رمان طلا

رمان طلا پارت 42

5
(1)

 

 

 

خیلی هم گرسنه بودم ،از روی ناچاری یک نگاه به کاسه ی برنج و خورش و یک نگاه به داریوش کردم.

 

معلوم بود خنده اش گرفته به زور خودش را کنترل میکند.

 

+الان چی خنده داره؟

 

سریع حالت جدی به خود گرفت.

 

-هیچی

 

قاشق را به زحمت در دهانم گذاشتم ،زبانم سِر بود هیچ مزه ای را احساس نمی کردم ،بعد از خوردن غذا قرص هایم را برایم آورد ،با خوردنشان کم کم سرم سنگین شد وخوابم گرفتم .

 

-خوابت میاد؟

 

+خیلی

 

-پاشو برو بخواب من همینجا میمونم

 

نمی خواستم خواب را بر او هم حرام کنم.از طرفی وقتی که او اینجا باشد من عمرا می توانستم راحت بخوابم.

 

+نه نمیخواد بمونی توام برو بخواب خسته ای

 

-خسته نیستم میمونم تا بخوابی بعد میرم

 

+چرا خسته ای اینجوری منم عذاب وجدان میگیرم

 

لبش را روی هم فشار داد و در چشمانم نگاه کرد.سریع نگاهم را گرفتم از اتفاقات مشابه امروز در بیمارستان می ترسیدم.

 

-باشه هر جور که تو می خوای،من میرم تو اتاق خودم هر چیزی که شد هر چیزی که خواستی اگه ترسیدی و اینا فقط یه تک زنگ بندازی سه سوته میام پایین

 

سرم را تکان دادم،دیدم همانطور ایستاده و هیچ حرکتی نمیکند.

 

 

 

 

+شب بخیر

 

به خودش آمد و از در تراس بیرون رفت.

 

-شب بخیر ،بازم میگم چیزی خواستی کافیه تک بندازی

 

+باشه

 

با رفتن او من هم روی تخت دراز کشیدم و بخاطر تا ثیر داروها به دقیقه نکشیده به خواب رفتم.

 

خونی روی زمین افتاده بودم،بدنم از شدت ضرباتی که به تنم خورده بود بود تیر میکشید،گوشه ای از اتاق در خودم مچاله شده بودم و ضجه میزدم.

 

در اتاق به ضرب باز شد و به دیوار خورد،از ترس سرم را بیشتر خم کردم و در خود فرو رفتم و به دیوار چسبیدم.

 

صدایی آمد که مثل صدای فرشته ی نجاتم بود.

 

-طلا؟

 

از صدایش فهمیدم داریوش بود،اما جرائت اینکه سرم را بالا بیاورم را نداشتم می ترسیدم این هم یک رویا باشد.

 

سمتم آمد و منی که مچاله شده بودم را در آغوش گرفت.

 

-جانم عزیزم …تموم شد ،همه چی تموم شد ،الان از اینجا میریم …الان میریم،میتونی بلند شی؟آره؟می تونی؟

 

من اما از وحشت چیزی که در پشت سر داریوش می دیدم زبانم بند آمده بود.

 

مردی با اسلحه جلوی در ایستاده و به سمت داریوش نشانه گرفته بود.

 

+دا…داریوش

 

بدون توجه به من داشت سر تا پایم را بررسی میکرد که ببیند چقدر آسیب دیده ام.

 

 

 

 

-الان میریم از اینجا دورت بگردم

 

با دست به پشت سرش اشاره کردم،تا خواست بچرخد و چیزی را که من دیدم را ببیند مرد به سر او شلیک کرد.

 

خونِ سرش به کل صورتم و دیوار پاشید ،داریوش همانطور که با چشم باز به من نگاه میکرد روی زمین افتاد.بوی خون در بینی ام پیچید.

 

شروع کردم به جیغ زدن ،گویا در خواب گیر افتاده بودم .

 

می دانستم که خوابم اما نمی توانستم از خواب بیدار شوم ،انگار چشمانم بهم چسبیده بودند.

 

مرد آرام آرام به من نزدیک شد و اسلحه اش را وسط ابروهایم گذاشت و شلیک کرد.

 

با شلیک گلوله ناخودآگاه چشمانم باز شد.

 

تمام بدنم خیس عرق بود ،گوشه ی تخت در خودم مچاله شدم ،دوباره درد هایم شروع شده بود.

 

در اتاق باز شد و داریوش در چهار چوب در نمایان شد.

 

با تعجب به من نگاه کرد.

 

-طلا؟

 

با عجله سمتم آمد.

 

صحنه هایی که در خواب دیدم جلوی چشمم آمدند ،سریع از تخت پایین پریدم .

 

فکر میکردم قرار است یکی از پست سر به او شلیک کند.

 

با دست پشت سرش را نشان دادم و آرام گفتم.

 

+پشت سرت…پشت سرت

 

داریوش برگشت پشت سرش را نگاه کرد و قتی چیزی ندید گیج شده سمتم برگشت ،دستانش را بالا آورد تا آرامم کند اما من همچنان به پشت سرش اشاره میکردم.

 

 

 

 

+الان از پشت سر میزنه بهت…تفنگتو اوردی؟برگرد اون سمت الان میاد تو اتاق

 

حرفایم را به صورت پچ پچ وار به او میگفتم.

 

نگران بازوهایم را گرفت.

 

-کی میاد؟کسی اینجا نیست

 

سعی کردم دستانش را جدا کنم.

 

+میگم الان میاد

 

درمانده نگاهم کرد.

 

-کی میاد؟نمیفهمم چی شده…زخم گردنت داره خون میاد ،آروم باش

 

وقتی دید آرام نمی گیرم محکم در مرا در آغوش گرفت.

 

اما من هر لحظه حالم بددتر میشد،بدنم شروع کرد به لرزیدن ،حمله ی عصبی داشت شروع میشد.

 

نگران مرا از خود دور کرد.

 

-طلا عزیرم چرا اینجوری میکنی؟هیچکس نمیاد …اینجا هیچکس نیست

 

روی موهایم را بوسید و نوازش کرد .روی تخت نشاندم و دوتا قرص آرام بخش برایم آورد و به خوردم داد.

 

منی که هنوز میلرزیدم را در روی تخت دراز کرد و خودش هم کنارم دراز کشید .

 

و ارام در گوشم زمزمه کرد.

 

-آروم باش هیج اتفاقی قرار نیست بیفته ،تو الان تو خونه ای جات امنه ،کسی قرار نیست بیاد اذیتت کنه ،من اینجام ،کسی نمیاد تو اتاق

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا