رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 26

5
(1)

 

هنوزم کامل مستی از سرم نپریده بود پس با دیدن این حرکتش عقب کشیدم و گیج لب زدم :

 

_هووووی دستت رو بکش !!

 

بی اهمیت به من و تقلاهام شلوارم رو بیرون کشید که تلوتلوخوران باز تکونی خوردم و سعی کردم نزارم که انگار دیگه کنترلش رو از دست داده باشه عصبی بلند فریاد زد:

 

_اههههههه یه جا وایسا دیگه !!!

 

دستش به سمت لباس زیر خیسم اومد که وسط راه انگار پشیمون شده باشه لباشو بهم فشرد و کلافه حوله رو دورم پیچید و زیر بغل منی که به زور سرپا ایستاده بودم رو گرفت

 

_راه بیفت که از دستت خیلی شاکیم !!

 

گیج و منگ دنبالش تقریبا کشیده شدم که وارد اتاق شدیم لبه تخت نشوندم و درحالیکه به طرف کمدم راه میفتاد با خشم زیرلب زمزمه کرد :

 

_مردک دیوانه ببین خودش رو به چه حال روزی انداخته !!

 

بی حال مدام چشمام روی هم میفتاد که آروم با همون حوله تنم روی تخت دراز کشیدم و همونطوری که زیر پتو گلوله میشدم زیر لب با خودم زمزمه وار نالیدم :

 

_بد تاوان میدی امیرعلی ….بد !!

 

مهدی با یه دست لباس توی دستش بالای سرم ایستاد 

 

_پاشو اینا رو تنت کن بعد بخواب !!

 

حتی نای تکون خوردنم نداشتم پس چشمای سنگین شده ام روی هم گذاشتم و سرمو روی بالشت تکونی دادم که صدای کلافه اش به گوشم رسید که گفت :

 

_ای بابا از دست تو !!

 

بعد از چند ثانیه صدای باز شدن در کمدها به گوشم رسید و حس کردم که پتویی دیگه ای روم انداخت و شنیدم که زیرلب زمزمه کرد :

 

_خوبه اینطوری دیگه سرما نمیخوره !!

 

صدای قدماش که توی اتاق برمیداشت و صدای بسته شدن در نشون از بیرون رفتنش میداد که نمیدونم چطور به خواب عمیقی فرو رفتم و تقریبا بیهوش شدم

 

” آیناز “

 

هنوز که هنوزه بعد گذشت چند روز در اوج حماقتم منتظر بودم وسایلم رو برام بفرسته ولی زهی خیال باطل !!

 

هه….مگه اون گودزیلا همچین کاری میکنه ؟؟ من دیووونه بودم که الکی امید داشتم خوب شده باشه و رفتارش رو باهام درست کرده باشه 

 

یعنی یه طورایی فکر میکردم که بخاطر رفتار گذشتش باهام عذاب وجدان گرفته و حالا میخواد جبران کنه ولی الان هیچ خبری ازش نبود !!

 

امروزم به بهونه اینکه حالم خوب نیست و از شرکت مرخصی گرفتم خونه مونده بودم و الانم روی تاب وسط حیاط نشسته بودم و داشتم از آرامشی که وجود داشت لذت میبردم

 

واقعا این چند وقتی که خبری از نیما نبود خیالم راحت شده و تقرییا توی آرامش نسبی به سر میبردم ولی البته فعلا !!

 

تکونی به تاب دادم و چشمام رو بستم که نمیدونم چی شد که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم ، که با صدا کردن اسمم گیج چشمامو باز کردم 

 

با دیدن خدمتکار خونه که با بسته ای توی دستش بالای سرم ایستاده بود بود و صدام میکرد خوابالو تو جام تکونی خوردم و سعی کردم صاف بشینم

 

_خانوم خوابیده بودید ؟؟

 

توی دلم پوزخندی زدم و زیرلب با غیض به فارسی با خودم زمزمه کردم : 

 

_نه الکی چشمام رو بسته بودم که بخندیم !!

 

بی حوصله موهامو از توی صورتم کنار زدم و خطاب بهش ادامه دادم :

 

_ چی شده ؟!

 

به خودش اومد و درحالیکه بسته توی دستش رو به سمتم میگرفت گفت :

 

_این در خونه گذاشته بودن و اسم شما روش بود منم براتون آوردمش !!

 

با تعجب صورتم درهم شد و سوالی پرسیدم :

 

_کی آورده ؟؟ ندیدیش ؟!

 

_نه خانوم…. از خرید که برگشتم دیدم پیش صندوق پست گذاشتن و رفتن

 

بسته رو از دستش گرفتم و همونطوری که با کنجکاوی بالا پایینش میکردم سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم و گیج لب زدم :

 

_اوکی ….میتونی بری

 

_باشه خانوم کاری داشتید صدام بزنید

 

با دور شدنش ازم با عجله چهارزانو روی تاب نشستم و شروع کردم به باز کردن بسته بی نام و نشونی که تنها اسم من روش حک شده بود

 

بازش که کردم با دیدن کیفم دستم تو هوا خشک شد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

 

_یعنی چی ؟!

 

یعنی باید باور میکردم اون یارو غول بیابونی متحول شده و وسایلم رو برام فرستاده ؟! 

 

بی معطلی کیفم رو بیرون کشیدم و زیپش رو باز کردم و با دیدن گوشی موبایلم و وسایلم داخلش مطمعن شدم حتما سرش به جایی خورده !!

 

هنوز داشتم گیج کیفم رو بررسی میکردم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره اون نیما که بی نام سیوش کرده بودم بی اراده دستم لرزید و صاف نشستم

 

نمیدونم چقدر توی دستم زنگ خورد که بالاخره به خودم اومدم و لمس اتصال رو فشردم و گوشی رو دَم گوشم گذاشتم که صدای بم و جدیش به گوشم رسید 

 

_میدونم تا الان وسایلت دستت رسیدن ولی زنگ زدم که بگم …..

 

مکثی کرد و درحالیکه نفسش رو صدا دار بیرون میفرستاد جدی ادامه داد :

 

_من رو…..

 

باز سکوت کرد که سوالی پرسیدم :

 

_شما رو چی ؟!

 

انگار گفتن این کلمه براش سخت باشه به سختی لب زد :

 

_من رو بابت رفتارهای اشتباهم ببخشی !!

 

چی ؟؟ دارم درست میشنوم ؟! اون داره از من معذرت خواهی میکنه ؟! اونم چی این کوه غرور

 

_باور کنم خودتی ؟!

 

_چی ؟! 

 

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و جدی پرسیدم :

 

_یعنی باور کنم تویی که داری از من میخوای ببخشمت ؟؟

 

با صدای که انگار از ته چاه بیرون میومد خفه لب زد :

 

_آره

 

اوووه خدای من !!!

واقعا سرش به جایی خورده 

 

ولی من کسی نبودم که به این راحتی ها بببخشمش ، جعبه رو کنارم روی تاب گذاشتم و با پوزخندی گفتم :

 

_فکر میکنی بخشیدن کسی مثل تو به این آسونیه ؟!

 

برعکس تصورم که الان باز بحث راه میندازه که مقصر بدرفتاری هاش باهام ، خودم بودم و باعث شدم اینطوری دعوا بینمون بالا بگیره

 

مکثی کرد و در کمال ناباوریم گفت :

 

_نه …. ولی امیدوارم در آینده بتونی فراموش کنی !!

 

دیگه چشمام گشادتر از این نمیشد دستی به موهای روی پیشونیم کشیدم و با بهت گیج لب زدم :

 

_هااااا ؟!

 

تو گلو خندید و گفت :

 

_بیشتر از این مزاحم نمیشم خدافظ !!

 

با بُهت خدافظی زیرلب زمزمه کردم و با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم به خودم اومدم و ناباور گوشیو رو به روم گرفتم

 

چندثانیه بدون پلک زدن خیره اش شدم و زیرلب گیج با خودم زمزمه کردم :

اگه میشه آدم تا این حد تغییر کنه ؟!

 

یعنی چه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که اینطوری صد و هشتاد درجه تغییر کرده ؟! آخه اصلا  مگه میشه اون آدمی که نزدیک بود من رو خفه کنه و تا اون حد از من متنفره اینطوری ازم بخواد ببخشمش ؟!

 

نمیدونم چقدر گیج و منگ اونجا نشسته بودم که با شنیدن اسمم توسط مامان به خودم اومدم

 

_آیناز مامان بیا کارت دارم !!

 

سرم به سمت ساختمون چرخید و با دیدن مامان توی پنجره که برام دست تکون میداد پاهام روی زمین گذاشتم و گیج درحالیکه از روی تاب بلند میشدم گفتم :

 

_الان میام !

 

کیفم رو همراه وسایلش جمع کردم و با قدمای آروم درحالیکه عجیب توی فکر فرو رفته بودم داخل خونه شدم 

 

که با شنیدن صدای در ، مامان از توی آشپزخونه سرکی بیرون کشید و با شوق عجیبی گفت :

 

_زود برو آماده شو که امشب مهمون داریم !!!

 

_مهمون ؟؟ کی هست حالا ؟!

 

_ماکان !!

 

با شنیدن اسمش چشمامو با حرص روی هم فشردم و کلافه زیرلب زمزمه کردم :

 

_اوووف خدا برای امروز دیگه بسه !!

 

_چیزی شده ؟؟

 

وسایل توی دستم رو جا به جا کردم و بی حوصله لب زدم :

 

_نه …فقط یه کم خستم حوصله مهمون ندارم

 

_خسته ؟؟ تو که همه امروز خواب تشریف داشتی

 

واقعا قدرت دیدن ماکان اونم بعد شنیدن اون حرفا از دهنش رو نداشتم و حالا باید چطوری از مهمونی امشب در میرفتم رو نمیدونم

 

_اون چیه تو دستت ؟؟

 

با این حرف مامان از فکر بیرون اومدم و گیج نیم نگاهی به بسته توی دستم انداختم 

 

اوووه مامان نباید این رو ببینه وگرنه تا خود صبح اینقدر سوال پیچم میکنه که دیوونه میشم ، دستپاچه در جعبه رو بستم و درحالیکه خودم رو به اون راه میزدم گفتم :

 

_هیچی …. !!

 

چپ چپ نگام کرد و جدی پرسید :

 

_مطمعنی ؟!

 

_آره 

 

_بیاریش بب…..

 

توی حرفش پریدم و قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه مصلحتی خندیدم و گفتم :

 

_من دیگه برم آماده شم !!

 

و بدون اینکه فرصت عکس العمل دیگه ای بهش بدم با عجله از پله ها بالا رفتم و بعد از اینکه داخل اتاقم شدم زود وسایل داخل جعبه رو خالی کردم 

 

و جعبه خالی رو زیر تخت انداختم ، حالا که تقریبا خیالم راحت شده بود لبه تخت نشستم و هر دو گوشی رو جلوی روم توی دستام گرفتم

 

گوشی قبلیم با اینکه دوستش داشتم ولی دیگه نیازی بهش نداشتم پس بلند شدم تا توی کمدم بزارمش ولی یکدفعه با یادآوری چیزی پاهام از حرکت ایستاد و سرجام خشکم زد

 

یعنی تونسته رمز گوشیم رو باز کنه و اون عکس ها و فیلما رو ببینه ؟؟

 

سرم رو به اطراف تکون دادم و گیج زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_نه بابا !!

 

در کمد رو باز کردم و بعد از اینکه گوشی رو توی کمد انداختم خواستم درش رو ببندم ولی انگار یه چیزی مانعم میشد دودلی رو کناری گذاشتم و کلافه باز گوشی رو بیرون کشیدم

 

با عجله به شارژ زدمش که بعد از چند ثانیه صفحه اش روشن شد

 

منتظر بودم برای باز شدن قفلش مثل همیشه الگو و اثرنگشتم رو بخواد ولی در مقابل چشمای ناباورم هیچ قفلی نداشت و راحت تا انگشتم روی صفحه کشیدم باز شد و منو جلوی روم قرار گرفت 

 

این یعنی چی ؟!

یعنی اون لعنتی حتی به گوشی و حریم شخصی منم رحم نکرده و به هر طریقی که بوده بازش کرده و سرک داخلش کشیده ؟؟

 

هول و دستپاچه دستم روی پوشه گالری لغزید و همش زیرلب خدا خدا میکردم که اون عکسا و فیلما رو پاک کرده باشم و اون ندیده باشه 

 

ولی از اونجایی که خدا همیشه باهام یار نیست تک تک اون عکس هایی که من تقریبا برهنه و با لباس های نیمه سک…سی توی آتلیه دوستم گرفته بودم توی گالری بودن

 

زیرلب لعنتی به آماندا گفتم و چشمامو روی هم فشردم اگه به اصرار اون نبود که برای یه بارم شده بیا و عکس بگیر و هیکل و قیافت جون میده برای مدل شدن

 

منِ خرم وسوسه نمیشدم پاشم برم همچین عکسایی بگیرم ولی اون به چه جراتی سرک توی حریم شخصی من کشیده ؟!

 

با دستای مشت شده داشتم زیر لب فوحش بود که بهش میدادم یکدفعه یاد فیلمای مسخره بازی که با دوستام گرفته بودم افتادم و دیدم که اونا هم سر جاشون هستن و یادم رفته پاک کنم چون بعد از اینکه تو لب تاپ ریخته بودمشون میخواستم از گوشی پاک کنم

 

این یعنی اینکه همه اینا رو دیده !!!

یکدفعه خون جلوی چشمام رو گرفت و با عجله خواستم شمارش رو بگیرم ولی یادم افتاد که سیم کارت روی این گوشی قدیمیم رو داداشم سوخته 

 

عصبی گوشی رو اونجا گذاشتم و گوشی جدیدم رو برداشتم و با دستای که از شدت عصبانیت میلرزید شمارش رو گرفتم 

 

بعد از چند تا بوق که دیگه ناامید شده بودم جواب بده صدای خفه اش توی گوشم پیچید 

 

_الووو !!

 

این که یک ساعت نشده بود که به من زنگ زده و کاملا سرحال بود پس این صدای خفه و ضعیفش الان چی میگه ؟؟! یعنی اتفاقی براش افتاده ؟؟

 

این فکرا رو کناری گذاشتم و بدون فکر عصبی غریدم :

 

_کجایی ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. لطفا همراه با پارت ۲۷ ۲۹ رو هم بزارین و اینکه هر ۳ روز یه پارت زمانش خیلی زیده حداقل هر دوروز یه پارت بزارین ادم یادش میره چی خونده لطفا تگه میشه رسیدگی کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا