رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 70

3
(2)

 

 

همه داشتن ریز ریز میخندیدن و زیر چشمی نگاش میکردن ، عصبی نگاهش رو به اطراف چرخوند و یکدفعه انگار جنی شده باشه به سمتم حمله ور شد و از ته دل فریاد کشید :

_خفه شوووو هرزه !!

همین که دستش به سمت یقه پیرهنم اومد و کشیدش بهت زده تکونی خوردم و خواستم خودمو عقب بکشم که نزاشت و عصبی به سمت خودش کشیدم تا دستش روی موهام نشست با صدای فریاد جورج خشکش زد و بی حرکت موند

_اینجا چه خبره ؟؟ داری چه غلطی میکنی ؟؟

جورج کی اومده که ما متوجه نشده بودیم ازم فاصله گرفت وحشت‌زده به طرف جورج برگشت و انگار دنبال دروغی برای گفتن و تبرئه کردن خودشه ، زودی خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند مصنوعی گفت :

_ هیچی قربان فقط داشتیم شوخی میکردیم

جورج بی اهمیت بهش نگاهش رو سر تا پای من چرخوند و با نگرانی پرسید :

_ حالت خوبه ؟؟ چی شده ؟؟

بی حوصله از دعوایی که کرده بودم سری به نشونه تایید تکونی دادم و آروم زمزمه کردم :

_ خوبم…. هیچی نشده !!

از حرفایی که درباره جورج زده بود که هر دفعه با یه نفره ترس بدی توی دلم نشسته بود که نکنه منم براش مثل بقیه باشم و بعد یه مدت بخواد بیخیالم بشه و ولم کنه

همینم باعث شده بود که وحشت کنم و وقتی جورج ببینم اونطوری سرد و بی روح جوابشو بدم وقتی جواب درست حسابی از من گرفت به سمت دختره برگشت و از پشت دندون‌های چفت شده اش غرید :

_هه چیزی که من دیدم اصلا شباهتی به شوخی نداشت همین الانم وسایلت رو جمع میکنی میری حسابداری

با ترس نالید :

_ ولی قربان !!

دستشو به نشونه سکوت بالا گرفت و با تن صدایی که هر لحظه بالاتر می رفت بلند فریاد کشید :

_ همین که گفتم کسی که به دوست دختر من توهین کنه جاش توی شرکت من نیست

 

همه با شوک و ناباوری جورج رو نگاه میکردن ولی من تموم مدت از نیم رخ خیره صورتش شده و بی اختیار به حرفای اون دختره فکر میکردم

حرفاش ملکه ذهنم شده بود که اگه بعد یه مدت ولم کنه چیکار کنم ، منی که تا این حد عاشق و دلبسته جورج شده ام آیا میتونم بدون اون دوام بیارم ؟؟

جورج هنوز داشت با اون دختره بحث میکرد که برای یه لحظه نگاهش به من بی روح افتاد و ماتش برد برای چندثانیه نگاهش توی صورتم چرخوند

درحالیکه به سمتم میومد با نگرانی پرسید :

_چت شده ؟! چرا رنگت پریده ؟؟

حس میکردم لحظه به لحظه چطور قلبم فشرده میشه و نمیتونم نفس بکشم دستی به گلوم کشیدم و همونطوری که سعی میکردم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم آروم زیرلب نالیدم :

__شاید راست میگه و من برات کممم !!

با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم کرد و بهت زده زیرلب زمزمه کرد :

_چی ؟؟

بی حرف وسایلم رو برداشتم و درحالیکه کیفم روی دوشم مینداختم جلوی چشمای متعجبش از کنارش گذشتم و از اتاق بیرون رفتم

خودمم نمیدونستم دقیقا چه مرگمه !!

فقط این رو میدونستم که شدید حس گریه دارم و از ترس جدایی و کنار گذاشتنم توسط جورج نمیدونستم باید چیکار کنم

فقط اینو میدونستم باید از این محیط دور شم و با خودم تنها باشم صدای جورج که مدام صدام میکرد به گوشم رسید ولی بی توجه به حرفاش سوار آسانسور شدم

و دقیق مثل کسی که روحی توی تنش نیست دکمه پارکینگ رو فشردم و نگاه سرد و یخ زده ام رو به کف آسانسور دوختم

 

یکدفعه قبل از بسته شدن درها کسی خودش رو داخل آسانسور انداخت و با نفس نفس کنارم ایستاد

اینقدر توی فکر بودم که حتی نای بلند کردن سرم رو نداشتم و توی دنیای دیگه ای سیر میکردم که آسانسور حرکت کرد و صدای نگران جورج به گوشم رسید :

_چت شده ؟؟!

پس خودش بود
بدون اینکه سرم رو بلند کنم آروم زمزمه کردم :

_میخوام تنها باشم

_اوکی ولی قبلش بگو چی شده؟؟ مگه اون دختره چی بهت گفته ؟؟

با ایستادن آسانسور و باز شدن درها قدمی جلو گذاشتم و درحالیکه نفسم رو خسته بیرون میفرستادم آروم لب زدم :

_هیچ….فقط این رو بدون میخوام تنها باشم

وارد پارکینگ شدم که بی اهمیت به حرفام باز دنبالم راه افتاد عصبی به سمتش برگشتم و سرد لب زدم :

_فهمیدی گفتم میخوام تنها باشم ؟!

نگران کتش رو تنش کرد و همونطوری که نزدیکم میشد حرصی گفت :

_ولی نمیشه که ای…..

دستمو جلوش گرفتم

_هیس…..خواهش میکنم تنهام بزار

 

با این حرفم درحالیکه دستش به یقه کتش بود ایستاد و گیج نگاهش رو بین چشمام چرخوند

توی نگاهش نگرانی و هزاران سوال موج میزد ولی من به قدری حالم گرفته بود که حتی نای صحبت کردن و گفتن درد و دلم رو بهش نداشتم پس بی معطلی و بدون اینکه وقت رو تلف کنم سوار ماشین شدم

ولی همین که دستم به سمت چرخوندن سوییچ رفت بی اختیار نگاهم از توی آیینه به جورجی افتاد که هنوز همونجا ایستاده و با بهت و ناباوری منو نگاه میکرد

اون که گناهی نداشت نباید اینطوری باهاش رفتار میکردم دستم دور فرمون مشت شد و پشیمون شده برای لحظه ای خواستم صداش بزنم

ولی یکدفعه با یادآوری چیزهایی که درباره اش شنیده بودم لبامو بهم فشردم و بی معطلی ماشین روشن کردم و با سرعت از پارکینگ بیرون زدم

نه اینطوری نمیشد باید با خودم خلوت میکردم و درست حسابی فکر میکردم آره این درست ترین کار بود !!

خداروشکر دیگه دنبالم نیومد و منم با قلبی مالامال غم و اندوه خیابون ها رو طی کردم و زیرلب زمزمه کردم :

_نه من براش فراق دارم منو ول نمیکنه !!

با این فکرا که حتی خونه اش رو بهم داده و توی هر مسئله ای که مربوط به منه با صبوری رفتار میکنه و حتی از نیازهای خودش هم گذشته تا فقط من راحت باشم خیالم از اینکه من براش اهمیت دارم تا حدودی راحت شد

 

ولی هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود باز حرفای اون دختره لعنتی و اینکه جورج پولداره و دخترای زیادی دور و برشن و تا کی میتونه من مشکل دار که حتی نمیتونم درست حسابی ببوسمش رو تحمل کنه باعث شد اخمام توی هم فرو برن و روح روانم بهم بریزه

خدا حالا باید چیکار میکردم !!
اگه جورج رو از دست بدم میمیرم و نابود میشم

نمیدونم چقدر بی هدف توی خیابون ها ول میچرخیدم که زمان و مکان از دستم در رفته بود یکدفعه با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم

ماشین گوشه خیابون پارک کردم ولی همین که گوشی از جیبم بیرون کشیدم علامت باطری ضعیف است روی صفحه اومد و خود به خود گوشی خاموش شد

حالا وقت شارژ خالی کردن بود ؟!
پوووف کلافه ای کشیدم و گوشی کناری انداختم

چشمم که به رستوران گوشه خیابون خورد یادم که از صبح چیزی نخوردم صدای غار و قور شکمم بلند شد ولی به قدری اعصابم خراب بود

که اصلا میلی به غذا نداشتم و میدونستم اگه الان تو رستوران برم فقط پولم رو دور انداختم چون کاری جز نگاه کردن غذا نمیکنم

بی حوصله ماشین روشن کردم و بعد از کلی چرخیدن توی شهر که دیگه هوا کاملا تاریک شده بود ماشین رو به سمت آپارتمانم هدایت کردم

 

بعد از پارک کردن ماشین با اخمای درهم سوار آسانسور شدم با رسیدن در واحدم به زور با پاهایی که دنبال خودم میکشیدم وارد خونه شدم

و بدون روشن کردن حتی یه دونه لامپ توی همون تاریکی به سمت اتاقم قدمی برداشتم که یکدفعه با شنیدن صدای خشمگین جورج پاهام از حرکت ایستاد کیف از بین دستای لرزونم روی زمین افتاد

این موقع شب اینجا چیکار میکرد !؟

_تا این موقع شب کجا بودی هااااا ؟؟

آب دهنم رو صدادار قورت دادم و به زور لبهای لرزونم تکونی دادم و گفتم :

_بیرون !!

بهت زده گفت :

_همین ؟؟ میدونی از صبح چندبار بهت زنگ زدم ؟؟ اصلا میدونستی داشتم از نگرانی دیوونه میشدم و حتی نمیدونستم کجایی یعنی چی ؟؟

با این حرفاش و اینکه دوستم داره و نگرانم بوده داشت قند توی دلم آب میشد و کم کم لبخندی میخواست روی لبم سبز بشه که یکدفعه با یادآوری حرفای اون دختره لبخند روی لبهام ماسید

با لحن سردی جوابش گفتم :

_ حالا که اینجام پس بیخیال !!

پاهای لرزونم دنبال خودم کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم ولی وسط راه یکدفعه بازوم از پشت کشیده شد و تا به خودم بیام به دیوار کوبیده شدم

 

جورج بود که با اخم های درهم بهم چسبید و بلند توی صورتم داد زد :

_ چه مرگته ها ؟؟ این رفتارا یعنی چی ؟؟

با شنیدن صدای داداش بی اختیار تو خودم جمع شدم و به خاطر بغضی که از صبح داشت خفم میکرد یکدفعه هق هق گریه ام بود که سکوت خونه رو شکست

معلوم بود شوکه شده این رو از بی حرکت موندن و شّل شدن دستاش روی بازوهام متوجه شدم ، به خودش که اومد با دستش صورتم قاب گرفت و با نگرانی پرسید :

_ آیناز چی شده ؟؟ این چه حالیه که تو داری ؟؟

توی تاریک روشن خونه که فقط به لطف تنها لامپ شبرنگی که توی سالن بود و فضا رو یه مقدار روشن کرده بود نگاهمو به چشماش دوختم و میون هق هق گریه هام گفتم :

_میخوای منو تنها بزاری ؟؟

چشماش گشاد شد و درحالیکه سرش رو کج میکرد با بهت گفت :

_چی ؟؟

من انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکنم خودم رو توی آغوشش انداختم و هزیون وار نالیدم :

_تورو خدا تنهام نزار !!

دستش روی موهام نشست و در حالی که با دستت آزادش کمرم رو نوازش میکرد جدی گفت :

_هیس…آروم باش عزیزم !!

 

منتظر بودم بگه تنهام نمیذاره و تاکید کنه که همیشه پیشم میمونه ولی هیچی نمی گفت ترس از دست دادنش داشت دیوونم میکرد

پیراهش رو توی دستم چنگ زدم و با حالت نزاری هق زدم :

_ من میمیرم !!

حس می کردم فشارم افتاده چون دستام شروع کرده بودن به لرزیدن ، با چشمایی که از زور گریه باز نمیشدند اضافه کردم :

_چیکار کنم خدایا !!!

چشمام داشت روی هم میفتاد و پاهام سست میشد که قبل افتادنم دستش زیر زانوهام نشست و درحالیکه به آغوش میکشیدم با بهت گفت :

_چی شدی آیناز !!؟

چشمام روی هم افتاد بیهوش شدم و توی دنیای بی خبری فرو رفتم دیگه نفهمیدم دور و برم چی میگذره

 

” جورج “

با ترس و اضطرابی که داشت از پا درم میاورد خیره صورت رنگ پریده آیناز شدم و با عجله به طرف اتاق راه افتادم

روی تخت خوابوندمش و با عجله گوشی از جیبم بیرون کشیدم و شماره دکتر رو گرفتم و ازش خواستم زودی خودش رو به خونه برسونه

 

گوشی رو تخت پرت کردم و درحالیکه کنارش مینشتم دستمو روی صورتش نوازش وار کشیدم و به صورت رنگ پریده و لبهای بی رنگش خیره شدم

خدایا یعنی این دختره چش شده ؟؟

اون از صبح که اونطوری از شرکت بیرون زد اینم از الانش که تا نیمه های شب معلوم نبود کجا بوده حالام که برگشته اینطوری بیهوش شده

پوووف این دختره آخرش منو میکشه !!

میدونستم ضعف بدنش و بنیه ضعیفش بیشتر به خاطر اون نیمای لعنتی و شوک و فشارهای روحی زیادی که روشه هست !!

ولی این چند وقته که حالش بهتر شده بود و امیدوار بودم که کم کم به زندگی عادیش برگرده ولی امروز اون دختر لعنتی نمیدونم چی بهش گفت که باز به این حال و روز انداختتش

باید هر طوری شده بفهم جریان از چه قراره !!

تا دکتر برسه از نگرانی هزار بار مرده ام و زنده شدم وقتی که اومد با معاینه کردنش گفت که هیچیش نیست و فقط از زور ضعف و اینکه غذای درست حسابی نخورده بدنش ضعیف شده و همینم باعث شده غش کنه

بعد از وصل کردن سرم تقویتی بهش و تاکید هایی که در مورد تغذیه اش بهم کرد بالاخره دکتر رفت و منو با اعصابی داغون تنها گذاشت

حالا دیگه تقریباً خیالم از بابت آیناز راحت شده بود و میدونستم که دیر یا زود به هوش میاد ولی بازم این حال بدش خیلی رو مخم بود اینکه نمی تونستم حالشو خوب کنم و هیچ کاری ازم برنمیاد

پوزخندی گوشه لبم نشست هه جورج هاوارد بزرگ اولین باره که توی حل کردن چیزی عاجزه و نمیدونه باید چیکار کنه

 

تموم طول شب کنارش روی تختخواب دراز کشیده و درحالیکه به صورت غرق در خوابش خیره بودم با اخمای درهم توی فکر فرو رفتم

باید یه کاری میکردم ، با یادآوری حرفاش قبل از بیهوش شدنش دستی به صورتم کشیدم و کلافه زیرلب نالیدم :

_یعنی چی ؟؟! چرا فکر میکرد من میخوام تنهاش بزارم

یکدفعه با شنیدن صدای ناله هاش تو خواب به پهلو چرخیدم

_نه نه منو تنها نزار !!!

هقی زد و با نفس های بریده بریده اضافه کرد :

_ تو رو خدا نرو من دوست دارم

با نگرانی روی صورتش خم شدم و صداش زدم که ترسیده با نفس نفس از خواب پرید یکدفعه با دیدن من خودشو توی بغلم انداخت و در حالی که دستشو محکم دور گردنم حلقه می‌کرد سرش رو روی سینم گذاشت و محکم بهم چسبید

دستم و روی کمرش نوازش وار کشیدم و کنار گوشش با لحن آرومی زمزمه کردم :

_هیس آروم باش همش داشتی خواب می دیدی

بی هیچ مقدمه ای یکدفعه پرسید :

_ دوستم داری ؟؟

با شنیدن این حرف اینقدر بی مقدمه اونم با این لحن خاص جفت ابروهام از تعجب بالا پرید میدونستم این حال بدش هرچی که هست بخاطر من و ترس از دست دادن منه !!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا