رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۵۷

4.7
(3)

– یعنی چی این؟ وای خدا الانه که دیوونه بشم!
من الان باید بفهمم؟!

پلک بهم فشردم و دندان به روی لبم کشیدم.

– چی بگم!

صدای داد و فریادش در گوشی پیچید:

– چی بگم شد جواب الان؟ می‌دونی داری چی بلغور می‌کنی؟!
طرف تا نزدیکیِ تو اومده بعد الان می‌گی چی بگم؟ کفر من‌و درنیار حداقل!

نفس سنگین شده‌ی قفسه‌ی سینه‌ام را بیرون دادم و روی مبل نشستم.

– نتونستی چیز بیشتری از آوینا بپرسی؟

اخمی کردم و غر زدم:

– از بچه‌ی چهار سال و خورده چه انتظاری داری؟

صدای نفس کشیدن کلافه‌اش از پشت گوشی به گوشم رسید و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.

– گیجم الان…خیلی گیج!
اگر یه مرد به آوینا عروسک داده، اگر گفته از طرف پدرته پس این پدرسگ چرا راه به راه جلوی من‌و می‌گیره و همه‌ش ازم می‌پرسه آمین کجاس!
واقعا چرا؟!

تپش تند قلبم و دهانی که از بی‌نفسی باز شده بود نشان دهنده‌ی واکنش تنم به صحبت محدثه بود.
نباید این اتفاق می‌افتاد. نباید قلبم اویِ عوضی را باز به یاد می‌آورد…لعنتی!
لب گزیدم تا به حال طبیعی‌ام باز گردم.

– چیکار کنم حالا؟

– خیلی گیج شدم…حس می‌کنم…اون از هیچی خبر نداره…حس می‌کنم یکی پشت این قضیه‌ست که…که…

بی‌قرار جابجا شدم.

– که چی؟

– نمی‌دونم…مغزم پیچ در پیچ شده اصلا!

نالان دستی به پیشانی‌ام کوبیدم و نفسم را به شدت بیرون دادم.

– حدست‌و بگو…بگو محدثه که من این روزا مخم کار نمی‌کنه!

– نود درصد حدسم می‌گه فراز نمی‌دونه…چون اگر می‌دونست…خب مرض نداشت اینقدر پاپیچ من یا عاطی و صدرا بشه!

کلافه از جا بلند شدم و دست به کمر ایستادم.
نگاهم بی‌قرار در جای جای خانه می‌نشست.

– خب؟

– یه نفر این وسط هست…چه می‌دونم…یعنی حدسم اینه…هر کی هست حالا بنظرم می‌خواد از این اوضاع یه سوءاستفاده کنه!

بلافاصله اشک در چشمانم جمع می‌شود و دستی به پیشانی‌ام کشیدم.

– چرا آخه؟ چه سوءاستفاده‌ای که فراز خودش خبر نداره! بخدا من نمی‌فهمم.

– آروم باش آمین…الان تنها چیزی که نیازه آرامش توئه…هر کیه خوب تو رو زیر نظر داره نباید گزک دستش بدی!

لب گزیدم تا جلوی اشک نیش زده در چشمانم را بگیرم و در همان حال گوشی را دست به دست کردم.

– همیشه فکر می‌کردم نقطه ضعف زندگی‌م می‌تونه تحصیلم باشه…

– حالا یه نقطه ضعفی پیدا کردم که پام برسه جونمم براش می‌دم.

صدای آرامش در گوشم پیچید:

– و بدبخت به من که دلم براش قد گنجیشک شده و به دلایل امنیتی نمی‌تونم ببینمش!

با شنیدن مثالش تک خنده‌ای زدم و رومیزیِ گل میز مبل را راست و ریست کردم.

– آفرین همینجور بخند تا دنیا هم به روت بخنده!

خنده‌ام شدت یافت و این‌بار صدای خنده‌اش واضح در گوشی پیچید.

– چی چرت و پرت می‌گی محدثه؟!

– چرت و پرت جهت خندیدن تو!

دستی به پیشانی‌ام کشیدم و باز رو مبل قصد جلوس کردم.

– چه خبر از مامان‌اینا؟
عاطی‌ و بچه‌ها!

– بچه‌های عاطی که خوبن فقط درسا بیشتر آتیش‌شون می‌زنه زیادی بهونه‌تو می‌گیره…ماما…

اخمی کردم و گوشی را از گوشم فاصله دادم. با دیدن ادامه داشتن تماس الویی کردم اما صدای از آن سمت خط به گوشم نرسید.
به احتمال زیاد آنتش قطع شده بود.
تا خواستم تماس را قطع کنم صدای خش و خشی به گوشم رسید.

– الو محدثه؟ کجایی تو؟

باز هم جوابی نگرفتم…پشت آن خط، چه خبر بود؟
نگرانی عجیبی به دلم چنگ زد.

– محدثه؟

شاید هم این دلشوره از آن پلیس بازی‌های محدثه نشأت می‌گرفت.لبخند بغض داری روی لبم شکل گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا