رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 58

5
(1)

 

 

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با صدا کردن اسمم توسط جورج به خودم اومدم

 

_الو آیناز هستی؟؟!

 

دستی به چشمام کشیدم

 

_آره ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد راستی کاری نداری ؟! باید قطع کنم آخه یه جورایی پشت فرمونم 

 

_اوکی ولی یادت نره فردا حتما بیای شرکت

 

_چشم حواسم هست…بای 

 

_منتظرم بای

 

بعد قطع تماس گوشی روی صندلی کنارم پرت کردم و بعد از روشن کردن ماشین به سرعت به سمت خونه روندم 

 

این مشکلم حل شده بود و از فردا فقط باید دنبال خونه ای باشم که بتونم توش زندگی کنم چون اینطوری که پیدا بود امیرعلی و خانوادش اینجا موندگار شدن منم حوصله اینکه هر روز باهاش بحث کنم رو نداشتم

 

ماشین تو پارکینگ پارک کردم و با دیدن لامپ های خاموش خونه با فکر اینکه همه خوابن راحت از پله ها بالا رفتم و بدون روشن کردن حتی یه دونه لامپ لباسامو عوض کردم و با ذهنی پر از مشغله های فکری دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

صبح زود که از خواب بیدار شدم با اینکه دل و دماغی برای اولین قرارم با جورج نداشتم ولی به اجبار لباس شیکی تنم کردم و بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم

 

با رسیدن به شرکت نمیدونم چرا دستام عرق کرده و استرس داشتم همین که پامو داخل سالن گذاشتم همه بخاطر آبروریزی که اون دفعه نیما درآورده بود چپ چپ نگاهم میکردن و دَم گوش هم پِچ پِچ میکردن

 

ولی ذره ای برام اهمیت نداشت چون من به این کار احتیاج داشتم و هر طوری شده باید به دستش میاوردم

 

یکدفعه با یادآوری علاقه جورج حس عذاب وجدان گریبان گیرم شد لعنتی…اصلا اون رو به عنوان رلم قبول نداشتم و همه فکر و ذکرم کار و پول شده بود و بس !!

 

کنار میز منشی ایستادم و ازش خواستم به جورج اطلاع بده من اومدم ، منشی بعد از اینکه چشم غره خفنی بهم رفت گوشی رو برداشت و بهش اطلاع داد و بعد از چند ثانیه بالاخره گفت :

 

_رییس گفتن بفرمایید داخل !!

 

تقه ای به در اتاقش زدم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد شدم ، با دیدنم از پشت میزش بلند شد و با لبخندی گوشه لبش به سمتم اومد

 

 

_سلام خیلی خوشحالم که اومدی و میبینمت !!

 

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم پس در جوابش فقط زیرلب سلام آرومی کردم که به نشستن روی مبلا راهنماییم کرد معذب نشستم که جلوی چشمای ناباورم خودش هم چفت بهم نشست و نگاه کنجکاوش رو توی صورتم چرخوند

 

_خوب….از کجا شروع کنیم ؟؟

 

_نمیدونم

 

از نگاه خیره اش معذب توی جام تکونی خوردم و سرمو پایین انداختم که خندید و درحالیکه موهای ریخته شده روی پیشونیم کنار میزد به شوخی گفت :

 

_از کی تا حالا اینقدر خجالتی شدی ؟؟

 

یهویی اینقدر نزدیکی بهش برام سخت بود پس سرمو بالا گرفتم و همونطوری که توی چشماش زُل میزدم جدی گفتم :

 

_از وقتی که تو اینقدر بهم نزدیک شدی و بهم زُل زدی !!

 

از صراحت کلامم به جای اینکه بهش بربخوره تو گلو خندید و همونطوری که ازم فاصله میگرفت دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و گفت :

 

_اوکی…حالا چطوره ؟؟ خوبه ؟؟؟

 

سری به نشونه تایید تکون دادم که گفت :

 

_میدونم یه مقدار دارم تند پیش میرم ولی بدون دست خودم نیست چوم خیلی وقته منتظر این لحظه ام 

 

توی سکوت خیره اش شدم که دستی پشت گردنش کشید و برای عوض کردن جو ادامه داد :

 

_خوب کجا میخوای مشغول بشی ؟! کافیه فقط انتخاب کنی 

 

متعجب نگاش کردم ، من اصلا نمیخواستم تفاوتی با بقیه کارمندا داشته باشم و همش پشت سرم پِچ پِچ باشه که چون دوست دختر رییس شده موقعیتش فرق کرده

 

با این فکر بی معطلی گفتم :

 

_همون کار قبلیم رو میخوام و اصلا مشکلی هم باهاش ندارم

 

با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید :

 

_مطمعنی ؟؟

 

_آره خیلی هم خوبه

 

_اوکی هرچی خودت بخوای عزیزم

 

لبخندی صورتم رو پوشوند از اینکه کسی رو داشتم که بی هیچ قید و شرطی حمایتم میکرد از ته دل خوشحال بودم

یه دختر فقط حس من رو درک میکنه که توی اوج سختی و تنهایی کسی رو داشته باشی که بهش تکیه کنی یعنی چی و چه ارزشی داره

 

بعد از اینکه به مدت پیش جورج موندم به اتاق قبلیم و سرکارم برگشتم و با جون و دل شروع کردم به کار کردن

 

جورج تموم طول روز بین اتاق خودش و من در حال رفت و آمد بود و به قدری تابلو بازی درمیاورد که فکر کنم تموم شرکت فهمیده بودن خبرایی بینمون هست

 

وقتی که بهش اعتراض میکردم اخماش توی هم کشید و جدی میگفت :

 

_رابطه شخصی من به دیگران مربوط نیست 

 

با این حرفش دیگه سکوت میکردم و چیزی نمیگفتم چون میدونستم اصلا نمیتونم جلوش رو بگیرم و قانعش کنم

 

چند روزی به این منوال گذشت و خداروشکر خبری از نیما و مزاحمت هاش نبود تقریبا داشتم نفس راحتی میکشیدم و به زندگی قبلیم برمیگشتم 

 

و همه اینا رو مدیون جورج بودم که با ورودش به زندگیم داشت حال و هوام رو عوض میکرد و تنها چیزی که هنوز برام سخت بود زندگی تو اون خونه بود

 

باید هرچی زودتر مستقل میشدم چون تنها چیزی که هنوز توی زندگیم تغییر نکرده بود امیرعلی و نگاه های سنگینش بود و بس !!

 

ولی چون پول کافی برای کرایه خونه نداشتم مجبور بودم چندوقتی رو همینطوری سَر کنم طبق روال هر روزه قصد آماده شدن و رفتن به شرکت رو داشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد

 

همونطوری که در حال عوض کردن لباسام بودم به طرف گوشیم که روی میز بود رفتم ولی همین که دستم به سمتش رفت با دیدن شماره ناشناسی که روی صفحه خاموش روشن میشد برای جواب دادن دودل شدم

 

بیخیال ناشناس جواب ندم بهتره !!

 

بی اهمیت به گوشی که داشت خودکشی میکرد لباسمو عوض کردم و بعد از جمع کردن وسایلم از اتاق بیرون زدم ولی همین که پامو روی پله اول گذاشتم باز صدای زنگ گوشیم بلند شد

 

به درکی زیر لب زمزمه کردم و به اجبار تماس رو وصل کردم

 

_الوووو 

 

_بی من خوش میگذره ؟؟

 

با شنیدن صدای خشن نیما پاهام از حرکت ایستاد و گوشی توی دستم لرزید

لعنتی باز چی میخواست ؟؟

 

اینقدر شوکه شده بودم که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم و انگار لال شده باشم سکوت کرده بودم که با حرف بعدیش اعصابم بهم یخت

 

_چیه ؟؟ اینقدر دلت برام تنگ شده که زبونت گرفته ؟؟

 

بدون اینکه جوابی بهش بدم گوشی رو قطع کرده و ته کیفم انداختم هه حتی ارزش حرف زدن و همکلام شدن هم نداشت

 

لعنتی اون خطش رو بلاک کرده بودم حالا  با خط دیگه ای تماس گرفته بود سوار ماشین شده و به طرف شرکت روندم 

 

میونه راه با حس اینکه ماشینی داره تعقیبم میکنه چشمامو ریز کردم و از آیینه با دقت بیشتری نگاهی به ماشین پشت سرم انداختم

 

خوب که دقت کردم فهمیدم ماشین نیماست !!

لعنتی زیر لب زمزمه کردم و درحالیکه دنده رو عوض میکردم سرعت ماشین بالا بردم تا از دستش فرار کنم

 

با رسیدن به شرکت با عجله وسایل رو زیربغلم زدم و به راه افتادم ولی تا خواستم وارد شم یکی بازوم گرفت و با قدرت به طرف خودش برم گردوند

 

_کجا با این عجله خوشکله ؟؟؟

 

عصبی تکونی به خودم دادم 

 

_ولم کن 

 

_اوکی ولی اول بگو اینجا توی این شرکت چه غلطی میکنی ؟؟

 

عصبی از دخالت های بیخودش تکونی به خودم دادم و حرصی بلند گفتم :

 

_اههههههه بتوچه ؟؟

 

_به من چه هااااا ؟؟ اوکی بهت نشون میدم

 

دستمو گرفت و دنبال خودش کشیدم تا به طرف ماشینش ببرتم شروع کردم به جیغ و داد کردن و دست و پا زدن 

 

_اینجا چه خبره ؟؟؟

 

با صدای خشمگین جورج انگار فرشته نجاتم اومده باشه دل و جرات پیدا کردم و آنچنان گاز محکمی از دستش گرفتم که با داد بلندی که زد به عقب هُلم داد

 

اگه جورج نگرفته بودم با کله نقش زمین شده بودم ، نیما که خیلی از دستم عصبانی شده بود دستش رو توی هوا تکونی داد و گفت :

 

_نه نه خوشم میاد دُم درآوردی ؟؟!

 

به جای من جورج سینه سپر کرد و خشمگین گفت :

 

_به چه جراتی مزاحم دوست دختر من شدی ؟؟

 

نیما رنگش پرید و با بهت لب زد :

 

_چی ؟؟ دوست دخترت ؟؟

 

جورج دستش دور کمرم حلقه کرد و بی توجه به سوالش عصبی گفت :

 

_بار آخرت باشه مزاحمش میشی وگرنه دفعه بعد اینقدر آروم باهات رفتار نمیکنم

 

نیما انگار تازه متوجه موقعیت شده باشه نگاه به خون نشسته اش رو به من دوخت و حرصی گفت :

 

_این ببو گلابی داره چی میگه ؟!

با وجود جورج انگار شیر شده باشم خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و خطاب به نیما گفتم :

 

_اولا حرف دهنت رو بفهم دوما ما خیلی وقته باهمیم پس بهتره پاتو از گلیمت درازتر نکنی

 

فکر میکرد دروغ میگم چون پوزخندی زد و گفت :

 

_هه کورخوندی که بتونی اینطوری من رو از میدون به در کنی !!

 

بی اهمیت بهش به سمت جورج برگشتم و با لحن عاشقانه ای که ازم بعید بود گفتم :

 

_عشقم بیخیالش شو….. بیا !!!

 

جورج نگاه خشمگینش رو از نیما گرفت و به من دوخت برای اینکه نیما باور کنه با هم در ارتباطیم روی نوک پاهام بلند شدم و درحالیکه سرمو جلو میبردم بوسه آرومی روی گونه اش نشوندم و آروم لب زدم :

 

_اخماتو باز کن عزیزم

 

اخماش باز شد و همونطوری که نگاهش رو بین چشمام میچرخوند تو گلو خندید و جلوی چشمای گرد شده ام خم شد و بوسه کوتاهی روی لبهام نشوند 

 

و بی توجه به من بهت زده خطاب به نیما گفت :

 

_دور و بر شرکت من نپلک وگرنه بار دیگه با پلیس طرفی !!

 

دست من رو گرفت و دنبال خودش کشوند لحظه آخر قیافه نیما که از شدت خشم قرمز شده بود و از چشماش خون بیرون میزد دیدنی بود 

 

با حس خوبی که از ضایع کردن نیما بهم دست داده بود انگشتای دستمو لا به لای انگشتای جورج قفل کردم و با نیش باز شونه به شونه اش راه افتادم 

 

جورج که از تغییر یهویی من متعجب شده بود چپ چپ نگاهی بهم انداخت 

 

لبامو جلو دادم و گفتم :

 

_چیه ؟؟!

 

مرموز خندید و شونه ای بالا انداخت با ورودمون به شرکت همه نگاه ها زُم دستای حلقه شدمون شد و دم گوش همدیگه‌ شروع کردن به پچ پچ کردن

 

بایدم براشون عجیب بوده باشه چون ما این مدت رابطمون رو علنی نکرده بودیم و هیچکسی هم از اینکه باهمیم خبر نداشت !!

 

نزدیک اتاق جورج که شدیم خواستم دستمو جدا کنم به طرف اتاقم برم که با حرکت یهوییش جا خوردم ، دستم رو محکم کشید و دنبال خودش وارد اتاقم کرد و تا بخوام به خودم بیام 

 

درحالیکه درو میبست با یه حرکت بهش تکیه ام داد و لبای گرم و داغش روی لبهام گذاشت و به شدت شروع کرد به بوسیدنم بخاطر حرکت یهوییش ماتم برد و دستام بی حرکت روی هوا موند

 

آنچنان با عطش میبوسیدم که بی اختیار پلکام روی هم افتاد و تا به خودم بیام دستام توی موهاش چنگ شد ، توی حس و حال خوبی غرق بودم که یکدفعه با حس حرکت دستاش روی بدنم پلکام لرزید و با یادآوری تجاو…زی که نیما بهم کرده بود افتادم و حس وحشتناکی وجودم رو در برگرفت

 

بی اختیار تخت سینه جورج کوبیدم و با ترس و نفس های بریده از خودم جداش کردم که نگاهم به صورت بُهت زده اش خورد

 

گیج زبونی روی لبهاش کشید و گفت :

 

_چیزی شده ؟؟!

 

با این حرفش فهمیدم که چه گندی زدم و اولین بوسمون رو خراب کردم میدونستم اشتباه کردم ولی دست خودم نبود و تموم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن 

 

وقتی دید هیچ حرفی نمیزنم نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید که غم صورتش رو پوشوند و با نگرانی گفت :

 

_اذیتت کردم ؟! ببخشید

 

دست لرزونم رو به صورتم کشیدم و زیرلب نالیدم :

 

_نه نه 

 

به سمتم اومد و آروم با نوک انگشتش موهای ریخته شده روی پیشونیم رو کنار زد و سوالی پرسید :

 

_پس این حالت برای چیه ؟! میتونی بهم اعتماد کنی و حرف دلت رو بهم بزنی

 

نمیدونستم اگه درباره نیما و تجاو…زی که بهم کرده باهاش حرفی بزنم چه عکس العملی نشون میده و چیکار میکنه تازه داشتم بهش عادت میکردم

 

و اصلا دوست نداشتم از دستش بدم هرچند ایرانی نبود که مثل اونا غیرتی بشه و دیوونه بازی دربیاره ولی با این وجود ترس بدی داشتم اونم ترس از دست دادنش !!

 

_نه نه چیزی نیست 

 

انگار میدونست دارم دروغ میگم چون خیره چشمام شد و جدی پرسید :

 

_مطمعنی ؟؟ 

 

_آره فقط یه لحظه نمیدونم چم شده بود

 

آهانی زیرلب زمزمه کرد و درحالیکه به طرف میز کارش میرفت خطاب بهم با لحن ناراحتی گفت :

 

_اوکی …. انگار من یه خورده عجولم و نباید اون حرکت رو انجام میدادم حالا میتونی برگردی سرکارت

 

قدمی به سمتی برداشتم و با بغض از گندی که زدم آروم نالیدم :

 

_نه نه اینطوری که فکر میکنی نی…..

 

دستش رو به نشونه سکوت جلوی لبهاش گرفت و گفت :

 

_هیس…..بعدا حرف میزنیم اوکی ؟؟

 

به اجبار سری به نشونه تایید تکون دادم و با ترس ریختن اشکام و رسوا شدنم با عجله از اتاقش بیرون زدم و با سری پایین افتاده به طرف اتاقم رفتم 

 

و بدون توجه به نگاه خیره بقیه ، عصبی وسایلمو روی میز پرت کردم و درحالیکه روی صندلی مینشستم زیرلب حرصی غریدم :

 

_لعنت بهت نیما !!

 

تموم مدتی که درگیر کار بودم فکر و ذهنم پیش جورج بود و از خودم عصبی بودم که چرا باید وسط اولین بوسمون اونطوری خرابکاری کنم !!

 

پایان ساعت کاری که رسید با عجله وسایلمو جمع کردم و بلند شدم بعد از اینکه دستی به سر و صورتم کشیدم به طرف اتاقش راه افتادم و بدون اهمیت به منشی که زیرچشمی نگاهم میکرد تقه ای به در زدم 

 

با شنیدن صدای بفرماییدش بی معطلی وارد شدم همین که سرش رو از روی پرونده ای که جلوش بود بلند کرد با دیدنم لبخند کمرنگی گوشه لبش جا خوش کرد و بدون اینکه ناراحتیش به روم بیاره گفت : 

 

_خسته نباشی عزیزم

 

به طرفش‌ رفتم و درحالیکه میزو دور میزدم برای جبران خطای گذشته ام بوسه ای پر سروصدا روی گونه اش نشوندم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم :

 

_معذرت میخوام

 

خواستم سرمو عقب بکشم که دستمو گرفت و با یه حرکت روی پاش نشوندم ، معذب روی پاش جا به جا شدم که نگاهش توی صورتم چرخوند و با لبخندی گفت :

 

_اولا تو قرارمون نبوده که ببوسی و در بری دوما معذرت خواهی برای چی بود ؟؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا