رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 62

5
(1)

 

 

هه پس خوشحالی ؟؟
کور خوندی بزارم راحت از دستم در بری
دنبالش راه افتادم و تغیبش کردم که با وارد شدن ماشینش تو خونه با اعصابی خراب به سمت شرکت روندم

تموم روز در حال پاچه گیری از این و اون بودم و هرکی وارد اتاقم میشد با داد و دعوا بیرونش میکردم چون هر ثانیه قیافه شاد و سرحال آیناز جلوی چشمام زنده میشد و‌ فکر میکردم چطوری تموم نقشه هام دارن نقش برآب میشن

مهدی فهمیده بود یه مرگیم هست چون چپ میرفت راست میومد سوال پیچم میکرد ولی من اصلا حوصله جواب پس دادن بهش رو نداشتم

از یه طرف مامان از اون روزی که از خونه ام بیرون رفته بود هیچ خبری ازش نداشتم و همینم باعث شده بود بدتر بهم بریزم و از طرف دیگه شاهکار جدید آیناز روح و روانم رو بهم ریخته بود

هنوز توی فکر بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد بی اهمیت بهش بلند شدم و درحالیکه پنجره رو باز میکرم قصد داشتم قدمی داخل بالکن بزارم که در اتاق یهویی باز شد و منشی توی قاب در قرار گرفت

با ابروهای بالا رفته نگاش کردم که فهمید چه غلطی کرده و بدون اجازه وارد شده سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت :

_معذرت میخوام قربان…یه خانمی زنگ زدن و میخوان که با شما صحبت کنن

دست به سینه ایستادم و با کنجکاوی پرسیدم :

_خانوم ؟؟ کیه که اینقدر مهم بوده که تو بی اجازه وارد اتاقم شدی ؟؟

خجالت زده دستی به صورتش کشید

_اسمشون رو نگفتن ولی اصرار دارن با شما صحبت کنن ولی چون مدام زنگ میزنن و مشکوک بودن تماس رو وصل نکردم

چی ؟؟ مشکوک ؟؟
اخمامو توی هم کشیدم و جدی لب زدم :

_اوکی بار دیگه زنگ زد وصل کن

_چشم قربان !!

سری تکون دادم که بیرون رفت
با تعجب زیاد از حرفای بی ربطی که شنیده بودم شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت به طرف میز کارم رفتم که با دیدن چراغ چشمک زدن گوشیم که نشون از پیامک یا تماس از دست رفته ای بود به طرفش قدم تند کردم

با روشن کردن صفحه گوشی با دقت نگاهی به لیست تماس گیرنده ها انداختم که با دیدن اسم آیناز به عنوان آخرین تماس گیرنده پوزخندی گوشه لبم نشست

 

و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_هوووم پس تو بودی که جوابت رو ندادم زنگ زدی به شرکت !!

احتمالا امیرعلی حرفامو به گوشش رسونده بود حالا اینم آتیشیشی شده تا تلافی کنه ولی کور خونده …
هه بچرخ تا بچرخیم !!

بی اهمیت گوشی ته جیبم انداختم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم ، که این بار تلفن دفتر به صدا دراومد ابرویی بالا انداختم و با تسمخر زیرلب با خودم گفتم :

_ اینطوری که پیداست خیلی سوختی آیناز خانوووم !!

اول نمیخواستم جوابش رو بدم ولی برای اینکه بیشتر حرصش رو دربیارم گوشی رو برداشتم که صدای جیغ جیغو و پر حرصش توی گوشم پیچید

_چی از جونم میخوای لعنتی؟؟ فکر کردی با این کارات به کجا میرسی ؟؟

گوشی رو توی دستم فشردم و با نفرت گفتم :

_همین که زندگیت رو زهرت کنم بسمه !!

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و گفت :

_هه بیشتر دست و پا بزن ببینم چه غلطی میخوای بکنی

دندونامو روی هم سابیدم و خشن گفتم :

_اوکی فقط بشین و تماشا کن ببین چه کارایی ازم برمیاد

بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم تماس قطع کردم و گوشی رو سر جاش کوبیدم

هه دختره لوس فکر میکنه میزارم با اون جورج به عشق و حالشون برسن و به ریشم بخندن !!

کار من هنوز باهاش تموم نشده !!
وسایلم رو جمع کردم و با اعصابی داغون از شرکت بیرون زدم ، این دختره زیادی دُم درآورده بود وقتش بود تا کمی به خدمتش برسم

 

 

” آیناز “

با حرص گوشی روی تخت پرت کردم و کلافه چرخی دور خودم زدم
دیگه جای من توی این خونه نبود !!

دیگه نمیتونستم برای ثانیه ای هم رفتاراشون رو تحمل کنم با این فکر به سمت کمد لباسی رفتم و با عجله لباسامو بیرون آوردم

ولی با یادآوری اینکه هیچ پولی ندارم که بخوام جایی بمونم و خونه ای کرایه کنم اعصابم بهم ریخت و یکدفعه تموم لباسای توی دستمو کف اتاق پرت کردم

_اهههههه لعنتی !!

لبه تخت نشستم و درحالیکه دستامو از دو طرف توی موهام چنگ میزدم توی فکر فرو رفته و به دنبال راه چاره ای بودم

یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم با فکر به اینکه حتما بازم اون نیماس با خشم بدون اینکه نگاهی به تماس گیرنده بندازم تماس رو وصل کردم و بلند گفتم :

_هاااا چیه ؟؟ باز چی از جونم میخوای ؟؟

_آیناز !!

یکدفعه با پخش شدن صدای بهت زده جورج توی‌ گوشم ماتم برد ، اوووه عجب گندی زده بودم کلافه چشمامو روی هم فشردم وقتی دید هیچی نمیگم و سکوت کردم با نگرانی صدام زد و گفت :

_چیزی شده ؟؟ نکنه باز نیما مزاحمت شده ؟؟

نمیخواستم مشکلاتم رو بهش بگم و بیش از این گرفتارش کنم پس به دروغ لب زدم :

_نه نه هیچی نیست !!

عصبی صدام زد و گفت :

_سعی داری چی رو ازم پنهون کنی آیناز ؟؟ صدبار گفتمت که از پنهون کاری خوشم نمیاد

خسته از کش مکش هایی که امروز با نیما و امیرعلی داشتم روی تخت دراز کشیدم و با ناراحتی زمزمه کردم :

_آخه مشکلات من که یکی دوتا نیست و در ثانی نمیخوام بیش از این درگیر بشی !!!

عصبی گفت :

_این حرفا چه معنی میدن ؟؟ مگه من دوست پسرت نیستم ؟؟ پس رُک و راست بگو چی شده

 

وقتی اصرارش رو دیدم دیگه رو دربایستی رو کنار گذاشتم و همه ماجراهایی که امروز اتفاق افتاده بودن رو بدون کم و کاستی براش گفتم

و نفهمیدم کی اشکام صورتم رو خیس کردن و به فین فین افتادم توی حال خودم بودم که با صدای خشمگینش به خودم اومدم و حرفمو نصف و نیمه رها کردم

_قبلا به نیما هشدار دادم که ازت دور باشه ولی انگار تهدیدم رو جدی نگرفته اوکی میدونم چیکارش کنم !!

با استرس از اینکه دعوایی امکان داره بینشون اتفاق بیفته ، لبم رو زیر دندون فشردم و گفتم :

_ولی جورج من ن…..

توی حرفم پرید و با تن صدایی که لحظه به لحظه بالاتر میرفت گفت :

_هیس …. توقع نداری که بمونم تا هر بلایی که میخواد سرت بیاره ؟؟؟

با این حرفش فهمیدم حق داره با فکر به اینکه شاید اگه جورج سراغش بره و با تهدیدش کردنش بالاخره بترسه و بیخیال من بشه و از دستش راحت بشم ، با لحن کلافه ای گفتم :

_اوکی فقط دردسر درست نکن که باز به بهونه دیگه ای بیاد و به پروپام بپچیه !!

با لحن ترسناکی گفت :

_حواسم هست یه بلایی سرش میارم که ندونه از کجا خورده

بی حال دست آزادمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو روی هم گذاشتم که صدام زد و گفت :

_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟

_اولین هدفم اینه که هر طوری شده از این خونه بیرون برم و مستقل زندگی کنم وگرنه تا چند روز دیگه دیوونه میشم

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و با لحن غمگینی ادامه دادم :

_از یه طرف نیما از طرف دیگه امیرعلی که با گذشته زمین تا آسمون فرق کرده آسایش رو ازم سلب کردن

_همه چی درست میشه تو زیاد به خودت فشار نیار اوکی ؟؟

با اینکه میدونستم این حرفش امید واهی بیش نیست ولی به سختی لب زدم :

_امیدوارم !

دلم به استراحت عمیق میخواست چون تموم امروز در حال درگیری و تنش بودم پس بی حال ادامه دادم :

_یه کم خسته ام ببخشید جورج ولی میخوام استراحت کنم

_باشه عزیزم فعلا بای

 

اینقدر به سقف خیره شدم تا کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگه نفهمیدم دور و‌ برم چی میگذره

فردا بدون توجه به غرولندهایی که امیرعلی میکرد از خونه بیرون زدم قبل از اینکه سرکارم برم اول یه سری به بنگاه املاک زدم

ولی با فهمیدن قیمت خونه که سر به فلک میکشید مخم سوت کشید و با کوله باری از غم و ناراحتی بیرون زدم و به سمت شرکت روندم

اگه ماشینم رو هم میفروختم برای اجاره کردن یه واحد کوچیک به مشکل برمیخوردم پووووف حالا باید چیکار میکردم خدایا !!!

با رسیدنم به شرکت بی حوصله ماشین پارک کردم با اخمای درهم وارد شدم و بی توجه به اطرافم یکراست به طرف اتاق کارم رفتم

بی حوصله کیفم روی میز پرت کردم و همونطوری که لبتاب جلوم روشن میکردم آرنجم روی میز گذاشتم دستامو از دو طرف توی موهام فرو کردم

هر لحظه که یاد قیمت خونه ها میفتادم فشارم میفتاد و عصبی میشدم ، سنگینی نگاه هم اتاقی هام رو حس میکردم ولی اصلا برام اهمیتی نداشت و اینقدر درگیری ذهنی داشتم که فقط دنبال راه چاره ای برای فرار از این مخمصه بودم

تموم زمانی که مثلا داشتم کار انجام میدادم ذهن و فکرم فقط درگیر پول بود و برای رضای خدا یه کارو تا آخر انجام ندادم و طول روز همش گند میزدم

تایم استراحت درحالیکه فنجون قهوه توی دستم بود با اخمای درهم به زمین خیره شده و توی فکر بودم که منشی وارد اتاق شد و جدی خطاب بهم گفت :

_رییس خواستن برید اتاقشون

فنجون قهوه توی دستم تکونی دادم و سوالی پرسیدم :

_من ؟؟

چشم غره ای بهم رفت و با صورتی درهم گفت :

_بله

و شنیدم زیرلب حرصی زمزمه وار ادامه داد :

_مگه رییس غیر تو کسی رو هم میخواد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. تورو خدا نویسنده اخر زمان چرت نکن.نیما باایناز بره و اینا.ایناز با جورج بهم برسننننن نیما جواب تموم کاراشو ببینه نمیشه ایناز این همه زجر بکشه اخرم با ایناز بره اخرشم جورج بشه ادم بده ی داستان اگ این جوری باشه بدترین رمانی میشه تاحالا توعمرم خوندم خیلی کلیشه ایی میشه😐

  2. محشره ولی لطفا ترو خدا ترو جون حضرت بقال سر کوچمون این پارت هارو زودتر بزار اه هم پارت دیر میزاری و هم کم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا