رمان طلا

رمان طلا پارت 85

0
(0)

 

 

 

داریوش گونه طلا را به دندان کشید .

 

-بستگی داره شما چقد حرف گوش کن باشی

 

-پس این بوسه نفس گیرو مدیون سرپیچی از دستورات جنابعالی هستم

 

بنا گوشش را بوسید .

 

-گمونم

 

اینبار طلا خودش را بالا کشید و بوسه ای روی گونه داریوش زد .

 

-صبح بخیرت چسبید آقا داریوش

 

درگوشش پچ زد.

 

-پاشو دختر پاشو آماده شو که دیرت شد

 

دست روی گونه زخمی اش گذاشت .

 

-تو خوبی؟

 

چشمهایش را بست و باز کرد

 

-خوبم قربونت برم نگران نباش

 

-نرم وبیام ببینم باز خودتو زدی داغون کردیا

 

-سعیمو میکنم ولی قول نمیدم

 

طلا را که راهی درمانگاه کرد خودش هم سریع آماده شد و به سمت جایی که جنسها دیشب رسیده بودند راه افتاد.

 

درخانه را همانطور که قرار بود بزنند و رمزشان بود یعنی سه بار پشت سرهم و بعد از چند ثانیه یک ضربه زد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در سریع بازشد. چند نفرازبچه های مطمئن و قابل اعتماد داخل حیاط نشسته بودند.

 

با دیدن داریوش همه سرپا ایستادند و سلام دادند

 

-سلام هاتف کجاست؟

 

-توئه آقا داره جنسا رو لیست میکنه

 

به سمت داخل حرکت کرد و وسط راه برگشت وتذکری را به آنها داد.

 

-حواستونو جمع کنید نوبتی شیفت وایسید و چشم رو هم نزارید دشمنامون الان منتظر یه گاف کوچیکن، اتفاقی بیفته از چشم شما میبینمش، شیر فهمه؟

 

همه سریع جوابش را دادند

 

-بله آقا

 

-ملتفت شدیم آقا

 

-چشم آقا

 

-خوبه

 

هاتف با یک کاغذ در دست مشغول نوشتن مشخصات و تعداد اجناس بود.

 

-همه سالمن؟

 

تازه متوجه داریوش شد، کار را ول کرد و به سمت داریوش آمد.

 

 

 

 

-سلام آقا خوش اومدین، کامله چکشون کردم دقیقا همون چیزایی که گفته بودیم، همه ام صحیح و سالمن.

 

-چی داریم الان؟

 

هاتف لیست را بالاآورد و خواند :

 

– سی تا کلاشینکف،شونزده تا M16 ، شش تا ژ3، دوازده تا موزر 98، بیست و پنج تا کلت کمری 1911، سیزده تا کلت کمری آمریکایی، پنج تا کلت کمری اسمیت وِسون با چندتا خشاب اضافه برای هرکدوم و تیرای اضافه، سی و پنج تا هم دوربین شکاری فرستاده

 

-بسته بندیشون کردی؟

 

-آره آقا خیالت راحت

 

-لیست مشتریا رو که داری.. اونایی رو که میخوان بسته بندی کن بزار کنار تا زنگ بزنم بیان ببرن

 

-بسته بندی کردیم آقا گذاشتیم گوشه انبار

 

-میدونی که کدوما پولو کامل پرداخت کردن، کدوما فقط نصف پول دادن؟

 

-آره آقا

 

-با بچه ها اینایی رو که جدا کردین بیارین انبار اصلی تا غروب بفرستیمشون برن، اینجا رو یکم خلوت کنیم. بقیه رو هم ول کنین همینجا

 

-سلام پسرم

 

باشنیدن صدای مش علی به سمتش برگشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-سلام مشدی حالت چطوره؟

 

خم شدو بوسه ای بر دست مش علی زد .

 

همیشه جایگاه او برایش فرق داشت و احترام خاصی را برای او قائل بود .

 

-میگذرونیم باباجان تو خوبی؟ کم پیدایی…

 

-شرمندتم حاجی این روزا یکم سرم شلوغه

 

-دشمنات شرمنده تنت سلامت باشه کافیه

 

دست روی سینه اش گذاشت، به نشانه احترام .

 

-مخلصم حاجی

 

به جنس ها اشاره زد

 

-ببخشید باعث زحمت شماهم شدیم

 

صورت پیر و چروکیده اش نورانی و مهربان بود.

 

-این حرفارو نزن اگه اینجا نمیومدین ناراحت میشدم نگران نباش مواظب جنسا هم هستم این بار زیادتره از دفعه های قبلی؟

 

-نه همیشه همینقدر بوده اما خب پخششون میکردم جاهای مختلف معلوم نمیشد، ولی الان به خاطر اون فرخ حرومزاده مجبورشدم همه رو جمع کنم یه جای مطمئن

 

-جای انبارا رومیدونست مگه؟

 

-نمیدونم نمیخواستم ریسک کنم

 

-خوب کاری کردی من خیلی نمیتونم سرپا وایسم پا دردم امونمو بریده میرم بالا …خدا پشت و پناهت باشه

 

 

 

قصد داشت کمکش کند که از پله ها بالا برود

 

-دستت دردنکنه پسرم خودم میتونم هنوز اینقد از پا نیفتادم

 

-دورازجون مش علی تو جوونی هنوز

 

-هعی.. جوونی ما گذشت و دیگه برنمیگرده پسر

 

از پله های زیر زمین بالا رفت و از دیدها محو شد.

 

-هاتف

 

-بله آقا

 

-صدتومن مسابقه دیروزی که مونده بود وچیکار کردی؟

 

-شصت تومنش پول نقده تو گاوصندوق انباره، چهل تومنشم تو حساب خودتونه

 

 

-اون شصت تومن و بیار بده مش علی

 

اجازه هیچ حرفی را به اونداد ورفت.

 

بعد از نیم ساعت هاتف و بچه ها اسلحه هارا به انبار آوردند و هر مشتری می آمد و جنس های خودرا تحویل میگرفت و حسابش را تسویه میکرد.

 

نزدیک غروب بود که تصمیم گرفت به طلا زنگ بزند، با بوق سوم گوشی برداشته شد.

 

-سلام عزیزم

 

خستگی و کوفتگی بدنش با همین دوکلمه از بین رفت.

 

مثل تزریق مواد در رگ حالش را جا می آورد صدای او.

 

دوست داشت صدایش را بیشتر بشنود بعد از یک روز کامل سر و کله زدن با آدمهای لاشی و اراذل و دزد نیاز داشت به شنیدن صدای او.

 

طلا نگران احساس کرد اتفاقی افتاده .

 

-داریوش

 

داریوش نفس عمیقی کشید و سیگاری از باکس درآورد و گوشه لبش گذاشت .

 

-حرف بزن برام میخوام صداتو بشنوم

 

طلا نفسش را ازاد کرد

 

-دیوونه فکر کردم اتفاقی افتاده

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. ممنون خوبم از دیروز اینجا اصلا اینترنت ضعیفه حتی آنتن هم نداریم نمیدونم چی شده جای شما هم اینترنت ضعیفه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا