رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 116

5
(2)
_نمیدونم دقیق ولی شاید حدود دوماهی باشه 
_اوکی 
بلند شد و گفت :
_گلم برو روی تخت پشت پرده دراز بکش تا بیام 
حدس میزدم میخواد دستگاه روی شکمم بزاره تا بچه رو دقیق تر ببینه
ولی من میترسیدم با دیدنش بهش وابسته شم و از سقط پشیمون شم برای همین قصد دیدنش رو نداشتم
پس دودل و نگران گیج پرسیدم :
_چرا ؟؟ 
در حال پوشیدن دستکش مخصوص بود که با این حرفم با تعجب سرش رو بالا گرفت و گفت :
_چرا داره گلم ؟؟ خوب باید معاینه شی تا دقیق تر بفهمم بچه توی چه حالیه و میشه سقطش کرد یا نه
رنگم پرید و وحشت زده لب زدم :
_چی ؟؟ نشه ؟؟
سری در تایید حرفام تکونی داد و گفت :
_نه که نشه ولی سقط کردنش سخت تر میشه و مشکل میشه یه کم !!
با ترس و لرز بلند شدم و روی تخت مخصوصی که میگفت دراز کشیدم که با اشاره ای ازم خواست پیراهنم رو بالا بزنم 
_پیراهنت رو بزن بالا زود باش
کاری رو که ازم میخواست انجام دادم
ولی نمیدونم چه مرگم شده بود تموم بدنم به لرزه دراومده و از ترس یخ کرده بودم
دکتر ژل مخصوصی روی شکمم ریخت و سرش رو بالا گرفت تا چیزی بهم بگه که با دیدنم حالم با نگرانی پرسید :
_حالت خوبه عزیزم ؟؟
سرمو جا به جا کردم و با بغض ناخواسته ای نالیدم :
_نه !!
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با مهربونی گفت :
_آرامش خودت رو حفظ کن و سعی کن نفس عمیق بکشی !!
وقتی دید هنوز دارم گیج و با ترس نگاهش میکنم اشاره ای بهم کرد و گفت :
_چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش !!
چشمام رو بستم که صدای آرام بخشش به گوشم رسید
_خوبه حالا دَم …. بازدَم 
هماهنگ با حرفاش نفس عمیقی میکشیدم و بیرون میفرستادم ، کم کم حس کردم حالم سر جاش اومده و استرسم کم تر شد
_خوبه حالا چشمات رو باز کن 
چشمامو باز کردم  و درحالیکه نگاهم رو به خانوم دکتری که مشغول کار بود میدوختم آروم لب زدم :
_ممنونم !!
در جوابم لبخند کوتاهی زد 
و دستگاه مخصوصی روی شکمم گذاشت و با دقت شروع کرد داخل مانیتوری که جلوش بود رو نگاه کردن
_خوب اینطوری که معلومه در حال حاضر بچه سالمه و هیچ مشکلی نداره
تموم مدت سعی میکردم نگاهم اون سمت نره و نبینمش ولی با این حرف دکتر بی اختیار سرم چرخید و دیدمش 
برای یه لحظه مات و مبهوت خیره مانیتور شدم و ناباور همش این جمله توی ذهنم میچرخید که این بچه الان از منه و توی شکمم منه ؟؟
اندازه لوبیایی کوچیک بود !!
لوبیایی که داشت قلب و روح من رو به بازی میگرفت و اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر شده و‌ بین موهام گم میشد
نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با صدای خانوم دکتر به خودم اومدم و درحالیکه فین فین کنان نگاه از صفحه مانیتور میگرفتم اشکامو پاک کردم و سمتش برگشتم
_خوب همونطوری که خودتم گفتی زمان زیادی از بارداریتون نمیگذره و جنین کوچیکه
در تایید حرفش سری تکون دادم 
_بله … حالا میشه کاری کرد ؟؟
_بله اینطوری کارمون خیلی آسون ترم میشه
چند برگه دستمال کاغذی از پاکت بیرون کشید و درحالیکه روی شکمم میذاشت جدی ادامه داد :
_شکمت رو پاک کن 
نیمخیر شدم و با دقت شروع کردم شکمم رو از اون ماده بی رنگ و چسبناک پاک کردن
_خانوم دکتر فقط یه چیزی بگم که من خیلی عجله دارم
با تعجب به سمتم برگشت 
_این همه عجله برای چیه ؟؟
لبم رو که از زور بغض میلرزید رو زیر دندون فشردم 
_میخوام زودتر آزاد بشم 
با تعجب کلمه ی آزادی رو زیر لب زمزمه کرد :
_اولین باره همچین توضیحی در تعریف سقط جنین میشنوم !!
پوزخند تلخی گوشه لبم نشست
اون از غم توی دل من چه میدونست
از زجری که نیما پدر این بچه بهم داده بود
اگه میدونست کلمه آزادی اینقدر براش عجیب به نظر نمیومد
با دیدن سکوتم درحالیکه دستکش های مخصوص رو از دستش بیرون میکشید و توی سطل زباله کنارم مینداخت جدی صدام زد و گفت :
_اصلا نگران نباش با مصرف قرص‌ سقط به درستی انجام میشه 
دستمال های کثیف رو توی دستم مچاله کردم و با ترس نالیدم :
_ببخشبد راستی چند وقت بستری میشم ؟؟
_چطور ؟؟ از الان به فکرشی ؟؟
_چون کسی رو ندارم ازم مراقبت کنه 
آهانی زیرلب زمزمه کرد و جدی گفت :
_نیازی به مراقب نیست 
از روی تخت بلند شدن و با تعجب پرسیدم :
_واقعا ؟؟
_آره جدیدا با مصرف قرص در‌حد چند ساعت مریض بستری میشه بعدش میتونه مرخص بشه بره خونه 
اوووف خدایا شکرت !!
راحت شده بودم وگرنه میخواستم دلیل چند روز غیبتم رو چطوری به خانواده توضیح بدم و اینطورید میشد که گیر میفتادم
_ممنون خانوم دکتر !!
پشت میز کارش قرار گرفت و تند تند شروع به نوشتن چیزایی کرد و در همون حال بلند گفت :
_برات برای فردا صبح نوبت زدم قبلش این نسخه ای که برات نوشتم رو حتما تهیه کن
_چشم !!
بعد از گرفتن نسخه توی دستش بالاخره موفق شدم از مطب بیرون بزنم ولی همین که میخواستم دستمو برای تاکسی که از رو به رو میومد بلند کنم صدای آشنایی صدام زد و بلند چیزی گفت که از ترس یخ زدم
_باور کنم خودتی ؟؟
وااای اینکه صدای مهدی بود !!
لعنتی زیرلب زمزمه کردم و سعی کردم خودم رو نبازم 
پس به سمتش برگشتم
با دیدنش که دست توی دست دختر زیبا بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید
اولین بار بود مهدی رو کنار دختری میدیدم اونم چی ؟؟ اینطور دست تو دست و فاز عشق و عاشقی 
با دیدن نگاه متعجبم دست دختره رو بیشتر فشرد و گفت :
_راستی بهم معرفیتونم کنم ایشون….
به سمت دختره چرخید و درحالیکه با لبخند نگاهش رو توی صورتش میچرخوند خطاب بهم گفت :
_امیلی دوست دخترمه 
اوووه پس دوست دخترشه ولی چرا اینقدر قیافه اش برای من آشناهه ؟؟
توی فکر بودم که مهدی به سمت من برگشت و جدی ادامه داد :
_ایشونم آیناز خانوم که یه مدتی کارمند ما بودن
از این حرفش پوزخند تلخی گوشه لبم نشست
هه کارمند ؟؟ بگو برده اون دوست نیما 
اصلا لعنت به روزی که من پامو داخل اون شرکت کذایی گذاشتم 
داشتم با اخمای درهم و بی روح مهدی رو نگاه میکردم که دختره با مهربونی دستش رو سمتم گرفت و گفت. :
_پس آیناز خانوم شمایید از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم
از طرز حرف زدنش معلوم بود من رو میشناسه 
با اینکه زیاد از این دیدار خوشحال نبودم ولی نمیدونم این دختر چه نیرویی داشت که بی اختیار دستم جلو رفت و دست رو فشردم 
_منم همینطور !!
به گفتن همین یه جمله اکتفا کردم و توی ذهنم به دنبال پرسیدن سوالی ازش بودم 
که با حرفی که مهدی زد از ترس زیاد همه چی یادم رفت و خشکم زد
_اینجا چیکار میکنی ؟؟! نکنه اومدی پیش خانوم دکتر ؟؟
فکر کنم با این یه جمله اش یکدفعه رنگم پریده بود چون امیلی با حالت خاصی نگاهش رو توی صورتم چرخوند
با دیدن حالت نگاهش با یه حرکت دستپاچه دستمو از دستش بیرون کشیدم و برای اینکه عادی جلوه بدو پوزخندی به صورت در ظاهر مهربونش زدم
و با تمسخر خطاب به مهدی گفتم :
_فکر نکنم انقدر با هم خوب و صمیمی بوده باشیم که اینطوری عادی و دوستانه باهام حرف میزنید جناب
از لحن شاکی و عصبیم برای ثانیه ای شوکه شد ولی خودش رو نباخت چون زودی خودش رو جمع و جور کرد و دستپاچه گفت :
_نه نبودیم ولی رئیس و کارمندی که بودیم منم فک…..
 دستم رو جلوی صورتش به نشونه سکوت گرفتم و خشمگین توی حرفش اومدم :
_هه صمیمیت بین رئیس و کارمند؟؟ الان دارید جُک میگید !؟
تا اونجایی که من یادمه شما و دوستتون فقط بلد بودید با زور و اجبار به خواسته هاتون برسید
کنایه توی حرفم رو زودی گرفت چون شرمنده نگاهش رو ازم دزدید
_میدونم نیما اشتباهات زیادی داشته ولی شما نباید من رو باهاش یکی بدونید
دستام از زور خشم مشت شد و حرصی گفتم :
_میخواستید یکی ندونم جلوی اون دوستتون رو میگرفتید که این بلاها رو سر من نیاره
با پوووف کلافه ای دستی پشت گردنش کشید
_اون که به معنای واقعی دیوونه شده و به حرف هیچکس گوش نمیده !!
تموم بدنم از زور خشم میلرزید
یعنی چی که دیوونه اس و به حرف هیچکس گوش نمیده؟؟ 
با این حرفا چه ساده میخواستن خودشون رو در قبال من تبرئه کنن
_دیوونه اس ؟؟ بفرستیدش تیمارستان 
به سمت دختره کنارش که تازه فهمیده بودم اسمش امیلیِ برگشتم و هشدارآمیز خطاب بهش گفتم :
_از من که گذشت ولی تو حواست به خودت باشه که با چه کسایی رفت و آمد داری یهو دیدی …..
باقی حرفمو نصف و نیمه رها کردم و سری تکون دادم چشمای دختره از وحشت گرد شد
ولی من بدون توجه به چشمای قرمز شده مهدی دستمو برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد بلند کردم 
تا ماشین جلوی پام ایستاد 
سوار شدم و درحالیکه به رو به رو خیره شده بودم جدی خطاب به راننده گفتم :
_برو به این آدرس …
تموم مدت سنگینی نگاهشون روی خودم احساس میکردم ولی حتی نیم نگاهی هم سمتشون ننداختم ماشین که از جاش کنده شد 
و ازشون فاصله گرفتم بالاخره سد مقاومتم شکست و درحالیکه نفسم رو با فشار بیرون میفرستادم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم
امیدوار بودم به چیزی شک نکرده باشه
وگرنه کلاهم پس معرکه بود
و اگه به گوش نیما میرسید باید دنبال سوراخ موشی برای پنهون شدن میگشتم 
چون اون کسی نبود که حتی از یه حدس و گمان الکی هم بگذره ، لبامو بهم فشردم و با استرس نگاهم رو به بیرون دوختم 
با توقف ماشین به خودم اومدم و پولی سمت راننده گرفتم و بدون اینکه منتظر باقی مونده اش باشم از ماشین پیاده شده و‌ با عجله به قدمام سرعت بخشیدم
با رسیدن به اتاقم عصبی کیفم روی گوشه اتاق پرت کردم و لبه تخت نشستم 
حالا باید چیکار میکردم ؟! 
یعنی به چیزی شک کردن یا نه ؟؟
دستامو از دو طرف توی موهام چنگ زدم و کشیدمشون خدایا این چه بدبختی که من گرفتارش شدم ؟؟
چرا هر دفعه باید با این دو نفر برخورد داشته باشم
گیج و منگ همش داشتم زیرلب خودم رو سرزنش میکردم که با شنیدن صداهایی که از حیاط به گوش میرسید 
کنجکاو بلند شدم و به سمت بالکن راه افتادم 
ولی هنوز چند قدمی مونده بود تا وارد بشم جلوی چشمام سیاهی رفت و اگه به موقع دستمو به در بالکن نگرفته بودم نزدیک بود پخش زمین بشم
دستمو به سرم گرفتم و گیج چشمام روی هم گذاشتم لعنتی اینم از علائم حاملگی بود که کم کم داشتن بروز میکردن
با نفس عمیقی که کشیدم چشمامو باز کردم و قدمی داخب بالکن گذاشتم و از اون بالا نگاهی به پایین انداختم
با دیدن سام که دور حیاط می دوید و شادی میکرد لبخندی گوشه لبم نشست و با علاقه حرکاتش رو زیرنظر گرفتم
و بی اختیار این فکر توی ذهنم نقش بست که جنسیت بچه من چیه ؟؟
آیا پسرهِ درست مثل سام ؟؟ یا یه دختر ناز و‌ دلبره ؟؟
با فکر به دختر بچه ناز و شیرین زبون بی اختیار لبخندم بزرگ و بزرگتر شد و دستم روی شکمم قرار گرفت 
نمیدونم چند دقیقه توی اون حال درحالیکه یک دستمم روی شکمم بود خیره بازی و‌ بِپَر بِپَرای سام بودم که یکدفعه انگار تازه متوجه موقعیتم شده و به خودم اومدم باشم 
لبخند روی لبهام ماسید و بهت زده زیرلب زمزمه کردم :
_داری چه غلطی میکنی آیناز ؟؟
واقعا داشتم چه غلطی میکردم ؟؟
چرا توی ذهنم داشتم به این جنین چند روزه توی شکمم اینطوری‌ پر و بال میدادم
لعنتی زیرلب زمزمه کردم و عصبی داخل اتاق برگشتم در بالکن رو با یه حرکت بستم و پرده اش رو به کل کشیدم
کم کم داشت به سرم میزد و دیوونه میشدم
میترسیدم اینطوری پیش بره بهش وابسته بشم و‌ نتونم ازش دل بکنم و برای سقط برم
حس میکردم از شدت حرص چطور از بدنم حرارت بیرون میزنه و گرمم شده ، همونطوری که کلافه توی اتاق راه میرفتم با دستام شروع کردم خودم رو باد زدن و زیرلب چیزایی با خودم زمزمه کردن :
_دیوونه شدی ؟؟ این چیزا چین که بهشون فکر میکنی ؟؟ این بچه جایی توی زندگی‌ تو نداره و باید سقط شه پس این رو‌ توی ذهن و‌ فکرت فرو کن
لبه تخت نشستم و از شدت درموندگی‌ نَم اشک به چشمام نشست چند روز دیگه مراسم عروسیم بود اون وقت من درگیر سقط کردن بچه یکی دیگه ام !!
از خودم خجالت میکشیدم 
ولی از یه طرفم دلم برای این بچه بیگناه میسوخت اون که گناهی نداشت دوست داشتم نظر جورج رو درباره اش بدونم که آیا میتونه قبولش کنه و …..
پوووف باز دارم به چی فکر میکنم ؟؟
چرا جورج باید بیاد بچه نیما رو‌ قبول کنه ؟!
کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم و سعی کردم این فکرای مزخرفی که امروز به سرم زده بودن رو از خودم دور کنم که تقه ای به در اتاق خورد
_بله ؟؟
در نیمه باز شد و صورت مامان در معرض دیدم قرار گرفت 
_نمیای پایین برای ناهار؟؟ 
با اینکه به شدت گرسنه ام بود ولی به دروغ گفتم :
_نه میل ندارم !!
نگاهش رو توی صورت رنگ پریده و کلافه ام چرخوند و انگار متوجه حال بدم شده باشه نگران داخل اتاق شد و‌ به سمتم اومد
_چیزی شده ؟؟ با جورج دعوات شده ؟؟
موهای توی صورتم رو پشت گوشم زدم 
_نه چیزیم نیست
کنارم نشست و بعد از کلی اون پا و‌ این پا کردن چیزی گفت که عصبی به سمتش برگشتم
_میگم میشه تاریخ مراسم رو عوض کنید و بندازیدش یه کم عقب تر ؟؟
چی ؟؟ عوض کنیم ؟!
باز چه نقشه ای داشتن و میخواست چه سنگی جلوی پام بندازن ؟؟
عصبی گفتم :
_چرا ؟؟ باز چی شده ؟؟
دستاش رو کلافه توی هم گره زد :
_هیچی فقط داداشت قراره به یه مسافرت کوچیک بره و ما هم فکر ک…..
با همین چندکلمه تا آخر حرفش رو فهمیدم پس باز موضوع امیرعلی بود باید حدسش رو‌میزدم
توی حرفش پریدم و با اعصابی داغون بلند گفتم :
_فکر کردید که چی هاااا ؟؟ که من بخاطر اون بمونم تا ببینم آقا چند روز یا ماه میخواد بره سفر و برگرده
دستم رو گرفت و دلجویانه گفت :
_اینطوری نیست عزیزم فقط چندروزه باور کن
خودم کم مشکل و اعصاب خوردی نداشتم حالا این مشکل رو هم اضافه کردن ، بی حوصله دستم رو از دستش بیرون کشیدم
_میتونه بعد عروسی بره
_ولی آخه نمیشه که !!
پوزخند صدا داری زدم و گفتم :
_چرا اون وقت ؟!
ناراحت پووفی کشید
_چون کارش ضروری و نمیشه عقب انداختش
از کنارش بلند شدم و‌ همونطوری که به سمت کمد لباسی می رفتم خشن گفتم :
_نگو ضررویه مادر من بگو میخواد هر طوری شده گند بزنه به عروسی من 
_واه این چه حرفیه ؟؟
بی هدف دونه دونه لباسا رو کنار زدم 
_من تاریخش رو عوض‌ نمیکنم شازدتون میخواد بره به سفرش برسه ، بره مهم نیست
یه دست لباس بیرون کشیدم و روی تخت انداختم و بعد از برداشتن حوله خواستم سمت حمام برم که با اخمای درهم سد راهم شد
و جدی گفت :
_دیوونه شدی ؟؟ مگه میشه داداشت تو مراسمت نباشه 
فکر به اینکه عروسی عقب بندازم و باز این عذاب ها رو به جون بخرم داشت دیوونه ام میکرد ولی مامان اینا که نمیدونستن درد من چیه فقط پشت هم اصرار داشتن مراسم رو عقب بندازن
_آره میشه چون من به هیچ وجه تاریخ رو عوض نمیکنم
از کنارش گذشتم و با پوزخندی زیرلب ادامه دادم :
_اونم بخاطر کی ؟؟ اون امیرعلی که هر بلایی سرم اومده از گور خودش بلند شده بعد من رو مقصر همه چی میدونه
_گوش کن دخترم اینطوری که نمیشه
داشت دنبالم میومد و یک ریز حرف میزد که داخل حمام شدم و بی حوصله  در رو به روش بستم
تقه ای به در زد و بلند صدام زد :
_با جورج حرف بزن فهمیدی آیناز ؟؟
شیر آب داخل وان رو باز کردم و گذاشتم پُر بشه و عصبی شروع کردم به بیرون آوردن لباسام 
_گفتم که نه نمیشه پس خواهش میکنم بس کن مامان !!
تقه محکمتری به در کوبید و بلند گفت :
_لجباز !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا