رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 140

3.3
(4)

 

 

از شدت خشم نمیدونستم باید چیکار کنم

بازوش رو گرفتم و با یه حرکت به سمت خودم برش گردوندم

 

_با توام چرا هیچی نمیگی ؟؟

بازم میخوای به این بازی مسخره ادامه بدی هااااا لعنتی ؟؟

 

منتظر بودم تخت تاثیر حرفام قرار گرفته و با رفتنم موافقت کنه ولی برخلاف تصورم سرد توی چشمام خیره شد و گفت :

 

_باید اینجا بمونی !!

 

با این حرفش به معنای واقعی دیوونه شدم

خشن صدامو بالا بردم و فریاد کشیدم :

 

_چراااااا ؟؟ هاااااا ؟؟

چرا دست از سرم برنمیداری خستههههه ام کردی چی از جونم میخوای

 

این حرفا رو با داد میزدم و با مشت به جونش افتاد بودم که با یه حرکت دستامو گرفت و سعی کرد ضربه هام رو مهار کنه

 

_ولممم کن لعنتی بزار برمممم

یه دلیل قانع کننده بیار که چرا من باید پیشت بمونم هااااا چراااااا ؟؟

 

تکون محکمی بهم داد

و با پایین آوردن سرش توی صورتم غرید :

 

_چه دلیلی قانع کننده تر از اینکه دوستت دارممم هاااا

 

با شنیدن این حرف از دهنش

برای ثانیه ای حس کردم چطور گوشام سوت کشید و نفس کشیدن از یادم رفت

 

این الان چی گفت؟؟

گفت دوستم داره ؟؟

 

دوستم داره و اونطوری عذابم داد ؟؟

از شدت شوک شروع کردم به بلند بلند خندیدن

 

خنده های عصبی و دیوانه باری که داشت کم کم از کنترلم خارج میشدن

 

دستمو رها کرد که ازش فاصله کرفتم

و با اشاره ای بهش بین خنده هام بریده بریده لب زدم :

 

_من…و دو…ست داری ؟؟

 

دستمو به شکمم که از شدت خنده هام درد میکرد کشیدم و خم شدم

 

_وااای خدا….یا باو….رم نمیشه

 

انگار به تریپ قبای آقا برخورده باشه دیدم چطور با اخمای درهم نگاه ازم دزدید و دستش مشت شد

 

یکدفعه صدای فریاد بلندش بود که خونه رو لرزوند :

 

_بسهههههههه

 

 

 

 

با شنیدن صدای دادش انگار تازه به خودم اومده و از شوک خارج شده باشم خنده هام قطع شد و با یادآوری حرف چند دقیقه پیشش ناباور لب زدم :

 

_باز چه بازی توی فکرته ؟؟

 

سرش کج شد

 

_بازی ؟؟

 

با خشمی که درونم زبونه میکشید سینه به سینه اش ایستادم

 

_آره فکر کردی من با این حرفات خر میشم و زودی خامت میشم ؟؟

 

کلافه چشماش رو توی حدقه چرخوند

 

_نه همچین فکری نداشتم میدونی چرا ؟؟

 

با کنجکاوی خیره دهنش شدم

 

پوزخند تلخی زد و ادامه داد :

 

_چون اگه فکر میکردم زودتر از اینا به زبونش میاوردم و نمیزاشتم اون مردک بیشتر از این دور و برت بپلکه

 

از این حجم خودخواهیش عصبی با دندون به جون لبام افتادم

 

_ولی این دلیل نمیشه من رو اینجا نگه داری

 

_عجب اون وقت چرا دلیل نمیشه ؟؟

 

خیره چشماش شدم

و ضربه کاری رو زدم :

 

_چون من ازت متنفرم

 

ابروهاش بالا پرید و لبخند تلخی گوشه لبش نشست

 

_میدونم !!

 

با این میدونم گفتنش به معنای واقعی آتیش گرفتم میدونست ازش متنفرم و باز سعی داشت به زور اینجا نگهم داره

 

عصبی شروع کردم با دستای بی جونم به سر و صورتش ضربه زدن

 

_میدونی و ولم نمیکنی برممممم برات مهم نیست که به خونت تشنه ام و ازت مت…..

 

ادامه حرفم با نشستن لباش روی لبای نیمه بازم نصفه نیمه موند و من با چشمای گرد شده خیره صورت نیمایی که با عطش میبوسیدم شدم

 

 

 

 

 

 

اون لحظه انگار زمان برام ایستاده باشه

همینطوری بی حرکت مونده بودم

 

حتی قادر نبودم پسش بزنم و مانعش بشم

آره مانع نیمایی که یک دستش رو پشت گردنم گذاشته و دستش دیگش توی موهام چنگ شده بود

 

لباش روی لبام حرکت میداد

و حس میکردم چطور عطر تنم رو عمیق نفس میکشه

 

چِم شده بود

که حتی قادر به پس زدنش نبودم

تموم بدنم میلرزید

 

نه از درد و حس بد

بلکه از عطش خواستن مردی که بهم تجا…وز کرده بود مردی که باید ازش متنفر باشم جای اینکه بخوام ببوسمش

 

هرچی بیشتر لمسم میکرد

و میبوسیدم انگار مغزم رو از کار انداخته باشن  کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم و دیوونه میشدم

 

آره دیوونه شده بودم که قصد داشتم لمسش کنم و ببوسمش اونم کی رو کسی رو که اینقدر اذیتم کرده و به بازیم گرفته بود

 

بدون اینکه خودم بخوام

مدام این جمله ها که چقدر بوی عطرش خوبه

یا اینکه لباش چقدر طعم خوبی میدن و خواستنی هستن توی ذهنم میچرخیدن

 

توی فکر بودم که با کاری که کرد

یخ زدم و بی اختیار پاهام سست شد و چشمام از زور لذت ناخواسته بالا رفت

 

از گیج و منگی من استفاده کرده

و زبو…نش رو به طرز ماهرانه ای توی دهنم میچرخوند و با فشردن آروم بالا…تنه ام بین دستاش کاری کرده بود که به این حال و روز بیفتم

 

نزدیک بود نقش زمین بشم که یکدفعه دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بدون اینکه یک ذره ازم جدا بشه به سمت اتاق برده و روی تخت انداختم و روی خیمه زد

 

با این کارش انگار تازه به خودم اومده باشم شوکه دستمو روی سینه اش گذاشتم و با نفس های بریده لب زدم :

 

_بسه !!

 

 

بدون اهمیت بهم بوسه هاش رو سمت گردنم آورد ، با قرار گرفتن لباش توی‌ گودی گردنم بالاخره اختیارم رو از دست دادم

 

و آ…ه خفه ای از بین لبهام بیرون اومد

چی ؟؟ من داشتم لذت میبردم

اونم از این آدم

 

وحشت زده به خودم اومدم

دستای لرزونم روی سینه اش گذاشتم و به عقب هُلش دادم

 

_برو کنار !!

 

با نفس نفس نگاه سرگردونش رو بین چشمام چرخوند و چیزی گفت که تپش قلبم رو بالا برد

 

_ولی من میخوامت !!

 

صدای کوبش بلند قلبم داشت رسوام میکرد

باورم نمیشد قلبم داره براش اینطوری میزنه

 

دستمو روی لبهاش گذاشتم و با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن آروم نالیدم :

 

_ولی من نمیخوامت پس برو کنار

 

چند ثانیه نگاهش رو بین چشمام چرخوند

یکدفعه چشماش رو بست و زیرلب با صدای گرفته ای زمزمه کرد :

 

_لعنت به من !!

 

از روم کنار رفت

و بدون اینکه نیم نگاهی سمتم بندازه از اتاق خارج شد و درو نیمه باز رها کرد

 

ناباور و با چشمای گرد شده درحالیکه پهن تخت شده بودم نگاهم به سقف اتاق دوختم

 

هنوز توی شوک بودم

شوک فکرا و حرکاتی که داشت از کنترلم خارج میشد و دیوونه ام میکرد

 

دستمو روی قلبم که تند تند میتپید گذاشتم

و نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم

که در اتاق باز شد

 

و جلوی چشمای نیمه بازم نیما با سینی پر از غذا داخل شد و به سمتم اومد

 

 

 

 

 

کنارم لبه تخت نشست

و با اخمای درهم سینی رو جلوم گذاشت

 

بی حوصله رو ازش برگردوندم

با این کارا میخواست به کجا برسه ؟!

 

_بخور

 

_نمیخورم

 

تهدید وار گفت :

 

_نمیخوری نه ؟؟ اوکی خودت خواستی

 

به سمتم خم شد کمرم رو گرفت و مجبورم کرد روی تخت بشینم

 

_اههههه ولم کن

 

_نمیشه چون خیلی وقته چیزی نخوردی ضعف میکنی

 

چشم غره ای بهش رفتم

 

_نه خیلی هم برات مهمه ؟؟

 

قاشق پُر کرد و سمت دهنم آورد

 

_باز کن دهنت رو …چرا مهم نباشه ؟؟

 

_مهم بودم میزاشتی برم

 

اخماش رو بیشتر توی هم کشید

 

_نمیشه جای تو اینجاست

 

قاشق نزدیک دهنم آورد

با لجبازی لبهام رو بهم فشردم و مانعش شدم

 

_با کی لج میکنی من یا خودت ؟؟ باز کن ببینم

 

سرمو به نشونه نه به اطراف تکون دادم

 

معلوم بود از دستم عصبانی شده

و به زور داره خودش رو کنترل میکنه چیزی بهم نگه

 

قاشق رو توی بشقاب جلوش گذاشت و چونه ام رو گرفت و سرم رو به سمت خودش برگردوند

 

 

 

 

_نگاهم کن !!

 

لج کرده بودم و نگاهش نمیکردم

آره با زمین و زمان لج کرده بودم چون داشتم دیونه میشدم

 

_نمیخوامممم میخوام برم

 

_ولی تا زمانی که من اینجام نمیزارم جایی بری

 

دیگه داشت از این زور و اجبار دیوونه میشدم

عصبی دستش رو پس زدم

 

_برو بیرون

 

_ولی هنوز که چیزی نخوردی

 

عصبی با پا لگد محکمی به سینی جلوم کوبیدم که با صدای بدی پخش زمین شد و هر تیکه از غذاها جایی افتاد

 

_گفتمممم برو بیرون

 

با دیدن حرکات دیوانه وارم

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

 

_باشه باشه آروم باش

 

با نفس نفس و حالی خراب دستمو توی موهام فرو کردم و محکم با تموم قدرت کشیدمشون

 

از نزدیکی بیش از حد بهش حالم داشت بهم میخورد و عصبی میشدم با نفس نفس نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

که از کنارم بلند شد

و شروع کرد به جمع کردن غذاهای که روی زمین ریخته شده بودن

 

بعد از گذشت چند دقیقه بلند شد

 

_هر کاری میکنی بکن ولی این رو بدون که نمیزارم یه قدمم از کنارم جُم بخوری

 

نمیفهمید تا چه حد عصبی و ناٱمیدم و باز از این حرفا میزد ؟؟ با خشم نگاه ازش گرفتم و روی تخت پشت بهش دراز کشیدم و پتو روی خودم کشیدم

 

بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در اتاق به گوشم رسید و فهمیدم بیرون رفته و تازه تونستم نفس راحتی بکشم

 

باید یه فکر درست حسابی برای نجات پیدا کردن از دستش پیدا میکردم یه راهی که باعث بشه ازم متنفر شه و بیخیالم شه

 

 

 

 

«  نیما  »

 

میدیدم چطور روز به روز به جای اینکه بهم نزدیکتر شه و دلش رو به دست بیارم بدتر با خشم و کینه ازم فاصله میگیره

 

عصبی دستی پشت گردنم کشیدم و برای آزاد کردن ذهن و فکرم از خونه بیرون زدم

نیاز داشتم تنها باشم و درست فکر کنم

 

با رسیدن به فضای آزاد و دور از خونه نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به پیاده روی کردن

 

تموم طول روز بدون وقفه فقط می دویدم و سعی میکردم اینطوری انرژی های منفی رو از خودم دور کنم

 

با رسیدن به رستوران محلی کوچیکی که سر راهمون بود خسته و کوفته دستی به گردن عرق کرده ام کشیدم و داخل شدم

 

پیرمردی که صاحب رستوران بود با لهجه قشنگش که معلوم بود مال این کشور نیست بهم خوش آمدی گفت

 

یه غذای مفصل سفارش دادم

چندثانیه بعد میز جلوم پر بود از غذاهای رنگارنگ با مزها و طعم های مختلف

 

دستم به سمت اولین بشقاب رفت

ولی با یادآوری آینازی که این چند روز غذای درست حسابی نخورده و الان حتما ضعف کرده

 

دستم توی هوا بی حرکت موند

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و قاشق توی دستمو داخل بشقاب انداختم

 

اشتهام به کل کور شده بود

پیرمرد که تموم مدت حواسش به من بود به طرفم اومد و سوالی پرسید :

 

_غذاها مشکلی دارن پسرم ؟؟

 

لبخندی زدم :

 

_نه اصلا فقط من اشتهامو از دست دادم

 

با تعجب نگاهم کرد

که سری تکون دادم و جدی خطاب بهش گفتم :

 

_میشه همه رو برام بسته بندی کنید ببرم خونه با خانومم بخورم ؟؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا