رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 130

3.8
(4)

 

 

ولی بازم میدونستم تا چند دقیقه دیگه از روی استعلام شماره پلاک میفهمه اونی که قصد جونش رو کرده کسی نبوده جز من !!

 

بزار بفهمه و بدونه که من دنبالشم و به هیچ وجه بیخیالش نمشم چون من کسی نبودم که به این سادگی ها بزارم کسی که مال منه رو از چنگم دربیاره

 

پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت توی جاده افتادم و شروع کردم از بین ماشینا لایی کشیدن و حرصم روی گاز خالی کردن

 

اینقدر رانندگی کردم که دیگه خسته به سمت خونه روندم وقتی رسیدم عصبی وارد سالن شده و درو بهم کوبیدم

 

مهدی و امیلی که تو بغل هم درحال عشق بازی بودن با شنیدن صدای در وحشت زده از جاشون پریدن و به سمتم برگشتن

 

مهدی بلند شد و با تعجب گفت :

 

_چه خبره سر آوردی ؟؟

 

عصبی کتم روی مبل پرت کردم

 

_دَم پرم نشو مهدی که اصلا اعصاب ندارم

 

_چرا چی شده ؟؟

 

روی‌ مبل نشستم و درحالیکه به پشتیش تکیه میدادم کلافه پامو روی میز جلوم گذاشتم

 

_هیچی بیخیال

 

کنارم نشست و با اصرار لب زد :

 

_گفتم بگو ببینم چی شده که باز اعصابت ریخته بهم

 

نمیشد حرفی از آیناز به میون بیارم و عصبیش کنم چون دیگه حوصله بحث با مهدی رو هم نداشتم

 

_بیخیالش شو جون من ….فقط یه کاری میخوام بگو برام انجام میدی یا نه ؟؟

 

با کنجکاوی پرسید :

 

_چیه بگو ؟

 

 

 

 

 

 

زبونی روی لبهام کشیدم

و با فکری که به ذهنم رسید از پشت دندونای چفت شده ام با نفرت گفتم :

 

_میخوام بدونم شرکت هاوارد دقیقا با چه شرکتایی وارد معامله شده و چه پروژه هایی رو در دست انجام داره

 

جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید :

 

_اینا برای چیته‌ دیگه ؟؟

 

دستی به ته ریشم کشیدم و خیره رو به روم شدم

 

_تو به ایناش کاری نداشته باش فقط کاری رو که گفتم برام انجام بده

 

با اینکه از حرفام قانع نشده بود

ولی سری تکون داد و گفت :

 

_اوکی باشه حل شده بدونش

 

دو روزی از آخرین باری که آیناز رو کنار جورج دیده بودم میگذشت ولی برای یه ثانیه هم نمیتونستم لحظه ای که جورج بوسیده بودش رو از توی ذهن و فکرم پاک کنم

 

باید به هر طریقی میشد از هم جداشون میکردم چون آیناز مال من بود نه هیچ کس دیگه ای !!

 

طبق معمول همیشه با فکری درگیر پشت میز کارم نشسته بودم که در باز شد و منشی بدون اجازه وارد شد

 

_ببخشید قربان آقای ….

 

نزاشتم حرفش رو کامل کنه عصبی توی حرفش پریده و بلند سرش فریاد کشیدم :

 

_مگه نگفتممممم بدون اجازه وارد اتاقم نشووو هااااا

 

خشک شده با دهنی نیمه باز سر جاش ایستاد

به خودش که اومد دستپاچه با لُکنت گفت :

 

_ببخشید قربان !!

 

اعصابم خودش بهم ریخته بود

اینم بدترش میکرد

 

دستی روی هوا تکون دادم و بی حوصله لب زدم :

 

_برو بیرون زود باش

 

توقع این رفتار رو ازم نداشت چون دستپاچه و کیج خودش رو جمع و جور کرد

 

 

 

 

 

 

_ولی آقای جیسون بیرون منتظرتونن

 

_نمیخوام کسی رو ببینم

 

_ولی دفعه قبلم قرار باهاشون رو کنسل کردید و ناراحت شدن

 

کلافه از بگو مگوهایی که با من میکرد لب زدم :

 

_بفرستش اتاق مهدی

 

انگار قانع شده باشه این بار سری تکون داد

 

_چشم قربان

 

با بیرون رفتنش عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و سرمو روی میز گذاشتم حالا باید چیکار میکردم دوست داشتم خبری از آیناز بگیرم و بفهمم بچه توی چه حالیه

 

ولی طبق گفته کسی که در خونه آیناز گذاشته بودم تا اگه بیرون رفت بهم خبر بده این چند وقت جایی نرفته و همش خونه بوده

 

با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم کسی که روی صفحه نمایش بود چشمام برقی زد و زود تماس رو وصل کردم

 

_چی شد بالاخره بیرون اومد یا نه ؟؟

 

دودل دهن باز کرد و چیزی گفت که ناباور لب زدم :

 

_چی ؟؟

 

_گفتم رفتن لباس عروس ببینن

 

ناباور زیرلب زمزمه کردم :

 

_باورم نمیشه گفتی لباس عروس ؟؟

 

_آره آقا تنهایی اومدن مزون لباس عروس ببینن و با س….

 

باقی حرفش رو دیگه نشنیدم چی گفت

و فقط این جمله اش که گفت تنهایی اومده توی‌ ذهنم تکرار و تکرار میشد

 

_اسم مزون چیه ؟؟

 

 

 

 

 

گیج گفت :

 

_جانم ؟!

 

_گفتم اسم مزون ؟؟ اصلا میدونی چیکار کن اسم و آدرسش رو برام پیامک کن زود باش

 

_چشم قربان

 

خواست تماس رو قطع کنه که بی معطلی صداش زدم و گفتم :

 

_راستی همونجا بمون و زیرنظرش داشته باش تا بیام اوکی ؟؟

 

_چشم نگران نباشید

 

قبل اینکه باز از دستم در بره بی معطلی بلند شدم و با عجله از شرکت بیرون زدم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود روندم

 

هوووم پس بالاخره از لونت اومدی بیرون جوجه کوچولو

 

نمیدونم چه مرگم شده بود که برای اولین بار برای کسی اینطوری بیقرار شده و دل توی دلم نبود که ببینمش ، اینقدر سرعتم بالا بود که سر ده دقیقه نشده رسیدم

 

برای بار آخر نیم‌ نگاهی به آدرس انداختم خودش بود بی معطلی از پله های مجتمع بالا رفتم و خودم رو به مزون بزرگی که ته سالن بود رسوندم

 

از پشت ویترین نیم نگاهی به داخل انداختم

یکدفعه با دیدنش اونم توی لباس عروس و درحالیکه لبخندی بزرگ تموم صورتش رو پُر کرده بود

 

خشکم زد و همونطوری بی حرکت موندم

صدای کوبش بلند قلبم رو حس میکردم و بی اختیار دستام شروع کرده بودن به لرزیدن

 

یعنی واقعا این فرشته ای که الان توی لباس عروس داشت اینطوری دلبری میکرد آیناز بود ؟!

 

اینقدر محوش شده بودم که به کل زمان و مکان رو از یاد برده و غرق دنیای دیگه ای شده بودم ، دوست داشتم زمان همینطوری بمونه و ساعت ها بشینم و این عروسک زنده جلوم رو تماشا کنم

 

 

 

 

 

 

نمیدونم چند دقیقه همونجا درست پشت ویترین ایستاده و تماشاش میکردم که وقتی به خودم اومدم که از جلوی چشمام پنهون شده بود

 

و هرچی چشم چشم میکردم نمیتونستم ببینمش یعنی به این سرعت کجا رفته ؟؟

 

در رو باز کردم و داخل شدم

زنی که مسئول اونجا بود با دیدنم از پشت میزش بلند شد و با تعجب پرسید :

 

_چه کمکی از دستم براتون برمیاد ؟؟

 

نگاهمو بین لباس عروسا چرخوندم

 

_دنبال همون دخترخانومی که تازه لباس عروس پوشیده بودن هستم

 

سری تکون داد و با خوش رویی گفت :

 

_آهان بله ایشون تازه رفتن لباس ع…..

 

باقی مونده حرفش با باز شدن در اتاق پرو و دیدن آینازی که با سری پایین افتاده بیرون میومد نصف و نیمه موند

 

حواسش به من نبود و خطاب به زنه گفت :

 

_من این لباس رو میخوام فقط باید نامزدم بیاد و اونم پسندش کنه

 

سرش رو که بالا گرفت با دیدن من خشکش زد

و دختره هم کلا از همه جا بیخیر اشاره ای به من کرد و با لبخندی گفت :

 

_نامزدتون هم که اومدن

 

آیناز مات و مبهوت بی حرکت مونده بود که به سمتش قدمی برداشتم و با نیشخندی گوشه لبم با تسمخر لب زدم :

 

_چطوری نامزد عزیزم ؟؟

 

دستپاچه به خودش اومد و قدمی عقب گذاشت

 

_تو تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

 

نگاهمو بین لباس عروسا چرخوندم و بیخیال سری تکون دادم

 

_اومدم تو پرو و انتخاب لباس کمکت کنم دیگه

 

_دیوونه شدی ؟؟

 

با شیطنت چشمکی زدم

 

_آره دیونه ام کردی حالا بیا بریم

 

دستم رو سمتش گرفتم که زیر دستم زد و وحشت زده خواست از دستم فرار کنه که نزاشتم و با یه حرکت سد راهش شدم

 

 

 

 

 

 

_کجا کجا خانمومم ؟؟

 

دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

 

_برو کنار تا جیغ نزدم

 

نمیخواستم اینجا سر و صدا راه بندازه

و همه چی رو بهم بریزه چون اونوقت مسئول مزون بهمون مشکوک میشد

 

پس به اجبار سری تکون دادم و عقب کشیدم

 

_اوکی آروم باش

 

خشن نگاهم کرد و با نفس های بریده گفت :

 

_چی از جونم میخوای هاااا چرا اینجا هم دست از سرم برنمیداری

 

بی اختیار نگاهم روی شکمش چرخید و زیرلب زمزمه کردم :

 

_بچه ام چطوره ؟؟

 

با این حرفم گیج و منگ خشکش زد

 

_کدوم بچه ؟؟

 

با این حرف میخواست خودش رو به اون راه بزنه ولی نمیدونست من از همه چی باخبرم

 

با فکر وجود بچه ای تو شکمش با لبخندی که تموم صورتم رو پر کرده بود

به خودم و خودش اشاره ای زدم و آروم لب زدم :

 

_بچه من و تو دیگه !!

 

هیستریک وار بلند خندید

با تعجب خیره اش شدم ، خوب که خنده هاش رو کرد و با تمسخر گفت :

 

_کی این خزعبلات رو‌ توی مغزت فرو کرده

 

با دست پسم زد و درحالیکه ازم فاصله میگرفت ادامه داد :

 

_برو کنار بابا توهم زدی

 

و من رو مات و مبهوت باقی گذاشت و از مزون بیرون رفت چند ثانیه گیج و مبهوت سرجام موندم که با صدای بسته شدن در مزون به خودم اومدم و با عجله دنبالش بیرون زدم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا