رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 2

0
(0)

ابرو های دکتر در هم گره خورد، رضایی داشت معادله مطرح می کرد؟!
-حرفتو بزن رک و راست.
قلب گلی در گلویش می زد. نگاهش را دزدید:
-راسته که عقیمه؟!
دکتر از این سوال صریح و بی پرده یکه خورد. چطور یک پرستار که همکار او در این بخش بود می توانست از خصوصی ترین مسائل دوستش آگاه باشد جز اینکه رابطه ای فراتر از آنچه او فکر می کرد، بین آنها باشد.
با این نتیجه چین بین ابروهایش بیشتر شد. مستقیم به گلی زل زد و حرص در صدایش موج می زد: تا کجا پیش رفتی رضایی؟! گندکاری به تو نمی یومد. یا من در موردت اشتباه کردم؟! ها؟!
دستان کوچک گلی مشت شد. کثیف بودن کار او نبود و اولین نفر این انگ را بر پیشانیش چسباند: سهم او از این معجزه.
قلبش از سوزش نعره زد. بغضش را در دم خفه کرد. از ضعیف بودن متنفر بود آن هم جلوی آدم کخ ندانسته قضاوتش می کرد. ندانسته مهر به پیشانی اش می چسباند.
دندان هایش را بر هم سایید: هست یا نه؟
دکتر از جایش بلند شد. تحمل لجن بودن دختری که به پاکی اش قسم می خورد را نداشت. روپوشش از پشت کشیده شد. سر برگرداند.
رضایی نالید: هست یا نه؟ جوابتون می تونه باعث شه پام تو کفش دوستتون نره؟ فقط تو رو به علی راستشو بگین.
اگر جوابش دخترک را از بزرگمهر دور می کرد، برای آخرین بار حاضر بود به او در مورد دوستش چیزی بگوید. لب گشود و گفت: آره.
دستان گلی شل شد و کنار بدنش آویزان گردید. دنیا با همه ی بزرگی اش بر سر او آوار شد، کمرش تا شد. خودکار به دست گرفت و خود را مشغول کرد.
دکتر نگاهی به حال زارش انداخت، سری از سر تاسف تکان داد و راه خروج را در پیش گرفت.
صدای خنده ی میلاد و ایوب به گوش رسید. گلی سرش را بیشتر در پرونده فرو برد. از همان دم استیشن میلاد با خنده گفت: آجی نمیدونی ایوب خنگ به فروشنده چی گفت!
ایوب هم با خنده گفت: من یه جمله گفتم تو ده دقیقه است داری بهش می خندی.
میلاد جای دکتر نشست و چیزهایی را که خریده بود روی میز گذاشت: به فروشنده میگه آقا چیپس ماست موسیر بده. مرد هم میگه مگه داریم؟ ایوب خنگ هم می گه آره اوناها. من ترکیدم و گفتم آقا چیپس سرکه ای بده با ماست موسیر این رفیقمون یه کم قاطی کرده.
و دوباره خندید.
گلی لبخندی زد: این ِکی قاطی نداره؟! اونو به من بگو.
ایوب با اعتراض گفت: من قاطی دارم؟ خیلی نامردید. راستی خانم رضایی تو حراج پالتو خریدم دویست و بیست تومن. حالا پشیمون شدم میخوام بفروشمش، کسی رو میشناسی بخره؟
گلی ابرویی بالا کشید، نگاهی به سرتاپای او انداخت: با این هیکل هرکولی که تو داری، نه، کسی رو نمیشناسم پالتوت بهش بخوره. حالا چرا میخوای بفروشیش؟
ایوب که با چیپس مشغول بود، جواب داد: نمیدونم چرا اون موقع خریدمش، آخه منو چه به این خرجا! یه بهیارم که دم عید باید خرج خانواده اشو بده. پولشو به یه زخمی می زنم.
گلی آهی کشید. پسرک کُرد نان آور خانواده اش بود که حالا باید از خودش و خواسته هایش می زد تا پدر و مادر پیر و سه برادرش را در شهرشان تامین کند.
گلی از جایش بلند شد، پاکت نیم خورده ی چیپس را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت. رو به پسرها کرد: میرم یه سر تو اتاقا، سهم منو منیژه هم بذارید.
اتاق به اتاق رفت و احوالپرسی کرد، اگر مشکلی هم بود، با روی خوش رفع کرد. به اتاق پانزده که رسید، مانند همیشه با انگشت چند ضربه به در زد و قدمی داخل گذاشت. بلافاصله پاهایش نافرمانی کردند و مانع از پیشروی گلی به داخل شدند. فک گلی آرام آرام پایین آمد و تا انتها باز شد. چشمانش خیره به صحنه ی روبرو بود. چند بار پلک زد و پلک زد ولی صحنه محو نمی شد. وقتی چشمان خیره ی زن و مرد را دید، قدمی عقب گذاشت، با دست به آنها اشاره ای کرد و گفت: معذرت میخوام. به کارتون برسید!
در را آرام بست. همچنان پشت در ایستاده بود، خیره به در. دستانش به سمت گونه هایش رفت. آرام ضربه ای به آنها نواخت. یک بار. دو بار. سه بار.
لبانش کش آمد. سریع آنها را جمع کرد ولی در آن لحظه لبهایش از او کسب اجازه نمی کردند، آنها اختیار از کف داده بودند. دوباره لبانش کش آمد و لبخند به چشمانش رسید.
زمزمه کرد: خاک تو سرت کنم گلی. به کارتون برسید چی بود گفتی؟ یادم باشه بگم دیگه شوهری رو به عنوان همراه مریض نذارن.
چاک دهانش به گوش هایش رسید. قدمی عقب گذاشت و خیلی سریع به استیشن برگشت.
منیژه آنجا نشسته بود و کمک گلی پرونده ها را می نوشت. همین که صورت شکفته ی او را دید، لبخندی هم بر لبان او نقش بست و گفت: چی شده گلی؟!
سر پسرها به طرف او چرخید.
دستان گلی روی دهانش رفت و با شگفتی گفت: وای منیژه!
منیژه با اشتیاق و ابروهای بالا رفته پرسید: چی شده گلی؟!بگو دیگه.
گلی خنده ی ریزی کرد و دم گوش او زمزمه کرد: تخت سی و دو و همراهش داشتند کارای خاک بر سری می کردند.
و باز خندید. چشم های درشت و عسلی منیژه گرد شد و ناباورانه گفت: نه! اینجا؟!
گلی نگاهی به پسرها کرد که از کنجکاوی دهانشان باز مانده بود و به آن دو خیره بودند. سری به نشانه ی تایید تکان داد و به خاطر پسرها موضوع را ادامه نداد.
میلاد که متوجه شد در شنیدن این جریان هیجانی سهمی ندارد، بلند شد. همین که خواست از استیشن خارج شود، گلی عجولانه پرسید: کجا؟!
میلاد با تعجب جواب داد: اتاق.
-کدوم اتاق؟
-آجی حالت خوبه؟! اتاق استراحت. کار دارم.
گلی دستش را تکانی داد و گفت: برو. ولی فقط اتاق خودتون بالاتر نمیری. اصلا کسی قسمت خانمها نمیره تا وقتی که من بگم. بالاتر ممنوع. فهمیدید؟! با تو هم هستم ایوب.
منیژه نخودی خندید، که باعث شد گوشه لب او هم کمی بالا برود. پسرها نگاهی به هم انداختند. چشم هایشان برقی زد و لبخندی بر لبانش آمد.
***
مامان با قهر از اتاق آقا خارج شد و به آشپزخانه رفت. گلی به دنبال او روانه شد. از بیمارستان به کرج آمده بود تا خانواده را از تصمیمش آگاه کند. خسته بود و نای سرپا ایستادن نداشت ولی وقتی موقع دادن صبحانه آقا، مامان از او درباره بچه پرسید و از تصمیم او مطلع شد، با قهر اتاق را ترک کرد.
گلی کنار اپن آشپزخانه ایستاده بود، مادرش را تماشا می کرد که کنار سینی نشسته بود و با غیض و اخم سبزی پاک می کرد. آن طرف سینی نشست، مشغول پاک کردن سبزی شد و گفت: به خدا من هم نمیخوام با آبروی کسی بازی کنم مامان. تو منو اینجوری شناختی؟
مامان توپید: پس الآن داری چه غلطی میکنی؟! ها؟! آقاتو دیدی( و به اتاق آقا اشاره کرد) تا الآن با آبرو زندگی کرده، درسته محمد پسر سربه راهی نیست ولی کار تو یعنی …
حرفش را نتوانست ادامه دهد و به گریه افتاد.
گلی دست مادرش را گرفت و پر بغض گفت: قربونت برم شیرین جون. میخوام ولی نمی تونم. بعد از ده سال خدا بهش بچه داده. حالا برم بندازمش. میترسم شیرین جونم. می ترسم. از خدا و قهرش می ترسم.
مادر سرش را بالا گرفت. دسته سبزی میان دستش را داخل سینی پرت کرد و با تندی گفت: چرا سختش میکنی؟! کدوم قهر؟!
یکدفعه انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد، با چشمان درشت شده گفت: گلی! نکنه. نکنه تو از اون مردِ خوشت اومده؟! ها؟! گلی دردت اینه؟!
گلی به سادگیِ مادرش لبخندی زد: قربون چشای درشت شده ات برم آخه شیرین جون. عزیز دل گلی. اون زن داره آخه. بعد منو اون پیرمرد جوری بزرگ کرده که خونه خراب کن نباشم.
چشم های مادر دوباره به غم نشست، بدنش را به چپ و راست تکان داد و نالید: این چه بلایی بود دامنمونو گرفت خدا! چجور سر بلند کنم میون فامیل؟! جیگرم کبابه برات گلی. مامان برات بمیر گلی که هیچیت نمونده. حامله ای و باید به فکرت باشیم ولی همش داریم سرکوفت بهت می زنیم. رولَه قشنگِم گلی.
مادر آغوش برایش باز کرد و گلی در آن مامن آسایش جا گرفت. هر بار که دستان زمخت مادر بر موهای گلی کشیده می شد، حجم بغض گلی وسیع تر می شد و قلبش فشرده تر. مادر بر موهای دخترکش بوسه می زد. این تنها کاری بود که می توانست در آن شرایط برای دخترش انجام دهد.
مادر لب به سخن گشود: همه کَسِم. داداشت دو روزِ خون داره خونشو میخوره. چپ میره راست میاد میگه گلی.
شانه های مادر لرزید و با صدایی که دو رگه شده بود ادامه داد: بچه ام کمرش تا شده. برو ببینش هیچی ازش نمونده عین خودت.
دوباره روی سر گلی بوسه ای کاشت و با دست اشکش را پاک کرد: شکمت که جلو بیاد دیگه نمیتونی بیای تو این خونه. زخم زبونت میزنن رولَه شیرینِم. کسی نمیدونه که تو پاکی. قلبتو میشکنن سوگلی آقات. منم تا آقات این وضعیتشه نمی تونم بیام بهت سر بزنم. تنها میشی گلی. تنها. میتونی تحمل کنی؟ ها؟!
با دو دست سر گلی را از سینه اش جدا کرد و به او نگاه کرد. چشم های خیس و نگاه غمزده ی دخترش آتشی به جانش انداخت. لب فشرد، قبل از اینکه های های گریه اش خشت خشت آن خانه را به لرزه درآورد، به چادر روی ماشین لباس شویی چنگی زد و راه خروج را در پیش گرفت.
هنوز از رفتن مادرش دقیقه ای نگذشته بود که با صدای در آپارتمان که محکم به دیوار کوبیده شد، از جایش پرید. از آشپزخانه بیرون رفت. وسط پذیرایی محمد را دید که هراسان دور خودش می چرخید. آنقدر پریشان بود که متوجه حضور گلی نشد. کمی نزدیکش شد و گفت: چته؟!
محمد بالا پرید و هینی گفت. دستش را روی قلبش گذاشت. لبهایش سفید شده بود.
گلی ابرو در هم کشید: دوباره چکار کردی؟
لبخندی عمیق روی لبان پسرک بیست ساله ِ لاغر اندام نقش بست. با اعتیادی که داشت پوستش یکدست زرد بود.
-دو نفر دنبالم کردن با قمه! پیچوندمشون با بدبختی.
گلی ماتش برده بود. نمی دانست کجای این ماجرا کمدی بود که محمد آنقدر ذوق داشت و لبخند از لبانش پاک نمی شد. محمد به سمت پنجره پذیرایی که رو به خیابان باز می شد، رفت.
گلی با تشر گفت: باز چه گندی زدی که با قمه افتادن دنبالت؟!
محمد پنجره را باز کرد، سرش را بیرون برد و به چپ و راست نگاهی انداخت. سرش را داخل آورد و پنجره را بست.
به طرف اتاق خواب رفت: رفتم دوست دخترمو ببینم. قرار گذاشته بودیم مدرسه رو بپیچونه و با هم بریم جاده چالوس. منم موتور مجتبی رو قرض گرفتم، رفتم دنبالش. هنوز به سر خیابون آزادگان نرسیده بودیم که داداشش با دوستش ما رو دیدن.
بالشی از کمد دیواری برداشت و روی زمین کنار لیلا که زیر پتویش مچاله شده بود، انداخت. دراز کشید و سیگاری روشن کرد.
– بیچاره سمانه گرخیده بود. هی می گفت محمد بدبخت شدم. منم سه سوت سر موتورو کج کردم طرف مدرسه د برو که رفتیم. همونجا پیاده اش کردم. ولی وقتی رسیدم دم خونه داداشش با دوستش منتظرم بودن با یه قمه به این هوا.
و دستانش را از هم باز کرد، به فاصله دستانش خیره شد و لبخندی زد. گلی سرش را به تاسف به این طرف و اون طرف تکان داد و از اتاق خارج شد.
صدای محمد را شنید که می گفت: هوی! کجا رفتی؟! دارم برا تو حرف می زنم. لیاقت نداری. گلی پول واجبم یه کم بهم بده. می شنوی؟!
گلی به اتاق آقا رفت، مانتویش را پوشید و کیفش را برداشت. پیرمرد خواب بود. به اتاق خواب بغلی رفت و بیست تومن جلوی محمد گذاشت.
صدای اعتراض محمد بلند شد: همین؟! اینکه پول شارژمم نیس!
صدای خفه ی لیلا از زیر پتو به گوش رسید: لال شید دیگه. دو دقیقه میخوایم بکپیم.
گلی بی توجه به اعتراض او گفت: حواست به آقا باشه. مامان رفته بیرون الآن میاد. تنهاش نذاری محمد. من میرم با داداش کار دارم.
محمد در جایش نیم خیز شد. چشمانش را تنگ کرد.
-در مورد بچه است؟!
گلی چینی به ابروهایش داد: اون دفعه غلط زیادی کردی به احترام داداش هیچی بهت نگفتم وگرنه خودت میدونی من آدمی نیستم که حداقل از تو یکی بخورم. حالیته؟!پس خوب ماستتو کیسه کن بچه ریقو.
محمد عصبانی شد و طرفش خیزی برداشت.
گلی فقط پای راستش را بالا آورد و جلوی صورت محمد نگه داشت و با خونسردی گفت: هووووش. بتمرگ سرجات. تو که نمیخوای جیره اتو قطع کنم. خبر دارم داداش دیگه بهت پول نمیده تا دود کنی. پس مواظب باش دیگه رم نکنی.
محمد عقب نشست. دستش زیر سنگ بود و گرنه می دانست چگونه خواهرش را آنقدر بزند که صدای سگ دهد.
***
داداش را از دور دید. خیلی راه نیامده بود. هر دو در یک خیابان سکونت داشتند. داداش در وسط خیابان و آنها در ابتدای خیابان. ماشین حمل نوشابه کنار مغازه خواروبار فروشی داداش توقف کرده بود و چند نفر بسته های نوشابه را خالی می کردند. او هم کنار ماشین ایستاده بود و نظارت می کرد. گلی نفسی گرفت و با قدم هایی نامطمئن به برادرش نزدیک شد، حالا میتوانست چین روی پیشانی اش را ببیند.
کمی جرات خرج داد و گفت: سلام
سر داداش به طرف او چرخید. حق با مامان بود، تکیده شده بود. لب های داداش به جوابی باز نشد. این سکوت، این چشم ها، ناگفته ها را می گفتند: با تصمیمت مخالفم.
داداش به طرف مغازه به راه افتاد و گلی هم به دنبالش روان شد. برگه ی در دستش را به دست شاگردش داد و گفت: برو بشمار تعداد درست باشه. کار که تموم شد بیار امضا بزنم.
شاگرد که پسرکی هفده هجده ساله بود، برگه را گرفت: رو چِشَم، آقا رضا.
و از در بیرون رفت. داداش به پشت پیش خوان رفت و خودش را مشغول نشان داد. گلی با خود گفت: این یعنی نمیخوام هیچی بشنوم. یعنی راتو بکش برو گلی. ولی من تا اینجا اومدم دیگه برنمی گردم.
گلی که وسط مغازه ایستاده بود، چند قدم برداشت و طرف دیگر پیش خوان درست روبروی برادرش ایستاد. لب باز کرد: داداش. میخوام باهات حرف بزنم.
داداش همچنان مشغول بود.
-من تصمیمو گرفتم.

گلی کمی در جایش جابه جا شد تا بتواند راحت تر حرفش را بزند.
-من نگهش میدارم.
داداش سریع برگشت و با خشم به او نگاه کرد وگفت: تو بیجا میکنی. سرخود شدی. برو تا نزدم لهت نکردم.
گلی مصرانه گفت: ولی من…
داداش هوار کشید: برو خونه. برو اینجا جای این حرفها نیست.
گلی چنان از این عکس العمل داداش ترسید که جیغی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. داداش چشمهایش را روی هم گذاشت.
دستی به صورتش کشید و کمی که آرام شد، ادامه داد: برو خونه میام حرف می زنیم. برو گلی. اینجا، جای صحبت درباره ی ناموس نیست. خیابون و مغازه زیاد گوش داره برو دم ناهار میام حرف می زنیم.
گلی همچنان خیره به او بود. داداش دوباره دستی به صورتش کشید وراه خروج را نشان داد و گفت: برو.
گلی قدمی به عقب برداشت، بعد به سرعت برگشت و از مغازه بیرون رد.
***
زنگ خانه که به صدا در آمد، هر چهار نفر که دور سفره برای نهار نشسته بودند به هم نگاهی انداختند. لیلا بلند شد و گوشی آیفون را برداشت: کیه؟
کلید را فشار داد و همرمان گفت:داداشه.
با این حرف هر سه به گلی نگاه کردند. محمد دوباره شیر شد و لقمه ِ نان و کتلتش را داخل بشقابش پرت کرد تا از این طریق نر بودنش را به رخ بکشد. پوزخندی روی لبان گلی نقش بست. لیلا در را باز کرد و داداش میان چهارچوب در نمایان شد. همه به احترام او برخاستند و سلام کردند. داداش سری تکان داد و جواب سلام را داد.
بدون کلامی رفت و به پشتی ای تکیه داد و سیگاری روشن کرد. گلی بلند شد به آشپزخانه رفت و زیر سیگاری آورد و جلویش گذاشت ولی انگار امروز او نذر بی نگاهی کرده بود که نگاهش را از صفحه خاموش تلویزیون نگرفت. گلی آهی کشید و به جای قبلی اش برگشت. کسی دیگر چیزی نمی خورد. همه مانند سربازان، گوش به زنگ فرمانده نشسته بودند. گوشی داداش به صدا درآمد. روی زانو هایش نشست و آن را از جیبش بیرون کشید. با نگاه به صفحه پوفی کشید و جواب داد:
-بله.

نه خونه ی مامانم.

نه میام خونه.
کمی صدایش بالا رفت: گفتم میام خونه دیگه. اگه خیلی گشنه اید شما بخورید.

نهایتش یه ربع دیگه.

نه خدافظ.
گوشیش را به کناری پرت کرد. سکوت تلخی جاری بود. مامان کمی من من کرد و گفت: سفره پهنه بیا چیزی بخور.
داداش به سیگارش پکی زد و جواب داد: شما بخورید. بچه ها برا ناهار منتظرن.
بلاخره گفت: خوب. نیومدم اینجا که سکوت به خوردم بدی. حرف آخرتو اول بزن که کار دارم.
گلی اندیشید زهر این تصمیم از همین حالا در رگ و پی او تزریق می شد و او شروع کننده بود: عزیزترین کسش.
نگاه گلی به دو کتلت قهوه ای رنگ داخل بشقاب چینی گل قرمز مادرش بود. زمزمه کرد: من صبحی گفتم میخوام نگهش دارم.
داداش سیگار روشن را داخل زیر سیگاری پرت کرد و ناگهان خیز برداشت، سفره را دور زد و به طرف گلی رفت. فریاد کشید: تو غلط می کنی و هفت جد و آبادت.
لیلا از ترس جیغی کشید. محمد ابرویی بالا انداخت، بلند شد و لبخندی بر لبانش نشاند. مامان هم به سرعت به طرف گلی رفت که حالا سرپا به دیوار تکیه داده بود. ولی داداش زودتر به او رسید و کشیده ای محکم در گوش او نواخت.
-مگه ما آبرو نداریم که تو هر غلطی دلت بخواد بکنی. حیثیتمو از تو جوب آوردم که توی احمق چوب حراج بهش بزنی؟! ها؟!( ها را هوار کشید).
گلی حرفهای برادرش را نمی شنید. دستش روی صورتش بود و داشت اولین سیلی که از عزیزش کادو گرفته بود را مزه می کرد. تلخ و گزنده. آنقدر که اشک را به چشمان او آورد. درد داشت، آنقدر که پاهایش سست شد و دعوت زمین را برای نشستن پذیرفت و آرام آرام فرو ریخت.
مامان بازوی رضایش را گرفته بود و او را دعوت به آرامش می کرد.
-قربونت برم رضا. آروم. آروم همه کَسِم.
داداش غرید: د آخه هرچی من میگم نه، اون حرف خودشو می زنه.
محمد آتشی به میان معرکه آورد و گفت: سر صبحی یه دور با منم جنگیده. مارو بوق می بینه حرف حرف خودشه.
گلی سرش را بالا گرفت و به او توپید: لجن تر از تو هم هست؟! برا من رگ گردن خرج میکنی، اونوقت دختر مردم و تو هفته سه بار میبری جاده و عفتشو به بازی می گیری. به ریش برادرش می خندی. ( دستش را تکانی داد) برا من ادا نیا که تو این خونه تو از همه بی ناموس تری.
چشمان محمد درشت شد. لگدی به ران گلی زد که داد مامان را به همراه داشت: خدا ازت نگذره ولش کن. دختر رو دقش دادین. بابا تصمیمشو گرفته، میخواد نگهش داره. نیستید؟! پشت نمی مونید؟! باشه، دیگه زخمش نزنید. بچه ام داره دق می کنه. بابا حامله است نا مسلمونا.
محمد هم صدایش را بالا برد: کلاهتو بنداز بالاتر شیرین خانم. دو روز دیگه اتم می بینیم .
لیلا تو روی محمد ایستاد و گفت: دو روز دیگه صبر کنیم که بوی گندکاریای تو درمیاد. معلوم نیست قراره عمه چند تا بچه بشیم.
داداش گفت: ساکت شید همتون. احمق بودی که این بچه ارو نگه داشتی. فکر می کردم تو از این دو تا عاقلتری ولی یه موقعی می رسه اونی که ازش توقع داری همیشه درست تصمیم بگیره، با یه کار احمقانه زمینت می زنه جوری که دیگه نتونی بلند شی.
گلی گفت:من اون موقع نمی دونم چرا این تصمیمو گرفتم. من شوکه بودم. منگ بودم. فقط می خواستم بی گناهیمو ثابت کنم. ناخواسته بودن اون رابطه ارو. نمی دونم شاید قرار بود این اتفاق بیفته.
داداش پوزخندی زد: آره خوب. هر کی هر حماقتی می کنه و چوبشو می خوره میگه قسمت بوده، می ذاره پای خدا! خریت کردی گلی خریت. وقتی فهمیدی اون بچه تو شکمته باید کارو یه سره می کردی. نباید می ذاشتی بفهمه و الآن از معجزه برات بخونه و خامت کنه. تو اینقدر لفتش دادی که یه قطره تبدیل شد به یه گنداب که بوی گندش همه جارو گرفته. می بینم اون روزی رو که هیشکی به بی گناهیت توجهی نکنه و کوس رسواییت همه جا زده بشه. می رسی به حرفم گلی. می رسی. شب دراز است و قلندر بیدار. حالا هی بگو میخوام نگهش دارم.
قلب گلی سوخت. جواب داد: کار من گنداب نیست.
داداش برآشفت، نعره زد: پس چیه نفهم؟! کدوم خری مختو گاز گرفته که هیچی نمی فهمی. به خیالت داری لطف می کنی. گوشاتو گرفتی و فقط حرف خودتو می زنی.
دستی به صورتش کشید. کمی راه رفت و سبیلش را می جویید.
-که تصمیمتو گرفتی؟
وقتی سکوت گلی پاسخش شد. هوار کشید: با توام، آره؟!
گلی آرام ولی مطمئن گفت: آره.
داداش چند بار سرش را بالا پایین کرد و گفت: خوبه. خوبه. پس ما رو فدای اون مرتیکه کردی؟!
زبانش را به گوشه ی لبش کشید و گفت: ولی گلی بری دیگه رفتی. پشت گوشتو دیدی مارو هم می بینی.
مامان هم این سنگ دلی را تاب نیاورد و همانجا روی زمین نشست.
-رضا جان تو کوتاه بیا عزیز دلم.
داداش با خشم به طرف مادرش برگشت و فریاد کشید: من کوتاه بیام؟! چت شده مامان؟! نمی فهمی داره چه بلایی سرمون نازل میشه؟! وقتی فردا شکمش اومد بالا، میتونی سرتو بگیری بالا؟ میتونی تو رو فامیل وایسی بگی زن صیغه ایه؟! زن دومه؟! آخه شماها عقلتونو کجا جا گذاشتید؟!
به طرف گوشیش رفت، آن را برداشت و به طرف در آپارتمان قدم برداشت. در را که باز کرد، سرش را به عقب چرخاند، به گلی نگاه کرد و گفت: اگه اون کاریو کردی که من میخوام. جات رو سر منه. ولی نه رفتی پی دل اون. تو را به خیر و ما رو به سلامت. اینجا دیگه نبینمت. این حرف آخرمه.
بیرون رفت و در را پشت سرش بست. گلی از جایش بلند شد.
مامان پرسید: کجا؟
-میرم ناهار آقا رو بدم.
قاشق نصفه از سوپ له شده را به دهان آقا نزدیک کرد و گفت: بخور فدات شم.
پیرمرد نگاهی بی فروغ به گلی انداخت، لبانش را جمع کرد و قاشق را فوت کرد. لبان گلی لرزید. تیغه دماغش تیر کشید.
– قربونت برم. فوت نکن. بخور.
آقا دوباره فوت کرد.
اشک گلی چکید.
-دهنتو باز کن.
آقا طوطی وار انجام داد. سوپ را در دهانش ریخت.
-حالا قورت بده.
آقا وقتی سوپش را قورت داد رو به گلی گفت: بگو بره.
گلی با سر آستینش اشکش را پاک کرد و پرسید: کی؟
آقا با چشم به گوشه بالایی اتاق اشاره کرده و گفت: اون.
گلی همان سمت را نگاه کرد، بعد از اندکی سکوت با صدای بلندی گفت: برو. برو. دوست نداره اینجا باشی. برو. داری اذیتش میکنی( با بغض گفت) برو. نبینم نفسمو اذیت کنی.
رو به آقا کرد و گفت: رفت؟!
آقا به نشانه نه ابرو بالا کشید و خودش هم با بی حالی چند سانتی متر دستش را بالا آورد : برو.
***
به ویترین خیره بود. کفش ها ردیف به ردیف به نمایش گذاشته شده بودند.
دیگر نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد. ایستاده بود و ذهنش راه می رفت. افکار وول می خوردند. صدای ذهنش در هیاهوی مردم فقط خودش را می آزرد: همیشه حق با داداش بوده، من اشتباه کردم. ولی من شوکه بودم. نمی دونستم باید چکار کنم.
روی چند برگه ی سفید نوشته شده بود: حراج. پنجاه درصد تخفیف. off.
زن ها دسته دسته وارد مغازه و خارج می شدند.
” من اصلا نباید بهش زنگ می زدم. اصلا زنگ زدم که چی بشه؟! که برسم اینجا؟”
یکی به او تنه زد و او قدمی این طرف و آن طرف شد. کسی پایش را لگد کرد. یک نفر گفت: خانم راه بده بریم تو. اَه.
“داداش به من سیلی زد! دردم اومد. چرا همه چیز به هم پیچید! چرا زنش نباید این بچه رو داشته باشه! چرا از این همه دختر من!”
یکی کنارش ایستاد و با انگشت کفشی را نشان داد و گفت: اونو میخوام. آره اون پاشنه بلنده که پشتش پاپیون خورده. بله. بله.
و دوباره به داخل مغازه رفت.
” اصلا چرا باید به اون مرد اهمیت بدم؟! چی به من می رسه؟! دلم داره می ترکه. بدبخت شدم. حالا چطوری از این به بعد توی بیمارستان کار کنم؟! جواب بچه هارو چی بگم؟!”
-ایش. یه ساعته مثل مجسمه ها وایستاده، زل زده به ویترین. نمی خوای بخری برو اون ور دیگه. اَه.
” وای شکمم بالا بیاد. حیثیت برام نمی مونه. من از نگاشون دق می کنم. از متلکایی که میگن. آخه چقدر بدبختم من! تا حالا سرم بالا بوده، از این به بعد چکار کنم؟”
از میان جمعیت رد شد و وارد خیابان شد. بادی وزید ولی غم های گلی همچنان پا برجا بود. با این بادها نمی لرزیدند. نمی ریختند. غم هایی استوار. دستانش را در جیبش کرد و آهی کشید. دنیای دور و برش را حس نمی کرد. او در دنیای خودش غرق بود. دنیایی با مخلوقاتی چون تردید، سردرگمی، و حس تلخ طرد شدن و …
از دیروز که از کرج برگشته بود و فهمید دیگر کسی نیست که در این کوره راه همراهیش کند، این فکر به سراغش آمد که خود را از این باتلاق بیرون بکشد و تنها ریسمان نجات او رهانیدن خود از باری بود که دو ماه در شکمش لانه کرده بود.
مقابل مطب دکتر در خیابان جم ایستاده بود. ساعت شش بعداز ظهر. نگاهش را بالا کشید. ساختمان پزشکان آریا. دختری تنها با چشمانی غمگین، قلبی لبریز از حس تلخ تنهایی و پشتی خالی. نفسی عمیق کشید. قطره ی اشکی از گوشه ی چشم چپش به بیرون غلتید. دیگری و دیگری و دیگری. بی وقفه.
با پشت هر دو دستش تند تند اشکهایش را پاک کرد. همچنان ایستاده بود، خیره به تابلوی پزشکان. دستی بر شکمش کشید. با خود گفت: متاسفم. هیچ حسی بهت ندارم. ناراحت نشی ولی نباید میومدی. من. من بدون خانواده ام هیچم. درک کن باشه.
دستش را انداخت. قدمی برداشت تا وارد ساختمان شود که گوشی اش به صدا درآمد. به اسم بزرگمهر مصطفوی خیره شد. نگاه از صفحه نمی گرفت.
– الو
– چه خبر؟ چکار کردی؟
هیچ گاه سلام نمی داد.
– سلام.
سکوت
– سلام. چکار کردی؟ پس فردا نوبت محضر داریم. رضایت داداشتو گرفتی؟
گلی دوباره سرش را بالا گرفت و به تابلوی متخصص زنان و زایمان خیره شد. زمزمه کرد: نه.
صدای بزرگمهر متعجب گفت: نه؟! یعنی چی؟! این بچه بازیا واسه چیه؟!
– دیگه احتیاجی به رضایت اون نیست.
– یعنی چی؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!
– من دارم میرم بچه رو بندازم.
صدایی نمی آمد. گلی به راه افتاد. وارد ساختمان شد.
صدایی بهت زده گفت: تو. تو کجایی؟!
گلی نگاهی به تابلوها انداخت. دکتر مورد نظرش طبقه پنجم بود. به طرف آسانسور به راه افتاد.
– با توام. کجایی تو؟!
دکمه همکف را فشار داد: دم در مطب دکتر.
بزرگمهر در آن طرف خط فریاد کشید: گلی تو همچین خبطی نمی کنی. گلی زنده ات نمی ذارم.
زانوهای بزرگمهر تا شد و روی زمین نشست. صدایی به گوش گلی رسید: چی شد مامان جان؟! چی میگه؟
و صدای ضعیف بزرگمهر که گفت: می خواد بچه رو بندازه!
و دوباره صدای زن: وای نه! بده من التماسش کنم.
آسانسور رسید. در باز شد. دو مرد و یک زن پیاده شدند. دو نفر دیگر داخل شدند. هر دو به گلی می نگریستند: منتظر.
صدایی ملتمس بزرگمهر در گوشش طنین انداخت: نکن. این کارو با من نکن. این فرصتو، این نعمتو از من نگیر. بفهم منو گلی. من بدون اون بچه دق می کنم. نکن تو رو به جون همون داداشت. تو رو به آقات قسم گلی.
لبهای گلی لرزید. اشک به چشمانش دوید. همان مهمان همیشگی چشمانش.
چیزی به قلبش چنگ زد و او دردش گرفت: غم بی پناهی.
صدای زن دوباره شنیده شد: بزرگمهر عزیزم. مامان التماسش کن نندازش. میخوای بده من حرف بزنم اگه تو نمی تونی. فدات شم نکن با خودت این کارو. بده من التماسش می کنم پسرم. بزرگمهر مادر دق کردی، اینقدر دور خودت نچرخ. خدا! بده من به خدا روشو می بوسم. دستشو می بوسم. پاشو می بوسم. بده من التماسش کنم.
از این خواهش ها دل گلی به درد آمد. یاد مادرش در خاطرش پررنگ شد. او هم به برادرانش التماس می کرد، گلی را دق ندهند. مادرها حرمت داشتند.
صدای بزرگمهر نرم بود و پر از خواهش.
– گلی تو کجایی؟ بگو بیام با هم حرف بزنیم. کاری نکنی که حسرت به دل من بمونه. باشه؟!
گلی لبش را تر کرد و گفت: تو پدر میشی. بچه به تو میگه بابا. مامانت خوشحال میشه. شادی میاد تو خانواده ات. اون وقت من چی؟! من چی بزرگمهر؟ بچه رو باید بدم به تو. باید بشم زن دومت. باید بشم زن صیغه ایت. خانواده ام ترکم می کنند. خانواده ام دق می کنند. انصافه بزرگمهر؟ عدالته؟ نامردی نیست؟ تو برقصی و من سر گور زندگی ام ناله کنم؟ نیست. نیست لعنتی.
و بلافاصله تماس را قطع کرد. بعد از خاموش کردن گوشی آن را در کیفش انداخت و دوباره دکمه همکف را زد.
بزرگمهر مات و گنگ به گوشی در دستش خیره بود. گلی داشت معجزه اش را از او می گرفت. مرهمی بر دردهای تلنبارشده ی ده ساله اش. اکسیرش. لوبیای سحرآمیزش. حالا که او در میان اتاقی در خانه ی پدری اش ایستاده بود، زنی داشت او را از حق پدر شدن محروم می کرد. نیرویی در تنش باقی نماند. روی زمین آوار شد. پدر و مادرش که در یک قدمی اش ایستاده بودند، فاصله را هیچ کردند و زیر بغلش را گرفتند و روی تخت نشاندند. پدر در کنارش و مادر زانو زده جلوی پایش. مادر دست پسرش را در دستانش گرفت و مهر به او تزریق کرد.
مادر با صدایی آرام پرسید: چی گفت بزرگمهر؟
بزرگمهر فرو ریخته بود. دستی روی شانه اش نشست: چی گفت پسر جان؟!
نگاهش همچنان به زانوهایش بود: رفت که همه چیزو تموم کنه.
دو نگاه نگران و ترسیده به هم چسبید. مادر با تردید گفت: مطمئنی؟!
بزرگمهر ناگهان گوشی اش را از روی تخت برداشت، شماره ی گلی را گرفت: مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
از عصبانیت لب فشرد. از اتاق خارج شد، کتش را از روی مبل داخل پذیرایی برداشت و به سمت در خروجی رفت.
مادرش پشت سرش دوان بود و مرتب نامش را صدا می زد.
بزرگمهر شماره ای را گرفت. بعد از دو بوق صدایی گفت: بله؟
– کجایی؟
– سلام. خونه ام. چطور؟!
– امشب کشیک نیستی؟
– نه. چطور؟! چیزی شده بزرگمهر؟!
بزرگمهر داد کشید: این دختر لعنتی امشب شیفته یا نه؟
و دزد گیر ماشینش را زد و داخل ماشین نشست.
– کدوم دختر؟! از کی داری حرف می زنی؟!
– سبحان. سبحان. گلی رضایی رو می گم.
وقتی سکوت جوابش شد. روی فرمان کوبید و گفت: شیفته یا نه لعنتی؟
سبحان با حرص جواب داد: نمی دونم. بهت میگم خونه ام. برنامه ی کاری اونم تو جیب من نیست.
بزرگمهر سرش را روی فرمان گذاشت و نالید: سبحان ببین شیفته یا نه. سبحان بجنب مرد.
صدای سبحان مشکوک بود: بین شما دوتا چیه؟! این وسط چه خبرِ؟!
-میگم. میگم. کارم گیرشه. فقط ببین شیفته. اگر نه، ببین می تونی آدرس خونه اشو برام گیر بیاری؟
سبحان متعجب جواب داد: بزرگمهر؟!
بزرگمهر پوفی کشید و گفت: پسر کارم گیرشه. مسئله ی مرگ و زندگیه. بجنب سبحان بجنب. منتظرم.
تماس را قطع کرد و به صندلی ماشینش تکیه داد و چشمانش را از غصه و درد بر هم گذاشت. تمام وجودش از التماس لبریز بود.
***
زنگ خانه به صدا درآمد. گلی در قابلمه را گذاشت و نگاهی به ساعت انداخت. تعجب کرد، نه شب کسی زنگ خانه را به صدا درآورده بود. فاطمه امشب شیفت بود و او به تنهایی لحظات را سپری می کرد. دوباره صدا ی زنگ در خانه ی چهل متری طنین انداخت، طولانی و بی وقفه. گلی ترسید و کمی خودش را جمع کرد. با قدم هایی نامطمئن به سمت آیفون رفت. گوشی را برداشت و آرام پرسید: کیه؟
– باز کن.
از این صدا قلبش چنان کوبید که دستش روی قفسه ی سینه اش جا گرفت. گوشی را گذاشت و قدمی عقب گذاشت.
بی شک طوفانی در راه بود. صدای زنگ به گوش رسید، پی در پی.
گلی دستانش را روی گوشش گذاشت و نالید: خدایا. خدایا. جواب اینو چی بدم. لعنتی دستتو از روی زنگ بردار.
دعایش مستجاب شد و صدا قطع شد. اما اضطرابی عجیب همچون ویروسی کشنده تمام وجود او را فرا گرفته بود. نگاهش دو دو می زد. گلی منتظر بود، منتظر طوفانی که قرار بود او را در هم بپیچد: طوفانی به نام بزرگمهر.
کسی با مشت محکم بر در خانه کوبید. گلی از این صدا بالا پرید. نفسش به شماره افتاد، چشمانش خیره به در بود. کوبش دوباره ی در و این بار محکم تر.
صدای بزرگمهر بلند شد و در خانه پیچید: باز کن درو. این درو باز کن لعنتی.
حرص بر اضطراب گلی مستولی شد و قدرتی به او داد که به سمت در روانه شد. این مرد ید طولایی در به بازی گرفتن آبروی او داشت. او در یک آپارتمان هشت واحده زندگی می کرد و حالا بزرگمهر با نمایشش داشت عمری زندگی سربلندش را پوچ می کرد.
قفل در را باز کرد. صدای کوبش متوقف شد. کمی تعلل کرد. مرد آن طرف در و او طرف دیگر. بی شک هر دو به در خیره بودند. خداوند هر دوی آنها را برای این اتفاق انتخاب کرده بود و این اتفاق چه سناریوی پیچیده ای داشت. صحنه به صحنه، روز به روز شیره ی جان آنها را می مکید و کسی نمی دانست پایان این سناریو رمقی برای بازیگرانش باقی خواهد ماند؟
دستش را روی دستگیره گذاشت و پایین کشید و در را باز کرد، آرام. آرام.
دو نگاه قهوه ای در هم آمیختند. حرفهای ناگفته، ثانیه ها را به بازی گرفته بود. گلی نفسی چاق کرد و عقب کشید، به درون خانه رفت و در میانه ی هال ایستاد. حال پریشان این مرد وزنه ای سنگین روی قلبش شد.
بزرگمهر، مسکوت جلوی او ایستاد، در یک قدمی اش. او هم منتظر بود، شاید منتظر تیر خلاص. نگاه بزرگمهر از چشمان گلی نم نم پایین لغزید تا به شکمش رسید و همان جا گیر کرد. دست بزرگمهر به سمت شکم گلی دراز شد که او قدمی عقب گذاشت. نگاه بزرگمهر بالا آمد. مردمک های چشمانش می لغزید. یاد داداش در ذهن گلی نقش بست وقتی به این مرد التماس می کرد.
اخم هایش را در هم کشید و لب گشود: چرا اینجا اومدی؟ چرا راحتم نمیذاری؟ دیگه چی می خوای؟
و جمله آخر انگار همان تیر خلاص بود که شلیک شده بود. قلب بزرگمهر لحظه ای ماتش برد و ایستاد. مرتب در ذهنش کلمه ” دیگه” تکرار می شد.
زمزمه کرد: انداختیش؟!
دوباره تکرار کرد: انداختیش؟!
چشمانش از نم اشک برق می زد. گلی قدمی به عقب رفت. بزرگمهر فاصله را با قدمی پر کرد.
با التماس گفت: بگو ننداختیش.
سکوت…
سکوت…
سکوت…
صدای تیک و تاک ساعت روی دیوار هال.
صدای تاپ تاپ قلب بی قرار بزرگمهر.
و او با مرگ لوبیایش و حسرتی مادام العمر به اندازه ی یک جواب فاصله داشت، و عجیب این دختر با سکوتش لحظه به لحظه او را به مرز جنون نزدیک تر می کرد. اگر تا چند ثانیه ی دیگر جوابی نمی شنید بی شک سکته می کرد. سینه ی ستبرش بی امان بالا و پایین می رفت. در آن لحظه فقط از خداوندش حجم کوچک لانه کرده در شکم گلی را می خواست، سالم و پابرجا.
بازوهای گلی را محکم گرفت و تکانی داد. با خشم گفت: انداختیش؟ آره؟ جواب من و بده لعنتی.
گلی نگاه تندی روانه ی او کرد و فریاد کشید: چرا نمیذاری کار درستو بکنم!
ناله سر داد: چرا وقتی که می خوام کارو تموم کنم باید صدای مامانت بیاد. چرا حق یه زندگی معمولی رو داری ازم می گیری؟! چرا من؟! چرا؟! لعنت به تو. لعنت که نمیذاری از شر این بچه راحت شم. چرا باید صدای مامانت بیاد! چرا باید التماس کنه! چرا؟! خدایا. لعنت به تو بزرگمهر.
و با کف هر دو دستش محکم بر سینه ی بزرگمهر کوبید، بی امان.
نگاه مبهوت بزرگمهر به آن موجود ظریف درمانده بود. طرح لبخندی بر لبانش نقش بست. مچ دستان گلی را گرفت و او را در آغوش کشید.
خم شد و در گوشش زمزمه کرد: ممنونم. ممنونم. خاله ریزه.
گلی می گریست و بزرگمهر او را سپاسگزارانه در آغوش کشیده بود. گلی که آرام گرفت، بزرگمهر دستانش را باز کرد و قدمی عقب گذاشت. دو دستش را به صورتش کشید و نفسی از سر آسودگی.
گلی عطر تن مادرش و آغوش گرم برادرش را می خواست و بس. چهار زانو روی زمین نشست. دستانش را روی پاهایش را گره زد و لب گشود: من دارم عذاب می کشم. این حق من نیست.
نگاه غمگینش را به مرد آرام گرفته ی روبرویش دوخت و ادامه داد: سهم من و تو از این اتفاق مساوی نیست.
بزرگمهر شلوارش را کمی بالا کشید و نشست، زانوهایش را بالا آورد و دستانش را از آن آویزان کرد. نگاهش را به گلهای قالی داد و گفت: چرا فکر می کنی فقط این تویی که داری عذاب می کشی. اینکه زنت همیشه چشمش دنبال بچه های مردمِ و تو نمی تونی بهش بچه بدی. عذاب نیست؟ اینکه تمام عمر خودتو مرهون لطف زنت و خانواده اش بدونی، عذاب نیست؟
نفسی که بیرون داد بی شباهت به آه نبود.
بری هوار بکشی و از خدا بچه بخوای، اونم بهت بده ولی نه از زنت که پات وایساده، از یک غریبه که هیچ صنمی باهاش نداری، عذاب نیست؟ اینکه نمی دونی زنت بفهمه این همه سال صبوری خرج داده واسه شوهر عقیمش، حالا این شوهر بچه اش تو شکم یکی دیگه است، چه حالی میشه، عذاب نیست؟ در به در بدویی دنبال زنی که بچه اتو نمی خواد تا نندازش، عذاب نیست؟ همه ی مردا وقتی خبردار میشن بابا شدن از شادی بال بال می زنن، اون وقت من این وسط کاسه ی چکنم چکنم دستم گرفتم. عذاب نیست؟ هوم؟ حالا چی، سهممون یکی هست یا نه؟ منم دارم عذاب می کشم. بچه امو بخوام با ناهید چکنم. به دل ناهید بخوام راه بیام، باید قید بچه ارو بزنم. کابوس هر شبمه وقتی ناهید فهمید، قرارِ به چه چیزهایی محکوم بشم. از این می ترسم تحمل نکن و ترکم کنه. منم دارم عذاب می کشم ولی یه مردم و محکوم به سکوت، به خودخوری.
نگاهش را از قالی کند و به دختری داد که زانوهایش را بغل کرده و سرش را به دیوار تکیه داده بود. نگاهها با هم درآمیخته شد.
گلی آهسته لب زد: آخرش چی؟!
بزرگمهر چشم به سقف دوخت و زمزمه کرد: آخرش. آخرش. نمی دونم. من تو اولش موندم. فقط میدونم اون بچه رو می خوام، به هر قیمتی. میدونم خودخواهیه، ولی اون حقمه، سهممه و من از چیزی که حقمه نمیگذرم.
– با این بچه م آینده ای ندارم. نابود میشم. اینو می فهمی یا نه؟ یه آینده ی خوب حق منه. چرا باید از حقم بگذره. هوم؟
بزرگمهر سکوت پیشه کرد.
-من نمی دونم چه حکمتی پشت این قضیه است ولی اونی که این برنامه رو چیده واسه تو هم یه سهمی ام گذاشته. چنته اتو خالی نمی ذاره. سهم من اون بچه است، سهم تو رو نمی دونم. شاید باید صبر کنی. پس اینقدر ننال و تن بده به سرنوشت.
صدای زنگ گوشی بزرگمهر او را از ادامه حرفش باز داشت.
– جانم.
– …
– ببخش عزیزم. یه جایی برام کار پیش اومد دیر شد.
– …
– حق با توئه. باید بهت خبر می دادم. نگران نشو عزیزم.
– …
– کارم واجب بود. دارم میام خونه. ببخش دیگه خانمم.
– …
– راه افتادم. اومدم. خدافظ عزیزم.
دست به زانوهایش گرفت و بلند شد. نگاه گلی او را دنبال می کرد.
– پس فردا ساعت یک میام دنبالت بریم محضر… فقط آماده باش.
بدون حرف دیگری به سمت در رفت و از خانه خارج شد. گلی ماند و یار باوفای این روزهایش: تنهایی.
***
– پدر جان می خوام ببرمت اتاق عمل، از دیشب که بهت گفتیم که چیزی نخوردی؟
پیرمرد که با لباس اتاق عمل روی تخت نشسته بود، به نشانه نه ابروی پرپشت و جوگندمی اش را بالا انداخت. گلی نفس عمیقی کشید. به ایوب که طرف دیگر تخت ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: چک کردی شکمش مو نداشته باشه؟ شیو کرده دیگه؟
ایوب جواب داد: آره چک کردم. تمیزه. مطمئن باش خانم رضایی.
گلی در حالیکه پرونده را دوباره برای مهر صندوق و رضایت عمل با خطر بالا چک می کرد، از پیر مرد پرسید: باباجان، اگه دندون مصنوعی داری، درار بذار کنار تخت.
وقتی جوابی نشنید، به پیرمرد چشم دوخت که بدون حرفی فقط او را نگاه می کرد.
گلی دوباره گفت: پدر جان، گفتم اگه دندون مصنوعی داری، نمی تونی باهاش بری اتاق عمل درش بیار.
پیرمرد دوباره ابروهایش را بالا کشید. ایوب از سرتقی پیرمرد لبخندی زد. گلی چشم غره ای روانه ی همکار بی خیالش کرد و با چشمانی ریز شده به پیرمرد گفت: یعنی دندون مصنوعی نداری؟
این بار پیرمرد با ابروها، سرش را هم به بالا فرستاد.
گلی کلافه پوفی کشید. هشت صبح بود و این بیمار بدقلق الآن باید در اتاق عمل می بود. همکارهای صبح کارش در بخش بودند و او باید بخش را به سرپرستار تحویل می داد ولی در حال سرو کله زدن با پیرمردی بود که دلش بچگی می خواست.
– اگه با دندون مصنوعی بری اتاق عمل و بیهوشت کنند، ممکنه دندون بپره تو گلوت و خدایی نکرده خفه شی. پس اگه داری، بده و قال قضیه رو بکن.
پیرمرد که لبانش را محکم به هم می فشرد، دوباره ابرویی بالا فرستاد. گلی رو به خدمات بخش که ویلچر به دست با لبخندی آنها را نگاه می کرد، گفت: عمو صفر، سوارش کن و بیارش دم اتاق عمل. من اونجا منتظرم.
و اتاق را ترک کرد. تمام دو روز گذشته به داداش زنگ زده بود ولی تمام تماس هایش بی پاسخ مانده بود. به مادرش زنگ زد و التماس کرد تا داداش را راضی کند و به محضر بیاورد.
بزرگمهر به او گفته بود خداوند سهم او را جدا گذاشته است. راست می گفت، سهم او التماس بود و بی پناهی. سهم او زن صیغه ای شدن بود و رسوایی. سهم او ناخواسته مادر شدن بود و تنهایی. سهم او از دست دادن عزیزانش بود و حس گزنده طرد شدن. سهم او سراب بود و سراب.
راست می گفت سهم بزرگی از این اتفاق نصیبش شده بود، پس چرا شاکر نباشد!
پنج ساعت تا متاهل شدن موقتی اش فرصت داشت. از دوران دختری و باکرگی اش دوماه می گذشت در حالیکه رسما زن مردی نبود و حالا باید با دوران مجردی اش بدرود بگوید، درست تا پنج ساعت دیگر.
زندگی با او خوب تا نکرده بود ولی این روزها بد چهره ی کریه اش را به رخ گلی می کشید.
پشت در اتاق عمل منتظر ایستاده بود که با شنیدن نامش نگاه از زمین گرفت و به دکتر رحمانی داد.
پشت در اتاق عمل چند نفری نشسته بودند. یکی تسبیح به دست داشت و لبانش می جنبید. دیگری سرش را میان دستانش گرفته بود و شاید از سر بیچارگی به زمین خیره بود. چند نفری هم آنها را می نگریستند.
دکتر رحمانی نگاه توبیخ کننده اش را به چشمان گلی دوخت و بی مقدمه پرسید: بزرگمهر چی پیش تو امانت داره؟ چرا دو شب پیش در به در دنبال تو بود؟ ها؟
گلی نگاهش کرد، عاری از هر احساس.
دکتر وقتی جوابی نگرفت، کلافه ادامه داد: رضایی نمی دونم بین شما دو تا چیه. این مسئله ی مرگ و زندگی چیه. ولی هر چی که هست، همین جا تمومش کن. بزرگمهر مردی نیست که بشه خامش کرد.
گلی فقط نگاهش کرد. گاهی سکوت، عجیب برنده است. گاهی لازم نیست زبان بچرخد تا طرف مقابلت را تفهیم کنی که در مسائلی که به او مربوط نیست، دخالت نکند. نگاه و سکوتی ممتد کارساز است.
دکتر از کلافگی کمی در جایش جابجا شد. دستی بین موهایش کشید. حرف های تندی آماده کرده بود تا تحویل رضایی دهد اما او با سکوتش سدی جلوی زبانش ساخته بود. کفری شد. مرد هوار کشیدن نبود.
– نبینم روزی که پات تو زندگی بزرگمهر باز شه ، اهل کولی بازی نیستم ولی خیلی نرم، کاری می کنم که تو این بیمارستان جایی نداشته باشی. اینو بدون خاطر ناهید برام خیلی عزیزِ.
گلی همچنان خیره نگاه می کرد. عمو صفر و پیرمرد بیمار ویلچر نشین به او رسیدند.
عمو صفر با آن کلاه نمدی اش که سر کچلش را پوشانده بود، لبخندی زد و به گلی گفت: عقب افتاده، بریم تو مریض تحویل بدیم، کلی کار دارم تو بخش.
گلی با چشم های درشت شده به او توپید: عمو صفر! اینجا جاییه که تو بگی عقب افتاده جلو این همه آدم.
لبخند عمو صفر پهن تر شد و دندان های یک در میانش را نشان گلی داد: عقب افتاده ای دیگه. زود جوش میاری.
و در اتاق عمل را هل داد و داخل شد. گلی هم قدمی برداشت ولی طاقت نیاورد، برگشت و در یک قدمی دکتر ایستاد و گله مند گفت: تا حالا شده یه بار از خودتون بپرسید بزرگمهر داره با من چکار می کنه؟ چرا تو منطق شما این منم که گناهکارم؟ چرا اون نه؟ یه بار برید از اون بپرسید چرا داره با خودخواهیاش منو نابود می کنه؟ اینقدر شمشیرتون رو برا من از رو نبندید که من به اندازه ی کافی زخم خورده ام. دیگه جایی واسه شما وجود نداره. برید از خودش بپرسید و دیگه اینقدر هر شیفت برا من شمشیر نکشید.
انگشت اشاره اش را رو به بالا گرفت و گفت: من تو جواب اونم موندم که خیلی از شما گنده تره. ولی هر روز نمیاد من و سین جیمم کنه، حالا دقیقا شما این وسط شما چرا دارید کاسه ی داغ تر از آش می شید، من یکی درک نمی کنم.
دکتر با عصبانیت گفت: یعنی تو مریم مقدسی! هر گند کاریه مال بزرگمهرِ! منو نپیچون دختر جان. چی بین شماست؟
– گندکاری که مال امثال شماست. برو ازش بپرس اون شب یلدایی که شما به اسم مهمونی زنتو پیچوندیو رفتی پی گندکاریات، چه اتفاقی افتاد که در به در دنبال منه، دکتر عزیز.
دکتر چشمانش را تنگ کرد و کمی سرش را جلو آورد و گفت: تو مثلا داری الآن منو می ترسونی رضایی؟
گلی با همان چشمان خیره گفت: دقیقا دارم همین کارو می کنم. از من بترس دکتر. بترس. من به خاطر دوست جنابعالی همه چیزمو از داست دادم. دیگه رفتن از این بیمارستان که دردی نیست، جایی که چند ماه دیگه زجر می کشم توش، از دست آدمایی مثل شما که فقط اون چیزی رو که می بینن و باور دارن. منم عین خودتم. آدم هوار کشیدن نیستم. نرم کارمو می کنم. منو از این بیمارستان بیرون کن دکتر جان ولی بدون اونقدر چنته ام پُره از تیک زدنات که فقط با گیر آوردن شماره ی زنتو یه تماس، کاری می کنم که از زندگیـــــــــــش بندازتت بیرون. حرفی دیگه ای هم هست؟
دکتر شوکه از این حرفها که بدون وقفه بر زبان رانده می شد.
گلی به چیزی که می خواست رسیده بود. وقتی سکوت او را دید، گفت: ظاهرا حرفی نیست! فعلا.
چرخی زد ودر اتاق عمل را هلی داد و وارد شد.
***
صدایی گفت: گلی پاشو. یکی اومده کارت داره.
دستی او را تکان می داد. به سختی چشمانش را گشود. درک درستی از زمان و مکان نداشت. هجده ساعت کار بی وقفه و خستگی مفرط از او جنازه ای ساخته بود که با صدا و تکان های فاطمه انگار از خواب مرگ بیدار می شد.
گنگ فاطمه را نگاه می کرد. فاطمه به در اتاق خواب نگاهی انداخت و دوباره به طرف گلی سر چرخاند که گوشه اتاق نه متری با پتویی خوابیده بود و حالا گیج می زد.
– پاشو دیگه. بابا یه مرد اومده میگه قرار داشتین. باید جایی برین. پاشو ببین این کیه؟ چی می خواد؟
بزرگمهر در اتاق خواب را باز کرد و قدمی داخل گذاشت. نگاهی به چهره ی خواب آلود با موهای گره خورده اش کرد و گفت: پاشو دیگه. ساعت یک باید اونجا باشیم.
گلی که حالا با صورتی پف کرده نشسته بود، ابرویی بالا انداخت: تو؟!
بزرگمهر نفس عمیقی کشید، دست به کمر: آره من. پاشو دیگه دیر شد. قرار بود آماده باشی.
و با دست اشاره ای به سر و وضع او کرد.
بلاخره ذهن گلی به کار افتاد و او را از عالم خواب بیرون کشید و به دنیای واقعی کشاند: قرار محضر.
در حالیکه بلند می شد گفت: برو بیرون. الآن آماده می شم.
بزرگمهر تکانی نخورد و در حالیکه حرکات گلی را نگاه می کرد، گفت: یه کم به خودت برس.
با این حرف دهن گلی و فاطمه که همان جا میخ شده بود، باز شد.
نگاه بزرگمهر مستقیم روی گلی بود: نمی خوام با این قیافه بیای و همه رو ناامید کنی.
خواست اتاق را ترک کند که گلی با ابروهای در هم کشیده، لبه ی آستین کت سیاهش را کشید و با تعجب پرسید: همه؟!
بزرگمهر برگشت: آره همه.
و بعد نگاه سرزنشگری روانه ی دخترک فضول کرد که مرتب نگاهش را میان آن دو می چرخاند. فاطمه معنای نگاه او را فهمید و از اتاق خارج شد. بزرگمهر در را بست: لباس خوب بپوش.
گلی مبهوت جلوی او ایستاده بود: تو. تو به کی گفتی؟! به. به ناهید گفتی؟! اون میاد؟!
بزرگمهر کلافه دستی به صورتش کشید و گفت: نه. مامان بابا میان.
گلی با صدایی که سرزنش در آن موج می زد، گفت: بزرگمهر!
بزرگمهر راه خروج را در پیش گرفت و ادامه داد: بجنب گلی. وقت نداریم. منم حوصله درست و حسابی ندارم. بجنب تو ماشین منتظرتم.
***
چشمش به ماشین مسی رنگ افتاد. اولین بار با رفتن در این ماشین سرنوشتش عوض شده بود، باری دیگر در این ماشین به دامان این مرد چنگ زده بود تا آبرویش را بخرد و حالا باید سوار این ماشین می شد و می رفت تا زن موقت این مرد گردد. این ماشین همچون رنگش نقشی پررنگ در زندگی او داشته است.
وقتی روی صندلی ماشین جا گرفت، بزرگمهر نگاهی از بالا به پایین او انداخت و در دل گفت: نه خوبه. حداقل برای سر و وضعش نباید حرص بخورم.
سکوت سرنشین سوم ماشین بود که آن لحظات خودنمایی می کرد. ماشین کم کم از مرکز شهر دور می شد و به سمت بالا می رفت.
هیچ گاه در تصوراتش نمی گنجید که ابتدا مادر شود و بعد زن موقت مردی متاهل گردد. دنیای او وارونه بود. نگاهش به بیرون بود. غم در نی نی چشمانش موج می زد. او این مسیر انحرافی را در زندگی اش انتخاب نکرده بود، انتخاب شده بود. رویاهای کودکانه اش به واقعیت تبدیل نشده بود. دیگر خبری از مرد زرین کمر و اسب سپیدش نبود.
نگاهش را از شیشه گرفت و به دست های بزرگمهر داد که به فرمان بود. این دست ها متعلق به مردی نبود که بار روی دوش او را بر می داشت. این دست ها خود باری را روی دوشش گذاشته بود و او را به زانو درآورده بود.
بزرگمهر رد نگاه او را دنبال کرد و به دستهایش رسید. نگاه پر از پرسشش را به گلی دوخت. ولی گلی بی هیچ حرفی سر چرخاند و به بیرون خیره شد. چقدر دوست داشت کسی می آمد و تمام سهم او را از این اتفاق می گرفت.
بلاخره با سوال بزرگمهر، سکوت برای لحظاتی عقب نشینی کرد: همه ی مدارکو آوردی؟
حالا نوبت گلی بود که سوالی نگاه کند. بزرگمهر نگاهی کوتاه به او انداخت و بعد به جلو نگریست: مدارک بیماری آقاتو عکس و شناسنامه. آوردی دیگه؟
و جواب گلی تنها یک کلمه بود: آره.
کاش گلی گوشی داشت تا حرف دل بزرگمهر را می شنید یا بزرگمهر آنقدر بلند حرف دلش را می زد که گلی بفهمد مردی همدرد در چند سانتیمتری او نشسته است که لحظات خوبی را سپری نمی کند.
” معذرت می خوام کوچولو. معذرت می خوام. ولی نمی تونم این فرصتو از خودم بگیرم. این بچه مرهمیه روی عقده های ده ساله ام. با این بچه مرد بودنم دیگه زیر سوال نیست. دیگه حسرت شنیدن بابا به دلم نمی مونه. اگه خدا نمی خواست نمی داد. حالا که داده منم میخوامش. غم توی چشماتو که می بینم، درد رو دردم تلنبار میشه. خدایا کرمتو شکر. خدایا آرزومو برآورده کردی ولی چرا حالم خرابه؟ با ما چیکار کردی؟ پشت این همه اتفاق چیه که ما تو درکش عاجزیم؟ تو که نسخه پیچیدی، یه جوری می نوشتی که ما هم بتونیم بخونیمش. چرا این بغض چسبیده به گلومو داره نفسمو بند میاره؟ گلی. گلی باور کن حال تو بدتر از حال من نیست. تو تکلیفت با خانواده ات معلومه. من چه کنم با ناهید و خانواده اش؟!
وقتی ماشین ایستاد. گلی از جایش تکان نخورد. نگاهش به سر زانوهایش. بغض آمده بود و راه گلویش را سد کرده بود ولی اشکی نمی چکید.
قلب بزرگمهر به درد آمد و آهی از سینه بیرون فرستاد. به طرف در سمت گلی رفت و بازش کرد. نگاهشان در هم گره خورد: دو قهوه ای هم درد.
گلی پاهایش را به سختی تکان داد و از ماشین پیاده شد. احساس می کرد چند وزنه ی سنگین به پایش بسته شده بود و راه رفتن را برای او سخت کرده بود.
به دنبال بزرگمهر وارد ساختمانی شد که قرار بود در طبقه ی دوم آن به عقد مرد زنی دیگر درآید.
***
مادر بزرگمهر مرتب دستانش را نوازش می کرد. دستان او مثل دست های مادرش زمخت نبود. پینه بسته نبود. نرم بود و لطیف. و چرا دلش ساز نا کوک می زد و دستانی زبر را تمنا می کرد. نگاهش را بالا نمی آورد تا رنگ غم چشمانش را این مادر مهربان نبیند. مادر بزرگمهر او را به اتاق عقد آورده بود تا کمی آرامش کند. زنی با پوستی روشن، میانه قامت و با چشمانی قهوه ای که مهر از آن سرریز بود.
– قربونت برم آخه تو واسه مامان شدن خیلی کوچولویی!
دستانش را دو طرف سر گلی گذاشت و پشت هم شقیقه اش را بوسید.
– ممنونتم گلی خانم. ممنونتم مادر. درد اون چشمات به جون من. ممنونتم که این فرصتو به پسرم دادی. دو شب پیش داشت دق می کرد بچه ام.
و باز شقیقه ی گلی را بوسید.
– بچه ام زود جوش میاره. ولی دلش مهربونه. نازکه گلی جان. فدات شم. اگه اذیتت کرده من معذرت می خوام خانمم.
سر گلی را چرخاند. نگاه گلی در چشمان مادر نشست. غمی ژرف در حجم کوچک چشمانش جا خوش کرده بود. از آن وسعت دل مادر سوخت.
سر گلی را در آغوش کشید و گفت: قربون غم چشات برم من. گلی جان.
گلی فقط آه کشید. زن دوباره دست های یخ کرده ی او را در دستانش گرفت: با دل بچه ام راه اومدی، خدا به دلت راه بیاد عزیزم. خدا بهت بده اون چیزی رو که میخوای.
گلی اندیشید: من از خدا چی می خوام که بهم بده؟!
کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که او در این لحظات فقط داداش و مادرش را می خواست. گرمی یک پناه. چشم های پر از خشم داداش و آغوش بی منت مامان.
– می دونم دلت رضا نیست. می دونم آینده اتو واسه این بچه گذاشتی. ولی به خداوندی خدا هر لحظه دعات می کنم. بی نصیب نمونی مادر از اینکه شاد می کنی جماعتی رو.
مادر نفسی گرفت. نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و دوباره به دختری چشم دوخت که حجم اندوه لانه کرده در وجودش، دل او را می فشرد. دختری که از موقعی که آمده بودند جز سلام چیزی بر زبان نرانده بود. دختری که آنقدر ظریف بود، می ترسیدی او را محکم در بغل فشار بدی نکند ترکی بردارد. با دیدن او خوشی اش زایل شده بود.
دوباره آن موجود ظریف مغموم را در آغوش کشید و بر سرش بوسه ای کاشت و چانه اش را همانجا گذاشت: بچه ام بزرگمهر عاشق همکلاسی سبحان شد. از همون سال اول که اون دوتا همکلاسی شدن. هفت سال با هم بودن تا ناهید درسشو تموم کنه و اون دوتا ازدواج کردن. دل بچه ام بد گیرش بود. هنوزم هست. بعد از دو سال فهمیدن بچه دار نمی شن. وقتی بزرگمهر فهمید مشکل از اونه ، داغون شد ولی ظاهرشو حفظ کرد. میره، میاد، دوروبر زنش می چرخه. دم نمی زنه ولی دردشو می فهمم. هشت ساله داره می کشه. اشک های یواشکی ناهید و می بینه ولی تو خودش می ریزه. چند وقت یه بار بابای ناهید میادو یه طوفان تو زندگی اونا به پا می کنه که بسه ده سال گریه و زاری دخترش واسه بچه ای که حقشه و بزرگمهر نمی تونه بهش بده. وقتی که سرریز می شه. میاد پیش من دوکلمه حرف می زنه شاید سبک شه بعد میره سر زندگیش. حالا به قول خودش معجزه شده. خدا نصفه نیمه دیده اش. چه کنه که نمی تونه بگذره از این بچه. تو رو می بینه هیچی نمی گه. ولی گلی جان حال تو، دردِ براش. فکر نکن بی خیاله نه نیست. یه کم باهات راحت تر شه، زبون باز میکنه. اهل داد و بیدادِ ، زود عصبانی میشه ولی اهل حرف زدنم هست. دلش نازکه طاقت قهر و دعوا رو نداره. گلی ممنونتم که یه نوه دادی به ما. دنیا دنیا ممنونتم.
اشکش راه گرفت و روی روسری گلی چکید. دستهای گلی دور کمر زن حلقه شد.
مادر در دل گفت: موجود کوچولوی معصوم. فداکاریت بی اجر نمونه.
بزرگمهر پا در اتاق گذاشت. دیدن صحنه ی روبرو کمی از تلخی این لحظاتش کاست. دخترک پالتویی سبز رنگ با سر آستین و یقه خز سفید پوشیده بود و روسری سبزی به سر داشت. کوچک بود و ظریف و مادر بچه ی او. چقدر با ناهیدش متفاوت بود. کم سن و سال تر، ریز جثه تر و زبان درازتر. لبخند کوچکی از این قیاس در گوشه لبش جا خوش کرد.
– جانم بزرگمهرم.
صدای مادر او را از عالم فکر بیرون کشید.
– بیاین بیرون کارو تموم کنیم بریم.
مادر دست گلی را گرفت و با خود به سالن برد و کنار بزرگمهر نشاند و خودش در کنار همسرش جا گرفت.
مرد روحانی گفت: خوب اگر دیگر همه چیز مرتب است و آقا داماد و عروس خانم مشکلی ندارند، خطبه را جاری کنم.
گلی در دلش پوز خندی به کلمه عروس زد. وقتی مرد جوابی از آن دو نگرفت، رو کرد به پدر بزرگمهر که با دستش گوشه سبیلش را می تاباند.
پدر لب گشود: بفرمایید حاج آقا. شروع کنید.
– بسم الله الرحمن الرحیم. از آنجا که این ازدواج موقتی است. از آقای داماد خواهش می کنم میزان مهریه معلوم را بگویند لطفا.
بزرگمهر آهی کشید و به گلی نگاه کرد ولی اوخیره به زمین بود. نگاه از او گرفت و رو به مرد گفت: چهارده تا سکه حاج آقا.
گلی در دل گفت: یه عمر بدبختی من معاوضه شد با چهارده تا سکه.
مرد روحانی ادامه داد: آقای داماد چون صیغه موقت است شما باید دقیقا قیمت آن را مشخص کنید.
بزرگمهر کمی فکر کرد و گفت: بیست میلیون حاج آقا.
پدر بزرگمهر به حرف آمد و گفت: یه قطعه زمین تو لواسون هم مهر عروس می کنم به قیمت ششصد میلیون تومن. سند هم بعد از جاری شدن خطبه تقدیم می کنم.
گلی و بزرگمهر هر دو به او نگریستند ولی نگاه پدر به مرد روحانی.
مرد گفت: به سلامتی و میمنت. خوب آقای داماد مدت محرمیت چقدر باشد؟
بزرگمهر نگاه مستقیمش را به مرد بخشید و آرام گفت: نه ماه.
گلی سر کج کرد و او را نگریست. بزرگمهر لغزش مردمک های او را دید. درد به قلبش چنگ زد ولی چاره ای نداشت، او را برای همیشه نمی خواست.
– بسیار خوب. با ذکر و یاد خداوند بزرگ شروع می کنیم.
و شروع به خواندن خطبه کرد. یکبار به وکالت از گلی و بار دیگر به وکالت از بزرگمهر.
در حال امضا کردن بودند که در باز شد و داداش و مامان قدم به داخل سالن گذاشتند.
گلی کمرش را راست کرد.
در دل گفت: بلاخره اومدید. اومدی داداشم. اومدی گلی فدات. پا گذاشتی رو غرورت و اومدی واسه خاطر خواهر ناچیزت.
نگاهش را به مامان داد و لب زد: مامان.
مامان چادر به دندان گرفت و آغوش باز کرد. گلی پرواز کرد و خود را به آغوش مامان سپرد. مامان او را محکم در آغوش کشید و مرتب با دستان پینه بسته ولی گرمش به پشت گلی دست می کشید . آخر گفت: رولَه بی کَسِم گلی… مامان فدات.
گلی آن آغوش را بو کشید و بغضش سیلابی شد و سد چشمانش را شکاند.
گلی در آن آغوش شکست و هق زد.
قلبش تیر کشید و هق زد.
بخت بدش را لعن فرستاد و هق زد.
کسی او را بیرون کشید. صدای مادر بزرگمهر به گوش رسید که می گفت: عزیزم هم خودتو دق دادی و هم مامانت. مهلت بده. به مامانت یه نگاه کن. دلت رحم بیاد. بنده خدا داره جون میده.
گلی دستی به چشمانش کشید و به مادرش نگاه کرد که لبانش می لرزید و رنگ چهره اش به کبودی می زد.
– بشین مامان بشین.
و او را روی صندلی ای نشاند. مادر بزرگمهر آبی را که از آب سرد کن آورده بود، کم کم به خورد مامان داد.
داداش به سمت دو مرد حاضر در صحنه رفت و دست دراز کرد به سوی مردی که موهای سپیدش حرمت داشت.
– سلام. خوشبختم جناب. رضا هستم. برادر بزرگ گلی.
مرد دستان داداش را صمیمانه فشرد و با لبخندی گفت: منم خوشبختم از آشنایی تون. امیر علی مصطفوی هستم پدر بزرگمهر.
صدای سلام بزرگمهر نگاه داداش را به سمت او کشاند. این مرد خانواده اش را به ورطه نابودی کشانده بود. جواب او فقط سلامی کوتاه بود.
پدر بزرگمهر مبلی را با دست نشان داد و گفت: بفرمایید بنشینید. ما تا حالا صبر کردیم با شما هم حضور داشته باشید ولی خوب حاج آقا نوبت های دیگه ای هم داشتند و به ناچار صیغه جاری شد.
نگاه داداش شرمگین نبود، چون همه ی حاضران آن جمع از اتفاق خبر داشتند و کسی خواهرش را زیر سوال نمی برد ولی آن نگاه سراسر پوشیده از غم بود. اندوهی بیکران که در تک تک سلول های بدنش رسوب کرده بود.
با کمری افراشته در جواب مرد محترم بغل دستی اش گفت: گلی تنها خواهرم نیست اما از بچگی یه چیز دیگه بود واسم. کاری به کسی نداشت. سرش به کار خودش بود و هنوز هم هست. نفس ماست. بار یه زندگی از بیست و دو سالگی رو دوششه. گلی بی اختیار تو یه جریانی افتاده که داره اونو می بره. خودشم نمی دونه کجا. اگر هم بخواد خلاف جریان، حرکت کنه آخرش می بره و کم میاره. راضی به این کار نبودم ولی اون تصمیمشو گرفت و گفت پاش وایمیسه. پاکی و نجابت خواهر من زبانزده که با این اتفاق باید منتظر زخم زبون باشه. نگاه به قد و بالاش نکنید، قد دو مردِ. گِل وجودش با معرفت تر از هر مردیه. اینو خودتون باید فهمیده باشید وقتی علی رغم همه ی مخالفتای ما اینجاست و پایین برگه ای رو امضا کرده که یه عمر زخم زبون میشه براش.
بزرگمهر نگاه از کف نمی گرفت. شاید اگر چشم در چشم داداش می دوخت، این برادر دل نگران تحسین را از چشمهای او می خواند.
پدر او سری تکان داد و گفت: در حرف های شما شکی نیست جناب رضایی، خواهر شما بزرگواری رو در حق ما تموم کرد.
گلی با لبخندی بر لب و دلی گرم، اجازه داد تا اشک بر گونه هایش بوسه زند، اشکی که برای حمایت برادرش چون چشمه ای جوشان قل قل کرد و سرریز شد. حرف های داداش نفس رفته ی مامان را برگرداند و حس خوبی زیر پوستش دواند. او هم آرام آرام اشک می ریخت و گاهی پَر چادرش را روی صورتش می کشید.
داداش دست عرق کرده اش را روی زانویش کشید و ادامه داد: خواهر من امانت پیش شماست. اینجام که بگم تا تهش پشت خواهرمم.
نفس عمیقی کشید. سکوتی سنگین جاری شد. نگاه مرد ها به زمین و نگاه زن ها به داداش.
گلی در دل گفت: نفس من. یه نگاه. قابل بدون منو به یه نگاه.
اشکش غلتید.
بی نصیبم نکن از چشمهات داداشی. یه نگاه نذر من کن.
کسی حرفی برای گفتن نداشت. در محضر باز شد و گروهی وارد شدند. با شلوغ شدن محضر، داداش بلند شد و رو به پدر کرد و گفت: خوشبخت شدم جناب. امری نیست؟
پدر دست داداش را بین دو دستش گرفت و گفت: گلی جان روی چشم ما جا دارند. نگرانی و ناراحتی تون قابل درکه. بی اغراق می گم با دیدن شما میشه فهمید این دختر شیر پاک خورده است و تنها همچین فداکاری از چنین دختری بر میاد و بس. بفرمایید در خدمت باشیم. سر ظهر و همه ی ما بالطبع گرسنه. ما رو لایق یه ناهار بدونید.
حرف ها و تمجید های این مرد، زخم عمیق روی قلب داداش را درمان نبود. حجم درد او آنقدر زیاد بود که کمرش را خم کرده بود. فقط توانست بگوید: ممنونم. راه طولانیه باید برگردیم کرج.
رو به مامان کرد و گفت: بریم.
قلب مامان و گلی فرو ریخت. مامان دست گلی را گرفت و نوازش کرد. زبری اش چون سنباده ای بر قلب گلی مالیده می شد و آن را صیقل می داد. اندوهش را می کاست.
-مواظب خودت باش گلکِم. غصه ی مارو نخور. به فکر خودت باش. تو حامله ای باید بیشتر حواست به خودت باشه.
دستانش را عقب برد و چادرش را درست کرد و رو به مادر بزرگمهر گفت: مواظبش باشید. جون شما و جون گلی.
مادر با لبخندی آرامش بخش، پلکی بر هم نهاد. مامان نیم نگاهی به دو مرد مصطفوی کرد و آرام خداحافظی کرد. داداش رفت.
قلب گلی ماتم گرفت. نگاهش خیره به در خروجی. اشک حسرتش روان. لب پایینی اش را از درد به دندان گرفت.
بلند شد. قدمی جلو گذاشت.
قدم بعدی.
قدم بعدی سریعتر.
به در خروجی که رسید پله ها را با صدای بلند هق هق به طرف پایین دوید. به خیابان که رسید، نگاهی به اطراف انداخت. قامت تکیده برادر جوانش را دید که به طرف ماشینش می رفت.
دوید. دوید. بدون اینکه از سرعت قدم هایش کم کند از پشت به داداش رسید و با همان شتاب دستانش را به دور کمرش حلقه کرد. داداش قدمی به جلو پرت شد ولی به سختی تعادلش را حفظ کرد. گلی شقیقه اش را بین دو کتف او گذاشت و صدای ناله اش را رها کرد و میان گریه اش گفت: ممنونم. خرد شدی تا من سربلند بشم. ممنونم داداشی.
چند ثانیه گذشت. دستان داداش روی دستان گلی نشست. لرزش خواهرش را با گوشت و خونش حس می کرد. از بی قراری سبیلش را می جویید. به خود این اجازه را داد تا گرمای دست خواهرش را شاید برای آخرین بار بچشد. دستان آنان پلی بود برای رد و بدل عشق ناب تو هم خون. ثانیه ها از این حس لبریز نبض گرفته بودند.
داداش نفس عمیقی کشید و محکم دست های گلی را باز کرد و همانطور که پشتش به او بود کمی به عقب هلش داد. صدای بغض دارش، حرف های پر از زهرش، نیشتری شد و بر گوشه گوشه ی قلب گلی فرود آمد. پی در پی. بی وقفه. رمقی برایش نماند. روی زمین نشست و دو دستش را روی دهانش گذاشت.
-اومدم که اومده باشم. اومدم تا حق برادی رو تموم کنم. از این به بعد حقی به گردنم نداری. دیگه نه خواهری به اسم گلی دارم. نه می خوام تو اون خونه غریبه ای رو به اسم گلی ببینم. می دونی که اون خونه حرمت داره و من قلم پای کسی رو می شکونم که پا تو اون خونه بذاره و بخواد بی حرمتی کنه. برو پی زندگیت خانم رضایی.
و رفت، بی هیچ نگاهی به خواهری که بیهوده تقلا می کرد تا نگاه دردمندش را به گوشه ی چشم برادرش پیوند دهد.
دستی بازویش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. نگاه گلی همچنان به خیایانی بود که بوی برادرش را می داد. با فشاری که به بازویش آمد، سربرگرداند. چشمان بزرگمهر به او بود. چشمانی پر حرف و لبانی خاموش. روزی ماندگار بود برای هر دو.
گلی پلکی زد که مروارید اشکش غلتید و روی گونه اش سقوط کرد. لب باز کرد و گفت: رفت. می بینی؟ اینا همش به خاطر توئه. به خاطر تو. می فهمی؟ از دست دادمشون به خاطر تو. می فهمی چه دردی می کشم؟ دارم میمیرم بزرگمهر.
مردمک های بزرگمهر می لرزیدند. رگه های سرخ در سفیدی چشمانش دیده می شد. قهوه ای های چشمانش از نم اشک برق می زدند. لب فشرد. پوفی کشید و سر به سمت آسمان چرخاند. شاید می خواست به خدایش بگوید: همینو می خواست؟! برسیم به اینجا؟! به این همه درد؟! سهممون اینه؟! کرمتو شکر. کرمتو شکر.
و شاید خدا هم می گفت صبر داشته باش صبر.
نگاهش را از آسمان به آن موجود زمینی ویران داد و او را نرم در آغوش کشید. شاید آغوشش معنای مهر نمی داد ولی امید داشت دخترک گریان را دمی آرام کند. این همدردی بین آن دو حجم گرفت و وسعت یافت و به زن و مردی رسید که چند قدم آن طرف تر با چشمانی نمناک شاهد این وداع زهرآگین بودند و از این سرنوشت گنگ پسرشان و دخترک در آغوشش حیران بودند.
***
وقتی ماشین کاملا ایستاد، دست گلی به سمت در رفت که بزرگمهر گفت: صبر کن. کارت دارم.
گلی به او نگاه کرد که دست در جیب بغل کتش کرد و دسته چکی را بیرون آورد. روی پاهایش گذاشت و چیزی نوشت. برگه ی جدا شده را به سمت گلی گرفت و گفت: بگیر. مال توئه.
نگاه گلی پرسشی شد، با تردید دستش را دراز کرد و برگه را گرفت. نگاهی به آن انداخت: بیست میلیون تومن در وجه حامل.
دوباره به بزرگمهر نگریست.
-مهریه اته. باید می دادم.
نگاه متعجب گلی رنگ ذلت گرفت. برگه ی چک را روی داشبورد پرت کرد و گفت: ارزونیه خودت. از تو به من زیاد رسیده. می دونی که؟!
دستی روی شکمش گذاشت و ادامه داد: یه رابطه ی ناخواسته. یه بچه ی ناخواسته. یه ازدواج ناخواسته. بسه دیگه. اینقدر خرج من نکن. باور کن پرم. گنجایش این یکی رو ندارم.
خواست پیاده شود که بازویش در پنجه ی محکم بزرگمهر اسیر شد.
صدای بزرگمهر آرام بود: حرفتو زدی. حرف منم بشنو. هر چی این وسطه دو طرفه است. یه رابطه ناخواسته. یه بچه ی ناخواسته. یه ازدواج نا خواسته. پس اینقدر نیش نزن که منم پرم. ظرفیت منم تکمیله. هر حس تلخیه واسه تو تنها نیست. چرا درد من به چشم تو نمیاد؟ اگه مردم. اگه حرفی نمی زنم.
پوفی کشید و ادامه داد: در هر صورت این پول مال توئه. به هر دیدی میخوای بهش نگاه کن. ولی از هر پولی حلال تره. بردار.
کمی مکث کرد و گفت: آها. تا یادم نرفته، از اون خونه میری، نمیخوام هر وقت خواستم بیام و به بچه ام سر بزنم یه دختر فضول دماغش وسط کارام و حس هام باشه.
گلی از این حرف شوکه شد. حالا نوبت به ترک خانه اش رسیده بود.
به بزرگمهر توپید: دیگه چی میخوای؟! ازاینجا کجا برم؟! چرا هر روز یه توقعی داری؟! من چهار ساله اینجام، چرا باید به حرف تو گوش بدم. چکاره ی منی؟! ها؟!
کم کم کاسه ی صبر بزرگمهر داشت لبریز می شد. پلکی رو هم گذاشت و گفت: راحت نیستم. میخوام وقتی میام کسی این وسط نباشه.
چشم باز کرد و نگاه مستقیمش را به او دوخت و ادامه داد: یعنی تو راحتی؟! مشکلی نداری وقتی من میام اونم بینمون باشه یا نهایتش بری بچپی تو اون اتاق خواب که اندازه ی کف دست هم نیست؟! مامان و بابام بیان چی؟! برو یه خونه پیدا کن برا اسباب کشی بهم خبر بده چند نفر بفرستم. چیز سنگین بلند نمی کنی. اگه خودم نبودم یه نفرو می فرستم.
گلی نگاهش را به روبرو داد. به کوچه ای که کمی بالاتر از محل کارش بود. حالا باید از این کوچه و خانه دل بکند. این چیزی که در زندگی اش به راه افتاده بود سیل بود. سیلی سهمگین. که سر راه خود همه چیز را ویران می کرد و لحظه به لحظه از تعداد داشته های او کم می کرد.
آرام گفت: چرا خودت دنبال خونه نمی گردی؟! تو میخوای از این خونه برم. پس خودتم دنبال خونه باش.
بزرگمهر هم مانند او به روبرو خیره شد: نیستم. یه هفته نیستم. یه سفر کاریه به امارات. اول اسفندِ. بگرد تا قبل از عید یه خونه گیر بیاری. حالا هم اگه کاری نداری باید برم.
گلی دست برد و چک را از روی داشتبورد برداشت و بدون خداحافظی یا نگاهی از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت.
قسم خورد اگر اینجا هم جوابی نگیرد و برایش آسمان ریسمان ببافند، قید خانه پیدا کردن را بزند و به سبک قبلی زندگی اش ادامه دهد. کیفش را با دو دستش گرفت و وارد بنگاه شد. همین که وارد شد نگاه ها به طرف او چرخید.
در انتهای سالن پشت میز مرد جوانی نشسته بود که به محض دیدن گلی چیزی از ذهنش عبور کرد: چقدر بغلیه!
مرد جوان از خود متعجب شد. ابرو بالا کشید و خود را توبیخ کرد که چه بی شرم شدی. لب گزید و سرش را پائین انداخت.
بنگاه معاملاتی بزرگی بود. یک ردیف مرد که پشت میزهایشان نشسته بودند و جلوی آنها صندلی برای مشتری در نظر گرفته شده بود. این منظره او را یاد بانک انداخت. پنج شش تا مرد پشت میز های خود نشسته بودند و او نمی دانست پیش کدام یک باید برود.
نگاهی به آقایان انداخت که مردی گفت: امری داشتید خانم؟
نفر سوم بود که به او نگاه می کرد. به طرفش رفت و گفت: برا اجاره اومدم.
همان مرد جواب داد: بفرمائید یکی به آخر مونده… آقا سعید با شما کار دارن.
به همان سو رفت. وروی صندلی که برای مشتری در نظر گرفته بودند، نشست. نگاه مرد کچل روبرویش با او بود و گفت: در خدمتم خانم.
-یه خونه برا اجاره میخوام.
-متراژش چقدر باشه؟
-خوب کوچک باشه، سوئیت هم باشه اوکیه.
سوالهای پنهان مرد از ذهن او به چشمانش راه یافت و گلی تمامی آن ها را خواند. پوفی کشید و سرش را چرخاند. نگاهش چشمان سیاهی را شکار کرد که خیره به او بودند.
گلی در دل گفت: اینا همه یه جوری اند!
نگاهش را گرفت و دوباره به آقا سعید داد و گفت: اگه ندارید بگید برم… وقتمو نگیرید.
آقا سعید خودش را جمع و جور کرد و گفت: مجردید؟
گلی که از صبح تا حالا به سوالات جورواجور جواب داده بود، و می دانست پشت این سوال یعنی خانه نداریم، کلافه گفت: مجردی؟ متاهلی؟ صیغه ای؟ عقد دائمی؟ چند سالته؟ شغلت چیه؟ خوب جناب چه کاریه! یه پرسشنامه درست کنید هرکی از در وارد شد بدید دستش پر کنه. از این مرحله کنکورتون که رد شد، بعد برسه خدمت شما… من یه پیشنهاد دیگه هم براتون دارم یه تست اخلاقم این وسطا بگیرید، به کارتون میاد. مردم آزارا!
با این نمایش گلی چیزی به جمله ِ در ذهن مرد سیاه چشم اضافه شد: بغلیه حاضر جواب!
بدون شک از این دختر ریزه میزه خوشش آمده بود.
وقتی گلی برخاست، مرد سیاه چشم گفت: از سوال همکارم ناراحت نشید… بلاخره ما باس بدونیم به چند نفر خونه داریم اجاره میدیم، درست نی؟
گلی کامل به طرف او برگشت. آن صدای بم و لحن حرف زدنش، او را یاد ناصر ملک مطیعی انداخت. دلش می خواست کلاهی بر سر داشت و با دست کمی آن را بالا می برد و می گفت: قربون داش.
از این فکر گوشه ی لبش بالا رفت که از آن چشمان تیزبین دور نماند.
” از چی خنده ات گرفته نیم وجبی بداخلاق؟!”.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا