا برام دعا کن. آقا دعام کن.
بزرگمهر از ماشین پیاده شد و دوید. پسرها به گلی رسیدند، یکی بالای سرش و دیگری پایین پایش. گلی چشم بست. بزرگمهر دوید. پسرها زانو زدند و گلی مرگ خواست و گریست. بزرگمهر دوید و شریف هم قمه به دست دوید.
بزرگمهر نعره زد: ولش کنید بی شرفا.
پسرها بلند شدند و بزرگمهر با مشت به صورت یکی شان کوبید و شریف هم رسید و با ته قمه روی شانه بزرگمهر کوبید. بزرگمهر از درد چنان نعره ای زد که قلب گلی از سینه اش کنده شد. بزرگمهر دور خودش می چرخید و از درد شدید شانه اش فریاد می کشید. پسری که از بزرگمهر مشت خورده بود، جلویش ایستاد و شانه ی بزرگمهر را فشار داد که فریاد دلخراش دیگری کشید و ایستاد. پسر مشتش را بالا برد و در صورت بزرگمهر فرود آورد: پو*فیو*ز. بی حساب شدیم.
خون از بینی بزرگمهر بیرون زد.
شریف با سر به پسرها اشاره کرد که به عقب برگردند و خودش هم با آنها همراه شد و وارد تاریکی شدند. بزرگمهر زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت. خون بینی، لب و چانه اش را گلگون کرد. نگاه گلی به او. نگاهی معذرت خواهانه. نگاهی پر از اشک. فعلا بزرگمهر تنها امید او بود.
از درد به سختی نفس می کشید. چشم بسته بود. قلبش بی امان می کوبید. در جهنمی گیر افتاده بود که نمی دانست آخرش به کجا ختم می شود. نمی دانست حتی با دختر رابطه داشته باشد آنها را رها خواهند کرد یا نه؟ شاید هر دو را با هم می کشتند. باید تصمیم می گرفت. یا با او می خوابید یا تنهایش می گذاشت و میرفت. می رفت و تمام عمر با عذاب وجدان سر می کرد. هر بار سبحان را می دید یاد دختری می افتاد که شاید می توانست نجاتش بدهد و فرار را ترجیح داده بود. شک و تردید بزرگمهر را دربر گرفت. مطمئن نبود که پسرها دست از سر هر دو آنها بردارند. کارش ریسک بود. یا نجات پیدا می کردند یا هر دو کشته می شدند.
صدای شریف به گوشش رسید: کره خر شرتو کم کن یا کارو یه سره کن.
با دستی روی شانه ی چپش بلند شد. رو به آنها گفت: باشه می خوابم ولی بعدش گورتونو گم کنید.
چشمان گلی گرد شد. می خواست چکار کند؟ می خواست با او باشد؟ چه فرقی کرد؟ چه آنها چه او؟ بمیرد که بهتر است…
گلی در دل سخت گریست. از حضور مرد و نامرد دورش. دلش می خواست سرش را بلند می کرد و خودش آن را محکم به زمین سرد و خیس می کوبید و می مرد. میل عجیبی به مردن داشت.
بزرگمهر چشم بست. به طرف گلی چرخید. آب دهانش را قورت داد. درد شانه اش بی امان بود. چهره اش در هم. جلوی پای گلی ایستاد و به او خیره شد.
گلی در دل داد زد: نه. نه . حق نداری به من دست بزنی. با همون قمه منو بکش ولی به من دست نزن. خدا اینا چرا دست از سر من برنمی دارند؟!
بزرگمهر بالای سر گلی راه رفت. راه رفت تا کمی آرامش از دست رفته اش را به دست آورد. راه رفت و نفس عمیق کشید. راه رفت و تمرکز کرد. کمی که قلبش آرام گرفت، کمی که آمادگی پیدا کرد، زانو زد. بغض درگلویش بالا پایین می کرد. از این به بعد چطور در صورت ناهیدش نگاه کند. داشت به زنش یرای نجات زنی دیگر خیانت می کرد.
گلی با چشمهایش فریاد کشید: از جلوی پای من پاشو. داری چه غلطی می کنی؟! منو بکش ولی به من دست نزن. پاشو . تو رو قرآن. به من اونجوری نگاه نکن. دارم میمیرم خدا.
گلی می دانست اگر بزرگمهر او را رها کند و برود، تنش را همان شش نفر به غارت می بردند و عاقبتی بیمناک منتظرش بود ولی از کار بزرگمهر هم راضی نبود. مرگ را ترجیح می داد. فقط مرگ.
بزرگمهر دست به زمین زد. قلبش داشت جان می داد. لبش را به دندان کشید. ناهید عزیزش دلنگرانش بود و او داشت به دختری به اجبار گله ای سگ وجود …
وزنه ای چند صد کیلویی روی سینه اش حس کرد. نگاه دختر پرستار آزارش می داد. در چشمانش غوغایی بود. نفس گیر. جانکاه. دردآلود. نوای مرگ.
خم شد و سرش را کنار گوش گلی برد و پر بغض گفت: متاسفم. ولت کنمو برم این بی ناموسا همه با هم داغونت می کنن. برم میفتی زیر دست اینا. می تونی تحمل کنی؟! شش نفرن. داغونت می کنند. معلوم نیست چه بلایی سرت میارن. کارت به کجاها بکشه. نمی تونم بذارمت و برم. شاید هم هر دومونو کشتند. ولی فعلا این تنها راه نجاتته. ببخش. این تنها راهه خانم پرستار.
بزرگمهر داشت جان می داد. سرش را روی آسفالت خیس جاده گذاشت. قفسه ی سینه ی گلی زیر سینه اش بالا و پایین می شد و او بوی خون پیچیده شده لای موهای گلی را استشمام کرد و حالت تهوع گرفت.
به چشم های دختر نگاه نکرد، هر چند از عاقبت کار هر دوشان مطمئن نبود و شاید مرگ برای هر دو زوزه می کشید ولی دست به کار شد.
مرگ دو نفر. دختری و مردی میان عده ای حیوان صفت که گوشه ای ایستاده بودند و نگاه می کردند و لذت می بردند و لبخند گوشه ی لبانشان بود و حتی پلک هم نمی زدند.
گلی از درد می نالید و بزرگمهر از تحقیر. گلی مرگ می خواست و بزرگمهر اسم ناهید را می خواند. او را تجسم کرد و به کارش ادامه داد. پشت چشم های بسته اش فقط و فقط تصویر ناهید بود.
گلی از زن بودنش متنفر شد و بزرگمهر از مرد بودنش. گلی زار زد و بزرگمهر عق زد. وضعیت دختر چندش آور بود، مچاله شده با عضلاتی منقبض شده.
هر لحظه عین جان کندن بود برای هر دو… هر دو زجر کشیدن، یکی برای دخترانه هایش که به باد رفت و دیگری که باید برای دختری با وضعی اسفبار نرینگی خرج دهد.
تن گلی پیچیده در درد. قلب بزرگمهر آمیخته با حس خیانت.
کسی آنجا از این رابطه، گونه اش قرمز نشد از شرم وحیا. کسی حرف عاشقانه نزد. لحظات یکی شدنشان کشنده بود. حقارت آمیز. ننگ آور. غم انگیز.
آن مرد و دختری که زن شده بود، در حال جان دادن بودند.
سر بزرگمهر که روی سینه ی گلی افتاد، چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در ماشینها و گاز موتورها به گوششان رسید و لحظاتی بعد ماشین و موتورها برگشتند و جاده دوباره در نیمه تاریکی فرو رفت و فقط نوری قرمز از فاصله ای نه چندان نزدیک ماشین بزرگمهر می تابید.
بزرگمهر به سختی دست راستش را به زمین زد و بلند شد. به دختر بیچاره نگاه نکرد.. گلی چشم هایش را باز نکرد. قلبش، روحش، چشمانش، همه و همه سکوت کرده بودند. حتی دیگر گریه هم نمی کرد… چرا باید گریه کند وقتی جواب تمام التماس هایش به خدا این شده بود.. حتما دیگر خدایش دوستش نداشت که این گونه آبرویش به تاراج رفته بود.
تنش به یغما رفت. باد می وزید. باران می بارید. و چشمان گلی خیره به آسمان، ثابت، بی اشک… امشب شب تحقیر شدن او بود، پی درپی… او چند لحظه پیش مرده بود… چشمانش دل از آسمان تیره نمی کند و ابر هم می گریست به حال دختری تنها میان جمعی نامرد و مرد.
بزرگمهر با چشمانی بسته شلوار گلی را پوشید و به وضع خودش سر و سامانی داد. آب مرتب در دهانش جمع می شد. خون پشت لبش را با پشت دستش پاک کرد. حالش بد بود. غیض و خشم در سلول به سلول تنش راه یافته بود. تحقیر شده بود. هر دو سکوت کرده بودند. لبه های پالتویش را به هم آورد و گلی را از زمین بلند کرد. چنان دردی در شانه اش پیچید که کمی خم شد و دختر را روی زانو هایش گذاشت و محکم لب پایینش را گاز گرفت. نفس عمیقی کشید. به هر جان کندنی بود، ایستاد و به طرف ماشین رفت. نگاهش سخت و مهر سکوت بر لبانش. باور اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود، برایش قابل هضم نبود. با ناهیدش چکار کند؟! باید با دختر صحبت کند که این جریان سر به مهر بماند و جایی شکایت نکند تا چیزی به گوش خانواده اش نرسد.
دختر پیچیده در پالتویش را روی صندلی عقب خواباند. دستش روی شانه اش قرار گرفت.
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست. در را بست و به راه افتاد. بخاری را زیاد کرد. هر دو خیس بودند.
سکوت…
سکوتی تلخ.
سکوتی تلخ آمیخته با حسی شبیه مرگ.
آب در دهان بزرگمهر جمع شد. محتویات معده اش به دهانش هجوم آورد. ماشین را کنار کشید و به سرعت پیاده شد و کنار جوی آب زانو زد و بالا آورد. و گلی صدای بالا آوردن او را شنید و حس حقارت در وجودش پیچید. بزرگمهر بالا آورد و گلی خفت را مزه مزه کرد.
بزرگمهر روی زمین خیس و گِلی نشست و دهانش را با پشت دستش پاک کرد.
رو به آسمان گفت: من چی خواستم ازت؟ ها؟ چی خواستم؟ نگفتم بچه؟ بعد تو چی دادی؟ خسرو خان اومد زخم زد و من اومدم هوار کشیدم که بچه می خوام… تو دل کوهت داد زدم به منم بچه بده… تو یه دختر گذاشتی تو کاسه ام که باهاش این کارو کنم؟ چرا هیچ وقت با من نساختی؟ من بچه خواستم خدا… بچه…
با سر به ماشین اشاره کرد: اینو گذاشتی سر رام؟! حالا چکار کنم با ناهید؟! جواب زنمو چی بدم؟! چی پیچیدی واسم که باید به زنم به خاطر نجات یه دختر دیگه خیانت کنم؟! دلیل کارت چیه؟! من میام ازت بچه می خوام اونوقت تو…
کمی دیگر نشست. دست به زانو گرفت و بلند شد. دست به کمر شد… راه رفت… راه رفت… از ترکیب خون و آب، روی پیراهنش لکه های بزرگ صورتی شکل گرفته بود… درد فک و شانه و بینی اش بسیار… زخم خورده بود… تحقیر شده بود… به زنش خیانت کرده بود… با دختری بود . چه شبی بود امشب. رو به آسمان نعره کشید. نعره کشید. چنگ زد به موهایش. فریاد کشید: خدا.
دستانش روی صورتش. فقط بچه خواسته بود. از مرد بودنش متنفر شد.
گلی خالی از هر حسی… بزرگمهر پر از حس تنفر… نگاه گلی به سقف. نگاه بزرگمهر به زمین.
سوار ماشین شد و به راه افتاد. حتی از آینه هم به دختر پرستار نگاه نمی انداخت. رفت و رفت تا کم کم چراغهای شهر تهران مشخص شد و از گرمای ماشین، گرفتگی عضلات گلی بر طرف شد و بدنش شل.
و گلی، شعله ی چشمانش خاموش. آتش وجودش خاکستر. دیگر گریه هم تسکین دردش نبود. دیگر هیچ چیزی تسلی نمی داد دریده شدنش را.
چه شبی بود برای هر دو. شبی بی مانند. بی پایان. شبی ریشه دار در دیگر شب هایشان. شاید تا آخرین شب های عمرشان.
بزرگمهر کنار بیمارستانی نگه داشت. در داشتبورد را باز کرد و پولی درآورد و بدون نگاه به گلی دستش را به عقب برد و گفت: برو تو خودتو نشون بده. اینم پول. ولی نمی خوام هیچ جا اسمی از من برده بشه. هیچ جا. فکر شکایتو از ذهنت بیرون کن که نمی خوام با آبروی من بازی بشه. امیدوارم درک کنی… اگه شکایت کنی من منکر همه چیز میشم. گوش میدی چی می گم؟!
گلی با کندی در میان پالتو نشست. با دستانی لرزان، شالش را بالا کشید و روی سرش انداخت. پول را گرفت با نگاه بی حسش حرفش را تایید کرد. بزرگمهر از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد. کمک کرد گلی پیاده شود. او را کنار در بیمارستان گذاشت و به طرف ماشینش رفت. گلی کنار در روی زمین نشسته بود با چشمانی یخی، با تنی دریده، با روحی به فنا رفته. آی زندگی آی. او فقط خواسته بود به کمک آقایش برود، همین.
و بزرگمهر رفت.
***
و گلی گفت وقتی فهمید از مردی عقیم باردار است، بچه را برای او نگه داشت تا جبران دین کند. زندگی اش ، آینده اش را در ازای یک شب بخشید. گفت که صیغه ی نه ماهه همان مرد گردیده است تا بچه پدر و مادر شرعی و عرفی داشته باشد. گفت که همان مرد زنی دارد که عاشقانه دوستش می دارد. گفت بچه را نگه داشت ولی برادرش را از دست داد، خانواده اش را از دست داد، دیدار پدر بیمارش را از دست داد، دوستش و خانه ای که چهارسال در آن ساکن بود، صمیمتی دوستی به نام منیژه، پاکی اش در نگاه دکتری به نام رحمانی، نجابتش در چشمان مرد همسایه، همه و همه را از دست داد و آن میان مردی را به دست آورد. مردی با نگاهی گرم و لبخندی بزرگ، مردی همدل، مردی که به دل مشکلات و تنهایی او زد و قلب او را ربود. از تاسف برای کتمان کاری اش گفت و از اینکه در دنیای سیاه آن روزهایش ، آنها تنها کورسوی امیدی بودند، که او با پنهان کاری اش خاموشش کرده بود
و در سالن مردی خم شده، تمام جانش را در دستش ریخت و آن را به زانو گرفت و به سختی از جایش برخاست. با شنیدن زندگی گلی، سرش رو به انفجار بود. آرام آرام کمرش را راست کرد. نگاهش به جلو، شانه هایش افتاده، پاهایش لرزان به سمت در ورودی رفت. انگار کسی قلبش را میان مشتش گرفته بود و محکم می کشید و می فشرد. سینه اش می سوخت. هزار صحنه در ذهنش می رقصید و تنها یک واژه میان آنها جولان می داد: گلی.
فاصله پذیرایی تا در هزاران فرسنگ شده بود. هر چه می رفت نمی رسید. با آن شانه های افتاده و کمری خم، مرد قد بلند و استوار ماهی پیش نبود. این عشق او را از پا درآورده بود. به راهرو که رسید، دست به دیوار گرفت. ایستاد. نفس عمیقی توام با آه کشید ولی درد قلبش آرام نگرفت. سرش خم… نفسش در جنگ با آمدن و نیامدن… احساسش آمیخته با درد.
راه افتاد، سنگین، دست به دیوار. در را باز کرد و بیرون رفت.
گلی با شنیدن بسته شدن در سر بالا گرفت و با عالیه خانم چشم در چشم شد. چشمان زن سرخ بود. سخت نبود. نگاه خیره اش به گلی رنگ درد داشت. راحله از جایش بلند شد و بغض کرده آنها را ترک کرد ولی عالیه خانم از دختر روبرویش نگاه نگرفت… نگاه نگرفت… نگاه نگرفت.
با صدای خش داری گفت: تو این لحظه، پسرمو فراموش می کنم و می خوام یه همجنسو بغل کنم و باهاش همدردی کنم.
و دستانش را از هم باز کرد. گلی با قلبی سنگین از جایش بلند شد و خود را به آغوش او سپرد. و عالیه خانم او را تنگ فشرد و تاب داد… تاب داد… که ناگهان صدای نعره ی مردانه ای و برخورد چیزی به دیوار و صدای شکستن به گوش هر دو رسید. گلی سیخ نشست، با چشمانی ترسیده، خیره به عالیه خانم.
عالیه خانم چشم بست و نفس کشید. پسرش درد داشت. لبش را محکم گاز گرفت تا از درد جوانش بی تابی نکند.
نعره ای دیگر و شکستنی دیگر و دست های مشت شده ی گلی… فریاد های از سر درد وحید، او را یاد فریاد های بزرگمهر در آن شب می انداخت.
فریادی دیگر… فریادی دیگر و برخورد چیزی دیگر با دیوار.
سر گلی افکنده با لبانی فشرده. حزن پیچیده در آن ساختمان… صدای هق هق راحله… چشمان بسته عالیه خانم و تکان سرش.
گلی گریه نکرد. او روزها، هفته ها بعد از آن شب نحس، مویه کرده بود، سر به دیوار کوبیده بود، سینه چاک داده بود، روی دیوار ناخن کشیده بود، موی سر کشیده بود، تنها.. تنها.
اشک ها ریخته بود، مرثیه ها خوانده بود، تنها تنها، کنج دیوار اتاق خوابش.
روزها به سقف خانه خیره بود… غذا نخورده بود…
ولی دست به زانو گرفته بود و بلند شده بود، او زن جنگیدن بود نه باختن. زن مبارزه تن به تن، نه پژمردن و آوار شدن. خاطره را در پس ذهنش چال کرده بود با دستان خودش رویش خاک ریخته بود.
و مردی در طبقه ی بالا فریاد می کشید ولی از دردش چیزی کاسته نمی شد… کوه دردش نمی ریخت. به موهایش چنگ زد و کشید. دور خودش چرخید. دنیایش بر سرش آوار شده بود.
سوئیچ ماشین را برداشت و از خانه بیرون زد.
گلی هم کیفش را برداشت. کارش اینجا تمام شده بود. باید می رفت، طبق قولی که به مادر مرد دوست داشتنی اش داده بود. عالیه خانم ایستاد. حرفی برای گفتن نداشت. گلی گفتنی ها را گفته بود و او به پاکی او ایمان آورده بود و این حس را در چشمانش ریخت و به گلی منتظر تقدیمش کرد. گلی با لبخند نیمه جانی خداحافظی گفت و آنجا را ترک کرد.
وارد کوچه که شد. نفس کشید، نفس کشید، پشت هم، پشت هم. ولی باز احساس خفگی می کرد. به طرف بالای کوچه به راه افتاد، دستش به روی سینه و نفسش یک در میان. حس کرد گلویش باد کرده است. تند تند از بینی نفس می کشید و راه می رفت. بغضش حجم گرفت… حجم گرفت.
از سر کوچه به داخل خیابان پیچید. پاهایش یاری اش نمی کردند. قلبش همنشین درد… نفسش همقدم با آه و بغضش سونامی در چشمانش به راه انداخت و سیل اشک جاری شد. دست به دیوار گرفت. ایستاد.
آن طرف خیابان، مردی فرو ریخته، سرش را از روی فرمان برداشت و چشمانش به دختری افتاد که دستی به دیوار و دستی به سینه اش گرفته بود. لب زیرینش را به دندان گرفت. بعد از هفته ها گلی را می دید. حرف های گلی سنگی شده بود عظیم روی قفسه ی سینه اش که نمی گذاشت خوب نفس بکشد. درد قلبش بیشتر شد. گلی تا شد و دست روی دهانش گذاشت. دست وحید مشت شد. زانوهای گلی با زمین اصابت کرد و نفس وحید کند شد. گلی های هایش را سر داد و وحید مرغ سرکنده ای شد میان فضای تنگ ماشین… می خواست ولی نمی توانست جلو برود و تسلایش دهد.
نالید: پاشو… پاشو که از هر چی مردِ بیزار شدم… مردی برازنده ی توئه که واس خاطر اون مرد از همه چیزت گذشتی… پاشو شیرزنی که اون اتفاقو از سرگذروندی و هنوز سرپایی… پاشو کوچولو…
و گلی هنوز می گریست.
وید نگاه دردمندش را از گلی نمی گرفت: چه کردن با تو؟! تف بشون بیاد که فقط اسم مردی رو یدک می شکنو شدن یه مهر داغ رو پیشونیه باقی مردا…
صدای گریه بلند گلی، خنجری بود روی روانش. می کشید از بالا تا پایین.
-با تو چکار کنم گلی؟ سر میذارم رو مهر، حرف می زنم با خدا، شب و نصفه شب تو خیابونا پلاسم ولی دردت آروم نمی گیره… دل صاب مرده ام حرف حالیش نی! چه کار کنم که فراموشم شی؟ چه کار کنم که نمی تونم پا پیش بذارم؟ کاش باهام صادق بودی! پاشو گلی… پاشو.
چشم دوخت به گلی. و گلی دست به زانو گرفت و وحید در دل به او آفرین گفت. گلی به راه افتاد و وحید با نگاه بدرقه اش کرد.
-برو بلکه منم بتونم افسار این دلو دست بگیرم که اینقدر نتازونه… توبرو تا منم یه خاکی بریزم سرم… دلخورم ازت… دلگیرم… دست و پام بسته است ولی گلی…
دستی به صورت کشید و سوئیچ را چرخاند و به دل جاده زد.
روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. یادآوری آن شب دوباره او را به هم ریخته بود. حوصله خانه خالی را نداشت. کسی منتظرش نبود. با این حال اگر به خانه می رفت، در و دیوار خانه به جانش می افتادند و او را می خوردند. هوا تاریک شده بود. پسرک ضربه ای زد ولی گلی در آن شب جا مانده بود… جاده و باران و رنگ آبی. دندان هایش را روی هم فشار داد. نبش قبر کرده بود و حالا از بوی تعفن آن اتفاق، دل پیچه داشت. دقیقه ها آنجا نشست. چند اتوبوس قرمز رنگ آمدند و رفتند. عده ای پیاده شدند و عده ای سوار و او همچنان نشسته بود و بچه آرام ضربه می زد.
گوشی داخل کیفش لرزید.
کسی گلی را به یاد آورده بود. از کیف بیرون درآوردش: بزرگمهر مصطفوی.
نفسی کشید و جواب داد: سلام.
-سلام.
سکوت.
-کجایی؟ بیرونی؟
نگاه خالی گلی به جنجال دو زن برای زودتر سوار شدن.
-اوهوم.
-بیرون چه خبره این وقت شب؟
دو زن با غرولند و هلی به یکدیگر، سوار شدند و گلی بی مقدمه گفت: بزرگمهر.
-هوم؟!
درهای اتوبوس بسته شد و به راه افتاد و نگاه او به جمعیتی افتاد که نتوانسته بودند، سوار شدند و منتظر اتوبوس بعدی ایستاده بودند.
-تو این اتفاق کی مقصره؟ من… تو… مامانم… اون بی شرفا؟
و بزرگمهر سکوت کرد از این سوال ناگهانی.
نفس گلی تکه تکه از سینه اش خارج شد. لبهایش آویزان، غم لانه کرده در چشمانش.
-تو می دونی چرا این اتفاق برای من و تو افتاد؟ چرا منو تو انتخاب شدیم؟ دلیل کار خدا رو می دونی؟
جواب بزرگمهر صریح بود و تک واژه : نه.
کیف گلی از روی زانوهایش سر خورد که با دست دیگرش او را گرفت و دوباره روی پایش گذاشت: خوبه… خوبه که صادقی… منم نمی دونم.
و هر دو سکوت کردند.
-بزرگمهر.
حنده در صدای بزرگمهر موج می زد: دوباره چیه؟
گوشه ی لب گلی هم تکانی خورد: سهم من چیه؟
و بزرگمهر سردرگم از سوال های عجیب امشب گلی.
گلی با سماجت دوباره پرسید: سهم من از این ماجرا چیه بزرگمهر؟
-نمی دونم.
اتوبوسی دیگر وارد ایستگاه شد. درهایش باز شد و مردم به داخل هجوم بردند.
-نمیشه من سهممو خودم انتخاب کنم… خودم بردارم؟
-منظورت چیه؟
گلی آهی کشید و آرزویش را به زبان آورد: دست کنم تو کاسه ی این اتفاقو سهممو خودم بردارم.
صدای بزرگمهر آمیخته با شک شد: سهم تو چیه گلی؟
و گلی از مردم روبرویش چشم گرفت و اندیشید سهم او از این ماجرا وحید است. سهمی که دوست داشت برای خود بردارد.
صدای بزرگمهر پر تحکم و پر از ظن: با توام… میگم این سهمی که ازش حرف می زنی چیه؟
و گلی مشتش را باز کرد. به آن خیره شد… هیچ چیزی در آن نبود… خالی خالی.
-بزرگمهر تو مشتم هیچی نیست… هیچ خبری از سهمی که میخوام نیست.
و دستش را روی قلبش گذاشت… سهمش آنجا بود.
و او به این باور رسیده بود که دستی قویتر از دستان او سهمش را می رباید: دست سرنوشت.
سوال بزرگمهر بی جواب گذاشت و خداحافظی کرد و سوار یکی از همان اتوبوس های قرمز شد. میان جمعیت سرپاایستاده ، دستش را بالا برد و دستگیره ای را گرفت و میان آن همه آدم گم شد.
این روزها سقف روزگارش کوتاه
زندان زندگی اش تنگ
پاپوشش خستگی
سرپوشش تنهایی
در هر آینه ای که می نگریست فقط خودش بود و خودش… بی هیچ یاوری… بی هیچ سایه ای… فشرده شده میان چنگال سرنوشت.
***
کاسه ی زغال اخته جلویش گذاشته شد، سرش را از قرمز های براق گرفت و به سوده خانم چشم دوخت. لبش به لبخندی باز شد و کمی سرش را کج کرد: قربون دستت سوده خانم… بیشتر از این شرمنده ام نکنید.
-بخور دختر جان… اینقدر تعارف نکن.
و سوده خانم دانه ای از آن قرمزی های خوشرنگ برداشت و در دهان گذاشت و چشم چپش از ترشی آن جمع شد که خنده ی گلی را به همراه داشت.
چهره ی سوده خانم از ترشی زغال اخته در هم رفته بود و همین گلی را تشویق کرد که دانه ای بردارد و در دهان بگذارد. صدای جیغ سپیده باعث گردید، به آن دو نگاهی بیندازد.
علی برگشت و نگاهی انداخت به او و سوده خانم که زیر سایه خرپشته روی تکه فرشی به دیوار تکیه داده بودند. مرد لبش را گاز گرفت و با سر و ابرو به آنها اشاره کرد و با شیطنت گفت: مراعات کن سپید.
سپیده دست به سینه به نامزدش نگاهی پر حرص انداخت و گفت: تو دوباره از اونجور دخترا سوار کردی؟! مگه نگفتم حق نداری دخترهای سانتی مانتال سوار کنی؟ ها؟!
علی، بی خیال، پوشال کولر را آب گرفت و گفت: یه چیزی می گیا… وقتی سر مسیرمن سوار نکنمو خالی برم… مگه اسکلم.
سپیده آرام پس گردن علی خم شده، زد: همونی که من می گم.
لبخند گلی و سوده خانم وسیعتر شد.
علی شیلنگ را روی پشت بام رها کرد و گفت: اصلا میدونی چیه؟ به جون سپید یکیشون یه چیزی کاشته بود این هوا.
و با دو دستش دو نیم دایره بزرگ از بالا تا پایین سینه اش درست کرد: عین پروژکتورای سالن میلاد… از تو آینه ام داشت چشممو سوراخ می کرد.
سپیده با صورتی قرمز، لب هایش را به هم فشرده بود.
و علی با آن شکم گنده و قد بلندش ادامه داد: لباشو که نگو… فکر کنم سه تا سرنگ حرومش کرده بود… اینجوری شده بود…
و لبهای گوشتی اش را بیرون داد و با دست به طرف بالا و پایین کشید.
لبهایش را رها کرد و چشم در چشم سپیده گفت: به جون سپید.
دستی تکان داد: عشوه که دیگه نگو.
سپیده با چشم های درشت شده و پوست قرمز به یکباره بالا پرید و شانه ی علی را گاز گرفت. صدای آخ علی در پشت بام پیچید و صدای خنده سوده خانم بلند شد.
گلی با لبخند نگاه گرفت. هفته ای از آن روز کذایی که به خانه ی رستاخیزها رفته بود، می گذشت. و یک هفته می شد که او نه با کسی حرف زده بود، نه طرح لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. بزرگمهر می آمد و می رفت و به سکوت گلی خیره می شد و دم نمی زد. قدم می زد و گاهی از سهم گلی می پرسید… یک بار هم پرسیده بود که دوباره آن مرد را دیده است یا نه؟ و وقتی جوابش نگاه غمگین گلی روی تخت افتاده بود، به دیوار پایی می کوبید و خانه را ترک می کرد… بعد از یک هفته، سوده خانم و سپیده او را به پشت بام آوردند تا در هوای خرداد ماه، زیر سایه بنشینند و نفسی چاق کنند.
دست به گردنش برد و دو زنجیر را لمس کرد، یکی با آویز پروانه و دیگری چتر. خودش و وحید در کنار هم در دنیای جواهرات نه واقعی.
گوشی اش لرزید. صفحه را باز کرد: راحله.
“تا نیم ساعت دیگه خونه ی توام… میخوام ببینمت و حرف بزنیم.”
ابروی گلی بالا رفت. حرف بزنیم؟! دست به زمین گرفت و بلند شد. سر سوده خانم با حرکت او، بالا آمد: چی شد؟
گلی با لبخندی جواب داد: مهمون داره برام میاد… با اجازه اتون برم پایین یه چیزی آماده کنم.
-چیزی کم و کسر نداری؟!
گلی پیراهن سفید و بلندش را مرتب کرد و دستی به چین های ریزش کشید. دمپایی زرد رنگش را پوشید و به طرف در پشت بام رفت: نه ممنونم… همه چیز هست… با اجازه.
***
گلی که به آشپزخانه رفت تا شربت ها را بیاورد، راحله نیز به دنبال او وارد آشپزخانه شد. صندلی بیرون کشید و روی آن نشست و گفت: تو واقعا می خوای از داداش دست بکشی؟
گلی دو لیوان بلند حاوی شربت نارنجی رنگ را داخل سینی گذاشت : چاره ی دیگه ای دارم؟!
راحله دست به زیر چانه زد و به شکم گلی خیره شد: فکر نمی کردم به این راحتی عقب بکشی؟!
گلی نفس عمیقی کشید و سینی را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. خیره به راحله گفت: تو این چند وقته یه چیزیو خوب فهمیدم که دیگه من مهم نیستم… من اون کسی نیستم که داداشت با افتخار سرشو بالا بگیره و به همه بگه معرفی می کنم خانمم… من با شرایطم دیگه تاج سر نیستم… من حتی اگه با داداشت بمونم، میشم زن تو پستو که دلش نمی خواد کسی اونو ببینه… می بینی که شرایطم داره منو تعریف می کنه نه من شرایطمو… خود تو… منو با این وضعی که دارم می تونی به بقیه به عنوان عشق داداشت معرفی کنی؟
راحله دستش را از زیر چانه اش برداشت و مشغول هم زدن شربت شد و نگاهش را به مایع مواج داخل لیوان داد: همین شرایط توئه که باعث شده اون دست و پا بزنه..
دوباره کسی به یادش آورد که او یک زن باردار است و وحید مردی مجرد. نگاه پر دردش را به گرداب درست شده در لیوان داد: درد من اینه که عشق من شرایطی شده… اگه این شرط داشتمو اون یکی رو نداشتم وحید باهام می موند… ولی تو تمام اون شرایط من خودمم… همون گلی… فقط شرایطم فرق کرده… تازه عالیه خانم بهم اولتیماتوم داده.
راحله با لبخندی سر بالا گرفت و به گلی گفت: به داداشم داده.
ابروهای گلی بالا رفت.
راحله قاشق را داخل سینی گذاشت و جرعه ای از شربتش نوشید و دوباره لیوان را داخل سینی گذاشت: مامان بهش گفته در مورد تو تصمیمی نگیره… ولی من می بینم که داره فکر میکنه… به تو فکر میکنه… اگه بچه به دنیا اومده بود و صیغه ات تموم شده بود، راحت تر می تونست تصمیم بگیره… الآن گیجه… سردرگمه… معلومه بهت احساس داره ولی این صیغه و بچه دست و پاشو بسته.
گلی خسته از شرایطش، دست به سینه زد که باعث شد شکمش بیشتر به چشم بیاید و نگاه راحله به خود جذب کند: یعنی تو میگی این صیغه تموم شه و بچه به دنیا بیاد ، من دیگه مشکلی ندارم… دیگه بچه ای رو به دنیا نیاوردم… دیگه زن نبودم… اون موقع با الآنم چه فرقی می کنم؟
نگاهش را از شکم گلی به طرف چشمانش حرکت داد: من که هر چی میگم تو یه جوابی براش داری… اول و آخر حرف من اینه از داداش دست نکش.
گلی نگاهش کرد.
-چرا؟
راحله نفسی گرفت و با انگشتش روی میز طرح های درهمی کشید… انگار در ذهنش به جایی سفر کرده بود یا شاید به کسی می اندیشید. کمی که گذشت، نگاهش را به نگاه منتظر گلی گره زد: به دو دلیل… اول اینکه تو و داداش از نظر اخلاقی خیلی با هم جورید… اگه بتونید این مدتو پشت سر بذارید و با هم یه دل بشید، می تونید با هم یه زندگی خوبو بسازید… دلیل دوم خودمم… وقتی اول جونی از شوهر اولم طلاق گرفتم، برادر زن عموم که پسر مجردی بود خودشو به من نزدیک کرد… مستقیم و غیر مستقیم بهم علاقه اشو نشون داد… هوشنگ واقعا تک بود و هست… از نظر اخلاقی و کاری… ولی تا زن عموم فهمید، چنان قشقرقی به پا کرد که اون بدبخت پا پس کشید ولی حالا بعد از هفده هجده سال هنوز هر شب به من اس میده، اونم عاشقونه… هنوز ازدواج نکرده… یه بار مامان بهش گفت که ان شالله عروسیت… اونم جواب داد که ای بابا اونی که من میخوام خانواده نمیذاره… پس بی خیال زن و زندگی… می بینی چقدر شرایطمون شبیه.. فقط به خاطر اینکه یه بار ازدواج کرده بودم حق نداشتم زن یه پسر مجردی شم که منو می خواست… حالا نمی خوام تو هم به درد من مبتلا شی.
گلی لبخندی زد: خوب حداقل هوشنگ تو رو دوست داشت و داره ولی من می ترسم از یه فرسنگی وحید رد شم… بد ضرب شستی داره.
و دست روی گونه اش کشید و هر دو خندیدند… خوب بود… خوب بود… امروز یکی از داشته هایش را پس گرفته بود. راحله دستش را دراز کرد و گفت: من طرف توام… اگه بشه داداشو آورد تو راه، مامانو میشه کاریش کرد… اگه هستی بزن قدش.
گلی مردد نگاهش کرد. او هم دلش می خواست وحید را داشته باشد ولی به چه قیمتی؟! راحله دوباره دستش را تکان داد و گفت: تو پس نکش… من رگ خواب داداشو یادت میدم… تازه منم هستم.
لب های گلی خندید… چشمانش خندید… دستش را جلو آورد و دست راحله را سخت فشرد.
***
نگاهی به ساعتش انداخت. ده دقیقه ای آنجا منتظر نشسته بود. دست سالمش را روی میز گذاشت و با سر انگشتانش روی آن ضرب گرفت. سرنوشت برایش بازی عجیبی به راه انداخته بود و او دلش نمی خواست مهره ی سوخته این بازی نباشد. از خودش متعجب بود چرا دعوتش را قبول کرده و الآن آنجا نشسته بود با وجود آن که می دانست مکالمه دلچسبی انتظارش را نمی کشید. پوفی کشید و دست به سینه به صندلی تکیه داد و چشم به در کافی شاپ دوخت. تکلیفش با خودش مشخص نبود. می خواست و نمی خواست. عقلش یک چیز حکم می کرد و دلش چیز دیگری می خواست. اگر می توانست تصمیمی بگیرد از این بلاتکلیفی هم خارج می شد ولی این موضوع چیزی نبود که به راحتی در موردش یک دل شود. ساده ترین راه دل کندن از گلی بود و در عین حال سخت ترین کار. اگر قبل از دل بستن، قصه ی گلی را می شنید، الآن آنجا منتظر ننشسته بود. نفسش را عصبی و کلافه فوت کرد. نگاهی به کافی شاپ انداخت. با فضای نیمه تاریک و موقعیت دنجش بیشتر مناسب دونفره های عاشقانه می خورد تا دوئل دو مرد. در دو لنگه ی چوبی باز شد و کسی که منتظرش بود، وارد گردید. به احترامش برخاست. این مرد لیاقت آن را داشت که از جایش برخیزد. نمی دانست اگر آن شب جای او بود، چکار می کرد. گلی را نجات می داد یا فرار می کرد.
بزرگمهر مرد قد بلند را که دید، مسیرش را به طرف او کج کرد و به سمتش آمد. وقتی به میز رسید، صندلی روبرویی اش را بیرون کشید و با دست به وحید اشاره کرد: بشین.
هر دو نشستند، بزرگمهر نگاهش را بین افراد داخل کافی شاپ گرداند، دختر پسرهایی که یا در آغوش هم بودند یا سر به هم چسبانده بودند و نیش شان تا بناگوش باز بود. نگاهش چرخید و چرخید تا به او رسید، مرد مورد علاقه ی گلی. خیره به هم، در حال برانداز کردن یکدیگر. این بار از نزدیک، بدون حضور زنی که آن دو را به هم وصل کرده بود. میز قرمز رنگ و کوچک و گرد بین شان، زمین کارزاری شده بود و آن دو گلادیاتورهایی آماده برای مبارزه… پس باید هر چه در چنته داشتند رو می کردند.
وحید کلافه از نگاه سنگین بزرگمهر گفت: هستم در خدمتتون… خواستید حرف بزنیم… بسم الله.
بزرگمهر دست راستش را روی میز گذاشت و بدون اینکه نگاهش را از چشمان سیاه وحید بگیرد، گفت: اومدم حرفمو دوباره و برای آخرین بار بگم.
سکوت کرد. نگاهش را نگرفت. خیره به رقیب از میان شکاف کلاه خود. اولین ضربه.
-گلی زن منه و تو هم پاتو از زندگی من بکش بیرون.
اخم های وحید در هم رفت و دست به سینه شد: من خیلی وقته خودمو از دایره ی زندگی شما کشیدم بیرون.
– نه نیست دیگه… سرِ زندگیِ منو می گیرن به تو وصل میشه تهشو میگیرن بازم تویی… آرامش
گلی رو ازش گرفتی… روز و شب نداریم از دست تو.
وحید اندیشید این مرد به گلی اهمیت می دهد… پس گلی چرا می گفت که او فقط و فقط به زنش فکر می کند و تنها دلیل بودن آنها با هم بچه است؟!
-کسی هم نمی خواد آرامش اونو به هم بزنه.
گوشه ی لب بزرگمهر به نشانه ی پوزخند بالا رفت: این کاریه که تو دقیقا داری انجام میدی.
بزرگمهر برای وحید شمشیر می کشید، پی در پی. آمده بود تا این رشته ی مهر و محبت را با همان شمشیر پاره کند.
وحید تیزی شمشیر مرد را حس کرد، پس خونسرد جواب داد: خلاف به عرضتون رسوندن.
بزرگمهر کف دو دستش را روی میز گذاشت و کمی خودش را به جلو خم کرد: کسی به عرضم نرسونده… من حواسم به زندگیم هست… می فهمم دور و برم چه خبره… کِی گلی خوشحاله، کِی غمگین و مسبب این حالاتش کیه… هر استرس و نگرانی برای گلی میشه یه مشکل واسه پسر من.
ابروهای وحید از این جواب بالا رفت. یک کم هضم حرفی که شنیده بود برایش ثقیل بود. پس تمام حواس جمعی او ختم به پسرش می شد؟! سهم گلی از این حواس جمعی چقدر بود؟! گلی دقیقا در زندگی مرد روبرویش کجا بود؟! گلی استرس نداشته باشد فقط برای پسرش؟!
بزرگمهر در جواب سکوت وحید گفت: این همه دردسر رو تحمل نکردم که اتفاقی برای پسرم بیفته… نمی خوام دور و بر گلی ببینمت.
خوب حالا که گلی برای مرد تا آن اندازه ارزش داشت و صحبت از روابط زن و شوهری و عواطف خانوادگی نبود، او هم می توانست کمی دور دایره ی زندگی او بچرخد و دست از گلی نکشید… دستش برای مانور کمی باز شده بود… گلی در زندگی مرد جایگاهی نداشت! تا حالا ضربات بزرگمهر را دفع کرده بود ولی وقتش رسیده بود که در آن میدان ضربه ای به رقیبش وارد کند.
-تا کی؟!
از این جواب، ابروهای بزرگمهر سخت به هم گره خورد: منظور؟!
پیش خدمت جوان با دفترچه ای کوچک در یک دستش و خودکاری در دست دیگرش کنار میز آنها ایستاد. کمی کمرش را خم کرد و گفت: سفارشتون چیه آقایون؟
دو مرد نگاهی رد و بدل کردند. بزرگمهر جواب داد: دو قهوه لطفا.
گارسون نگاهی به هر دو انداخت و گفت: همین؟!
بزرگمهر تیز نگاهش کرد. پسر کمرش را صاف کرد و در حالیکه در دفترچه اش یاداشت می کرد با لبخندی مصنوعی گفت: بله.. دو فنجون قهوه.
و رفت.
وحید دست گچ گرفته تا مچش را روی میز گذاشت که تغییر مسیر نگاه بزرگمهر را به همراه داشت. اولین ضربه ی او به رقیب.
-بعد از تموم شدن صیغه چی؟ اون موقع که دیگه یه زن آزادِ… اون موقع می تونم نزدیکش شم… اون موقع اونه که تصمیم می گیره و من… مشکلی که با بعد از تموم شدن صیغه نداری؟
این حرف به مذاق بزرگمهر خوش نیامد. دلش نمی خواست به بعد از تمام شدن صیغه فکر کند. در کل از مرد روبرویش خوشش نمی آمد… چرا گلی دلبسته ی این مرد شده بود؟! این مرد چه داشت که او فاقدش بود؟! اصلا چرا گلی دلبسته ی خودش نشده بود؟! مهم نبود بین آنها احساسی وجود نداشت ولی باید تا اتمام صیغه فقط با او باشد… و رسید به حرف مرد روبرویش… تمام شدن صیغه.
وحید به جلو خم شد و حرفش را بی پرده گفت. دومین ضربه ی او.
– من میخوام شانسمو با همچین زنی واس آینده امتحان کنم.
بزرگمهر دستش را روی زانو مشت کرد و غرید: دهنتو ببند.
وحید با اخم های درهم گفت: اینجاییم که حرفهامونو بزنیم دیگه… یکی بهم گفت دختری که از همه چیزش واس خاطر یه مرد غریبه بگذره، معلوم نی واس خاطر شوهرش چه فداکاری هایی که نکنه.
کلمه شوهر در ذهن بزرگمهر بالا پایین شد… شوهر گلی… شوهر گلی.
با حرص جواب داد: شوهرش منم… می فهمی… من شوهر گلی ام.
و با انگشت به خودش اشاره ای کرد.
-تو راس میگی … قبول.. ولی فقط تا چند ماه دیگه… من به بعد از تموم شدن این چند ماه فکر می کنم.
هیچ کدام به حرف هایی که می زدند، اطمینانی نداشتند… نه بزرگمهر به اینکه خود را شوهر گلی بداند و نه وحید که درباره ی آینده اش با گلی سخن می گفت… یکی بزرگمهر می زد و یکی وحید… هیچ یک از دو مرد تمایلی به باخت نداشت.
-حالا کی گفته بعد از این شش ماه قرار همه چی تموم شه؟! شاید گلی خواست با من بمونه.
وحید خیره در چشمان بزرگمهر با چین هایی اطراف چشمانش در برابر حمله ی او سپرش را بالا گرفت: من شنیدم شما خاطر زنتو خیلی می خوای… نفستو زنت.
مرد درست انگشت روی نقطه ضعف او گذاشته بود… از این بازی خوشش نیامد… ضربه رقیبش کمی دردآور بود… باید استراتژی اش را عوض می کرد. مرد باختن نبود: چرا گورتو از زندگی من گم نمی کنی؟!
وحید دوباره به صندلی اش تکیه داد و آرام جواب داد: شاید تو نفهمیده باشی ولی گلی هر کسی نی که بشه به راحتی ازش دل کند… بدم نمیاد یه جواهرو کنارم داشته باشم.
ضربه ای دیگر از طرف وحید… بزرگمهر احساس کرد روی زمین شنی مبارزه افتاده است با سر و صورتی خونین از حمله های رقیبش.
با عصبانیت و چشم های پر از خشم کُری خواند: نمی خوام یه کیلومتری گلی ببینمت… با گلی حشرو نشری نداشته باش… دور وبر زن من نپلک… که دفعه دیگه حرف نمی زنمو جور دیگه ای باهات تا می کنم.
وحید متوجه شده بود وقتی این مرد خیلی دردش می گرفت گلی برایش حکم زنش را پیدا می کرد ولی در آرامش برایش فقط و فقط حمل کننده ی بچه اش بود. مانند گلادیاتوری دور رقیب خاک شده اش چرخید و ضربه ای دیگر وارد کرد.
-گفتم که… من دارم به آینده فکر می کنم.. به زمانی که تو توش نباشی… صیغه ای در کار نباشه… من باشمو اون.
بزرگمهر دستش را روی میز گذاشت و آن را باز کرد. وحید متعجب به کف دست او نگاه کرد.
-بابای من یه زرگرِ… پس پسرهمچین آدمی وقتی یه جواهر میفته تو دستش، بلده چکار کنه.
نگاه وحید به بزرگمهر. نگاه بزرگمهر به وحید. رقیب از زمین بلند شده بود و حالا هر دو دایره وار می چرخیدند و تیز مراقب هر حرکت هم بودند.
بزرگمهر دستش را مشت کرد و ادامه داد: محکم دستشو مشت می کنه که جواهر از دستش نیفته.
هر دو به هم نگاه کردند. بدون پلک زدن. نگاهی خیره و مراقب از لای شکاف کلاه خود.
چهره ی وحید در هم رفت: منظور؟!
لبخندی گوشه ی لب بزرگمهر را به بازی گرفت. حالا نوبت او بود، آخرین ضربه اش را وارد کرد: اون جواهری که تو ازش حرف می زنی فعلا مال منه و اگه من بخوام مال من هم می مونه… پس راتو بکش برو.
از جایش بلند شد و دست در جیبش کرد و کیف پولش را درآورد و چک پولی روی میز گذاشت: مهمون من باش.
کیف را به داخل جیبش برگرداند و بی خداحافظی و با لبخندی روی لبانش میدان جنگ را ترک کرد… امروز او برنده ی این کارزار بود…
و وحید نگران از جمله های آخر مرد، به دو فنجان سفید رنگی که پیش خدمت روی میز گذاشت، خیره گردید.
***
لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد. عکس بعدی را دید. خودش و آقا که دست دور گردنش انداخته بود و صورتش را به صورتش چسبانده بود. با آن ته ریش سفید و موهای یک دست سفید، با قلب گلی بازی می کرد. بوسیدش. عکس بعدی داداش روی کول محمد کنار ساحل. لب هایش را روی صفحه ی موبایل گذاشت و هر دو را غرق در بوسه کرد. نفس عمیقی کشید. عکس بعدی خودش و شیرین جون و لیلا بودند. با انگشت شست صورت هر دو را لمس کرد و لبخندش عمق بیشتری گرفت. گوشی را روی سینه اش گذاشت. چقدر خوشبخت بودند و او قدرش را ندانسته بود. چقدر زود دیر می شود. صحنه های با هم بودنشان، خندیدن شان، با هم گریستن شان، رقصیدن شان از سر شادی، قهر کردن هایشان، همه و همه مثل فیلمی از جلوی چشمانش می گذشت. حالا آنها را در کنارش نداشت ولی از صمیم قلب برای خانواده اش از خدا آرامش خواست. از روی کاناپه بلند شد و به اتاق خواب رفت. کشو دوم دراور را بیرون کشید و قرآن کوچک و سبز رنگش را درآورد. روسری را هم از گیره لباسی برداشت و سرش انداخت. به پذیرایی برگشت و روی کاناپه نشست.. پاهایش را زیر پیراهنش جمع کرد و با دستش لبه هایش را به زیر زانوهایش برد. قران را بوسید و سوره ی دوست داشتنی اش را پیدا کرد و به نیت آرامش قلبی آقا شروع به خواندن کرد.
بِسمِ اللهِ الرَّحَمنِ الرَّحَیمِ
صدای صوتش در سکوت خانه پیچید.
و مردی به سمت خانه اش می راند ولی تمام حواسش به حرفایی بود که شنیده بود. مگر گلی که بود که آن مرد دلش نمی خواست از دستش بدهد؟! درست است بچه را برای او نگه داشته بود… از همه چیزش گذشته بود… هیچ گاه قهر نمی کرد… همیشه می بخشید… حمایت هایی هم می کرد… خوب که چی؟!
شب بود و او تازه از کافی شاپ بیرون زده بود… خیابان مثل همیشه پر از ماشین های تک سرنشین بود… مجبور شده بود بگوید گلی را از دست نخواهد داد… لپ هایش را پر و خالی کرد و کمی خودش را صاف و دو دستش را بند فرمان کرد… چشم چپش را تنگ کرد و از خودش پرسید که حس خاصی به گلی دارد؟ سری به طرفین تکان داد: نه! ولی بودنش هم با آن مرد، برایش درد داشت… خودش هم نمی دانست دردش چیست! ولی حس مالکیت را داشت… مرد با حرف هایش مغزش را شستشو داده بود.
نفس عمیقی کشید و چینی بین دو ابرویش جا خوش کرد.
الرَّحَمنُ* عَلَّمَ القُرانَ* خَلَقَ الاِنسانَ*
آرامش در وجود گلی سرریز شد و پسرک حسش کرد. خانه اندک اندک در خلسه ای شیرین فرو می رفت.
چشم هایش را بست و دست هایش را روی سینه چلیپا کرد و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد. گلی برای آن مرد کم کاری نکرده بود ولی به چشمش نمی آمد. از حرف هایی که زده بود مطمئن نبود ولی به حرف های گلی ایمان آورد که هیچ حسی بین او و مرد وجود ندارد و فقط قرار است برایش بچه را به دنیا بیاورد. حرف های آخر مرد نگران کننده بود. با چشمانی بسته، اخم بر چهره اش نشست. اگر گلی ناموس مرد بود، ناخودآگاه ناموس خودش هم حساب می شد… اگر از دستش بدهد؟! اگر انتخاب نهایی گلی بزرگمهر باشد؟! دلش لرزید… چشمانش را باز کرد… کوچه کنار کافی شاپ در سکوت و سیاهی غرق بود… ترس از دست دادن گلی در جانش رسوخ کرد… چین های عمیقی در پیشانی اش نقش بست.
گلی نشسته روی کاناپه با روسری کوچکی بر سر و قلبش لبریز از حس خوب دوست داشتن. دلتنگ حلقه ی دست آقا دور گردنش، دلتنگ شاخ و شانه کشیدن های محمد، یواشکی تلفن کردن های لیلا، زمزمه های سوزناک مامان، نگاه مهربان داداش. صدای صوتش بلندتر…
خَلَقَ الاِنسانَ مِن صَلصَلٍ کَالفَخَّارِ*
لیلا دست هایش را پشت شانه ها و زانوهایش را پشت کمر آقا گذاشته بود که نیفتد و مامان با ماشین ریش تراش صورتش را اصلاح می کرد. از پایین به بالا، خلاف جهت رویش مو… لایه لایه چروک ها را باز می کرد و نوک ماشین را میان آنها می سراند. آقا نگاهش را از در گرفت و به مامان دوخت.
نگاهش کرد… نگاهش کرد… نگاهش کرد…
مامان سنگینی نگاه را حس کرد. دست از اصلاح کردنش برداشت. چشم از صورتش گرفت و به چشمان مردش خیره شد. کمی در چشم هم خیره…
مامان آرام گفت: چیزی می خوای؟
ولی آقا نگاهش را نمی گرفت.
صدای صوت گلی بلندتر: فَبِاَیِّ ءَالاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ*
پسرک چشم بر هم نهاد.
و پدرش پشت چراغ قرمز ماشین را متوقف کرد. ثانیه شمار عدد نود را نشان می داد. خیره به عدد قرمز و غرق در افکارش. در این چند وقت که با او بود، چیز بدی ازش ندیده بود. احترام خانواده اش را نگه می داشت. گاهی جلوی او زبان درازی می کرد ولی در مقابل دیگران حمایتش می کرد… همه ی اینها دلایلی می شد که مرد به او لقب جواهر بدهد؟! چشم از ثانیه شمار چراغ قرمز نگرفت: پنجاه و شش… پنجاه و پنج…
آرنجش را به شیشه تکیه داد و انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت… روز به روز به متولد شدن بچه نزدیک می شدند و مهلت صیغه هم به پایان می رسید. چشم تنگ کرد. یعنی صیغه تمام شود گلی با این مرد می رود؟! دیگر گلی را نخواهید دید؟! اصلا نمی دانست چرا دارد به این مسئله فکر می کند؟! حرف های مرد از ذهنش پاک نمی شد… فداکاری برای شوهرش… جواهر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا