رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 91

5
(1)

 

_ولی اینطور به نظر نمیاد

یعنی چی این حرفش ؟!
نکنه به چیزی شک کرده آب دهنم رو صدادار قورت دادم و لرزون نالیدم :

_ها یعنی چی ؟؟

با تمسخر نگاهش رو با دقت توی صورتم چرخوند و گفت :

_آخه در نبود من از این رو به اون رو شدی

منظورش این بود که سرحال اومدم و در نبودش از اون حال بد و ضعف بیرون اومده بودم

ولی نمیدونست همه این حال خوبی ها بخاطر حرفایی که با إریک زده و تقریبا راضیش کرده بودم هست ، ولی نباید میزاشتم به چیزی شک کنه پس لبامو بهم فشردم و با صدای ضعیفی نالیدم :

_دست از سرم بردار

_هه نکنه این غش و ضعفا همش فیلمای جدیدته و می…

به سمتم قدمی برداشت و حرصی خواست ادامه بده که إریک بلند شد و درحالیکه روبه روش می ایستاد کلافه تو حرفش پرید و گفت :

_بیخیال شو نیما مگه نمیبینی حالش خوب نیست !!

نیما حرصی نیم نگاهی سمت من انداخت و گفت :

_مگه نمیبینی چی میگه

إریک چشم غره ای بهش رفت و گفت :

_چیز خاصی نگفت تو زیادی حساس شدی

پوزخندی گوشه لبش نشست و گفت :

_هه میبینم که طرفدارش شدی ؟!

إریک عصبی خیره صورتش شد و گفت :

_دیوونه شدی نیما ؟؟

به سمت من چرخید و درحالیکه سِرُمی رو به دستم وصل میکرد جدی خطاب بهش ادامه داد :

_حالام ممنون میشم بری بیرون تا من به کارم برسم

نیما حرصی و کلافه چند دقیقه نگاهش رو بینمون چرخوند و بالاخره بیرون رفت با رفتنش به سالن ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و زیرلب آروم زمزمه کردم :

_نمیدونم باز چه مرگشه !!

إریک همونطوری که آمپولی رو آماده میکرد تو گلو خندید و به شوخی گفت :

_بیخیالش زده تو ذوقش که بهش گفتم احتمال بارداریت صفره برا همین اخلاقش سگی شده

اون میخندید ولی من با شنیدن این حرف با بغض و کینه خیره نیمایی شده بودم که بیقرار توی سالن راه میرفت و عصبی چیزایی با خودش زیرلب زمزمه میکرد

 

تموم مدتی که إریک پیشم بود و مشغول درمانم بود نیما چشم ازمون برنمیداشت و حرکاتمون رو زیر نظر گرفته بود

حس میکردم به چیزایی شک کرده
پس سعی کردم ساکت بمونم و با إریک حرف نزنم تا موقعیت‌ رو از اینی که هست بدتر نکنم

وقتی کارش تموم شد درحالیکه دستکش های مخصوص رو از دستش بیرون می آورد و توی سطل زباله کنار تخت می انداخت خطاب بهم گفت :

_سِرُم که تموم شه کم کم این حالت های بدت از بین میرن

زبونی روی لبهام کشیدم و زیرلب تشکرآمیز خطاب بهش گفتم :

_ ممنونم !!

سری تکون داد و با صدای آرومی گفت :

_کمتر با نیما لج کن تا اذیتت نکنه تا منم ببینم چیکار میتونم برات…..

داشت حرف میزد که با دیدن نیمایی که با کنجکاوی به سمتمون میومد با چشم و ابرو اشاره بهش کردم که یعنی ساکت شو با دیدن این حالم با تعجب ابرویی بالا انداخت

زودی خودم رو جمع و جور کردم و دستپاچه گفتم :

_گفتید این قرصا رو بخورم دیگه ؟!

اول منظورم رو از این تغییر یهویی و پریدن توی حرفش نفهمید ولی وقتی نیما رو دید که اونطور آروم از پشت اومد و کنارش ایستاد

به خودش اومد و درحالیکه با سرفه ای گلوش رو صاف میکرد گفت :

_آره روزانه باید بخوری و پشت گوش نندازی

_باشه حواسم هست

به سمت نیما برگشت و جدی ادامه داد :

_چیزایی مقوی بده بهش بخوره !!

پوزخندی گوشه لب نیما نشست و گفت :

_هه خانوم چیزی نمیخوره

إریک چشم غره ای بهم رفت و گفت :

_ اگه نخوری باز بیهوش میشی پس باید به خودت برسی فهمیدی؟؟

هه انگار من دل خوشی دارم که بشینم دولُپی غذا بخورم و خوشحال باشم من رو اینجا زندونی کرده و داره عذابم میده بایدم بی اشتها شم و غذایی نخورم

حوصله جر و بحث نداشتم پس سری در تایید حرفاش تکونی دادم و با یادآوری ظلمی که داشت بهم میشد با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود توی سکوت به رو به روم خیره شدم

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم و اونا بالای سرم حرف میزدن و من توی سکوت بی حرکت نشسته بودم که یکدفعه با حرفی که نیما زد

سرمو بالا گرفتم و حرصی غریدم :

_چی گفتی ؟!

دست به سینه جدی ایستاد و بی تفاوت گفت :

_نشنیدی ؟؟ گفتم یه دقیقه پاشو برو دستشویی یه تست بگیر

سنگینی نگاه إریک روی خودم حس میکردم ولی نمیتونستم نگاه خشمگینم رو از نیما بگیرم ، با دستای مشت شده از خشم غریدم :

_خفه شوووو !!

نیشخندی گوشه لبش نشست و با تمسخر گفت :

_چیه نمیخوای از وجود بچه عزیزت مطمعن شی ؟!

پوزخند صداداری زدم و گفتم :

_هه بچه حرومزادت رو میگی ؟!

با اینکه واقعیت رو گفته بودم ولی نمیدونم چش شد که یکدفعه چشماش شد کاسه خون و حرصی غرید :

_بار آخرت باشه همچین زِری میزنی

دستمو روی هوا تکونی دادم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

_برو بابا !!

چشمام رو بستم و با صدای لرزونی ادامه دادم :

_برید بیرون میخوام تنها باشم

نیما عصبی تکونی به بالشتم داد و خشن غرید :

_پاشو ببینم کم برا من فیلم بازی کن

وحشت زده چشمامو باز کردم که با دیدن نیمایی که خون جلوی چشماش رو گرفته بود و دیوونه شده بود آب دهنم رو صدادار قورت دادم

إریک سد راهش شد و درحالیکه مانعش میشد تا سمتم نیاد عصبی گفت :

_بسه نیما !!!

ولی نیما درحالیکه تکونی به خودش می داد تا إریک رهاش کنه با تُن صدای بلندی گفت :

_باید همین الان تست بده !!

واقعا دیوونه شده بود ولی منم از اون دیوونه تر بودم هرچی جلوش کوتاه اومدم بس بود عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن فریاد زدم :

_دست از سرم بردار دیوونه روانی !!

با این حرفم عصبی با یه حرکت إریک رو به کناری پرت کرد و درحالیکه به سمتم یورش میاورد خشن فریاد زد :

_با من بودی گفتی دیوونه ؟؟

با اینکه از درون میلرزیدم ولی کوتاه نیومدم و حرصی لب زدم :

_آره مگه نیستی ؟؟

یکدفعه تا به خودم بیام یقه ام بین دستاش چنگ شد و به سمت بالا کشیده شدم چشمام از شدت ترس گشاد شدن که نگاهش رو توی صورت ترسونم چرخوند و با خشم غرید :

_میخوای دیوونگی رو نشونت بدم ؟؟؟

میترسیدم بلایی سرم بیاره از این دیونه هیچ چیزی بعید نبود چشمای به خون نشسته و صورتش به قدری وحشتناک شده بودن که حس کردم فشارم افتاد چون یکدفعه جلوی چشمام سیاهی رفت و بی حال شدم

تموم حرکات بدنم غیر ارادی بودن چون یکدفعه سرم کج شد و چشمام به سمت بالا رفتن و بی جون روی دستاش افتادم با دیدن حالم خشکش زد و صدای داد بلند إریک بود که تو فضا پیچید

_چیکارش کردی دیوانه ؟؟

دستش از دور یقه ام شُل شد که درست مثل کسی که مُرده و اراده ای از خودش نداره روی تخت پرت شدم و توی همون حالت موندم

همه چیز رو حس میکردم و میشنیدم ولی قدرت تکون دادن خودم رو نداشتم بدنم باهام همراهی نمیکرد و آنچنان گیج و منگ شده بودم که سرم به دوران افتاده بود

إریک که موقعیتم رو بد دیده عصبی نیمای خشک شده رو به کناری هُل داد و بلند فریاد زد :

_ برو کنار ببینم کُشتی دختره رو !!

به سمتم اومد و درحالیکه روم خم میشد با نگرانی پرسید :

_ آیناز چی شدی دختر ؟؟

وقتی دید قادر به هیچ عکس العملی نیستم چند تا سیلی نسبتا آروم توی صورتم کوبید و بازم صدام زد :

_بلند شو ببینم

وقتی دید باز همون طورم ، وحشت زده زیرلب زمزمه کرد :

_انگار شوکه شده

به سمت نیما برگشت و نگران بلند فریاد زد :

_کیف وسایلم رو برام بیار زود باش

وقتی دید نیما همونطوری خشک شده ایستاده و به من نگاه میکنه پوووف کلافه ای کشید و با تنه محکمی که بهش کوبید از کنارش گذشت

و با عجله کیفش رو آورد و باز کرد و زودی آمپولی بیرون کشید و به دستم تزریق کرد همه این کارا چند دقیقه طول نکشید و نمیدونم چی شد که کم کم پلکام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

” نیما “

گیج و ناباور همونجا کنار تختش ایستاده بودم و نمیتونستم برای ثانیه ای هم نگاهمو از صورت رنگ پریده و چشمای که‌ به سمت بالا کج شده بودن بگیرم

یعنی واقعا بخاطر اینکه سرش داد زدم اینطوری شده ؟؟

من چِم شده بود چرا تبدیل شده بودم به هیولایی که داشت خون این دختر بیگناه رو اینطوری میمکید وای خدا خودمم دیگه خودم رو نمیشناسم

نمیدونم چقدر توی اون حال و گیج خیره صورتش شده بودم که یکدفعه با تنه محکمی که إریک بهم کوبید به خودم اومدم و چند قدمی عقب رفتم

آمپولی به دستش تزریق کرد که کم کم چشماش روی هم رفت و به خواب رفت ، إریک آمپول خالی رو توی سطل زباله کنار تخت پرت کرد و قد راست کرد

یکدفعه عصبی به سمتم برگشت و گفت :

_این چه کاری بود که کردی؟!

حالم گرفته شده بود اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم پس دستی روی هوا تکون دادم و بی حال لب زدم :

_بیخیال !!

خواستم از کنارش بگذرم که پیراهنم رو از پشت گرفت و کشید نه این بیخیال من نمیشد عصیی دندونامو روی هم سابیدم و به سمتش برگشتم

_چیه ؟! گفتم که ح…..

یکدفعه با نشستن مشت محکمش توی صورتم حرفم نصف و نیمه موند و تلوتلوخوران عقب رفتم و آخ بلند از دردم بود که توی فضا پیچید

اولین بار بود که إریک رو اینطوری عصبی میدیدم پوزخندی به صورت ناباور من زد و خشمگین غرید :

_به این آسونی میگی بیخیال هاااا ؟؟ مگه نمیبینی حالش چطوره باز چرا اذیتش میکنی تا به این حال بیفته ؟؟

دستی به صورتم کشیدم که با حس خیسی زیر دماغم دستمو جلوی چشمام آوردم و با دیدن خون قرمز رنگی که کف دستم رو کثیف کرده بود پوزخندی گوشه لبم نشست

و نگاهم رو به سمت إریکی دوختم که چشم ازم برنمیداشت و با خشم و چشمایی که آتیش ازشون بیرون میزد با نفس نفس خیرم شده بود و دندوناشو روی هم میسابید

یه طورایی این مشت رو حق خودم میدونستم و برای اولین بار از کاری که کرده بودم به قدری احساس پشیمونی و ندامت میکردم که بدون اینکه جوابی به إریک بدم یا عکس العملی در برابر‌ مشتش نشون بدم

با همون حال بد از اتاق بیرون رفتم و گیج و منگ به سمت دستشویی قدم تند کردم تا از شر خون دماغی که داشت کم کم تموم صورتم رو در برمیگرفت درامان بمونم

ولی همین که دستم روی در دستشویی نشست إریک عصبی صدام زد و گفت :

_بمون کارت دارم !!

قدم هام از حرکت ایستاد و با اخمای درهم منتظر موندم صدای پاهاش که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد تو اتاق پیچید و طولی نکشید صدای حرصیش به گوشم رسید

_مشکلت با این دختر چیه ؟!

بدون اهمیتی به خونی که داشت از دماغم جاری میشد گفتم :

_به تو مربوط نیست !!!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم در دستشویی رو باز کردم و عصبی وارد شدم درو بهم کوبیدم هه به اون چه مربوط که چه چیزی بین ماست

دوست نداشتم از گذشته حرف بزنم و باز اعصاب خودم رو بهم بریزم پس شیر آب رو باز کردم و بعد از اینکه دستامو زیر شیر فرو بردم مشت پُر آبم رو محکم به صورتم پاشیدم

از سردی بیش از حدش نفسام به شماره افتاد سرمو بالا گرفتم و با دیدن رد خونی که هنوز از دماغم تا چونه ام ادامه داشت حرصی دستی به دماغم کشیدم

و با نفس نفس نگاهم رو بین چشمای به خون نشسته ام چرخوندم و با یادآوری کاری که باهاش کردم زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :

_لعنت بهت !!!

بعد از اینکه خوب صورتم رو شستم چند برگه دستمال کاغذی داخل سوراخ دماغم فرو بردم و با همون حال آشفته از دستشویی بیرون زدم

از تموم سر و صورتم آب چکه میکرد با همون سر پایین افتاده با حوله کوچیکی مشغول دست کشیدن به موهام بودم و حواسم از‌ اطراف پرت بود

که یکدفعه با شنیدن صدای حرصی إریک به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم

_بزار بره !!

چی ؟! بزارم کجا بره ؟!
گیج بهش چشم دوختم یعنی تموم مدت پشت در ایستاده و منتظر من بوده تا این حرف رو بهم بزنه ؟!

نه‌ دیگه شورش رو درآورده بود ، حوله رو عصبی کف خونه پرت کردم و بلند غریدم :

_بتوووچه هااااااا

به سمتم اومد و درحالیکه سینه به سینه ام می ایستاد خشمگین گفت :

_ یعنی چی ؟؟ میخوای بزارم زیر دستت اینطوری جون بده و دَم نزنم ؟؟

از اینکه اینطوری داشت سنگش رو به سینه میزد عصبی دندونامو روی هم سابیدم و با فکر به اینکه نکنه خوشش از آیناز اومده و سَروسِری باهاش داره خشم همه وجودم رو در برگرفت

به قدری که کنترلم رو از دست دادم به سمتش یورش آوردم و با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش و خشمگین از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_یه بار گفتم به تو مربوط نیست پس پاتو از گلیمت درازتر نکن فهمیدی ؟؟

یکدفعه عصبی تخت سینه ام کوبید که دستم از دور یقه اش شُل شد و چند قدم عقب رفتم که خشن توی صورتم فریاد زد :

_خفه شوووو…..میفهمی داری زنده زنده دختره رو میکشی !!

دندونامو روی هم سابیدم و حرصی غریدم :

_هر کاری باهاش میکنم به تو یکی مربوط نیست

عصبی با تنه محکمی که بهش کوبیدم از کنارش گذشتم و درحالیکه وارد اتاق میشیدم بلند خطاب بهش ادامه دادم :

_حالام کارت تموم شد میتونی بری !!

منتظر بودم بیرون بره و بهش بربخوره ولی برعکس انتظارم عصبی صدام زد و گفت :

_کور خوندی که بتونی من رو از اینجا بیرون کنی !!

به سمتش برگشتم و با دیدنش که بیخیال همونجا ایستاده بود خشمگین غریدم :

_دیووونه شدی ؟!

روی تک مبل توی سالن نشست و حرصی گفت :

_آره با دیدن کارهای تو بایدم دیوونه شم !!

میدونستم بیخیال نمیشه و حالا که اینطوری لج کرده یک قدمم از خونه من بیرون نمیزاره چون إریک رو خوب میشناختم از اون لجبازای دیوونه بود که اصلا از حرفش کوتاه نمیومد

ولی اون لحظه نمیدونم چه مرگم شده بود که منم به دست بردار نبودم پس بالای سرش رفتم و عصبی شاکی پرسیدم :

_میشه بگی تو سرت چی میگذره ؟!

پاشو روی اون یکی پاش انداخت و با تمسخر گفت :

_هه من مثل تو نقشه کش خوبی نیستم !!!

ها ؟! یعنی چی این حرفش ؟!
نکنه از چیزی خبر داره ؟؟ لبامو بهم فشردم و حرصی پرسیدم :

_منظورت چیه ؟!

از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت و عصبی گفت :

_یه کم فکر کنی میفهمی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا