رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 85

5
(2)

 

نمیشد بیشتر از این ریسک کنم پس درحالیکه نگاه ازش میدزدیدم کلافه گفتم :

_خون ریزی شدیدی هم داره

_چی ؟؟؟؟؟

با صدای داد بلندش تو جام تکونی خوردم

_چته بابا داد میزنی ؟!!

عصبی چشم غره ای بهم رفت

_خون ریزی داره و تو الان داری میگی ؟؟!

دستش به سمت پتو رفت و درحالیکه سعی داشت کنارش بزنه ادامه داد :

_باید معاینه بشه تا ب….

دستش رو پس زدم که حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و با ابروهای بالا رفته از تعجب خیرم شد

_دستت رو بکش نیازی به معاینه نداره

کم کم لبخند شیطونی گوشه لبش نشست و با خنده گفت :

_اوووه دارم ازت چیزایی جدیدی میبینم

میدونستم منظورش‌ چیه !!
میخواست بهم بفهمونه که اولین باره میبینم داری بخاطر یه دختر غیرتی میشی و نمیزاری بهش دست بزنم چون من تا حالا نسبت به همه دخترا سرد بودم و اصلا برام مهم نبود چیکار میکنن و چیکار نمیکنن

ولی آیناز فرق داشت این رو که دیگه نمیتونستم به خودم دروغ بگم!!! حتی فکر پسر دیگه ای دیووونم میکرد چه برسه به اینکه بهش دست بزنن و بخوان لمسش کننن

اخمامو توی هم کشیدم و کلافه گفتم :

_به جای این حرفا کاری کن خون ریزیش بند بیاد

با بدجنسی گفت :

_باید قبلش معاینه اش کنم !!

عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_إرررریک !!

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و با خنده و شوخی شروع کرد چیزایی به سِرُمش تزریق کردن

بعد از اینکه کارش تموم شد دستکش های مخصوص رو از دستاش بیرون کشید و درحالیکه توی سطل زباله گوشه اتاق مینداخت جدی خطاب بهم گفت :

_سعی کن هر دقیقه چشمت بهش باشه و برای یه ثانیه هم تنهاش نزاری

یعنی چی این حرفش ؟! نکنه وضعیتش خیلی بده که اینطوری میگه ؟!
با رنگ و رویی پریده نگاهش کردم و با نگرانی پرسیدم :

_چرا ؟! چیزیش شده ؟؟

با حالت خاصی سرش رو‌ پایین انداخت و درحالیکه نفسش رو آه مانند بیرون میفرستاد گفت :

_آره چون اگه بیشتر از این بهش فشار بیاد احتمال داره دیگه به هوش‌ نیاد

با این حرفش حس کردم روح از تنم پرید و قلبم نزد وحشت زده به سمت آیناز برگشتم و درحالیکه دست سردش رو توی دستام میگرفتم با صدای لرزونی خطاب به إریک لب زدم :

_وااای خدای من حالا چیکار باید بکنم ؟!

آیناز هیچ عکس العملی نشون نمیداد و بی روح همونطوری روی تخت دراز کشیده و انگار جونی توی تنش نیست سرش کج روی بالشت افتاده بود

انگار دیوونه شده باشم با فکر به اینکه نکنه اتفاقی براش افتاده با ترس خم شدم و به صدای نفس هاش گوش دادم با شنیدن صدای ریتم نفس هاش چشمام رو بستم و زیرلب خداروشکری زمزمه کردم

با عجله بلند شدم و درحالیکه به سمت إریک میرفتم دستپاچه گفتم :

_چرا کاری براش نمیکنی هااا ؟!

چرخی دور خودم زدم و کلافه درحالیکه چنگی توی موهام میزدم و میکشیدمشون ادادمه دادم :

_اصلا تو حق نداری هیچ جایی بری باید اینجا بمونی مواظبش باشی

هنوز توی حال و هوای خودم غرق بودم و گیج دور خودم میچرخیدم و با ترس و دلهره ای که دچارش شده بودم زیرلب غُرغُرکنان چیزایی میگفتم که با شنیدن صدای بلند قهقه های بلند إریک به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم

إریک درحالیکه از ته دل قهقه میزد دلش رو محکم گرفته بود و من رو نگاه میکرد چندثانیه اول نفهمیدم جریان چیه و چرا داره همچین میکنه

ولی وقتی که چند دقیقه ای گذشت کم کم متوجه رفتارش شدم و تازه دوهزاریم افتاد لعنتی دستم انداخته بود درحالیکه عصبی دندونامو روی هم میسابیدم خشن فریاد زدم :

_میکشمت لعنتی !!

با شنیدن صدای فریادم پا به فرار گذاشت به سمتش یورش بردم و درحالیکه سعی میکردم بگیرمش و یه دل سیر بزنمش حرصی داد کشیدم :

_دیووانه روانی الان وقتیه که بخوای من رو دست بندازی !!

دور تا دور سالن رو میچرخید و منم دنبالش ، دیوونه درست مثل پسر بچه های پنج ساله شر و شیطون میموند انگار نه انگار سی و چهارسالشه و دکتره !!

بالاخره دستم به یقه پیراهنش از پشت گیر کرد و با یه حرکت آنچنان کشیدمش که به عقب کشیده شد حالا که دید دیگه گیر افتاده و راه فراری نداره دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و با صدایی که از زور فشار یقه پیراهن گرفته شده بود با خنده گفت :

_باشه بابا ببخشید … آخه ندیدم تا حالا برای دختری این شکلی بشی خدایی قیافت خیلی خنده دار شده بود

خنده دار ؟!

مگه چطوری شده بودم که اینطوری دستم انداخته و داشت مسخرم میکرد

فشار بیشتری‌ به یقه اش دادم که به سمتم کشیده شد و حرصی گفتم :

_قیافه ام هر طوری که شده باشه حق نداری دستم بندازی فهمیدی ؟!

دیگه داشت از فشاری که به یقه پیراهنش میاوردم خفه میشد دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و با صدای خفه ای نالید :

_باشه بابا ول کن خفه شدم !!

یه دستمو دور گردنش حلقه کردم و درحالیکه بهش فشار میاوردم با لذت نگاهی به صورت سرخ شده اش انداختم و گفتم :

_بگو غلط کردم !!

چشماش گرد شد و درحالیکه تقلا میکرد ازم فاصله بگیره حرصی گفت :

_چی ؟! عمرا

از حرص اینکه اینطوری دستم انداخته بود به قدری عصبی بودم که تا معذرت خواهی نمیکرد نمیتونستم بیخیالش بشم پس فشار محکمتری به گردنش آوردم

که وحشت زده دستاش روی دستم گذاشت و درحالیکه سعی میکرد فشار رو کمتر کنه به سختی گفت :

_باشه باشه غلط کردم

لبخند رضایت بخشی گوشه لبم نشست و بعد از برداشتن دستم با یه حرکت به جلو هُلش دادم که چند قدمی نامتعادل جلو رفت و به شدت شروع کرد به سرفه کردن

إریک در برابر من هیکل و قد کوتاه تری داشت و تقریبا ریزه میزه میزد به همین خاطر همیشه در برابرم مجبور بود کوتاه بیاد مخصوصا وقتی که اینطوری دستم مینداخت

اون زبون تند و تیزی داشت که من توان مقابله باهاش‌ رو نداشتم و من هم هیکل و قدی که اون توان نداشت جلوم قد علم نکنه و اینطوری اذیتش میکردم و با هم کنار میومدیم

دستامو به کمر زدم و پیروز نگاهش کردم که با صورتی گرفته و سرخ شده دستی به گردنش کشید و حرصی گفت :

_یکی طلبت آقا !!

چشم غره ای بهش رفتم

_تا تو باشی که دیگه با من در نیفتی

عصبی به سمتم اومد که چیزی بگه ولی یکدفعه نمیدونم چی پشت سرم دید که ایستاد و با چشمای ریز شده به اون سمت خیره شد

 

” آیناز “

با شنیدن سر و صدایی هشیار شدم و گیج سرم رو تکونی دادم ولی انگار وزنه آهنی به چشمام بسته باشن قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم

سر و صداشون زیاد و زیادتر میشد به طوری که سرم داشت میترکید و حس میکردم دیگه برای یه لحظه کوتاهم قدرت شنیدن این صداها رو ندارم

به هر سختی بود چشمام رو نیمه باز کردم اولش تار میدیدم که دونفر وسط اتاق بهم گلاویز شدن کم کم که دیدم خوب شد با دیدن کسی که پشت به من ایستاده بود

اخمام توی هم فرو رفت ، از پشت سرم میتونستم تشخیص بدم که نیماست ، ولی عجیب تر از اون کسی بود که با نگاهی شیطنت آمیز خیرم شده بود وقتی دید متوجه اش شدم به سمتم قدمی برداشت و گفت :

_سلام پرنسس !!

چی ؟! پرنسس ؟! این الان با من بود ؟!
سعی کردم تکونی بخورم که بدنم آنچنان تیری کشید که باعث شد اخمام توی هم فرو بره و آخ آرومی بگم

نیما با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با دیدنم وحشت زده به سمتم اومد و گفت :

_خوبی ؟!

دهن باز کردم که چیزی بگم ولی با یادآوری بلایی که سرم آورده بود نگاه ازش گرفتم و عصبی‌‌ غریدم :

_برو بیرون !!!

بی توجه به حرفم کنارم لبه تخت نشست همین که دستش به سمت لمس صورتم اومد سرم رو عقب کشیدم و با درد نالیدم :

_گفتمممم برو تنهام بزار

اون مردی که هنوز اسمش رو هم نمیدونستم با صمیمیتی که معلوم نبود منشأش کجاست سمت مخالفم نشست و با نیش باز خطاب به نیما گفت :

_واه برو بیرون دیگه مگه نمیبینی حالش ازت بهم میخوره

نیما که معلوم بود دل پری ازش داره چپ چپ نگاهی بهش انداخت و حرصی گفت :

_لطفا ببند إریک !!!

إریک ؟! پس اسمش همینه ولی چه نسبتی با نیما داره و اصلا اینجا چی‌ میخواد و چیکار میکنه رو‌ نمیدونستم

آب دهنم رو به سختی قورت دادم که درد بدی توی گلوم پیچید تموم بدنم درد میکرد و نمیدونستم چه بلایی سرم اومده که حتی قدرت تکون دادن خودمم ندارم

ولی تنها چیزی که قشنگ میدونستم این بود که نیاز به تنهایی دارم و از بودن این دو مرد کنار خودم به قدری وحشت زده ام که کم کم بدنم داشت میلرزید و از کنترلم خارج میشد

به هر سختی که بود درحالیکه سعی میکردم پتو روی تن خودم بالا بکشم به سختی لب زدم :

_بسههه تنهام بزارید تو رو خدا

نگاه سنگین اون پسره روی خودم حس میکردم که چطور با تعجب و حالت خاصی حرکاتم رو زیر نظر گرفته همینم باعث شده بود بدتر احساس ناامنی کنم

نیما به سمتم خم شد و خواست چیزی بگه که اون پسره که تازه فهمیده بودم اسمش إریکه دستش رو‌ به نشونه سکوت جلوش گرفت و جدی گفت :

_هیس….هیچی نگو نیما !!

ولی نیما بی اهمیت به حرفش به سمتم چرخید و درحالیکه سعی میکرد پتو رو از روم کناری بکشه گفت :

_کجا برم بابا ، باید ببینم خون ریزیش بند اومده یا نه ؟؟

انگار تازه متوجه چیزی شده باشه به سمت إریک برگشت و با اخمای درهمی اضافه کرد :

_توام برو بیرون خواهشا !!

مثل بید داشتم میلرزیدم ولی اینا بی اهمیت بالای سر من جلسه گرفتن ، بیشتر‌تو خودم جمع شدم و با حس سرگیجه ای که گرفتارش شده بودم چشمام رو بستم

همین که دستش رو نزدیک تن لرزونم حس کردم حس بدی تموم وجودم رو در برگرفت حتی نای اینکه دستش رو پس بزنم نداشتم فقط بی جون همونطوری خوابیده بودم

یکدفعه صدای عصبی و جدی إریک باعث شد نور امیدی توی دلم بتابه

_ولش کن مگه نمیبینی حالش چطوریه ؟؟

نیما حرصی گفت :

_پووووف از دست تو مگه نگفتم برو بیرون !!

_بیخیال …. فقط این رو بدون که اون حالش خوب نیست و باید بزاری استراحت کنه

چشمام رو به سختی باز کردم و تشکر آمیز نگاهی بهش انداختم معنی نگاهم رو فهمید چون چشماش رو با آرامش روی هم گذاشت و‌ درحالیکه به سمت نیما خم میشد گفت :

_بلند شو زود باش

نیما با کج خُلقی چشم غره ای بهش رفت و گفت :

_ای بابا از دست تو

إریک اشاره ای به من کرد و با شوخی گفت :

_اگه دلت نمیخواد یه بار دیگه روی دستت بیفته و غش کنه بیا بریم بیرون !!

با این حرفش نگاه نیما سمتم چرخید و نمیدونم چی توی صورتم دید که نگاهش رنگ باخت و برای ثانیه ای حس کردم غم توی چشماش نشست

ولی زودی خودش رو جمع و جور کرد و درحالیکه دستی به پیشونیش میکشید بلند شد و کلافه گفت :

_اوکی بریم !!

با بیرون رفتنشون از اتاق و بسته شدن در انگار یکدفعه سد دفاعیم شکسته باشه اشک به چشمام نشست و هق هق ام اوج گرفت

 

اینقدر گریه کرده بودم که چشمام از زور وَرمی که کرده بودن باز نمیشدن و دیگه حتی نایی برای گریه کردن هم نداشتم فقط مثل کسی که روحی توی تنش نیست به سقف سفید اتاق خیره شده بودم

و مدام صحنه هایی که نیما برای بار دوم بهم تجا…وز کرده بود جلوی چشمام نقش می بست و باعث میشد حالم به قدری بد بشه که تموم اعضای تنم بلرزه

چرا همچین کاری کرد ؟!
مگه قرار نبود کم کم باهام راه بیاد و طبق شرایط من جلو بره پس یکدفعه چی شده بود ؟!

با یادآوری اینکه طرف مقابلم نیماست ، پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و زیرلب زمزمه وار نالیدم :

_هه از اون هیولا چه انتظاری داشتی !!

واقعا ازش چه انتظاری داشتم ؟! از کسی که من رو اینجا زندانی کرده و درست مثل حیوون باهام رفتار میکرد انتظار بیشتری هم ازش نمیرفت

اون یه هیولای به تمام معنا بود !!
هیولایی که داشت خونم رو میمکید و رو به نابودی میکشوندم و اصلا منی که داشتم ذره ذره آب میشدم براش اهمیتی نداشت

تنها راه آزادی و نجات از دستش فرار بود !!
وگرنه به احتمال زیاد به این سادگی نمیزاشت که از این خونه برم و زیر تموم قول و قراراش میزد

چشمام رو با درد بستم و درحالیکه به فرار از اینجا فکر میکردم همه چیزا و راه های فرار رو توی ذهنم بالا پایین میکردم که یکدفعه نمیدونم چی شد به خواب عمیقی فرو‌ رفتم

توی خواب میدیدم که دارم توی جنگل تاریکی راه میرم با ترس نگاهم رو بین درختای سر به فلک کشیده چرخوندم و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

خدای من اینجا کجا بود ؟! من چرا اینجام ؟!
هر قدمی که برمیداشتم به این فکر میکردم که چطور راه فرار از این جنگل رو پیدا کنم که یکدفعه با شنیدن صدای شکسته شدن شاخه درختی

دقیق پشت سرم وحشت زده به عقب برگشتم و نگاهم رو بین بوته های بلند چرخوندم هیچی جز سیاهی شب و درخت ها پیدا نبود همین که میخواستم نفس راحتی بکشم

یه چیزی از بین بوته ها به سمتم حمله ور شد وحشت زده روی زمین افتادم و تا به خودم بیام روم خیمه زد همین که نگاهم توی صورتش چرخید وحشت زده نالیدم :

_گ….رگ !!!

غرشی کرد و با دندونای تیزش سمتم خم شد و همین که دندوناش روی رگ گردنم حس کردم و خون فواره زد جیغ بلندی زدم و با نفس نفس از خواب پریدم

با بدنی عرق کرده به تاج تخت تکیه دادم و با ترس نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با دیدن اتاق نیما دستمو روی سینه ام گذاشتم و زیرلب آروم زمزمه کردم :

_آروم باش دختر همش یه کابوس بد بود !!

 

هنوز داشتم از ترس خواب بدی که دیده بودم نفس نفس میزدم که حس کردم زیرم کاملا خیس شده و حس بدی کل وجودم رو در برگرفت

حس چندشی که بدنم رو به لرزه انداخته بود به سختی پتو رو کناری زدم که با دیدن وضعیت بدی که دچارش شده بودم بی اختیار عوقی زدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم

لعنتی تموم ملافه و لباسای زیرم غرق خون بودن و حالت چندش باری رو به بار آورده بودن ، به سختی سعی کردم تکونی بخورم ولی همین که کوچکترین تکونی خوردم

خون گرمی که از بین پاهام فواره زد باعث شد بی حرکت بمونم ، لعنتی آنچنان وحشیانه بهم تجا…وز کرده بود که به این وضع انداخته بودم

از وضعیت اسفباری که دچارش شده بودم بی اختیار لبامو بهم فشردم و هق هق گریه ام بود که اوج گرفت

این چه بدبختی بود که من دچارش شده بودم و این طوری داشتم توش دست و پا میزدم لعنت بهت نیما ، لعنت به روزی که چشمم بهت افتاد !!

داشتم برای بخت بدم گریه میکردم که یهویی در اتاق باز شد وحشت زده درحالیکه پتو روی خودم میکشیدم خجالت زده توی خودم جمع شدم

که به سمتم اومد و سوالی پرسید :

_چی شده ؟؟ چرا داری گریه میکنی ؟؟

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و با صورتی از خجالت سُرخ شده نگاهم رو به إریکی دوختم که پشت سر نیما داشت داخل اتاق میشد

با دیدن طرز نگاهم پاهاش از حرکت ایستاد خدایا الان این مرد غریبه هم باید وضعیت بد من رو ببینه و بفهمه توی چه باتلاقی دست و پا میزنم ؟!

خجالت زده موهامو پشت گوشم زدم و با ترس نالیدم :

_هیچی نشده نیا جلو

نیما بی توجه به حرفم رد نگاهم رو گرفت و به عقب برگشت و با دیدن إریکی که‌ تقریبا توی قاب در با تعجب ایستاده بود عصبی اخماش توی‌ هم کشید و بلند خطاب بهش گفت :

_برو بیرون !!

انگار اونم فهمید اوضاع خرابه چون برخلاف دفعه های قبل هیچی نمیگفت تنها توی سکوت بیرون رفت و در رو بست ، با بیرون رفتنش نیما به سمتم اومد و گفت :

_بلند شو ببرمت حمام !!

حمام ؟! چه حمامی ؟! داشت از چی حرف میزد ؟! با ترس توی‌ خودم جمع شدم وحشت زده نالیدم :

_نه نه نمیام

چند ثانیه بی حرف خیرم شد و گفت :

_ چرا ؟! نکنه جون داری که خودت تنهایی بری

لبامو بهم فشردم و با نفرت لب زدم :

_نمیرم و در ضمن بخوامم برم اصلا به کمک تو احتیاجی ندارم

پوزخندی گوشه لبش نشست

_مطمعنی که با این وضعیتت نمیخوای بری ؟!

خودم رو به اون راه زدم و گیج لب زدم :

_ها ؟! کدوم وضعیت ؟؟

انگار از کلکل باهام خسته شده باشه پوووف کلافه ای کشید و به سمت میز آرایشی رفت از پشت سر خیره اش شدم و توی ذهنم این فکر چرخ میخورد که میخواد چیکار کنه

یکدفعه با آیینه کوچیکی توی دستش به سمتم برگشت و تا بخوام چیزی بگم یا عکس العملی نشون بدم کنارم لبه تخت نشست و آیینه رو به روی صورتم گرفت

این چرا همچین میکنه ؟!
با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهی بهش انداختم که اشاره ای به آیینه توی دستش کرد و گفت :

_ببین وضعیتت رو !!

با این حرفش نگاهم سمت آیینه چرخید که با دیدن صورتم چشمام گرد شد ، خدایا من چرا این شکلی شدم ؟!

موهام کثیف و چرب بود به قدری که به سرم چسبیده بودن زیر چشمام اندازه بند انگشت گود شده بودن و سیاه !!

لبامم خشک و ترک خورده و در آخر و بدتر از همه رد خونی بود که موقعی که نیما و إریک داخل شده بودن و میخواستم باعجله موهای ریخته شده روی صورتم رو پشت گوشم بفرستم

با انگشتای کثیف و خونیم روی گونه ام رد انداخته بودم اونم چه ردی ، خونی و کثیف !!!

پس بگو چرا إریک اونطور نگاهم میکرد و بدون اینکه چیزی بگه بیرون رفت پس میدونسته وضعیتم اصلا خوب نیست و درحال انجام چه کاری بودم

عصبی از وضعیت بدی که نیما برام درست کرده بود آنچنان زیر آیینه توی دستش کوبیدم که کناری پرت شد و صدا برخوردش با زمین و هزارتکه شدنش توی فضا پیچید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا