رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 51

5
(1)

 

 

با صورتی از خشم سرخ شده به سمتم برگشت و با صدای که از زور حرص و عصبانیت میلرزید بلند گفت :

_حالا منو مقصر میدونی هاااا ؟؟!

با پشت دست اشکام رو پاک کردم و با گریه زجه زدم :

_اگه تو و اون زنت مقصر نیستید پس کیه هااااا ؟!

با مشت به سینه ام کوبیدم و با نفس های بریده ادامه دادم :

_منم هااااا ؟؟ منی که روحمم خبر نداشت اون چه عجوبیهه

پوزخندی زد و حرصی بلند فریاد زد :

_بسهههههه…..تو اگه نمیخواستی بهش پا نمیدادی

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم

_من بهش پا ن…..

انگشت اشاره اش رو جلوی دهن و بینی به نشونه سکوت گرفت و فریاد زد :

_هیس….فقط خفه شوووو !!

در خونه رو باز کرد که با فکر اینکه میخواد اینجا تنهام بزاره اشک به چشمام نشست که جلوی چشمای ناباورم کنار رفت و خطاب بهم گفت :

_برو داخل !!

با خوشحالی قدمی داخل گذاشتم که سد راهم شد و گفت :

_فقط یادت باشه بار اول و آخریه که از گناهت میگذرم

با اضطراب سری به نشونه تایید تکون دادم که کنار رفت ، روی روبه رو شدن با خانوادم رو نداشتم ولی هرچی بیشتر جلو میرفتم متوجه میشدم که خونه توی سکوت محض فرو رفته

بالاخره دل رو به دریا زدم و با اضطراب پرسیدم:

_بقیه کجان ؟!

کت رو از تنش بیرون کشید و درحالیکه روی‌ مبل پرتش میکرد خشن گفت :

_بخاطر شاهکار جنابعالی بیمارستانن پیش بابا

با فکر به اینکه من باعث این حال بابام باز چشمه اشکم جوشید و با دلهره نالیدم :

_کدوم بیمارستانه ؟! میشه ببریم پیشش ؟!

_نه

_ولی میخوام ببین….

عصبی زیر گلدون کوبید که با صدای بدی پخش زمین شد هزار تیکه شد و بلند غرید :

_یه بار گفتم نهههههههههههه

با صدای دادش به خودم لرزیدم که روی مبل نشست و درحالیکه سرش رو به پشتی مبل تکیه میداد و چشماش رو میبست آروم زمزمه کرد :

_میشنوم !!

وقتی دید چیزی نمیگم و سکوت کردم چشمای به خون نشسته اش رو باز کرد و درحالیکه خیره چشمام میشد با لحن ترسناکی گفت :

_منتظرم خودت توضیح بدی و بگی رابطت با این آدم از کجا شروع شده و چرا الان توی این وضعی !!!

 

پاهام دیگه تحمل وزن بدنم رو نداشتن بی حال روی زمین نشستم و به سختی لب زدم :

_اصلا من این آدم رو درست حسابی نمیشناسم از کجاش بگم ؟!

چنگی توی موهاش زد و انگار حرفمو باور نکرده باشه عصبی فریاد زد :

_گفتم از اول اولش !!!

شروع کردم به توضیح دادن از خود روز اولی که دیدمش تا اون روزی که مست کردم و بازیم داد که باهام رابطه داشته و ازم سواستفاده کرد به اینجای حرفام که رسیدم خجالت زده چشمامو بستم و توی خودم جمع شدم

امیرعلی هیچی نمیگفت تا راحت همه ی حرفام رو بزنم و منم یه طورایی جرات باز کردن چشمام رو نداشتم ولی وقتی به روز تجا…وز و اینکه چطور بهم دست درازی کرد رسیدم

صدای خشمگینش به گوشم رسید که داد کشید :

_بسهههههههه

با ترس توی جام پریدم که صدای شکستن چیزی اومد و صدای فریاد بلندش بود که خونه رو لرزوند

_خدای من…. این پسر داره منو دیووونه میکنه

چشمامو باز کردم که با دیدن خورده شیشه های روی زمین فهمیدم باز چیز دیگه ای رو شکسته ، از اینکه امیرعلی رو اینطوری درمونده و شکسته میدیدم غم دنیا توی دلم نشست و بی اختیار هق هق گریه ام بالا گرفت

با شنیدن صدای گریه هام با نفس نفس نگاهش رو بهم دوخت و با چند قدم بلند به سمتم اومد بی اختیار ترس برم داشت و خودم رو عقب کشیدم

که بالای سرم ایستاد و عصبی گفت :

_چرا بازیچه دستش شدی هااااا ؟؟! چرا تا این حد احمقی

لگدی به میز کنارم کوبید که با صدای نابهنجاری چپه شد و عین ببر زخمی فریاد کشید :

_مگه من مرده بودم که بیای دردت رو به من بگی هااااااا لعنتی

خودمم میدونستم اشتباه کردم و دارم تاوان سادگی دل خودم رو میدم ولی از زور گریه نفسم بالا نمیومد تا چیزی بگم ، همونطوری که روی زمین نشسته بودم

دستای لرزونم رو به پاش رسوندم و درحالیکه یکی از پاهاش رو توی بغلم میگرفتم خودم رو بهش چسبوندم و با درد زجه زدم :

_غلط کردم داداش بهم پشت نکن من جز شماها کسی رو ندارم

چند ثانیه بی حرکت و با دستای مشت شده ایستاد از ترس اینکه بیخیالم بشه و حرفامو باور نداشته باشه حس میکردم چطور قلبم از ترس یکی در میون میزنه

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و با درد اسمش رو صدا زدم :

_داداش تو رو خدا باورم کن !!

با حس حرکت دستش روی موهام آرامش وجودم رو فرا گرفت که با صدای خفه از بغض و خشم زمزمه کرد :

_برو‌ اتاقت !!

 

با اینکه خسته بودم و این چند وقته نه غذای درست حسابی خورده بودم و نه خوابیده بودم ولی بازم پاهام باهام یاری نمیکردن تا بلند شم و تنهاش بزارم

نمیدونم تا حالا این حال بد رو تجربه کردید یا نه….که اینقدر غم و دردای آدم زیادن و تحت فشاره ولی خواب حتی لحظه ای هم به چشمای آدم نمیاد

با غم گفتم :

_ولی داداش باید بابا رو ببینم

دستش روی موهام بی حرکت موند و صدای پوووف کلافه ای که کشید به گوشم رسید

_فعلا نه ….دیگه هم اصرار نکن !!

تا بابا رو نمیدیدم دلم آروم نمیگرفت و انگار دارن توی دلم رخت میشورن تموم وجودم آشوب بود پس با التماس نالیدم :

_تو رو خدا

انگار باز از کوره در رفته باشه پاشو با یه حرکت عصبی از دستم بیرون کشید و خشن غرید :

_پاشو برو اتاقت

با قلبی شکسته درحالیکه دستمو ستون بدنم میکردم به زور بلند شدم و لرزون لب زدم :

_حق من این نیست یادت باشه

بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از پله ها بالا رفتم و بعد از وارد شدن به اتاقم خودم روی تخت پرت کردم و هق هق گریه ام بالا گرفت

از خودم بدم میومد از اینکه اینطوری بازیچه دست اون نیمای عوضی شده بودم با یادآوری اون قیافه منفورش ملافه توی دستم مشت شد و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_میکشمت کثافت !!

اینقدر گریه کردم که چشمام ورم کرده بودن و به قدری قرمز شده و سوزش داشتن که مدام پلکام روی هم میفتاد و نای باز کردنش رو نداشتم

توی خواب و بیداری جنین وار توی خودم جمع شده بودم که تقه ای به در اتاق خورد و کسی وارد شد ، شرمنده بودم طوری که دوست نداشتم چشمامو باز کنم و با خانوادم چشم تو چشم شم

که یکدفعه با شنیدن صدای کسی که اون رو باعث و بانی تموم اتفاقا میدونستم به خودم اومدم

_خوابیدی ؟!

نورا بود حس کردم لبه تخت نشست و قشنگ سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم یکدفعه چشمامو باز کردم که نگاهش میخ چشمام شد و نمیدونم چی شد که رنگ باخت و ناباور لب زد :

_چیکار خودت کردی ؟؟

دستش که به سمت لمس صورتم اومد رو پس زدم و خشن با صدای خفه از بغض غریدم :

_به من دست نزن !!!

دستش روی هوا بی حرکت خشک شد و با ناراحتی لب زد :

_من …. من متاسفم آیناز

دوست نداشتم هیچ کس یا هیچ چیزی که من رو یاد نیما مینداخت رو ببینم مخصوصا نورا ، پس با یه حرکت ملافه روی سرم کشیدم

_هه …. تاسف تو به هیچ درد من نمیخوره پس تنهام بزار

 

_ولی باید به حرفام گوش بدی

حرصی چشمامو روی هم فشردم و جوابی بهش ندادم که با یه حرکت ملافه رو از روم کشید با دیدن این حرکتش بی اختیار در برابرش حالت تهاجمی به خودم گرفتم که دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :

_هی هی آروم باش !!

_بیخیال من شو نورا

با ناراحتی توی چشمام زُل زد و گفت :

_چرا نمیخوای با من دردو دل کنی

چی ؟! دردودل کنم ؟! اونم با کی ؟! خواهر اون حرومزاده که هر دقیقه یه بلایی سرم میاورد ؟!

پوزخندی گوشه لبم نشست و زیرلب بی حال زمزمه کردم :

_برو بیرون !!!

پشت بهش روی تخت دراز کشیدم که لجباز باز تخت رو دور زد و گرفته و با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن کنارم نشست و به صورتم زُل زد

_فقط میخوام بدونی من از هیچ چیزی خبر نداشتم

هه خبر نداشته ؟؟ ولی من یه طورایی دارم تاوان عشق و حال اونا رو پس میدم ، هرکاری که دلشون خواسته کردن و الانم راحت دارن زندگیشون میکنن ولی داداش دیوونه اش رو انداخته به جون من !!

با یه حرکت روی تخت نشستم و درحالیکه دندونامو روی هم میفشردم عصبی خطاب بهش گفتم :

_ گیرم که خبر نداشتی …. حالا چرا جلوی داداش دیوونه ات رو‌ نمیگیری هااااا ؟؟

دستام رو توی دستش گرفت و با گریه نالید :

_بخدا من رو اصلا توی خونه اش راه نمیده

دستمو به شدت از دستش بیرون کشیدم و سرش داد کشیدم :

_میدونی اون روانی چه بلاهایی سر من آورده و هنوز که هنوزم پیگیر منه تا بیشتر خودم و خانوادم رو عذاب بده اونم بخاطر چی بخاطر توووو ؟!

چنگی به موهام زدم و خشن ادامه دادم :

_اون وقت تو اینجا نشستی راحت میگی که تو خونه اش راحت نمیده و برای من اشک تمساح میریزی ؟! پاشو برو بیرون

با گریه اسمم رو هق زد ولی من اینقدر عصبی بودم که دلم به رحم نیاد ، با چشمای که از زور گریه باز نمیشدن به سختی بلند شدم و بعد از اینکه در اتاق رو باز کردم‌ عصبی خطاب بهش فریاد زدم :

_یالله برو بیروووون !!!

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و گفت :

_تو رو خدا چند دقیقه به حرفام گوش بده

نه این حرف آدم سرش نمیشد من داشتم اینجا جون میدادم و اون توقع داشت آروم باشم عصبی به سمتش رفتم و انگار دیوونه شده باشم بازوش رو گرفتم و کشیدم

_میری بیرون یا نه ؟؟؟

تحمل یه ثانیه نفس کشیدنش رو کنار خودم نداشتم و هر وقت نگاهم بهش میفتاد یاد اون داداشش عوضیش میفتادم درحال بحث بودیم که با صدای داد بلند کسی پشت سرم سرجام خشکم زد و دستم دور بازوی نورا شُل شد

 

 

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا