رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۶۰

4.1
(12)

به آنی چهره‌اش دوباره سرخ می‌شود و حین کشیدن کف دستش بر صورتش زیر لب پچ می‌زند

– لااله‌الاالله… خدایا بهم صبر بده.

صدای خنده‌ام اینبار بلند است وقتی سرم را کج می‌کنم تا چهره‌ی سرخ و عصبی‌اش را کامل ببینم.

– دارم صبر و استقامتت رو می‌شکنم علی؟!

لبم را با دلبری می‌گزم و او اما نگاهم نمی‌کند

– این که خیلی خوبه… خسته نشدی از بس ذکر و تکبیر گفتی تا دست از پا خطا نکنی؟

خودم را تا جایی که سرم با شانه‌های پهنش هیچ فاصله‌ای نداشته باشد، جلو می‌برم…
چقدر دلم می‌خواهد سر روی آن شانه‌ها بگذارم را تنها خدا می‌داند.

– باور کن زندگی به همین خطاهای یواشکی خوشه…

به جای سرم، سر انگشتانم را نوازش‌وار روی بازویش می‌کشم…

– این گناه‌های کوچیک رو خدا می‌بخشه سید.

– ساکت شو دیگه… چطور باید بگم؟

با دلبری می‌خندم و دستم را عقب می‌کشم…
چقدر عطر منحصر به فردش را دوست دارم…!
آنقدر که حین نزدیک شدن به او،نفس‌هایم خود به خود عمیق می‌شوند تا لحظه‌ای بیشتر عطرش را توی ریه‌ام نگه‌دارند.

– خودت هم می‌دونی که ساکت نمی‌شم. می‌تونی یه طور دیگه ساکتم کنی، هوم؟

– دقیقا می‌تونم برای نشنیدن صدات، همین جا وسط خیابون پیاده‌ت کنم، ولی خوشبختانه من شعور حالیمه. میفهمی که چی می‌گم؟!

– با این که روش من برای ساکت کردنم یه روش دیگه و رمانتیک بود ولی باشه، ساکت می‌شم.

ساکت می‌شوم و اما عمر سکوتم چند دقیقه هم طول نمی‌کشد…
کنار او دلم می‌خواهد حرف بزنم…

– کارگاه کابینت سازیت کجاست؟!

بلافاصله جوابم را می‌دهد

– فکر نمی‌کنم آدرس محل کارم به دردت بخوره.

روی صندلی جابه‌جا می‌شوم

– از کجا می‌دونی؟! شاید خونه‌دار شدم و خواستم طراحی و دیزاین کابینت‌های آشپزخونه‌ش رو تو انجام بدی!

ماشین که متوقف می‌شود نگاه در اطراف می‌چرخانم و چه زود رسیده بودیم…!

– بعداً در موردش حرف می‌زنیم.

کیفم را برمی‌دارم و با بی‌میلی دست روی دستگیره می‌گذارم.

– تو نمی‌خوای بیای بالا؟!

– نه، شب بخیر.

دستگیره را با تمام بی‌میلی عجیبم، سمت خودم می‌کشم و در را باز می‌کنم

– شب تو هم بخیر.

یک پایم را زمین می‌گذارم اما پر از تردید دوباره سمت اویی برمی‌گردم که نگاهش همچنان به روبرویش دوخته شده…

– علی؟!

نگاهم می‌کند…
مثل آن اوایل، ادا شدن اسمش توسط من برایش شوکه کننده نیست.

– از کتاب شعر سهراب سپهری اصلا خوشم نمیاد.

گیج و پرت نگاهم می‌کند و من بعد از زبانی که روی لب‌هایم می‌کشم، اضافه می‌کنم.

– از یادگاری‌های داخلش هم همینطور.

حوله‌ی سفید رنگ حمام را دور تنم می‌پیچم و نگاهی توی آینه‌ی بخار گرفته‌ی حمام به خودم می‌اندازم.

به خاطر خیسی موهایم، چتری‌های همیشه روی پیشانی‌ام نیز قاطی موهای بلندم شده و پیشانی بلندم توی دید است.

چشمان مشکی‌ام برق می‌زند و به خاطر شامپو کمی سفیدی‌شان به سرخی می‌زند.

پلک می‌زنم…
با اعتماد به نفسی کور شده به دختری فکر می‌کنم که یادگاری‌هایش را از بین برده بودم ولی نمی‌توانستم فکرش را از ذهنم دور کنم.

افکاری آزار دهنده توی ذهنم هر لحظه متولد و رشد می‌کند.

آن دختر زیبا بود؟
چشمان رنگی داشت؟!
قد بلند و ظریف‌تر بود؟!

صدای بسته شدن در واحد را که می‌شنوم قلبم با شدت سقوط می‌کند و نگاهم را توی آینه می‌بینم که می‌لرزد.

سخت نفس می‌کشم…
علی آمده است؟!
دستم را روی سینه‌ی نمدارم می‌گذارم.
با تمام قدرت می‌کوبد و می‌کوبد…

بی تفاوت به کوبش بی‌امان دلم و گونه‌های داغ شده‌ام در را باز می‌کنم و از حمام خارج می‌شوم…

باز هم برایم صبحانه آورده بود؟!

خنده‌ام می‌گیرد و دوباره شیطان بیخ گوشم شروع به وسوسه کردن می‌کند

– بازم کله‌پاچه خریدی علی؟!

صدای زمین افتادن ظرف و پژواک صدایش به محض اتمام جمله‌ی من، باعث می‌شود صدای خنده‌ام بالا برود…

انتظار نداشت به این زودی بیدار شوم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. یا چی••••••• {یک دختری دوسش داشته؛عشق یکطرفه•••••••} البته اگرقرارباشه ماهک و علی رو به هرصورتی که شده به هم زورچپونی عاشق هم بکنن (دلیل خودم دارم*که بعدن میگم ) میگن اون کتاب دوست،رفیق علی بوده و علی هم کتاب قرضی گرفته بوده و اون گوشواره و نامه عاشقانه لای کتاب هم برای دوستدختر؛عشق سابق رفیق علی بوده و علی هم روحش خبرنداشته 😐

  2. و•••••••• ماجرای اون کتاب تو کتابخونه و نامه شعرعاشقانه و گوشواره هست که چه ماجراهایی پشتش بوده* آیا این پسر؛مرده علی قبلن یکنفردوستداشته؛عاشق هم بودن؟! یا چی•••••••

  3. بگیدلطفن🙏👏مادیگه ادامه ندیم••••••• (اشتباهی اسم خودم نوشتم😐😕)این رمان؛
    البته یچیزای دیگه هم کموبیش که کنجکاوم کرده مرگ مشکوک خانواده ماهک و اینکه گفت یک عموی زنده داره واینکه خانواده مادریش چیشودن؛ کجاهستن؟!موردبعدی عماد و مادرش؟! بعدی ماجرای رهاوسینابه کجامیرسه و••••••••

  4. گذشته از این بچه ها، دوستان گل؛عزیز•کسی میدونه اطلاع داره لطفن بگه اگراین رمان{قصه،داستان) هم درادامه قراربشه عینن رمان(داستان؛دخترحاج‌آقا••••] اینجابه تعبیری ماجرای ماهک و برادردوستش یعنی علی، بگیدنیوشاما دیگه ادامه ندیم•••••••

  5. هم از طرف خانواده: م▪ا▪ف▪ی▪ا•••• خطرناک خودش▪ هم ازطرف یک شخصه زخم خورده که میخواست این بیچاره؛بینواا رو پُلی بکنه که به خانواده خطرناکش برسه😐😕😟😒😯😲😫😞😓😑🤐🤒🤕😔💔😳😵😨😱😖😢

  6. درود*
    حیف عماد دلم سوخت درسته اولش شیطون بازیگوش بود ممکن بود؛ احتمالن هرچند وقتی یک دوستدختر عوض بکنه اما آخرش که عاشق شد سوخت•••••••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا