رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 14

0
(0)

دو زن روبروی هم. دو زن با یک نقطه ی اتصال… مردی مشترک… یکی صیغه ای دیگری دائم.
گلی رو به منیژه گفت: میرم اتاق استراحت… حواست به بخش باشه و کاری بود خبرم کن.
و بعد به سمت انتهای بخش به راه افتاد، بی حرف. ناهید پشت سرش. خیره به زنی که بچه ی شوهر او را حمل کرد… چیزی که حق او بود ولی قسمتش نشد. وارد اتاق شدند. گلی لبه ی تخت نشست. ناهید همان ابتدای اتاق ایستاد با کیفی میان دستانش، خیره به او.
گلی هم به زن شکسته ی روبرویش خیره شد. با دستش به تشک ضربه زد و گفت: بشین.
ناهید قدم جلو گذاشت و کنارش با فاصله نشست. بی اراده نگاهش به آن برجستگی خیره می شد. لب پایینش را گاز گرفت تا اشکش نچکد. آب دهانش را با صدا قورت داد.
دستش را دراز کرد. میانه ی راه نگهش داشت. چشانش ثابت به جایگاه بچه. جلوتر برد و روی شکم گلی گذاشت. چقدر سفت و محکم بود! کمی کف دستش را روی شکمش چرخاند. نگاه گلی حرکتش را دنبال می کرد. نگاه دو زن به برآمدگی.
صدای ناهید خش دار، لرزان: چرا تو؟! چرا من نه؟!
گلی نگاهش را به زنی دوخت که هنوز به دست روی شکم او خیره بود.
-نمی دونم.
ناهید سرش بالا گرفت تا حرفی بزند که در با شتاب باز شد و محکم به دیوار خورد. هر دو ترسیده از این صدا به سمت در چرخیدند. خسروخان با چشم های غضب آلود وارد شد و دکتر رحمانی به دنبالش.
هر دو زن بلند شدند. نگاه خسروخان بند دست دخترش روی شکم گلی. درد بر قلب پدرانه اش چنگ انداخت و او دردش گرفت از غصه ی عزیزدردانه اش. ده سال ناهیدش در انتظار فرزندی گریسته بود و حالا زنی دیگر بچه ی شوهر او را حمل می کرد. پدرانه هایش ضجه زد. نگاهش را به سمت ناهید سر داد. جلوتر آمد. عصبانی بود و لبش را چین داده بود.
مقابل ناهید ایستاد و با صدای بلندی گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟! ها؟!
ناهید، ترسیده، زمزمه کرد: بابا!
دکتر رحمانی هم کنار پیرمرد ایستاد. به بزرگمهر زنگ زده بود و امیدوار بود که به موقع خودش را به بیمارستان برساند و مانع از برپایی رسوایی در بخش شود.
خسرو خان توپید: بابا چی؟!
ناهید نالان جواب داد: بابا من باید باهاش حرف بزنم.. با کاری که شما کردید دیگه درِ خونه رو به روم باز نمی کنه ..مجبور شدم بیام اینجا.
خسروخان عصبانی تر شد: حرف بزنی که چی بشه؟! داری طلاق می گیری … طلاق.
دستش را بالا برد و تکان داد: حالیته یا نه؟! حالا اومدی با این زنیکه دم خور می شی؟!( با سر به گلی اشاره کرد)… خاک تو سرت کنم.
گلی که تا به حال، ساکت، کناری ایستاده بود، به میان حرفش آمد و گفت: مراقب حرف زدنتون باشید آقای مثلا محترم.
خسرو خان به طرف او چرخید با طعنه گفت: چیه؟! تو خونه، دوماد بی غیرت من هواتو داشت فکر کردی خبریه؟! فکر کردی نذاشت آبروت بره، کسی هستی؟! اون بدبخت اگه کسی بود که الآن این حال و روز دختر من نبود… پس ببر صداتو.
دکتر دخالت کرد و سعی کرد جو را آرام کند: خسرو خان؟!
گلی قدمی جلو گذاشت . خیره به مرد گفت: تو زندگی اونقدر کشیدم و دیدم که مردی رو از نامرداش یاد بگیرم… اونقدر از مرد جماعت ضربه دیدم که حالا بلد باشم رو پای خودم وایسم و پشتم به داماد شما گرم نباشه.
از این دختر و زبان تیزش بدش می آمد.
به خودش اشاره کرد: می دونی من کی ام؟! باید از من بترسی دختر جون!
گلی خیره در چشمانش جواب داد: شناخت آدمی مثل شما سخت نیست… خیلی پیچیده نیستی… با دو جمله میشه تعریفت کرد… “جلوم درنیا و حرف رو حرفم نزن وگرنه اینقدر می زنمت که جونت دراد”… دیدید اصلا پیچیده نیستید، به همین سادگی تعریف شدید… در ضمن من چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام از کسی بترسم.
همه به او نگاه می کردند و او خیره به چشمان درشت شده و بهت زده ی خسروخان.
دکتر رحمانی با سرزنش گفت: رضایی!
و با چشمان پر خنده و لبی گاز گرفته به او خیره شد.
ناهید نگران واکنش پدرش نگاهش را میان گلی و خسروخان می چرخاند. خسرو خان از بهت حرف گلی بیرون که آمد، از بین دندانهای کلید شده اش گفت: که چیزی واسه از دست دادن نداری؟! که منو تعریف کردی! خوبه( سرش کج کرد و به پایین تکان داد) … خوبه… پس اینو داشته باش… وقتی آبروتو تو محل کارت بردم یاد میگیری باید یه جاهایی بترسی.
و به سرعت به سمت در چرخید و از آن خارج شد. دکتر خسروخان گویان به دنبالش راه افتاد. گلی شوکه شده، پاهایش را از زمین کند و به سرعت از اتاق خارج شد. از همان انتهای بخش بلند گفت: ایوب.. ایوب.
خسرو خان و دکتر تقریبا به نزدیکی استیشن رسیده بودند. ایوب از استیشن بیرون آمد.
خسروخان بنای داد گذاشت: یکی بیاد به من بگه چکار کنم از دست این خانم پرستار.
صدای التماس دکتر: خسرو خان کوتاه بیا… شما به من قول دادی مشکلی تو بخش پیش نیاد.
همراه بیمارها از اتاق یکی یکی خارج شدند.
خسروخان به طرف آنها چرخید: این خانم پرستار زن صیغه ایه دوماد من شده و زبونش هم دومترو نیم درازه که خوب کاری کرده!
دانشجویان پزشکی حاضر در اتاق ها هم بیرون آمدند. چوب حراج به آبروی گلی زده شد. ناهید داد کشید: بابا بس کن خواهش می کنم.
دکتر رحمانی جلوی خسرو خان ایستاد: خواهش می کنم خسروخان… اینجا محل کار منم هست… مراعات کنید لطفا.
خسروخان معرکه گرفته بود: این خانم پرستار…
با انگشت گلی را نشان داد: با دوماد من ریخته رو هم و حالا هم ازش حامله است… میگم غلط کردی میگه من چیزی واسه از دست دادن ندارم.
گلی به طرف استیشن به راه افتاد و از همانجا گفت: ایوب زنگ بزن حراست بیمارستان بیان این مردکو بندازن بیرون از بخش… بگر یه پیر خرفت اومده آسایش مریضارو به هم ریخته… بگو زیادی داره حرف مفت می زنه.
خسرو خان به طرف او چرخید. صورتش کبود از فشار حرف گلی. حرکت سینه اش تند. چشم هایش از حدقه بیرون زده. قدمی برداشت.. قدمی دیگر و تندتر… تندتر… مانند اسبی یورتمه می رفت.
از همان فاصله فریاد کشید: با منی بی همه چیز؟!
چنان با سرعت به طرف گلی قدم بر می داشت که ناهید از ترس جیغی کشید و فریاد زد: سبحان جلوشو بگیر.
دکتر دوید. صدای قلب گلی دیوانه کنده… تعداد نفس های خسروخان سرسام آور… ترس و اضطراب بیداد می کرد. قبل از اینکه به گلی برسد و دست هایش را دور گردنش حلقه کند، دکتر خود را بین آنها انداخت و دست هایش را باز کرد و گلی را پشت سرش پنهان.
خسروخان به وضوح می لرزید. گلی ایستاده پشت دکتر، نفسش را تکه تکه بیرون داد. کمی خم شد و دست به زانو گرفت. ترس … ترس… ترس.
خسروخان دکتر را به کناری هل داد که دکتر رحمانی مقاومت کرد و با آرامشی گفت: خسرو خان دستت به این دختر بخوره و اتفاقی واسه بچه بیفته، بزرگمهر ازتون نمی گذره… این بچه با همه چیزای دیگه واسش فرق داره.
هلی دیگر: به درک.
دکتر دوباره گفت: اون بچه دراثر استرس سقط شه، شما محکوم به قتل می شید و بزرگمهر از این یه قلم نمی گذره تا شما رو نفرسته هلفدونی… اینو می خواید خسروخان… زندان رفتن؟!
پیرمرد عصبانی کمی عقب کشید. پره های بینی اش باز و بسته. رنگش کبود. سینه اش بالا … پایین… شاید فاصله ای با سکته نداشت. سرش را کج کرد تا بتواند گلی را ببیند. گلی صاف ایستاد و خیره به چشمان او شد.
-فکر نکن ولت می کنم… یه روزی اینقدر می زنمت که دیگه نتونی بلند شدی.. منو تعریف می کنی؟!
با غیظ به ناهید در انتهای بخش نگاه کرد و گفت: راه بیفت.
ناهید به راه افتاد و وقتی به کنار گلی رسید، چشمان شرمگینش را به او دوخت و لب زد: متاسفم.
گلی خسته از این تلاطم ناخواسته نگاه گرفت.
و ناهید و خسرو خان بخش را ترک کردند و او به سمت اتاق استراحت به راه افتاد. دیگر آبرویی براش نمانده بود.
گوشی دکتر لرزید. جواب داد: کجایی تو؟!
-دیر کردی… خسروخان اومد شر به پا کرد و رفت.
دکتر سر چرخاند و به گلی نگاه کرد که با شانه های آویزان داخل اتاق استراحت شد: داغونه… مردک آبروشو تو بخش برد… بیا پسر… بیا.
بزرگمهر با استرس در را باز کرد و وارد اتاق شد. سبحان هم به دنبالش وارد گردید: گفتم که چیزیش نیست. یه کم تاکیکاردی (تپش قلب) داشت که الآن بهتره.
نگاه بزرگمهر به گلی دراز کشیده روی تخت افتاد. با نگرانی جلو رفت: خوبی؟! دیگه تپش قلب نداری؟!
گلی دستش را اهرمی کرد و نیم خیز شد. با غیض گفت: برو بیرون.
و با انگشت در را نشان داد.
بزرگمهر متعجب نگاهش کرد. نگاهی به سبحان انداخت و دوباره به گلی.
گلی فریاد کشید: برو بیرون بهت میگم.
اخمی صورت بزرگمهر را پوشاند: چته تو؟!
-چمه ؟! آخه چقدر بکشم از دست تو؟! چقدر باید از بی کفابتی تو بکشم… خسته ام کردی بزرگمهر… خسته.
بزرگمهر لب فشرد. دستی کنار لبش کشید.
-باشه هر چی تو میگی فقط آروم باش.
گلی پاهایش را از تخت آویزان کرد و خیره در چشمان بزرگمهر گفت: چطوری؟! ها؟! چطوری می تونم آروم باشم تا وقتی تو اینقدر جلوی این مرد کوتاه میای و اون به خودش اجازه میده تا این حد پیش بیاد؟!
بزرگمهر عصبی صورتش را نزدیک گلی برد: تو میگی چکارش کنم؟! هیچی جلودار اون نیست.
گلی آرام ایستاد و دستی به تخت گرفت. پوزخند گوشه ی لبش را بالا برد: بگو ازش می ترسی؟! بگو هنوز اونقدر مرد نشدی که جلوش دربیای ؟! بگو فقط بلدی یالو کوپالتو واسه منی که اسممو گذاشتید ضعیفه تکون بدی؟!
حرف های گلی، حرف نبود، واقعیتی بود که در صورتش می کوبید و او دردش می گرفت. حرف هایش نمک بود که روی زخم های روحش پاشیده می شد و او از سوزش دور خودش می پیچید.
غرید: تمومش کن.
گلی نمی شنید. امروزش برای تمام عمرش کافی بود. از فردا باید زخم زبان های دیگری بشنود و بیشتر خم شود. نه… امروز باید بزرگمهر با به خودش نشان می داد. این مرد باید بزرگ می شد.
-آره .. آره .. باید تمومش کنم… توئه لعنتی فقط بلدی برای من صدا کلفت کنی… پیش خودت گفتی یه بدبخت گیر آوردم بذار برای اون غرش کنم.. سر تکون بدم.. هوار بکشم… تو شیر پاکتی هم نیستی چه برسه به شیر بیشه.
چهره ی بزرگمهر وحشتناک شده بود. نیش حرف های گلی مرگ آور بود. تحملش سخت. سرش را جلوتر برد و در صورتش با صدای خفه ای گفت: داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی.
گلی قدمی عقب برداشت تا تاثیر حرف هایش را بیشتر کند.
-این حرفیه که باید به اون مردک بزنی نه به من… اونی که بهش اونقدر اجازه دادی که پا تو حریمت بذاره و خانواده اتو تهدید به بی آبرویی کنه… اونقدر بهش میدون دادی که به خودش اجازه می ده دست بندازه دور گردنمو، منو خفه کنه… تو یه ترسوی بزرگمهر… یه ترسو.
بزرگمهر سرش را چرخاند و به سبحان نگاه کرد. سبحان با دستانی چلیپا شده روی سینه اش و ابروهای بالا رفته، شاهد منازعه آنها بود. بزرگمهر دوباره به گلی نگریست: مثلا من از چی می ترسم؟
این همان چیزی بود که گلی می خواست، به رخ کشیدن ترس ها و ضعف های بزرگمهر. نشان دادن آنها.
-می خوای بهت بگم؟! باشه میگم… تو هنوز از اون مرد و حرفاش می ترسی… از زخم زبون اون مرد می ترسی… بابا تو عقیم بودی… باشه ولی بزرگمهر بودی، بودی…
با انگشت شکمش را نشان داد: ولی اینی که اینجاست بچه ی توئه… بچه ی تو… پسرت بزرگمهر… بفهم که تو بابا شدی… گردنتو صاف بگیر… نگاهت به جلو باشه… قد راست کن جلوی اون پیرمرد… پسرت برگ برنده ی توئه… دیگه از چی می ترسی؟! دیگه جای حرف برای اون نمونده… زن صیغه کردی ؟ یه زنو از مرگ نجات دادی… مردی کردی… حالا به خاطر بچه ات، صیغه اش کردی… به همه بگو و به خودت افتخار کن… برو و جلوی خسروخان وایسا… برو و دُم این مردو قیچی کن و گرنه من دیگه اسمتو نمیارم… اگه یه بار دیگه اون مرد بیاد مزاحمم بشه، به جای اینکه تف تو صورت اون بندازم تو صورتِ تو می ندازم که از مردی بویی نبردی.
از حرفهای گلی دردش گرفت. چاقویی در قلبش احساس کرد که با هر بار نفس کشیدن بیشتر قلبش را چاک می داد و او بیشتر درد را احساس می کرد. خودش را به خودش نشان داده بود. از دیدن خودش مشمئز شد. گاهی دیدن خود واقعی ات زجرآورترین صحنه هاست… گاهی از دیدن خود واقعی ات عق ات می گیرد. گلی آینه ای شده بود که او برای اولین بار خودش را ببیند و از آن همه تاول و زخم های چرکی روحش منزجر شود. لب فشرد. دندان روی هم سایید. قدمی عقب گذاشت… عقب تر… نگاهش چسبیده به گوی های قهوه ای زنی باردار.. زن این روزهایش… عقب تر… سرش را به طرف سبحان چرخاند: بگو که با منی؟!
سبحان سری کج کرد و با چشمانی تنگ گفت: منظورت چیه؟!
رد لبخندی روی لبان بزرگمهر نشست: می خوام برم شکایت خسروخانو کنم که مزاحم گلی و بچه شده… می خوام برم تا آخرش که بیاد بیفته به پای گلی… هستی به عنوان شاهد دیگه؟!
سبحان لبخند زد: هستم پسر.
قدمی عقب تر: حتی اگه بدونی ناهید ناراحت میشه؟!
لبخند سبحان عمیقتر: هستم پسر. برو و برای همیشه اون مردو سرجاش بنشون… منم یکی از متخصص های زنان رو میارم یه شرح حال از رضایی و بچه بگیره برای پرونده.
بزرگمهر نفس راحتی کشید و با سر به گلی اشاره کرد: هواشونو داشته باش.
-مطمئن باش.
بزرگمهر چرخید با قدم هایی محکم اتاق را ترک کرد.
پاهای گلی لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. زانوهایش که خم شد، دکتر کنارش آمد و زیر بغلش را گرفت و روی تخت نشاند. گلی به سختی پاهایش را بالا کشید و از زانو جمع کرد. کف دستش را زیر گونه اش گذاشت و به دیوار خیره شد. خسته… خسته… دلش جرعه ای آرامش می خواست… سرش را روی بازوی آقایش بگذارد، پاهایش را لای پاهایش، دست آقا میان موهای مواجش، و صدای مهربانش لا لایی شبانه اش.
زیر لب زمزمه کرد:
دلم پی دلته جومه نارنجی.
کجا منزلته جومه نارنجی؟
دکتر محو تماشای دختری که به او تهمت زده بود… کثیف خوانده بودش! خودش هم کم او را نرنجانده بود! اذیت نکرده بود! زخم زبان نزده بود!
ولی حالا با دیدن روابط او با بزرگمهر اندیشید گاهی لازم است کسی به هر دلیلی و به هر قیمتی وارد زندگی آدم شود، او را بسوزاند، بکوباند، خاکستر کند و دوباره از نو بسازد. یک آدم جدید. منی جدید. درست همان کاری که گلی با بزرگمهر می کرد. می دید چگونه گلی تا می شود و می شکند تا دوستش جنگیدن یاد بگیرد، مقاوم بودن. شاید راز این دو در کنار هم بزرگ شدن بزرگمهر بود نه گلی.
***
کاسه آشی که سوده خانم برایش آورده بود را جلویش گذاشت و قاشق را داخلش چرخاند. تنهایی چیزی به او مزه نمی داد. دلش برای سفره ی پهنی تنگ شده بود که چند آدم دور آن جمع شده باشند و هر کس از جایی و چیزی بگوید و دیگران هم به او گوش بدهند. با هم سفره بیندازند، با هم جمع کنند. یاد مهمانی هایشان بخیر. یاد جر و بحث هایشان بخیر برای ظرف شستن. یاد صدای بلند خنده هایشان بخیر. چرخی دیگر به آش داد… نه…آش در جمع خانوادگی مزه می داد. نگاهش به گوشی افتاد. خم شد و آن را برداشت. شماره را گرفت… یک بوق… دو بوق… و.
-جانم.
گلی لبخندی زد.
-سلام.
صدای وحید نوازشگر بود: سلام از منه… خوبی؟!
گلی نفسش را با آه همراه کرد: خوبم.
وحید مکثی کرد. نفس گلی و لحن حرف زدنش چیز دیگری می گفت: چیزی شده؟!
گلی لبهایش را جلو فرستاد: خسروخان دیروز اومد بخشو آبرومو برد.
صدای وحید متعجب به گوش رسید: خسروخان؟!
انگار که وحید او را ببیند، سرش را تکان داد: اوهوم… پدر زن بزرگمهر.
-تو چکار کردی؟!
ابروهای گلی به هم نزدیک تر شد: چکار می کردم ؟! منم جوابشو دادم.
وحید خندید: غیر این بود تعجب می کردم.
گلی بی هدف قاشق را در کاسه می چرخاند: بزرگمهرم رفت شکایتشو بکنه.
-این خوبه… تو نباس خودتو قاطی کنی… این کارارو بسپر به مرد جماعت.
صدای گلی بی حوصله: اوهوم.
-میخوای بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم،حالت بهتر شه؟
نگاه گلی به ساعت روی دیوار افتاد:الآن؟!
-چطور؟! دیره؟!
نگاه گلی به نخود و لوبیاهای غرق شده در کاسه ی آش: نه .. ولی بزرگمهر معمولا شبا میاد اینجا.
صدای وحید نگران شد: اونجا؟! چرا اونوقت؟!
-از وقتی زنش ترکش کرده شبا میاد اینجا.. هم تنها نباشه و هم یه دفعه خسروخان مزاحمم نشه.
صدای وحید با مکث به گوشش رسید: آها… باشه زود برمی گریدم.. راه دور نمیریم… همین پارک محل… خوبه؟!
بلاخره لبخندی هم آغوش لبهای گلی شد: خوبه.
-آفرین به تو… رسیدم بهت زنگ می زنم.
***
هر دو روی صندلی زیر درخت سرو با شاخه های آویزان نشسته بودند، روبروی حوض بزرگی که فواره ی آبی آن باز بود و قطرات آب از سوراخ های تعبیه شده دور حوض با شدت به بالا پرتاب می شد و بعد فرو می ریختند… و دوباره و دوباره… بادی هم می وزید و صدای شر شر آب هر دو را به آرامشی شیرین دعوت کرده بود… دقیقه ها در سکوت کنار هم نشسته بودند و آرامش تقسیم می کردند.
وحید از جایش بلند شد و رو به گلی گفت: چیزی میخوای بگیرم واست؟!
گلی با لبخندی به چشمان سیاهش نگاه کرد و گونه اش را خاراند: بستنی بگیر.
وحید خندان گفت: چه بستنی دوست داری؟!
گلی لب هایش را جمع کرد و به طرفین تکان داد. چشم هایش را تنگ کرد: اووم… سالار بگیر.
وحید به نشانه تایید چشم بست و باز کرد و به راه افتاد.
یهخاطر نمی آورد کی به پارک آمده بود. کی کسی به خواسته ی او اهمیت داده بود. دریای زندگی اش طوفانی بود و او با هر موج بالا و پایین می شد. نمی دانست تا کی می تواند این همه فشار را تحمل کند. قایق زهوار در رفته ای را می مانست که کودکی به دکل آن چسبیده بود و هر دو با هر موج نامردی بالا و پایین می شدند. گاهی موجی چون خسرو خان آنقدر بلند بود که وقتی روی این قایق می ریخت، تا چند دقیقه آن دو را زیر آب فرو می برد و نفسشان را تنگ می کرد. شاید وحید در این دریای متلاطم و آسمان ابری، همان نور خورشیدی بود که از لایه ابرهای سیاه می تابید و نوید روزهای آفتابی را می داد.
وحید کنارش نشست و تنقلات خرید شده را کنارش گذاشت و از میان آنها بستنی را بیرون کشید. کاور آن را باز کرد و بستنی قرمز خوشرنگ را طرف گلی گرفت. گلی با لبخندی گرفت و تشکر کرد. این با هم بودنشان را دوست داشتند. اینکه بی حرفی کنار هم بنشینند و به بازی بچه ها و دویدن شان دور حوض نگاه کنند. سکوت جاری بینشان لبریز از حس خوب بود. پیچیده در ملحفه ی عشق.
گلی گازی به بستنی زد و مشغول خوردن شد. وحید متعجب به او نگاه کرد، با چهره ای در هم کشیده شده: به بستنی گاز نزن… دندونات خراب میشه.
گلی در حالیکه بستنی را می جوید، جواب داد: ولی من دوست دارم بستنی رو گاز بزنمو بخورم.
ابروی راست وحید بالا رفت. دست به سینه شد:گاهی اوقات لازمه واس خاطر سلامتیت از این دوست داشتنات بزنی خانم.
گلی گازی دیگر زد که وحید مورمورش شد و ابروهایش در هم گره خورد.
-شما هم باید اینو شنیدی باشی که صد جان گرامی فدای شکم.
وحید نگاهش را گرفت و به دو پسر بچه ی تخس که برای سوار شدن وسایل بازی همدیگر را هل می دادند چشم دوخت و لبش را گاز گرفت تا از حاضر جوابی گلی بلند نخندد.
گلی نگاهش کرد. کت و شلوار طوسی و بلوز سفید به چهره ی سبزه اش می آمد. لحظه های با او بودن غنی از خواستن بود. به نیمرخش نگریست. هنوز باورش نمی شد بعد از آن روزهای سخت در کنار هم نشسته اند و هر دو آرامند.
سر وحید چرخید و دو نگاه در هم گره خورد.
وحید با لبخندی بر لب گفت: جانم؟!
گلی آرام جواب داد: هیچی… دارم نگات می کنم.
وحید سرش را به طرف او خم کرد و با صدایی که شیطنت در آن موج می زد: نه خانم محترم… کاری که شما می کردید دید زدن پسرمردم بود.
چشم های گلی درشت شد و همین وحید را به خنده انداخت. نمی دانست تا کی سهم او خنده های مرد نشسته در کنارش بود. نمی دانست تا کی این خواستن و بودن تدوام خواهد داشت.
بستنی را پایین آورد و آرام پرسید: این وسط عالیه خانم چی میشه؟!
نگاه وحید به میل سرکش و ناکام قطرات آب برای لمس آسمان و دوباره ریزش آنها در حوض: اونم حل میشه… گاماس گاماس.
نگاه گلی مسیر نگاه وحید را دنبال کرد و به پرش دیگر آب رسید: من نمی خوام عالیه خانم ازم دلگیر باشه.
وحید نفسش را با آهی بیرون داد و دستی به زانویش کشید: اونم یه مادره با دلنگرونیای خودش… باس بهش حق داد.
وقتی جوابی نشید، سر چرخاند و قیافه آویزان گلی را دید. با ابروهای بالا رفته به طرفش چرخید: تو چرا لبات آویزون شد؟!
گلی چشم های شرم زده اش را در چشمان وحید دوخت: من اشتباه کردم… شاید باید از همون اول همه چیزو بهت می گفتم.
وحید نگاهش کرد. اگر گلی از همان روز همه چیز را گفته بود، این همه اتفاق در نطفه خفه می شد… با گلی تا این حد پیش نمی رفت… دلبسته همدیگر نمی شدند… گاهی مسیر انحرافی که یک اشتباه در زندگی می سازد، چیز بدی نیست… فقط باید دل داد به آن مسیر و زیبایی های آن را هم دید… درست مانند لمس عشق برای اولین بار در زندگی اش در همان مسیر انحرافی.
-اگه گفته بودی، الآن اینجا کنار هم ننشسته بودیم… من املاک بودمو تو خونه ات.
جواب وحید چیزی را برای او روشن نکرد. توپی کنار پای آنها افتاد. هر دو به توپ با راه راه های صورتی و سفید نگاه کردند. پسربچه ای کنار آنها آمد و خم شد و توپ را برداشت. وقتی بلند شد، ابتدا نگاهی به وحید بعد به شکم گلی انداخت. لبخند زیبایی زد و پشتش را کرد و رفت.
گلی رو به وحید گفت: دلخوری؟!
نگاهش را از کنار سر گلی عبور داد و به زنی ومردی داد که در کنار همدیگر در حال دویدن بودند: دلخوری من ته کشیده عزیز من… تو این جریان، اگر و شاید زیاده… از همون شب یلدا.. اگه دقت کرده بودی… اگه اون اتفاق نمی افتاد.. اگه بچه ای نبود.. اگه ازدواج نمی کردی… اگه دنبال خونه نمی گشتی… اگه به من همه چیزو گفته بودی… اگر این قطار اگرا پیش نمیومد… منو تو هم الآن کنار هم نبودیم… نمی دونم شاید باس همه ی این اگرا اتفاق میوفتاد تا ما به اینجایی که الآن هستیم برسیم… مسخره اس اگه اسمشو بذاریم تقدیر؟! بعضی وقتا از خودم می پرسم واس چی این بچه شکل گرفت؟! واس خاطر مردی که میگه عقیمه؟! واس خاطر اینکه منو تو با هم آشنا شیم؟! واس خاطر اینکه یاد بگیرم تو روی سنت ها وایسم؟! باورامو زیرو رو کنم؟! واس چی گلی؟!
و گلی اندیشید شاید برای اینکه بزرگمهر مقاوم بودن را یاد بگیرد، ایستادن در برابر ظلم… حرف ناحساب… شاید این بچه نقاب اطرافیانش را کنار می زد و او با خود واقعی افراد آشنا می شد…شاید و ده ها شاید دیگر.
دوباره سکوت میان آن دو سربرآورد و به پایکوبی ایستاد. شاید او هم خود را در حس خوب آن دو شریک می دانست.
گلی همچنان که بستنی را می جوید کمی طرف وحید چرخید و گفت: تو هنوز دنبال زمینی برای ساخت و ساز؟!
وحید متعجب نگاهش کرد: چطور؟!
-تو بگو.
وحید با انگشت شست گوشه ی لبش را خاراند: خوب زِمین اندیشه بد نی… یه صحبتایی هم با صاحبش کردم ولی اگه مورد بهتری گیرم بیاد بدم نمیاد… تو واس چی می پرسی؟!
گلی بستنی اش را قورت داد: من یه زمین تو لواسون دارم… برو ببینش.
بهت در چشمان وحید بازی می کرد: تو زِمین داری؟!
گلی سرش را به طرف پایین داد: آره… بابای بزرگمهر بهم داده… به اسم خودمه… برو ببینش… اگه پسندیدی و دیدی موقعیت خوب داره بسازش… زمین از من ساختش از تو.
وحید بیشتر سمت او چرخید و دستش را روی لبه ی صندلی، پشت گلی گذاشت. گلی گازی دیگر به بستنی اش زد و به وحید نگاه کرد.
وحید با چشمانی ریز شده گفت: تو داری الآن به من پیشنهاد شراکت می دی؟!
گلی سرش را به نشانه تایید تکانی داد: اگه دوست داری… البته من زمینو ندیدم فقط می دونم لواسونه.
بادی وزید که قطرات آب روی شلوار وحید پاشید. از جایش بلند شد و غر زد: پاشو بریم تا بیشتر از این خیس نشدم.
گلی چوب بستنی را در دستش گرفت و با لبخندی گفت: چقدر فوفولی!
ابروهای وحید بالا پرید و دست به کمر به جلو خم شد و متعجب گفت: جونم؟! فوفول دیگه چه صیغه ایه؟!
گلی چینی به بینی اش داد : همین دیگه… واسه دو قطره آب غر می زنی.
و چوب بستنی را به طرفش گرفت. وحید آن را گرفت و پرسید: چیکارش کنم؟!
گلی به سختی تلاش می کرد، لب هایش کش نیاید: خوب می تونی نگهش داری یادگاری ولی من بهت توصیه می کنم بندازیش سطل اشغال.
و با انگشتش به سطل آشغالی که شبیه تنه درخت درست شده بود، اشاره ای کرد.
وحید نگاهی به آن و بعد به گلی انداخت. لبخندش را قورت داد و گفت: تو…
گلی میان حرفش دوید و سرش را تکان داد: می دونم یا ناکسم یا بی شرف.
و با چشمهای خندان به او خیره شد. وحید این بار نتوانست جلوی خودش را بگیرد و صدای خنده ی مردانه اش در فضا پیچید و به سمت سطل آشغال رفت.
***
از ماشین پیاده شد و جلوی ماشین آنها ایستاد. کمی استرس داشت و نوک انگشت شستش را روی انگشتان دستش می مالید. گروهبان هم از ماشین پیاده شد و هر دو کنار هم به طرف دفتر رفتند. در را که باز کردند، خانم منشی از جایش بلند شد و نگاهی به داماد رئیس و بعد مرد نظامی کنارش انداخت. بوی خوبی به مشامش نمی رسید.
سلامی به بزرگمهر داد که او هم با تکان سر جوایش را داد.
دست هایش را در جیب شلوارش کرد و با سر به اتاق اشاره کرد: هست؟!
منشی دوباره به مرد سبز پوش کنار بزرگمهر نگاه کرد: بله ولی جلسه دارند.
نگاهش را به بزرگمهر داد و با دست به مبل اشاره کرد: بفرمایید بشینید تا جلسه اشون تموم شه.
بزرگمهر کف هر دو دستش را به هم مالید و گفت: می شینیم.
دقیقه ها گذاشت و بزرگمهر از تپش قلب و بی طاقتی نوک کفشش را به زمین می کوبید. نگاهی به ساعت انداخت. پانزده دقیقه انتظار کلافه اش کرده بود. از جایش بلند شد و قدم زد که در باز شد. دو مرد با ریش های بلند و کت و شلواری تیره خارج شدند و بعد از آنها خسروخان در میان درگاه در نمایان شد. گروهبان از جایش بلند شد و کنار بزرگمهر ایستاد و گفت: آقای جهانشاهی؟!
بزرگمهر با سر به خسروخان اشاره کرد: ایشونن.
دو مرد، مبهوت، به بزرگمهر و گروهبان و خسروخان نگاه کردند.
یکی از آنها که ظاهرا بزرگمهر را می شناخت، جلوتر آمد و دستش را روی بازوی بزرگمهر گذاشت و گفت: دوماد خسرویی.. نه؟!
بزرگمهر نگاهش کرد: بله.
مرد با چانه به گروهبان اشاره کرد: پس این جناب اینجا چکار میکنه؟!
بزرگمهر از این بازی خوشش آمد: چون خسروخان قصد کشت زنمو داشته؟!
مرد با ابروهای بالا رفته به خسروخانی که فکش منقبض شده بود، نگاه کرد: خسرو رفتی دختر خودتو بکشی؟!
بزرگمهر سر بالا فرستاد و بلند جواب داد: نه… زن صیغه ایمو می گم… مگه خبر ندارید؟!
دو مرد با نگاهی ناباورانه به هم نگاه کردند. آنجا چه خبر بود؟! داماد خسرو با آن همه کبکبه و دبدبه، زنی دیگر را صیغه کرده بود؟!
خسروخان قدمی جلو گذاشت و در حالیکه پره های بینی اش باز و بسته می شد گفت: دهنتو ببند تا خودم نبستمش.
بزرگمهر کمرش را کمی به جلو خم کرد و با پوزخندی جواب داد: درد داره؟! آبروی منو می بری؟! میری بیمارستان آبروی زن منو می بری؟! بکش حالا.
مرد دیگر گفت: خسرو چه خبره؟! دومادت چی میگه؟! سر دخترت زن گرفته؟!
چشم های خسروخان درشت شد: شما بفرمایید سر حوصله حرف می زنیم.
و با دست بیرون را نشان داد. دو مرد به یکدیگر نگاه کردند و با پوزخندی محل را ترک گفتند.
خسروخان به گروهبان اشاره کرد: بفرمایید داخل ببینم چه خبره؟!
وارد اتاق شد و آن دو هم به دنبالش.
پشت میزش ایستاد و بزرگمهر و گروهبان با پرونده ای در دستش طرف دیگر.
گروهبان گفت: خوب جناب جهانشاهی.. این آقا شکایت کرده که شما به محل کار همسرشون رفتید و خواستید اونو به قتل برسونید.. در ضمن مزاحمت برای همسرشون هم ذکر شده و اعاده حیثیت و تهدید سقط برای جنینی که در شکم خانمشونه.
دست های بزرگمهر در جیب هایش… نگاهش خیره ی خسرو خانی که مانند اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید… قلبش پر از خوشی… چشمانش غرق در حس اعتماد بنفس… گوشه ی لبش بالا.
خسروخان نیم نگاهی به بزرگمهری انداخت که این روزها کارهایی از او می دید که در این ده سال ندیده بود: این آقا به همه جاش خندیده… من کاری نکردم.
مرد پرونده را باز کرد و گفت: ولی چند تا شاهد هم وجود داره که شاهد نزاع شما با اون خانم بودند… این آقا شاهد دارند شما می خواستید، خانمشونو خفه کنید… یه تاییدیه از طرف دکترهایی که خانمشونو معاینه کردن هم وجود داره که به خاطر حمله ی شما به خانم این آقا ( و با سر به بزرگمهر اشاره کرد) کارشون به بستری شدن کشیده.
خسرو خان دستهایش را مشت کرد. باز عصبانیتش کار دستش داده بود: این مرد رفته سر دختر من زن گرفته اونوقت میره از من شکایت می کنه.
گروهبان به در اشاره کرد: اون مسئله به این پرونده ربطی نداره جناب… شما خودتون می تونید یه شکایت نامه دیگه تنظیم کنید تا به اون رسیدگی شه.. بفرمایید بریم دادسرا.
خسرو خان میز را دور زد و کنار گروهبان ایستاد. سرش را به طرف بزرگمهر چرخاد و با غیظ گفت: به هم می رسیم.
بزرگمهر با دستانی در جیب شلوارش لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت: جمله ات غلطه … درستش اینه: داریم به هم می رسیم… ده ساله تو رو کول من سواری از این به بعد باید بیای پایین یه کمم من سواری بگیرم.
چشم های خسروخان از حدقه بیرون زد به طرف حمله کرد که گروهبان بازویش را گرفت: آقا پرونده اتو سنگین تر نکن. راه بیفت.
خسروخان غرید: هار شدی؟! زنه بهت ساخته! ولی من می کشمت پایین.
و دو دستش را مشت کرد و از بالا تا پایین کشید.
-طلاق ناهید و که گرفتم حالیت می کنم.
بزرگمهر سرش را کج کرد و لبخندی تمسخرآمیز زد: می تونی اونم بگیر… بدو تا بگیری!
باور این مرد در ذهن خسروخان نمی گنجید. داماد تو سری خورش، قد علم کرده بود. گردنش دیگر کج نبود. چشمانش می درخشید، درست مانند چشمهای آن زن پر بود از اعتماد به نفس. بینی اش را با نفرت جمع کرد.
بزرگمهر خونسرد گفت: جناب لازم نیست بهش دستبند بزنید .. فکر نکنم بخواد فرار کنه… آخه به آبروش خیلی اهمیت میده.
گروهبان با تشر به بزرگمهر جواب داد: شما هم بس کن آقا.. دیدی زود آمپر می چسبونه، گوشه بهش می زنی؟!
و با خسرو خان از اتاق خارج شد. صدای خسروخان به گوش رسید که از منشی اش خواست به زین الدین، وکیلش، زنگ بزند.
حس خوبی در تک تک سلول های بزرگمهر راه یافت. سرش را بالا گرفت و لبخندی زد. زبانش را مرتب به گوشه ی لبش می کشید. بعد از ده سال تحمل حقارت ، حالا تمام ترس هایش را پس زده بود و دوبار حس قدرت و اعتماد به نفسش در حال برگشت بود. چشم بر هم نهاد و پشت پلک های بسته اش نقش زنی ریزاندام با شکمی برجسته شکل گرفت… زن روزهای تنهای اش… زنی که تمام حس های خوب را به او برگردانده بود. لبخندش عمیق تر… عمیق تر.
با صدای گروهبان که او را می خواند، اتاق را ترک کرد.
***
میان سالن قدم رو می رفت که در باز شد و مادرش وارد گردید. با انگشت سبابه اش پشت نرمه ی گوشش را خاراند و با صدای بلندی گفت: سلام… کجا بودید؟!
عالیه خانم چادر را از سرش برداشت و از وسط تا کرد و روی ساعدش انداخت: سلام… ختم انعام بودم خونه ی زن عموت.
به سمت اتاقش رفت و وحید هم به دنبالش: آبجی کو؟!
عالیه خانم وارد اتاقش شد و چادرش را روی تخت انداخت و لبه آن نشست. به پسرش نگاه کرد که وارد اتاق شد: رفت سرکارش… یه کم صبر کنی چایی برات دم می کنم.
وحید به دیوار تکیه داد و دستی به چانه اش کشید: چایی نمی خوام… اومدم بگم تصمیمو گرفتم.
عالیه خانم رو ترش کرد: دوباره شروع نکن… منم حرفامو زدم.
وحید کلافه نفسش را بیرون داد: دل به دل من بده مامان.
عالیه خانم با صدایی بلند و گره بزرگ ابروانش گفت: دل به دلت بدم که دستی دستی خودتو بدبخت کنی؟!
وحید لب فشرد و با دلخوری گفت: بودن با گلی بدبختیه؟!
عالیه خانم از جایش بلند شد و خود را مشغول تا کردن چادر نشان داد: چرا نمی فهمی؟! اون یه زن موقته.. یه صیغه ای.
وحید نمی دانست تا کی مادرش می خواهد این مسئله را چماقی کند و بر سر هر دوی آنها بکوبد! یک بار برای همیشه باید به این موضوع خاتمه می داد.
-شرعی و عرفیه… خلافی نکرده.
تایی دیگر به چادرش، پشت به وحید: بچه داره.
وحید به طرف او چرخید. شک و تردیدی در جواب هایش نداشت. او تصمیمش را گرفته بود و برای ادامه راه با گلی مصمم بود. پس محکم جواب می داد: قراره بدش به باباش.
تایی دیگر و چادر مربعی مشکی رنگ و کوچک شد: جواب مردمو چی میدی؟!
وحید دو قدم بلند برداشت و کنار مادرش ایستاد. چادر را از بین دست های او کشید که سر عالیه خانم به طرفش چرخید: باز شما حرف مردمو کشیدی وسط؟! به مردم چه ربطی داره زنی که من می خوام بگیرم کیه و چی بوده!
عالیه خانم سری به تاسف تکان داد: هنوز به این نرسیدی مردم به اونی که کاری بهشون نداره، بیش تر نوک می زنن… بیشتر تو زندگیش سرک می کشن تا یه چیزی بکشن بیرونو با هر بار دیدنش حرف و نیشو کنایه اشونو بکنن یه تفو بندارن تو صورتش… اونوقته که کم میاری… اونوقته که میای خونه، سرزنت هوار می شی… اونوقته که زندگی برات میشه زهر.
وحید خم شد و چادر را روی تخت گذاشت و درست روبروی مادرش قرار گرفت، چشم در چشم: شما میگی همه ی زندگیا گل و بلبله؟! هیچ زن و شوهری با هم مشکلی ندارن؟!
دستش را بالا آورد و تکان داد: بابا تو هر خونه ای بحث هس.. دعوا هس… ما هم یکی از همینا… تو دلنگرونی چی مادر من؟!
عالیه خانم نشست و بغض کرد. دست هایش را روی دامنش گذاشت: راحله که اون جور… محسن هم که قید ازدواجو زده و هر هفته با یه دختره… حداقل دلم می خواد پسر بزرگم، نور چشمم، خوشبخت شه و منم دل شاد… چیز زیادیه وحید؟!
سرش را بالا گرفت و چشم هایش را به چشمان پر مهر پسرش قلاب کرد. وحید با لبخندی کنارش نشست: چرا واس آینده ای که نیومده و نمی دونیم چی میشه اینقدر خودتو اذیت می کنی؟! من می دونم راهیو که دارم می رم توش مشکلات هس… دعوا هس… دلخوری هس… ولی چرا طرف خوبشو نمی بینی مامان؟! اینکه با گلی راحتم… حالم باهاش خوبه… خیلی خوب همو درک میکنیم… ته ته بحثامو یه خنده اس… تو اسمو اینو چی میذاری؟! من بهش میگم تفاهم… چیزی که زن و مرد تو زندگیشون بیشتر از هر چیزی بهش احتیاج دارن… بعد از جداییش، از حالا که حامله اس و زن اون مردِ، سخت تره؟! نه والا… من با الآنشم مشکلی ندارم چه برسه به اونوقت که دیگه فقط خودشو و خودش.
عالیه خانم حس کرد پسر امروزش مصمم است… پسری که امروز کنارش نشسته است،تصمیمش را گرفته است. قاطع… محکم… پس روزی رسید که از خودش و گلی دفاع کند… اگر می توانست جواب او را بدهد و از خودشان دفاع کند، دیگر نباید نگران پسرش باشد.
دست روی زانویش مالید: بچه چی؟! کدوم مادری رو می شناسی که از بچه اش بگذره؟! ها؟!
وحید نگاهش را به دیوار چسباند و نفسی گرفت: سخت نگیر مامان… بحث بچه ارو می ذاریم وقتی به دنیا اومد ببینیم چی میشه.. قرارشون اینه که مال باباش باشه… اگه بخوایم با اگر و شاید زندگی کنیم، هر قدمی که تو زندگی برمی داریم باس صدبار استخاره قرآن و فال حافظ بگیریم که… دارم تو این جریان یاد می گیرم واس اینکه درجا نزنی، باس دل بدی به هر موج زندگی… میری پایین ولی بازم میای بالا… اگه همین موجا تو زندگی نباشه هیشکی به هیچ مقصدی نمی رسه… زندگی بی موج عین مرگه مامان… تا حالا یه زندگی آروم داشتم، یکنواخت… خونه، املاک، سرِ زمین…
به عالیه خانم نگاه کرد: می فهمی مامان؟! من روی یه نقطه وسط زندگی وایساده بودم، بی هیچ حرکتی… گلی اومد و شد همون موجه… بالا برد و پایین برد… به جاهایی نفسمو گرفت…
ابروهایش به هم نزدیک شده و چشمانش جمع: ولی تکونم داد… هلم داد… داره منو یه جایی می بره.
نگاهش خیره به گوشه اتاق: این جریانو دوس دارم… این موجو می خوام… بهم واس ادامه زندگی انگیزه می ده…
لبخندی روی لبش پهن شد: گلی یعنی خود زندگی… یه زن که باهاش طعم همه چیو می چشی ولی شیرینیش به باقی طعم ها می چربه.
عالیه خانم مادر بود و شاید حوادثی را در آینه طالع پسرش می دید که او باید مو سپید می کرد، غم روی غم تلنبار می کرد تا چشمش باز شود. حس ماردانه اش، از اینکه پسرش، نور چشمش، در این راه چه سختی هایی خواهد کشید، به درد می آمد.
نگران به طرف وحید چرخید: از کجا معلوم زن دائم اون مرد نشه؟!
مادرش درست دست روی ترس های او می گذاشت. ترس هایی که هر شب یک تار سپید، به موهایش اضافه می کرد، ترس هایی که هر لحظه در کوله بار زندگی اش با خود حمل می کرد. کلافه از جایش بلند شد و دست روی سرش گذاشت : ما با هم حرف زدیم.
صدای پوزخند مادرش بلند شد که نگاه او را به طرف خودش کشید: پس مبارکه دیگه چرا اومدی پیش من؟!
وحید خم شد و در صورت مادرش گفت: چون مادرمی… حرمت داری… مهمه واسم که دلت با منو کارام باشه… دلم گرم دعای خیرت باشه.
سرش را کمی خم کرد و چشمانش را مهربان: بیا و به خاطر من کوتاه بیا عزیز من.
عالیه خانم صورتش را طرف دیگه چرخاند و دلخور گفت: اگه حرفت اینه باشه برو هرکاری دلت می خواد بکن.
وحید لپ هایش را پرو خالی کرد و ایستاد. نگاهش به مادرش: این جواب من نی… من دعای خیرتو می خوام.
لب های عالیه خانم لرزید. اشک به چشمانش نشست. پر بغض گفت: نمی خوام یه مطلقه ی دیگه تو خونه ام داشته باشم ولی این بار پسرم باشه.. نور چشمم… نفسم.
وحید خم شد و دست روی سر مادرش گذاشت و بوسه ای بر موهایش کاشت: مامان به ارواح خاک بابا من حالم با گلی خوبه… من همه جوره پاش وایسادم، فقط این وسط دلمون پیش توئه که ناراضی… بیا و بزرگی کن برامون… بذار حداقل از طرف شما خیالمون راحت شه.
عالیه خانم بلند شد و دست دو طرف صورت پسرش گذاشت و خیره در چشمان رنگ شبقش گفت: همه ی آرزوی من خوشحالیه توئه… اگه با گلی خوشحالی… باشه من راضی ام… ولی مرد باش و روی همه امونو سفید کن… اگه بهش گفتی هستی، پس مردی رو در حقش تموم کن.
عالیه خانم لبخند پهن و چشمان راضی پسرش را که دید، دل به دلش داد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت: ان شاالله خیره پسرم.
***
پتو را کناری زد و دراز کشید با یک وجب فاصله. گلی در خودش جمع شد. سر چرخاند، نگاه ها خیره به هم.
بزرگمهر گفت: می خوام بچه ارو لمس کنم… همین…کاریت ندارم.
گلی دوباره به دیوار خیره شد. دست بزرگمهر آرام روی شکمش جای گرفت. گلی قوز کرد.
بزرگمهر دستش را برداشت و با صدایی آمیخته با حسرت گفت: اگه اذیتی میرم.. نمی خوام اذیت شی.
گلی نفسش را طولانی بیرون داد: نه مشکلی نیست.
دستش را دوباره روی شکم گلی گذاشت و ناگهان یک ضربه. بزرگمهر لبخند زد. کف دست بزرگش ضربه را حس کرد و این حس ناب به تمام تنش منتقل شد. انگشتان دستش را کمی فشار داد و گلی آن را حس کرد. نگاهش خیره به دیوار و طرح محو کاغذ دیواری که روزی صدفی رنگ بود… و سکوت و شیطنت پسرک و شکم گلی و دست بزرگمهر… ضربه ای دیگر… لذت بخش ترین حس دنیا را تجربه می کرد. درست روی بند سوم انگشت وسطش ضربه زده بود. آب دهانش را قورت داد. لب هایش را روی هم فشرد.
آرام پرسید: اذیت نمیشی؟!
گلی نفسی کشید و بدون گرفتن نگاهش از دیوار جواب داد: اذیت نه… ولی گاهی اونقدر یهویی محکم ضربه می زنه که از ترس از جام می پرم.
خوشی در چشمان بزرگمهر غلت می زد: وول چی؟! وول می خوره؟!
رد لبخندی روی لب های گلی پدیدار شد: آره مثل ماهی.
لبخند بزرگمهر عمیق: ای جان بابا.
دستش را پایین تر برد… ناهید نبود… درخواست طلاق به دستش رسیده بود و چهار روز دیگر نوبت دادگاه داشت… خسروخان با گذاشتن سند آزاد شده بود… ولی آرام بود… کنار گلی آرام بود… دستش پایین تر.. جایی که گلی به پهلو خوابیده بود… خبری نشد… دستش را حرکت داد و کمی آن طرف تر گذاشت. باز هم خبری نبود. دستش را زیر لباس گلی برد و روی پوست تنش گذاشت شاید پسرش حسش کند.
گلی دستش را پس زد و با تشر گفت: نکن.
بزرگمهر دستش را از پوست کشیده و تند شده ی شکم گلی جدا کرد: کاری باهات ندارم. فقط می خوام حسش کنم… چرا دیگه ضربه نمی زنه؟!
گلی دست بزرگمهر را از زیر لباسش بیرون کشید: هر دقیقه که ضربه نمی زنه.
بزرگمهر پوفی کشید و آرام گفت: گفتم با تو کاری ندارم.
-خوشم نمیاد… از روی لباس حس کن.
بزرگمهر دستش را بیرون کشید و روی لباس گذاشت: سرتق.
گلی هم حاضرجوابی کرد: همینه که هست.
و گلی لرزش شانه های بزرگمهر را احساس کرد. بزرگمهر می خندید. گلی هم لبخند زد.
گلی دستش را زیر سرش گذاشت: چیزی بینمون نیست درسته؟!
بزرگمهر هم دستش را از آرنج خم کرد و زیر سرش گذاشت. چیزی بین شان نبود؟! حضور گلی در این روزهای سخت خوب بود ولی اگر منظورش دوست داشتن بود… جواب را می دانست: چیزی بینمون نیست.
گلی جواب را پیش بینی کرده بود… می دانست مردی که در یک وجبی اش دراز کشیده است هیچ حسی به او ندارد: هیچی درسته؟!
بزرگمهر اندیشید که هیچی هیچی هم که نه… شاید یک دوست… باید می گفت؟! اگر می گفت بعدها اگر ناهید بر می گشت این حرف برایش مشکلی ایجاد نمی کرد؟! نمی خواست حرفی بزند که در آینده گلی یا ناهید را دچار سوءتفاهمی کند…
آرام گفت: اوهوم.
نگاه گلی روی دیوار قدم می زد. از این طرف به آن طرف.
-بچه ای هم بین منو تو نیست؟! اون فقط بچه ی توئه… درسته؟!
بزرگمهربه موهای سیاه گلی نگاه کرد. به زنی که روز به روز چاق تر می شد و شکمش بیشتر جلومی آمد: اوهوم.
گلی پلک بست. دیگر اتمام حجتش با بزرگمهر تمام شد… دیگر روزی او نمی توانست ادعایی بکند… این بار دومی بود که از بودن یا رفتن در زندگی بزرگمهر سوال می کرد و هر دوبار جوابش یکی بود… دیگر شکی برای انتخاب وحید به عنوان مرد آینده اش نداشت… بزرگمهر با حرفهایش مهر تاییدی به انتخابش زده بود: خوبه.
بزرگمهر کمی مکث کرد. رفتن گلی خوب بود؟! اگر ناهید بر می گشت و بچه را قبول می کرد، دلیلی برای ماندن گلی وجود نداشت: آره خوبه.
بچه ضربه ای دیگر زد. بزرگمهر هم لبخند: پدرسوخته.
و گلی انگشتش را بالا برد و روی دیوار طرح زد. بزرگمهر انگشت کوچکش را دید.
-چکار می کنی؟!
گلی در حالیکه مردی را با سرانگشتش طرح می زد، گفت: دارم رویا میکشم روی دیوار. این تویی.
بزرگمهر خندید: من اینقدر گنده ام؟!
گلی ابروهایش را بالا فرستاد و سرش را کمی کج کرد: دقیقا اینقدر گنده… این تویی.. سرت .. شونه هات … دستات.. پاهات… این ناهیدِ.
ناهید را کشید. تقریبا هم قد بزگمهر، بلند قد و کشیده.
-دوتاییتون کنار هم.
و بزرگمهر فقط نگاه کرد. آن طرف بزرگمهر پسربچه ای کوچک کشید.
-اینم پسرکه.. نگاه… دستشو می ذارم تو دست تو.
دست پسرک را در دست بزرگمهر گذاشت.
-خوب… بیام اینور.. اینور…اینور… اینم منم… گلی…
نگاه بزرگمهر به طرح های او.. رویاهای او… در آن رویا چقدر بین او و گلی فاصله بود… چرا این همه دور؟!
خودش را کشید… گلی را.. دختری کوچک… با چند وجب فاصله بین بزرگمهر و ناهید و بچه.
-اینم..
مردی بلند قد کشید.
اخم های بزرگمهر در هم رفت. نگاه از آن مرد با لبخند بزرگ نگرفت… نگاه کرد… نگاه کرد… مردی را به یاد آورد که روبرویش نشسته بود و از جواهر می گفت، از فکر کردن به گلی، از تمام شدن صیغه و رفتن گلی… نگاه از مرد روی دیوار گرفت و به گلی داد… روزی او خواهد رفت؟! همین گلی که در یک وجبی اش دراز کشیده بود و رویا طرح می زد؟! همین گلی که شب های تنهایی اش بااو سپری می شد؟! همین گلی که همه جور او را قبول داشت؟! درد خودش را نمی فهمید… بودن گلی می خواست ولی باز هم بودن گلی را نمی خواست… بلاخره باشد یا برود؟!
-اینم..
بی اختیار دستش را از روی شکم گلی برداشت و انگشتش راپایین کشید… از باقی رویای او خوشش نیامد… از اینکه مردی دیگر را کنار خودش می کشید، خوشش نیامد… اخم هایش در هم.. دستش روی دست گلی روی تخت… از تکمیل شدن این رویا بدش آمد… هنوز که بچه ای به دنیا نیامده بود… گلی آرام آرام سرچرخاند. به بزرگمهر نگاه کرد… دو نگاه قهوه ای پیچیده در هم… نگاه بزرگمهر را نمی فهمید. چرا نگذاشت رویایش را کامل کند؟! او می خواست وحیدش را بکشد با آن لبخند دلگرم کننده اش. فقط وحید را می خواست… فقط وحید.
بزرگمهر نشست و با اخمی بزرگ به او خیره شده بود: تا وقتی با منی .. تا وقتی بچه ی من تو شکمته حق رویا بافتن برای خودتو نداری… اینو تو اون گوشت فرو کن.
ابروهای گلی هم آغوش هم: تا وقتی با توام؟! کجای این رابطه به با هم بودن شبیه؟! حرف زور می زنی… همین الآن گفتی من تو زندگیت هیچی نیستم.
بزرگمهر از تخت پایین آمد و بلای سر گلی، مدعی، ایستاد: که چی؟! این بهت این حقو میده به یه مرد دیگه ای فکر کنی؟!
گلی پتو را کنار داد و دستش را به تخت گرفت و نشست. شکم بزرگش اجازه نمی داد راحت بلند شود. خیره در چشمان بزرگمهر، پوزخندی زد: جالبه! به قول خودت یه مرد میتونه یه زن دائم و یه قطار زن صیغه ای داشته باشه و هر دقیقه با یکیشون باشه… این عیب نداره؟! درد نداره؟! زن آدم نیست؟! زن اول آدم نیست؟! مرد وقتی تو خونه و بغل زن اولشه می تونه رویا ببافه و یه واگن به قطارش اضافه کنه و حق داره… عیب نیست… حقشه… ولی منی که قرارِ سه چهار ماهه دیگه ازت جدا شم و برم سراغ زندگی خودم حتی حق رویا بافی ندارم… خیانته؟! بنازم به این عدالت.
بزرگمهر با انگشت شست خودش را نشان داد و با صدای بلندی گفت: من کاری با باقی مردا ندارم… من به زنم وفادار بودمو هستم و اگه تو صیغه ی من شدی به خاطر بچه بود و شرایطمون.. وگرنه توش هوسی نبوده که حالا بخوام سرافکنده باشم.
گلی پاهای ورم کرده اش را آویزان کرد: حق با توئه… اگه منم صیغه ی تو شدم به خاطر بچه بود و شرایطمون… من تا حالا به خاطر تو از خیلی چیزام گذشتم… آقام.. مامانم… داداشم… دوستام… همکارام… خونه ام… ولی این یکی دیگه نه… دیگه کوتاه نمیام.. بسمه… تو این همه از دست دادنا این یه چیزو میخوام… محکم نگهش می دارم.
بزرگمهر کفری خم شد و در صورتش گفت: نه تا وقتی زیر سایه منی!
از این جواب ابروهای گلی بالا رفت. با بهت گفت: سایه ی تو؟!
نگاهی به دور وبرش انداخت و بعد به بزرگمهر: کو؟! این سایه ی تو کجاست که من تا حالا ندیدم؟!
پوزخندی زد و ادامه داد: تو سایه ی سری؟!
به خودش اشاره کرد: برای من؟! وقتی از خانواده ام جدا می شدم و ضجه می زدم، سایه ات کجا بود؟! وقتی گفتی از اون خونه درام و در به در دنبال خونه می گشتم، سایه ات کجا بود؟! وقتی مرد همسایه به تختم نظر داشت، سایه ات کجا بود؟! وقتی شبونه یکی اومد پشت در خونه ام در زد و من تا مرز سکته رفتم سایه ات کجا بود؟! وقتی مجبور شدم اسباب کشی کنم اونوقت چی؟! این سایه کجا بود؟! وقتی سبحان عزیزت نیش به جونم می زد سایه ات کجا بود؟! وقتی بهترین دوستم ازم برید چی؟! وقتی دست به دامن زن صاحبخونه شدم که بیرونم نندازه… وقتی نگاه همکارا روی شکم برآمده ام ثابت می مونه… بگو بزرگمهر چرا من هیچ وقت سایه ی تو رو ندیدم؟! هیچ وقت حس نکردم شوهر دارم… چرا باید یه مرد دیگه تو تک تک این لحظات کنارم باشه و بهم امید بده؟! جای همه رو برام پر کنه حتی تو؟! تو این ماجرا تو منو گذاشتی تو ظل آفتاب و خودت شدی سایه ی سر ناهیدت… من سوختم… برشته شدم ولی این سایه تو نبود بالای سرمن… سایه ی یکی دیگه بود که نه من نه تو حرمتشو نگه نداشتیم… تو برای من فقط بزرگمهری… فقط بزرگمهر.
بزرگمهر دندان روی هم می سابید. از اینکه حق با گلی بود، از اینکه حقیقت را گفته بود و او جوابی نداشت، عصبانی بود. قدمی عقب گذاشت.
گلی از جایش بلند شد و ایستاد: کجا؟! بمون و بشنو… هیچ وقت منو دلگرم به بودنت نکردی… هیچ وقت نگفتی جایی تو زندگیت دارم… حتی حالا… همین حالا که بچه ات تو شکم منه… هیچ حسی به من نداری… همونجوری که من بهت ندارم… پس غیرت برام خرج نده که مردی برام نکردی.
صدای بزرگمهر بالا رفت : تمومش کن.
گلی قدمی برداشت و روبرویش ایستاد. سرش را بالا گرفت و گفت: به خاطر تو تا حالا از خیلی چیزام مایه گذاشتم… هر چی گفتی تا حالا گفتم چشم… وقتی برات فقط حامل بچه ام و قرارِ فقط برات به دنیا بیارمش.. وقتی همین حالا هم میگی فقط ناهید… وقتی میگی هیچی بینمون نیست.. وقتی حتی منو زنت هم حساب نمی کنی، پس حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی… بهت این حقو نمی دم که برام غیرتی شی.
با انگشت روی سینه ی بزرگمهر کوبید: همون روز اول گفتی هر کی بره پی زندگی خودش… اون روزا من بودمو تو… این وسط مرد دیگه ای نبود… تو خط دادی به این رابطه… گفتی قصه نبافم… گفتی مایی وجود نداره… گفتی یا نه؟!
بزرگمهر پنجه اش را دور مچ گلی حلقه کرد و فشرد: گفتم.
نگاه تیز و برنده گلی خش می انداخت به نگاه غضب آلود بزرگمهر: پس دردت چیه الآن؟!
بزرگمهر مچ گلی را فشاری داد و رها کرد. از اتاق بیرون رفت و روی کاناپه دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت. حق نداشت درباره خودش رویا بافی کند… حتی رویا بافی… دردش را هم خودش نمی فهمید… لعنتی به خودش فرستاد و نفسش را پر حرص بیرون داد.
***
در حالیکه نگاهش به زمین بود، گوشی را درآورد و شماره را گرفت. کفشش را روی سنگ کوچکی گذاشت و تکانش می داد. صدای بوق در گوشی پیچید.
گلی با شنیدن صدای گوشی به سختی از جایش بلند شد. دیروز که با بزرگمهر برای چکاپ ماهانه رفته بودند، دکتر به او هشدار داده بود که اضافه وزنش زیاد است. سونوگرافی که کرده بود وزن بچه را در اوایل هشت ماهگی دوکیلو تخمین زده بود و گفته بود اگر به این روند ادامه دهد حتما هرکولی به دنیا خواهد آورد. و با شنیدن این حرف برقی در چشمان بزرگمهر درخشیده بود و کسی نمی توانست لب های کش آمده تا گوشش را جمع کند. درست شبیه توپ قلقلی شده بود. نفس هم که می کشید وزنش بالا می رفت. صدای تلفن قطع شد. در پذیرایی ایستاد. وقتی دوباره صدایش در خانه پیچید به طرف آشپزخانه رفت و از روی میز آن را برداشت. با دیدن اسم روی صفحه لبخند زد: سلام.
وحید ضربه ای به سنگ زد و آن را چند متر جلوتر پرت کرد: سلام … خوبی خانم؟!
گلی صندلی بیرون کشید و روی آن نشست. لبخندش را همچنان حفظ کرده بود: خوبم… تو چی؟!
وحید نگاهش را دورتادور زمین چرخاند و دست به کمر گفت: منم خوبم… سر زِمینم.
گلی دستش را کنار صورتش که دست کمی از خمیر ورآمده نداشت، گذاشت و مشتاق جواب داد: خوب؟!
وحید به خیابان خلوت نگاهی انداخت… بالا… پایین: جای خوبیه گلی… یه زِمین دوست متری که وسط دوتا آپارتمانه… محله ی خوبی ام هس… چند تا املاکم سر زدم… ارزش سرمایه گذاری رو داره.
گلی خوشحال شد واز این حس، چشمانش کمی تنگ گردید: خدا رو شکر.
وحید دستی به چانه اش کشید: تو میخوای با این زمین چکار کنی؟! آپارتمانش کنی یا ویلایی؟!
گلی درحالیکه صندلی دیگری بیرون می کشید و پاهای ورم کرده اش را روی آن می گذاشت، جواب داد: ویلایی نه… آپارتمان باشه.. که یه طبقه اش برای خودم باشه اگه لازم شد و بقیه رو بدم اجاره پولی دستم بیاد… این بهتر نیست؟!
ابروهای وحید در هم کشیده شده بود. نگاهش سخت و مهر سکوت بر لبانش. چیزی را که شنیده بود باور نداشت. گلی وقتی جوابی نشنید با تعجب گفت: وحید گوش میدی؟!
وحید لب فشرد . به طرف ماشین که چند متر آن طرفتر زیر درختی پارک کرده بود، به راه افتاد. اواخر تیرماه بود و هوا گرم. حرف گلی برایش سنگین بود. دستی کنار لبش کشید. گلی نگران پرسید: چی شد وحید؟! چرا حرف نمی زنی؟!
ایستاد. نفسش را پر حرص بیرون داد: دقت کردی به چیزی که گفتی!؟
مردمکهای گلی به طرفین حرکت کرد و ابروهایش به هم نزدیک شد: چی گفتم؟! گفتم آپارتمان باشه.
وحید سرش را رو به آسمان گرفت و چشم بست: نخیر… خانم فرمودن که یه طبقه اش واس خودشون هر وقت لازم شد… خوب قراره کی لازمت شه که بری تو اون خونه زندگی کنی؟! دقت کردی؟! زندگی کنی! یعنی تنهایی!
گلی لبانش را تو کشید و چشمانش را پایین انداخت. چه زود فکرش را خوانده بود! جوابی نداشت… موقع حرف زدن با این مرد باید دقت بیشتری می کرد.
وحید دستش را مشت کرده بود و انگشت شستش را روی لب پایینش می کوبید… از این که جوابی نمی داد می توانست حدس بزند چقدر دقیق به هدف زده است: قبلا هم بهت گفتم از سکوت خوشم نمیاد… جواب منو بده… منظورت از این حرف چی بود؟!
گلی با سری افکنده و قیافه ای نادم پچ پچ کرد: هیچی!
به راه افتاد. از عرض خیابان عبور کرد و طرف دیگر رفت : نشد دیگه… وقتی حرفی به زِبون میاد یعنی یه چیزی داره تو ذهنت وول میخوره… یعنی داری بهش فکر می کنی…
غرید: چی تو اون کله اته گلی که داری به تنهایی زندگی کردن فکر می کنی؟!
چه باید می گفت؟! می گفت باید به روزی هم فکر کند که کسی کنارش نباشد… مردی کنارش نباشد… خودش چتر خودش باشد… گاهی سرنوشت وسط خاله خاله بازی هایش با زندگی، لجش می گیرد و لگدی به همه ی داشته های زندگی آدم می زند و هر کسی را گوشه ای پرت می کند. آن وقت است که زندگی می ماند و یکی از آدم هایش با دلی غمباد گرفته… و گلی نمی دانست سرنوشت کِی با زندگی او سرقوز می افتد!
-من فقط به این فکر می کنم که تو آینده ممکنه هر اتفاقی بیفته و تو نباشی… یه درصد احتمال بده…
وحید میان حرفش آمد و قاطعانه گفت: احتمال نده.
گلی بعد از کمی مکث گفت: یعنی چی؟!
وحید دزدگیر ماشین را زد و داخل آن نشست و در را بست: یعنی همین… احتمال نده گلی…آدمیزاد وقتی واس چیزی احتمال در نظر می گیره تا تقی به توقی می خوره میره سر سراغ اون احتماله… تا یه کم زندگی بهش فشار میاره و سخت می گیره، همه چیو ول میکنه و میره می چِسبه به اون احتماله…
گلی دستش را روی میز گذاشت و نگاهش را به پرده کرم رنگ داد و مصرانه گفت: ولی تو فکر کن فقط یه درصد…
وحید کلافه شد… هر چه می گفت گلی باز حرف خودش را می زد… او از ماندنش می گفت و گلی از نبودنش.
-باز حرف خودتو زدی که… من فکر کردم ما قول و قرارمونو گذاشتیم.
سکوت گلی و اخم غلیظ وحید. وحید لب پایینش ا به دندان کشید: گذاشتیم دیگه؟!
گلی شکی در جوب دادن نداشت. نفسش را از بینی اش بیرون داد: گذاشتیم.
خیالش آرام گرفت و دست چپش را به زیر بغل برد. از همان فاصله می توانست آب جمع شده پشت سد لتیان را ببیند. نگاهش به آبی آرام: آها… پس این احتمال این وسط چکار می کنه؟! اینکه گوشه ی ذهن تو هنوز به نبود من فکر میکنه.
گلی انگشتان ورم کرده ی پایش را میان دستش گرفت و فشرد: هیشکی نمی دونه در آینده چه اتفاقی می افته.
-اتفاقو خود ما می سازیم گلی… هر اتفاق تو آینده برمی گرده به تصمیم حالامون… نتیجه ی چیزیه که تو سرمون وول میخوره… همین فکر تو باعث میشه اگه یه روز روترش کنم و یه دادی سرت بکشم، تو واس خودت چرتکه بندازی و بگی دیدی من این احتمالومی دادم… اونوقته که گیر میدی به اون یه درصده و نود و نه درصد باقی رو بی خیال می شی.
سکوت گلی و وحید… نگاه یکی به برجستگی دایره ای شکل که زندگی اش را به اینجا کشانده بود و نگاه دیگری به مردی تنها نشسته در قایق در حال پارو زدن در سد. زن و مردی که عشق شان در سخت ترین شرایط شکل گرفته بود و آن دو مصرانه تلاش در حفظ آن می کردند و برای پابرجا نگه داشتنش قرار جنگ و گاهی مصالحه با سرنوشت می گذاشتند… دنیای عجیبی بود… عجیب… و اگر کسی روش شطزنج بازی اش را نمی دانست با چند حرکت، کیش ومات آن می شد.
نگاه از مرد تنها گرفت: یه چیزیو می گم واس اولین بار و آخرین بار… کنار اسم من درصد نذار… اسم خودتو بذارو تموم… گلی یه لحظه حتی یه لحظه به نبود من تو زندگیت فکر نکن… شیرفهمی دیگه؟!
چطور می توانست دلش گرم بودن این مرد نشود؟! چطور می توانست به مردی که این گونه مقتدرانه حضورش را در آینده و زندگی او به رخ می کشید، جواب منفی بدهد.
تمام وجودش لبخند شد: بله.. صد در صد.
وحید دستی میان موهای تازه اصلاح شده اش کشید و با خنده گفت: آفرین… حالا کی همو ببینیم؟!
-چرا؟!
نگاهی دوباره به زمین انداخت: باس قولنامه بنویسیم.
گلی دستش را روی سینه اش گذاشت و با ذوقی وافر گفت: آخ جونم… حله؟!
وحید هم سری تکان داد و خندان جواب داد: حله خانم خانما.
بعد از خداحافظی گوشی را روی داشتبورد گذاشت و دو دستش را روی فرمان. پیشانی اش را روی دست هایش گذاشت. دلش می خواست دو میل بافتنی در دست می گرفت و شب و روزها را تند تند به هم می بافت و این چند ماه را زودتر تمام می کرد… ولی امان… امان از زمانی که روزگار بفهمد آدمیزادی برای کاری عجله دارد… کش می دهد.. کش می دهد… روز را می کند یک سال… شب را می کند یک عمر.
***
قاضی رو به بزرگمهر گفت: خوب، این جور که از ظواهر امر بر میاد، خانم تصمیمشون رو گرفتند و طلاق می خوان… حرف شما چیه؟!
بزرگمهر با افسوس جواب داد: من زنمو طلاق نمی دم… ایشون برمی گرده و با شرایط من می سازه… البته اگه پدرشون اجازه بدن.
و با سر به خسرو خان اشاره کرد. خسرو خان از جایش بلند شد و به طرف او چرخید و با طعنه گفت: رو دل نکنی یه وقت؟! مزه کرده بهت دوتا دوتا؟! بشین تا برگرده!
قاضی با دست به خسرو خان اشاره کرد و با تحکم گفت: بشین آقای محترم بشین… دفعه آخریه که بهتون اخطار می دم.
بلاخره خسروخان سکوت کرد. قاضی پرونده برگه هایی را که زین الدین جلویش گذاشته بود را پس و پیش می کرد. عینکی را که تا نوک بینی اش پایین آورده بود را بالا فرستاد و رو به جمع حاضر در اتاق گفت: خوب.. اینا هیچ کدوم دلیل محکمه پسندی برای طلاق خانم نیستن.
خسروخان عصبانی گفت: جناب قاضی دیگه چی از این بدتر که این آقا بدون اجازه ی دختر من یه زن دیگه گرفته… ده ساله دختر من ازش باردار نشده اونوقت یه زن دیگه یه شبه ازش حامله شده.
قاضی میانسال دست هایش را از آرنج روی میزش گذاشت و کمی به جلو خم شد و هشدار دهنده گفت: آقا اگه قرار شما حرف بزنید پس چرا وکیل اجیر کردید؟ اگه وکیل دارید پس چرا اجازه نمی دید حرف بزنه؟!
خسرو خان سرچرخاند و با تشر به مرد جوان کنار دستش غرید: دِ حرف بزن دیگه.
زین الدین با کنایه دستی تکان داد: والا اگه شما اجازه بدید منم حرف می زنم.
خسرو خان از حاضر جوابی اش چشم درشت کرد. زین الدین رو به قاضی گفت: درسته که صیغه کردن زن دیگه احتیاجی به رضایت زن اول نداره… ولی ابهاماتی تو این پرونده هست که تقدیمتون کردم… این آقا…
و با دست به بزرگمهری اشاره کرد که آرام چند صندلی آن طرفتر نشسته بود و پا از روی پا رد کرده بود.
-ده ساله که آزمایشات جورواجور دادن و معلوم شده که عقیم هستن.
نگاه بزرگمهر به موزائیک های خاکستری اتاق. رنگ روزهایش. نفسش را با آه بیرون داد. همه جا حرف از مشکل او بود. صدای وکیل را شنید که ادامه داد: حالا به موکل من گفتن که زنی دیگه ازشون باردار شده… در واقع این جور که از واقعیت امر برمیاد، ایشون دارن چیزی رو از همه ی ما پنهان می کنند… اگه قرار به باردای بود چرا تا حالا موکل بنده باردار نشدند؟! ده سال زمان کمی برای بارداری نیست و چطور با رابطه ای که باز ایشون.
دوباره به بزرگمهر اشاره کرد که با چشمان قهو های و سردش به ناهیدی خیره بود که از ابتدای جلسه نگاه از او می دزدید.
-اصرار دارن به ما اجباری بودنش رو ثابت کنند و خودشون رو سوپرمنی نشون بدن، طبق گفته ی خودشون فقط یکبار اون هم از سر اجبار صورت گرفته، تونستن زنی رو باردار کنند؟! بنده فکر می کنم ایشون قصد فریبکاری موکل منو دارن و اون بچه، از این آقا نیست.
بزرگمهر دستانش را مشت کرد و با صدای بلندی گفت: دهنتو ببند… حق نداری به بچه ی من برچسب بزنی… اون پسر مال منه… من.
ناهید و خسروخان هر دو به او نگاه می کردند. ناهید با غمی در چشمانش و خسرو خان با لبی که از ذوق چاک خورده بود: چیه؟! می سوزه؟! عیب نداره این تازه اولشه… گفتم که می کشمت پایین.
اشک از چشم ناهید چکید و بزرگمهر دید. سری از تاسف تکان داد. دیگر نمی دانست ناهید تا کی قرار است او را به پدرش بفروشد؟! کم کم داشت از این بازی خسته می شد!
قاضی بلند و محکم گفت: کسی اینجا صداشو بالا نمی بره.
و از بزرگمهر پرسید: شما از بچه آزمایش ژنتیک گرفتید؟
بزرگمهر سری به نشانه ی نفی به طرفین تکان داد: نه چون لازم نمی بینم… اون بچه، بچه ی منه.. شکی ندارم.
قاضی برگه های جلوی رویش را دسته کرد و لبه ی آنها را چند بار روی میز کوبید تا مرتب شوند: چون جنین تقریبا هشت ماهه است و تو این سن گرفتن نمونه ژنتیک خطرناک… پس اولین حکمی که می دم اینه که خوانده یک بار دیگه به پزشک قانونی رفته و آزمایش ناباروری بدن… ختم دادگاه رو اعلام می کنم تا جواب آزمایش آماده شه.
خسروخان و ناهید از جایشان بلند شدند. خسروخان قدمی جلو گذاشت و جلوی بزرگمهر ایستاد. با ابروی بالا رفته به بزرگمهر نگاه کرد و با لبی خندان گفت: نه خوشم اومد… بری این آزمایشو بدی و معلوم شه هنوز عقیمی.. اون وقت دوست دارم بودنم پدر اون بچه کیه…اون وقته که می فهمی چی..
دو دستش را از هم باز کرد و دایره ای ساخت و انگشتان یکی را در کف دیگری کوبید: کلاهی به این گشادی رفته سرت.
بزرگمهر جوابی نداشت. نگاهش را از پدر گرفت و به دختر داد که چشمانش را از او گرفته بود. سنگینی نگاه بزرگمهر را که حس کرد، سر برگرداند و نگاه خیسش را به او دوخت. لب زد: متاسفم.
و به دنبال پدرش به راه افتاد. او ماند و آزمایشی دیگر… او ماند و نقش ناهید گریان در پس ذهنش… راهش را کج کرد و از اتاق خارج شد.
کنار ماشین، خسرو خان به زین الدین گفت: با این چیزایی که تو رو کردی، نمیشه طلاق گرفت که… پول یامفت دارم بهت می دم؟!
زین الدین زانویش را بالا آورد و کیفش را روی آن گذاشت. برگه های در دستش را داخل کیف عسلی رنگش فرو کرد و گفت: فرصت بیشتر می خوام خسرو خان… دلیل محکمه پسندی که بشه طلاق گرفت نداریم… ولی اگه حتما می خواین طلاق ناهید خانم رو بگیرید، یه راه وجود داره.
خسرو خان نگاهی به ناهید رنگ پریده انداخت و گفت: چه راهی؟!
زین الدین کمی من من کرد: خوب می دونم جوابتون چیه ولی اینم یه راهه… طلاق خُلع… خوب… یه قسمت از مالتونو به دومادتون می بخشید، اون وقت می تونید طلاق دخترتونو بگیرید.
خسرو خان سرچرخاند… سرچرخاند و با غیض در چشمان زین الدین خیره شد: یعنی خاک تو سرت با این پیشنهادت… بگرد یه آتو از این نره خر پیدا کن که راضی به طلاق شه.
دزدگیر ماشین را زد و در را باز کرد که صدای ضعیف ناهید مانع از نشستنش شد: بابا من باید یه حرف خیلی مهمی رو بهتون بزنم که تا به حال نگفتم.
خسرو خان برگشت و لبان لرزان و اشک حلقه زده در چشمان دخترش را دید و فهمید خبرهای خوبی در کار نیست.
***
روی صندلی های سرد راهروهای پزشک قانونی نشسته بود و سرش میان دستانش. کنارش یک قوطی گذاشته بود و آه پشت آه بیرون می فرستاد و کمی از دردش تسلا نمی یافت. از این آزمایش متنفر بود. از اینکه کارش به جایی رسیده بود که باید در پرشک قانونی آزمایش بدهد، حس گندی وجودش را فرا گرفته بود. دلش کیسه بوکسی می خواست و مشت های پی در پی و نعره زدن… دلش کسی را می خواست تا از همه ی دردهایش بگوید. از زنش. از زنی که رهایش کرده بود و به گفتن متاسفم رضایت داده بود. زنی که ده سال به خاطر نقصش به همه ی خواسته هایش تن داده بود تا ترکش نکند. سرش را جلوی پدر زنش خم کرده بود تا ناهید هوای طلاق به سرش نزند. این روزها که کنار گلی آرامش را تجربه می کرد، سوالی در ذهنش جولان می داد که چطور وقتی عاشق زنش می باشد، دلش جای دیگری آرام می گیرد؟! دستانش را پایین آورد و انگشتانش را در هم قفل کرد. سرش پایین و نگاهش خفته در غم… ناهید… ناهید… ناهید… خسته از این همه جنگیدن برای داشتنش… خسته از ده سال سرکوفت شنیدن برای داشتنش… داشتن ناهید این همه می ارزید؟! می ارزید تحمل ده سال خفت برای زنی که به راحتی رهایش کرد؟! با ناهید عشق را تجربه کرده بود و دیگر؟! این میان فقط عشق بود و عشق… و دیگر هیچ! همیشه او بود که سرویس می داد… سرش همیشه کج بود… عشق بود یا دِین؟! عشق بود یا ترس؟! قطعا داشت دیوانه می شد! نمی دانست چرا دارد این سوال ها را از خودش می پرسد؟! ولی… ولی این روزها به این می اندیشید ناهید را دوست داشت یا چون با عقیمی اش کنار آمده بود، او را می خواست؟!
پوفی کشید از جایش بلند شد و قوطی لعنتی را برداشت. سلانه سلانه به طرف دستشویی رفت. گلی هم این چند وقت فقط از رفتن گفته بود… ناهید ترکش کرده بود… گلی به فکر تمام شدن صیغه و رفتن با آن مرد بود … و او بود و پسری که هنوز به دنیا نیامده بود… پوزخندی زد… زندگی همیشه برای او جفتک انداخته بود… می ترسید از روزی که او بماند و پسرش… نه ناهیدی باشد نه گلی…
در را باز کرد و وارد دستشویی شد… کاش می توانست در همان دستشویی دست در گلویش کند و زندگی نکبت بارش را بالا بیاورد و خلاص.
***
شش صبح بود و او هنوز داروهای بخش را نداده بود. تا یک ساعت دیگر تمام دانشجویان پزشکی وارد بخش می شدند و همهمه کل بخش را فرا می گرفت. ترالی دارو را بیرون آورد. پاهایش درد می کرد. باید دمپایی می پوشید، دیگر با آن ورم در کفش جا نمی شدند. کمی دولا شد و دست به کمر گرفت. آخی گفت و با مشت آن را ماساژ داد. هنوز کمرش را صاف نکرده بود که دستی ترالی را به جلو هل داد. سرش را چرخاند و میلاد را با چهره ای خندان دید. او هم لبخند زد.
-بریم آجی؟!
گلی ایستاد: کاراتو کردی؟!
میلاد آره ای گفت و به همراه گلی اتاق به اتاق داروها را دادند. نصف بخش را که پوشش دادند و از اتاقی بیرون آمدند، چشمشان به بیمار تخت بیست افتاد که وسط راهرو ایستاده بود و خون از دستش می چکید.
گلی نالید: وای نه… تا حالا چهار بار رگشو کشیده… پوست منو کنده این امشب… به هیچ صراطی مستقیم نیست.
نگاهی به میلاد انداخت و گفت: تو برو بقیه ی داروها رو بده تا من برم به این برسم.
به سمت پیرمرد آژیته( بیقرار) رفت و دستش را گرفت به طرف اتاقش برد.: آخه پدر من چرا رگتو می کشی؟! داری داروی فشار می گیری… فشار خونت بالاست… رحمت به من بیچاره نمیاد به خودت رحم کن.
خون از انگشتان مرد می چکید. رو به گلی با عصبانیت گفت: بگو اصغر بیاد.
این بار هزارم بود که از اول شیفت سراغ اصغری را می گرفت که او را در بخش بستری کرده بود و رها. گلی او را لبه ی تخت نشاند: باشه بهش می گم بیاد… بذار هوا روشن شه.
پیرمرد زیادی درشت بود و با وضعیتی که گلی داشت قادر نبود کمکش کند تا پاهای آویزانش را روی تخت بگذارد. در حالیکه پنبه الکلی روی جای آنژیوکتش می گذاشت گفت: پاهاتو بکش بالا تا نیفتی.
پیرمرد کمی پاهایش را جمع کرد و دراز کشید: سارا کجاست؟!
گلی خسته از کار بی وقفه، بی حوصله جواب داد: نمی دونم باباجان… حتما پیش اصغرِ.
رگی دیگر گرفت و سرمی را که داخلش دارو بود به آن وصل کرد. همین که ایستاد، پیرمرد با غرشی گفت: تو یه دروغگویی… اصغر نمیاد… سارا مرده.
و لبانش را جمع کرد و آب دهانش را روی مقنعه گلی پاشید. گلی دستش را مشت کرد. لب گزید. قلبش شکست. از این صحنه ها آنقدر دیده بود که باید برایش عادی باشد و او دیگر آن آدم همیشگی نبود. عادی نبود. یک زن باردار بود که زندگی به او به اندازه ی کافی سخت می گرفت. روی دوش هایش آنقدر آجر آجر نگاه کثیف و طعنه ی رفیق چیده شده بود که کمرش خم شود. گلویش باد کرد. چشمانش قرمز شد. عقب رفت و با چند قدم از اتاق خارج شد. رفت و پشت استیشن نشست. سرش را میان دستانش گرفت. میلاد با ترالی وارد استیشن شد: آجی من داروها رو دادم بیا یه چک کن بخشو که مشکلی نباشه… منم برم بقیه رو بیدار کنم.
وقتی گلی جوابی نداد، ترالی را همانجا رها کرد و کنارش ایستاد. با نگرانی پرسید: آجی… چیزی شده؟! بیمار اذیتت کرده؟!
گلی بدون اینکه سرش را بالا بگیرد جواب داد: برو دستاشو ببند و بد ساید( نرده کنار تخت) رو بده بالا تا دوباره کار دستمون نداده.
میلاد به همکاری نگاه کرد که باری سنگینی را به دوش می کشید و این چند ماه شاهد دست و پنجه نرم کردنش با مشکلات زیادی بود. به سمت اتاق دارو رفت و در همان حین گفت: اتاقارو چک نمی کنی؟! صدای سمیعی درنیاد؟!
گلی دستش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستش: دراد… خیلی وقتا من گندکاریای بچه های صبح کارو جمع می کنم یه بارم اونا بخش منو جمع کنن.
میلاد با باندی در دستش از اتاق خارج شد که دوبار پیرمرد با خونی که روی ساعدش راه گرفته بود وارد راهرو شد و بلند گفت: اصغرو بگید بیاد.
آه از نهاد گلی و میلاد بلند شد. پسرش او را در بخش بستری کرده بود و به امان خدا رها… شاید هم وقتی گلی و میلاد در حال کلنجار رفتن با او بودند، اصغرِ عزیز خواب شیرین دم صبحش را می دید و آب دهانش روی ملحفه سپید بالش می چکید.
همه در بخش بودند و گلی اتاق به اتاق، بیماران را به سمیعی تحویل می داد. وقتی کارشان تمام شد. به سمت دستشویی رفت و دستانش را شست. وارد استیشن که شد، آقای پور مقدم که روی صندلی لم داده بود و دستش را روی لبه ی صندلی های ردیف شده گذاشته بود با صدایی که استهزا در آن موج می زد گلی را مورد خطاب قرار داد: رضایی رفتی زن صیغه ای شدی؟!
پاهای گلی به زمین چسبید. نگاهش به کف. چرا این مرد دست از سرش برنمی داشت؟! امروز روز جنگیدنش نبود… امروز تصمیم داشت در برابر سلاخی آبرویش بغض کند… بیچاره آبرویش امروز حامی مانند گلی را نداشت… هر کس از راه می رسید تیغ می کشید به آن با لبخندی بر لب و تمسخری در لحن… قدمی برداشت که همکارش با صدای تو دماغی اش ادامه داد: من که ندیدمش… ولی بچه ها میگن بد تیکه ای هم نیست.
دستانش را مشت کرد و دندان سایید. دیگر نای جنگیدن نداشت. امروز روزه سکوت گرفته بود.. نمی توانست راه برود و به همه توضیح بدهد… با همه بجنگد… او هم آدم بود، از جنس گوشت و پوست و استخوان… فولاد هم بود تا حالا خم شده بود.
ظاهرا نیش مرد تمامی نداشت: حالا چقدر کندی ازش؟! حامله هم که شدی… یه چیزی بگیر که بیارزه.
قلب گلی شرحه شرحه… روحش نالان از قضاوت آدمیان. راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت. هنوز نیمه راه نرسیده بود که بازویش کشیده شد. سر برگرداند. شعبانی را دید. حرفی برای گفتن نداشت. فقط نگاهش کرد. شعبانی به دو طرف بخش نگاهی انداخت و تن صدایش را پایین تنظیم کرد و سرش را نزدیک گوش گلی آورد: من نمی دونم کِی صیغه ات تموم میشه… بد کاری کردی رفتی زن صیغه ای یه مرد زن دار شدی.
ابروهای گلی در هم رفت و با چهره ای وحشتناک به او خیره شد. منیژه از کنار آنها رد شد و به هر دو نگاه کرد، نگاه سردی که بعد از آبروریزی که خسروخان در بخش راه انداخته بود، سهم دوستی گلی از منیژه شده بود. یک طرف بینی اش را با نخوت به طرف بالا جمع کرد و به طرف اتاق استراحت رفت.
شعبانی نگاه از منیژه گرفت و دوباره به گلی گفت: اخم نکن که خودت می دونی بد کاری کردی… به خودم می گفتی برات کسی رو جور می کردم که دردسر نداشته باشه… حالا هم دیر نشده.. صیغه ات تموم شد و بچه ارو دادی به باباش… یه پسر مجرد می شناسم که شش ماهه صیغه میکنه… مهریه اشم بد نیست.. خوبیش اینه که بلده یه جور باهات باشه که شکمت بالا نیاد و دیگه سرخری هم مثل پدرزنه نداری… ها؟! چطوره؟!
باید به این زن که همه چیز را آنچه میدید، می پنداشت، چی می گفت؟!
لب زد: عوضی تر از خودت خودتی.
شعبانی پورخندی زد و بازوی گلی را رها کرد. صدایش را بالا برد و گفت: عوضی تر از تو هم پیدا میشه که رفتی با یه مرد زن دار؟! حیارو خوردی و شرمو قی کردی.
چند نفر در بخش به طرف آن دو چرخیدند و آنها را نگاه کردند. جواب دادن بیشتر برابر بود با آبروریزی بیشتر. بی حرفی به اتاق رفت. منیژه لباسش راعوض کرده بود و در کمدش را قفل می کرد. گلی لبه ی تخت نشست و رو به او گفت: از حرف پور مقدم دلم می سوزه، رفتار و پیشنهاد شعبانی آتیشم می زنه… همه رو می تونم تحمل کنم… ولی رفتار تو رو نه… وقتی اون اتفاق افتاد و من حامله شدم، رفتم دست به دامن بزرگمهر شدم که آبرومو بخره… داداش زد تو گوشم که خریت کردی باید بچه ارو مینداختی… دیدم راست میگه ولی دیر شده بود و بزرگمهر دربه در دنبالم بود که بچه اشو نگه دارم… اوایل از این بچه متنفر بودم ولی هر چی که می گذره می بینم این بچه داره خیلی چیزا بهم یاد میده… این بچه به من یاد داد که آدما نقاب دارن… یه صورتک خندان رو صورتشونه… وقتی میوفتی تو یه باتلاق، وقتی مثل خر تو گل گیر می کنی و نه راه پس داری نه راه پیش، اون وقت همه ی دورو بریات صورتکاشونو برمی دارن… دیگه کسی خندون نیست.. یکی داره با نفرت نگات میکنه مثل تو.. یکی با پوزخند مثل پورمقدم… یکی تیکه بارت میکنه مثل شعبانی… این بچه با خودش هزار و یه درد برام آورد ولی به خاطر این چیزی که یادم داد ازش ممنونم… ممنونم که چهره ی بهترین دوستمو نشونم داد… نشونم داد دوستیش پشیزی نمی ارزه… بهم یاد داد احمق نباشم… یاد داد از آدما متنفر شم… تو این جریان اگه از یکی متنفر شده باشم اون تویی.. اووف به دوستیت … اووف.
منیژه دسته ی کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد و با ناراحتی گفت: تو بی آبروبازی درآوردی حالا من نفرت انگیز شدم؟! خوبه والا!
گلی دست به تخت گرفت و از جایش بلند شد. کلید را از جیب مانتوی سورمه ایش درآورد و وارد قفل کرد: برو منیژه … برو خونه و پتوتو بکش روتو راحت بخواب… راحت… امروز نوبتِ منه که حساب پس بدم به مردم… یه روز هم نوبت شما می رسه که حساب پس بدین.
منیژه عصبانی اتاق را ترک کرد. گوشی گلی تکانی خورد. نگاهی به صفحه اش انداخت و پیام را باز کرد: سر خیابون حسینی منتظرتم… صبحونه هم نخور خانمی.
بغض کرد. شاید بتواند با حرف زدن برای وحید کمی آرامش از دست رفته اش را باز یابد. قرار بود همدیگر را ببینند و قولنامه امضا کنند.
***
ماشین را از دور دید. دیگر نمی توانست مانند قبل تند و فرز راه برود. به آرامی به طرف ماشین رفت و در را باز کرد و نشست. بی آنکه نگاهی به وحید کند سلامی داد.
وحید که او را از آینه دیده بود به طرفش چرخید و گفت: سلام… خسته نباشی که ظاهرا هستی.
گلی کمربند را از بالای شکمش رد کرد و بست: ممنونم.
ابروی راست وحید بالا رفت و با چشمانی تنگ پرسید: چیزی شده؟!
گلی از پنجره بیرون را نگاه کرد. مردمی که در صف نانوایی ایستاده بودند… سه مرد و یک زن و پسری نوجوان در آخر صف. مردی دیگر در حال تکاندن سنگ های چسبیده پشت نان بود.
-با شما بودم عزیز من؟!
گلی لبانش را جلو فرستاد: فقط برو وحید… فقط برو.
این صدای پر بغض چیزی نبود که بتواند راحت از آن بگذرد. دستش را روی فرمان گذاشت و با چهره ای در هم رفته رو به گلی گفت: این ماشین روشن نمیشه تا به من نیگا کنی.
گلی سرش را چرخاند و نگاه غمزده اش دست دراز کرد و قلب وحید را فشرد. آن نگاه مغموم چنان داغی بر لب و دل وحید گذاشت که برگشت و سوئیچ را چرخاند و به راه افتاد.
خیابان پشت خیابان، مردم پشت مردم در حال عبور یا شاید آنها بودند که از کنارشان رد می شدند.
این بار گلی بود که از مرد متفکر کنارش پرسید: داریم کجا می ریم؟!
انگشت اشاره اش روی لب… نگاهش به روبرو و خطی عمیق میان ابروهایش. نگاهی به گلی نینداخت: جایی رو می شناسم که حلیمش عالیه… می ریم صبحونه بخوریمو حرف بزنیم.
گلی جوابی نداشت. به این با هم بودن بعد از روزهای سخت نیاز داشت. نیاز داشت تا این مرد با بودنش به او نیرویی بدهد، توانش را مضاعف کند تا به راهش ادامه دهد. بودن او مانند ضمادی بود روی زخم زبان مردم… مانند شرابی سکر آور که با نوشیدنش شاید برای ساعتی خودش و مصیبت هایش را به دست فراموشی بسپارد.
وحید ماشین را کناری پارک کرد و آرام گفت: پیاده شو.
گلی، خسته و گیج خواب، به سختی از ماشین پیاده شد. وحید دلش می خواست زیر بغلش را بگیرد و کمکش کند ولی افسوس. کنار در کبابی ایستاد تا گلی به او رسید. گلی دست به چهارچوب گرفت و وارد شد. چند میز و صندلی در مغازه کوچک دید. گوشه ترین را انتخاب کرد و خودش را به صندلی سرد سپرد. وحید به سمت پیشخوان رفت و از گلی پرسید: من حلیمو با شیره و کنجد دوس دارم ، تو چجور میخوری؟!
گلی نگاهش کرد: منم همونجوری میخورم.
وحید نگاهش کرد و گلی نگاه دزدید. به دو نمکدان استیل روی میز خیره بود که دو ظرف روی میز قرار گرفت. وحید صندلی کناری را بیرون کشید و ظرفی را جلوی او گذاشت و گفت: داغه… موقع خوردن مراقب باش.
گلی قاشق را برداشت و گوشه ظرف فرو کرد. اندکی از حلیمِ تزئین شده با کنجد و شیره ی قهوه ای در دهانش گذاشت. قاشقی دیگر.
دست مشت شده ی وحید روی میز و نگاهش به گلی. کاسه ی حلیمش دست نخورده روی میز.
-اون چیزیو که با هر قاشقت داری می فرستی پایین، باس بگی تا منفجرت نکرده.
گلی سرش را بیشتر پایین انداخت و تند تند پلک زد تا اشکش پس برود ولی قطرات شبنمش راه به بیرون یافت و روی گونه اش جاری شد.
وحید پلک بست و باز کرد. صندلی را کمی جلوتر کشید و با صدایی مهربان گفت: حرف بزن عزیز من… حرف بزن… بگو چی اذیتت کرده؟!
بلاخره نگاه گلی از قهوه ای های داخل ظرف دل کند و خود را به سیاه چشمان وحید داد: حرف مردم… همکارا.
وحید حرفی به میان نیاورد و منتظرماند.
اشک گلی می چکید و لبانش می لرزید: من مقصرم وحید؟! من خواستم اون بلا سرم بیاد؟! اگه خودمو دوباره نمی ساختمو الآن تو یه بیمارستان روانی بستری بودم… همین آدما که امروز زخمم می زنن با یه دست گل و نگاه غمگین میومدن عیادتم… ولی من خودمو ساختم… بلند شدم… به خاطر دل یه مرد بچه اشو نگه داشتم… حالا من به فکر ثوابش نیستم ولی بد دارن منو کباب می کنن… اگه نمی پرسن چرا حداقل راحتم بذارن… کاری به کارم نداشته باشن… من بد… بی آبرو… اونا چرا نیش می زنن؟! اصلا من خریت کردم بچه ارو نگه داشتم… اشتباه کردم می دونم… ولی ندونسته حکمم میدن… مردم دارن با حرفاشون منو سنگسار می کنن.
اخم های وحید در هم رفت و انگشتش را بالا آورد و جلوی لبش گرفت و گفت: هیس… ادامه نده… اگه اونا ازت بپرسن چی شده تو کل قصه اتو میگی؟!
گلی با لبهای بسته نگاهش کرد.
وحید مصرانه پرسید: میگی یا نه؟!
گلی در حالیکه سرش را به طرفین تکان می داد، گفت: به همه نه… شاید به دوستم بگم ولی به بقیه نه.
وحید دو ابرویش را بالا فرستاد: آها… مسئله همین جاس… خود من یکی از اونا… تا نگفتی هر فکر ناجوری تو ذهنم جولون می داد… یه بار بهت گفتم باس پوست کلفت کنی تو این ماجرا… به چشم همه تو این اتفاق تو گناهکاری… واس خاطر این دارن چوبت میزنن..
انگشت کنار شقیقه اش گذاشت و گفت: تو فکر اونا تو مقصری… اینارو تو بهتر از من می دونی… حرفم تلخه ولی گلی جان هر اتفاقی تا آخر عمرت بیفته، هر زخم زِبونی بشنفی، هر بار که زِمین بخوری نتیجه ی تصمیم خودته…
قطره اشک آویزان از مژه اش تاب نیاورد و افتاد. وحید از جایش بلند شد و از میز کناری جعبه دستمال کاغذی را برداشت و جلوی او گذاشت. لرزش شانه های گلی بی امان.. چانه اش چسبیده به سینه اش. شانه هایش افتاده. او یک زن بیست و هفت ساله بود و باردار. کاسه تحملش لبریز از نامردی بود. صورتش را با دست پوشاند و بی صدا گریست. وحید دست به سینه شد. نه می توانست در آغوشش بکشد، نه دست نوازشی به سرش. چهره اش از غصه ی عزیزش در هم رفته بود. نگاه از گلی گرفت و به زمینی سنگین از نامردی مردمانش داد. تنها کاری که می توانست برایش بکند، همراهیش در سکوت بود. لب به دندان کشید و سینه اش را مامن درد کرد. عشقش یه جای اینکه با او هم آغوش باشد ، هم آغوش نیش مردم بود. گلی گریست و وحید آه کشید. گلی اشک ریخت و وحید با سکوتش آرامش می کرد. گلی دست از صورتش که برداشت وحید دستمالی بیرون کشید و جلوی صورتش گرفت.
گلی آن را گرفت و اشک هایش را پاک کرد.
-الان خوبی؟!
گلی از گریه سکسکه ای کرد و گفت: اوهوم.
وحید لبخند کوچکی زد: آرومی؟!
گلی سرش را به طرف پایین تکون داد: اوهوم.
وحید زبانش را روی لبش کشید: میدونی از اهوم گفتن خوشم نمیاد، پشت هم می گی؟!
گلی لبخندی زد: اوهوم.
وحید خوشحال از حال بهتر گلی گفت: خوبه.. خوبه که بهتری… ولی یه چیز از من بشنو.
گلی با چشمان نمناک و سرخش به او نگریست.
-در افتادن با همکارات کار تو نی… دو راه بیشتر نداری… یا از اون بیمارستان بیا بیرون و بشین خونه تا بچه به دنیا بیاد یا از اون مرد بخواه بیاد و ازت جلوی همه دفاع کنه تا دهن همه بسته شه. تو اگه دهن به دهن این جماعت بدی، فقط حرمتای بیشتری از بین میره.. این یه قلمو باس بسپری به اون که وظیفه اشه ازت دفاع کنه.
گلی بینی اش را با دستمال پاک کرد و سر به دیوار چسباند: نمی تونم.
-کدومشو.
گلی پلک های خسته اش را روی هم گذاشت و دنیایش در تاریکی فرو رفت. دلش خوابیدنی پر از آرامش می خواست: هر دو شونو.
وحید به زنی خسته نگریست که اگر به حرف زن ادامه نمی داد، با سری تکیه داده به کاشی های زرد به خواب فرو می رفت: چراشو بگو.
گلی لای پلک های خسته اش را باز کرد و خمیازه ای کشید: اگه از بیمارستان درام همه فکر می کنن دارم فرار می کنم … با درومدن روی فکر خراب اونا مهر تصدیق زدم… فعلا با پوست کلفتی میرم ومیام تا یه کم وضع بهتر شه… به بزرگمهرم نمی تونم بگم که درگیر دادگاه و طلاق بازی با زنشه… زیاد رو به راه نیست.
اسم طلاق رعشه ای بر تن وحید انداخت و ناقوس خطر برایش نواخته شد. گوش هایش را بیشتر تیز کرد: دار طلاق می گیرن؟!
گلی نفس عمیقی کشید که در انتهای آن به سکسکه ای ناشی از گریه ختم شد: بزرگمهر میگه طلاق نمی دم ولی پدر زنش با وکیلش خیلی پیگیرن.
چشم های وحید از گلی دل کند و قدم زنان به حرکت درآمد و به سمت ویترین کبابی رفت.. ویترینی پر از کباب کوبیده و گوجه های به سیخ کشیده شده که روی هم قرار گرفته بودند… درست ماند دل او که به سیخ ترس و بیم کشیده شده بود… خبر نگران کننده ای بود… اگر آن دو از هم جدا شوند، آن مرد شاید دل از مادر بچه اش نکند…آن وقت او می مانند و قماری که باخته بود… او می ماند و قلبی یتیم از داشتن گلی.
با صدای گلی سر بالا گرفت. گلی قاشقی حلیم در دهانش گذاشت: قولنامه چی شد؟!
وحید با چانه به بیرون اشاره کرد: تو ماشینه… میارم امضا کنی… ولی قبلش باس حرف بزنیم در مورد شرایط خونه.
گلی لبخند کم جانی زد و قاشقی دیگر در دهانش گذاشت: می شنفم.
وحید خندان دستی به چانه اش کشید و از شیطنت گلی سری تکان داد: زمین دقیقا دویست و چهل متره… با توجه به عرض خیابونو محلش… جواز ساخت پنج طبقه رو میدن… حالا می مونه ساخت طبقات… میشه طبقه آخرو حدودا صد و چهل متر بسازیم ولی باقی طبقاتو دو واحد کوچیکتر… یا پنج طبقه ی تک واحدی … تو چی میگی؟!
گلی لبهایش را جلو فرستاد و چشمانش را کوچک کرد. کمی که گذشت جواب داد: اوسا تویی… هر جور بهتره اون کارو کن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا