رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 46

2.5
(2)

 

امیرعلی که معلوم بود تازه رسیده و معلوم نبود چقدر از دعواهای ما رو‌ دیده از توی تاریک روشن خیابون جلو اومد و عصبی خطاب به آیناز گفت :

_اینجا چه خبره ؟؟؟

آیناز با ترس بند کیفش توی دستش چلوند و با بغض لب زد :

_برات توضیح میدم داداش !!

امیرعلی که از خشم انگار دود از کله اش بلند میشد حرصی به سمتم چرخید

_تو چه سنمی با خواهر من داری هاااا ؟!

از اینکه حالش رو اینطوری پریشون میدیدم حس خوبی توی وجودم پیچید که باعث شد نیشخندی بزنم با دیدن نیشخندیم دستاش مشت شد و حرصی غرید :

_با تواااام ؟؟؟

دستی به شکمم که جای ضربه جورج بود کشیدم و با تمسخر خطاب بهش گفتم :

_بهتر نیست این سوال رو از خواهرت بپرسی ؟!

با این حرفم صورتش از خشم سرخ شد و‌ رگ گردنش قلمبه بیرون زد معلوم بود حدس های جالبی درباره من پیش خودش نمیزنه

به طرف آیناز برگشت و درحالیکه با انگشت اشاره اش من رو نشون میداد خشن فریاد کشید :

_این داره چی میگه آیناز ؟؟ اصلا میدونی این کیه ؟؟

آیناز با ترس یک قدم به عقب برداشت و از ترس هقی زد که جورج دستی به لباساش کشید و درحالیکه سعی در مرتب کردنشون داشت جلو اومد و با میانجی گری گفت :

_میشه چند دقیقه از وقتتون رو به من بدید ؟؟ من براتون توضیح میدم جناب

امیرعلی که اصلا حال خوشی نداشت و با دستای مشت شده خطاب به جورج گفت :

_ شما ؟؟؟ اصلا اینا کین دور برت که حتی سرت دعوا میکنن هااااا آیناز ؟؟؟

من بی حرف همونجا ایستاده بودم و با دیدن جلزولز کردن امیرعلی کیف میکردم از اینکه میدید چطور مردای مختلف دور ناموسش رو گرفتن و حتی سرش دعوا میکنن حقیقت اینکه بین خواهرش و این مردا حتما رابطه ای هست مثل پوتک توی سرش میکوبید

و همین باعث میشد هر لحظه کلافه تر و عصبی تر بشه ، آیناز با صدای داد و لحن بد امیرعلی از ترس توی خودش جمع شد و‌ نَم اشک توی چشماش نشست

_بخ…بخدا اونطور که تو فکر میکنی نیست داداش

_اوکی ….زود منتظرم توضیح بدی

آیناز با ترس از گوشه چشم نیم نگاهی به من انداخت و انگار برای گفتن حرفی دودله با تردید گفت :

_آقای هاوارد رییس اون شرکتین که من توش کار میکنم و ایشون هم …..

اشاره ای به من کرد و انگار از من ترسی توی وجودشه دستپاچه ادامه داد :

_شریک پروژه ای هستن که با شرکت هاوارد بسته شده

از اینکه اینطوری سعی داشت رابطه ای که بینمونه پنهون کنه بی اختیار پوزخند صداداری زدم که نگاه پر از خشم و مشکوک امیرعلی روم زم شد و با دستای مشت شده به سمتم اومد و تا به خودم بیام یقه ام رو گرفت و شاکی به سمت خودش کشیدم

 

_چیه ؟؟ سعی داری چی رو بهم بفهمونی ؟!

با صدای داد و جلزولز کردنش بی اختیار لبخندی زدم و با تمسخر گفتم :

_از خواهر جونت چرا نمیپرسی ؟؟

تکون محکمی بهم داد و فریاد کشید :

_منظورت چیه هاااا عوضی

دستم روی دستاش گذاشتم و درحالیکه سعی میکردم از خودم جداش کنم با لحن آرومی که آتیش به وجودش میزد گفتم :

_منظورم ؟! فکر نکنم حدس زدن درباره چیزی که میخوام بگم زیاد سخت باشه

انگار دیگه خیلی آمپرش بالا زده بود که دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

_درست حرف میزنی یا دلت میخواد دندونات رو توی دهنت خورد کنم ؟؟!

بلند خندیدم

_اوووه انگار اسم خواهرت که میاد بدجور آمپر میسوزونی و م…..

با ضربه محکمی که توی صورتم کوبید باقی حرفم نیمه تموم موند و با آخ بلندی که گفتم تلوتلوخوران عقب عقب رفتم

_اسم خواهرم رو به زبون نجست نیار عوضی !!!!

دستمو به دماغ کشیدم و با دیدن خون کف دستم دیگه نفهمیدم چی شد و به سمتش یورش بردم و اینطوری شد که درگیری بینمون بالا گرفت یکی اون میزد دوتا من !!

آیناز با جیغ بلندی که کشید با دو به سمتمون اومد و سعی کرد خودش رو وسطمون بندازه

_بسههه…..داداش ولش کن

جورج به زور امیرعلی رو عقب کشید و با حرف زدن سعی کرد آرومش کنه ولی امیرعلی بدون توجه به حرفاش با چشمای به خون نشسته فقط تقلا میکرد به سمت من حمله کنه ، انگار پیش خودش حدس های جالبی در مورد من نمیزد

و همینم باعث شده بود که اینطوری از کوره در بره و نفهمه داره چیکار میکنه ، با بالا گرفتن صدای داد و بیدادهامون پدر و مادر امیرعلی همراه نورا از خونه بیرون زدن

پدرش با تعجب به سمتمون اومد و خطاب به آیناز گفت :

_اینجا چه خبره ؟؟!

آیناز هق هقش بالا گرفت و بی حرف ازشون روی برگردوند امیرعلی که هنوز داشت از حرص زیاد منفجر میشد به سختی خودش رو از دست جورج نجات داد و بلند خطاب به من فریاد زد :

_گور خودت رو با دستات کندی احمق !!

با وجود زخما و خونایی که روی صورتم رون بود با تمسخر خندیدم و بلند گفتم :

_چرا ؟؟ چون با خواهرت….

آیناز که میدونست میخوام چی بگم دستپاچه توی حرفم پرید و گفت :

_چیز مهمی نبوده داداش الکی بزرگش نکن بریم داخل براتون توضیح میدم باشه ؟!

 

امیرعلی بی توجه به حرف آیناز ، عصبی فریاد کشید :

_بگو چی میخواستی بگی با خواهرم چی هاااا کثافت ؟؟

_با خواهرت اوووم…..

نیم نگاهی از گوشه چشم به آیناز انداختم و با حالت خاصی نگاهمو روی اندامش چرخوندم

که امیرعلی درست عین تیری‌ که از کمان رها شده باشه به طرفم حمله کرد و تا به خودم بیام مشتش توی شکمم نشست

منم مشتش رو بی جواب نزاشتم که پدرش جلو اومد و عصبی فریاد کشید :

_بس کنید دیگه !!!

دست امیرعلی روی هوا بی حرکت موند و با نفس نفس خیره چشمای پر از نفرت من شد

نورا با عجله به طرفم اومد وحشت زده خطاب بهم گفت :

_اینجا چه خبره نیما ؟؟!

دستی گوشه لبم کشیدم و با نفرت نگاه ازش گرفتم

_بد کردم هوای خواهر شوهرت رو داشتم ؟!

اشاره ای به امیرعلی کردم و ادامه دادم :

_که شوهرت اینطوری جوش آورده

با این حرفم امیرعلی به قدری خشمش اوج گرفت که داد بلندی زد و حرصی خطاب بهم گفت :

_انگار سرت روی تنت زیادی کرده هااااا

برو بابایی زیرلب زمزمه کردم که پدر امیرعلی دستش رو گرفت و درحالیکه داخل خونه میکشوندش عصبی گفت :

_اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتی امیر ؟! بریم داخل ببینم

امیرعلی درحالیکه دستش رو‌ تهدیدوار روی هوا تکون میداد من رو صدا زد و عصبی گفت :

_وای به حالت اگه باز ببینم دور و بر خواهر من میپلکی

پدرش به سختی امیرعلی که مثل ببر زخمی آماده حمله به من بود داخل خونه کشید که مادرشون و آینازم با دست و پایی لرزون دنبالشون داخل رفت

با تموم شدن معرکه ای که گرفته بودم با پوزخندی گوشه لبم عقب گرد کردم و قصد سوار شدن به ماشینم رو داشتم که پیراهنم از پشت کشیده شد و نورا حرصی رو به روم ایستاد

_چیکار کردی هاااا ؟؟ این چه آبروریزی بود که امشب اینجا درآوردی

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید ، این واقعا سرش از آبرو و این چیزام میشد ؟؟! شونه ای بالا انداختم و با بهت لب زدم :

_هه آبرو ؟؟! این تویی که داری دم از آبرو میزنی

خجالت زده سرش رو‌ پایین انداخت که یک قدم بهش نزدیک شدم و حرصی کنار گوشش زمزمه کردم :

_برو از خواهر شوهرت حساب پس بگیر ببین چه گندی زده نه از من !!

با چشمای گشاد شده نگاهم کرد که با نیشخندی گوشه لبم دستی روی هوا براش تکون دادم و درحالیکه سوار ماشین میشدم با قدرت پامو روی گاز فشردم

 

” آیناز “

امیرعلی حرصی خودش رو به در و دیوار میکوبید و برای به ثانیه هم سر جاش بند نمیشد منم از ترس با سری پایین افتاده گوشه سالن کِز کرده بودم

_راستشو بگو آیناز این پسره نیما چه سنمی با تو داره ها ؟!

دستامو بهم چلوندم و لرزون لب زدم :

_باور کنید فقط یه مدت توی شرکتش کار میکردم فقط همین !!

انگار دیوونه شده باشه حرصی فریاد زد :

_داری منم بازی میدی ؟؟!

_ن…ه بخدا داداش

چرخی دور خودش زد و درحالیکه دستش رو کلافه توی موهاش میکشید گفت :

_پس بخاطر هیچ و پوچ سرت دعوا راه انداختن ؟!

با این حرفش‌ تنم یخ بست و نفسم به شماره افتاد و به طور خودکار ذهنم دنبال پیدا کردن دروغی برای گفتن بهش بود تا از این مخمصه نجات پیدا کنم

_بخاطر من که نبود خودشون مشکل داشتن

حرصی دندوناش روی هم فشرد و خواست به طرفم بیاد که بابا سد راهش شد و عصبی گفت :

_اهههه بس کن دیگه !!!

به طرف من برگشت و با چشم غره ای خطاب بهم ادامه داد :

_توام برو اتاقت

با این حرف بابا انگار جون گرفته باشم چشمی زیرلب زمزمه کردم و نمیدونم چطوری خودم به اتاقم رسوندم و با دست و پایی لرزون روی تخت نشستم

لعنت بهت نیما !!!
تو یکدفعه از کجا سروکله ات پیدا شد گند زدی به همه چی … وای خدا امیرعلی رو بگو دیگه ول کن این ماجرا نیست و تا ته توی همه چیزو درنیاره آروم نمیشینه

توی فکر بودم که تقه ای به در اتاق خورد و نورا با اخمای درهم داخل شد و‌ نگران به سمتم اومد و کنارم لبه تخت نشست

_ببخش هرکاری کردم نتونستم آروم بگیرم و نیام و سوالی نپرسم تو واقعا فقط برای داداشم کار میکنی ؟؟

وقتی دید دارم بی حرف فقط نگاش میکنم دستپاچه دستاش رو بهم چلوند و ادامه داد :

_یعنی…چطور بگم اووووم باهم رابطه ای چیزی ندارید یا داداشم مزاحمت نمیشه ؟؟

هنوزم داشتم مثل بید میلرزیدم و تموم تنم خیس عرق بود برای ثانیه ای لب باز کردم تا همه چی رو بهش بگم ولی با یادآوری اون فیلم کذایی خجالت زده تو خودم جمع شدم و به آرومی لب زدم :

_نه هیچ چیزی بینمون نیست !!

انگار فهمیده بود دارم بهش دروغ میگم چون دستمو به گرمی فشرد و با مهربونی گفت :

_اوکی ….ولی هر‌وقت خواستی باهام حرف بزنی بدون من راز دار خوبیم و نگران هیچ چیزی نباش

سری در تایید حرفاش تکون دادم که بلند شد و درحالیکه نفسش رو آه مانند بیرون میفرستاد کلافه ادامه داد :

_من برم امیرعلی رو آروم کنم !!

بعد از بیرون رفتنش از اتاق با دستایی که میلرزید گوشی از کیفم بیرون کشیدم و حرصی شماره نیما رو گرفتم

 

بعد از چند بوق که خورد و برای من اندازه صدسال گذشت بالاخره افتخار داد و گوشی رو برداشت که صدای سرد و یخ زده اش توی گوشم پیچید

_بله ؟؟

حرصی غریدم :

_دلت خنک شد هاااا گند زدی به همه چی ؟؟؟

_وقتی قانون های من رو زیر پات میزاری و میری دنبال لاس زدن با این و اون فکر عواقبش هم باش

_هه….. قانون ؟؟ تو کی باشی که برای من قانون تعیین میکنی

_من صاحب توام !!!

با شنیدن این حرفش یخ زدم ، یعنی چی صاحبتم ؟! مگه من ملک یا چیزیم که اون صاحبمه

کنترلمو از دست دادم و عصبی گفتم :

_میفهمی چی میگی روانی ؟؟؟

منتظر بودم عصبی شه ولی با لحن خنثی و بی حسی گفت :

_تازه فهمیدی ؟؟

گیج از این آروم بودنش سوالی لب زدم :

_هاااا ؟! چی

با لحن ترسناکی گفت :

_این که من یه روانیم رو تازه فهمیدی ؟؟

بی اختیار لرزی به تنم نشست و در برابرش سکوت کردم که عصبی صدام زد و هشدار آمیز گفت :

_ بار دیگه مثل ایندفعه نیستم که کوتاه بیام حتی پشه نری هم از کنارت رد بشه دودمانت رو به باد میدم فهمیدی آیناز ؟؟

نمیدونم اون لحظه چم شده بود که با وجود ترسی که ازش داشتم ولی گستاخ گفتم :

_روابط شخصی من به تو هیچ مربوط نیست و هرکاری که دلم بخواد میکنم پس برام تعیین تکلیف نکن !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم و عصبی روی تخت پرتش کردم و با اعصابی متشنج به طرف حمام راه افتادم

حس میکردم آتیش از بدنم بیرون میزنه و برای کم کردن التهاب درونم یه دوش آب سرد نیاز داشتم بعد از دوش کوتاهی که گرفتم

حوله تن پوشی تنم کردم و بدون خشک کردن موهام بی حال روی تخت دراز کشیدم ولی همین که میخواستم چشمامو ببندم با دیدن چراغ چشمک زدن گوشیم که نشون از پیام یا تماسی بود دست دراز کردم

و گوشی به سمت خودم کشیدم ولی همین که قفلش رو باز کردم با دیدن اسم نیما و متن پیامی که برام فرستاده بود از ترس قبض روح شدم و سیخ روی تخت نشستم

این واقعا روانیه !!!

_فرداشب باید بیای خونه ام آدرسش که یادت نرفته هووووم ؟!

این واقعا حالیش نیست یک ساعت پیش اون قشغرق رو راه انداخت و اون آبروریزی رو به پا کرد حالا میخواد من کجا بیام ؟؟

عصبی با دستای لرزون شروع کردم به تایپ کردن

_من هیچ خراب شده ای نمیام فهمیدی ؟؟ گمشو از زندگیم بیرون روانی

انگار روی گوشی خوابیده باشه به ثانیه نکشید جواب داد

_میل خودته حالا تو نیا تا ببینی چی میشه خوشکله !!!

کلافه زیرلب غریدم :

_گمشو بابا دیونه

و بدون اینکه جوابی بهش بدم گوشی رو خاموش کردم و بعد از اینکه کناری انداختمش با اعصابی متشنج روی تخت دراز کشیدم و سرم با دستام فشردم

ولی هر کاری میکردم خوابم نمیبرد و از بس ذهنم پر بود از فکرای مختلف سرم داشت منفجر میشد و چشمام میسوخت چون فعلا تا چند وقت که اوضاع آروم بشه قصد سرکار رفتن نداشتم بعد از خوردن چند قرص آرامبخش بالاخره آروم گرفتم و خوابیدم

فردا نزدیکای ظهر از‌ خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم با سر وضعی شلخته و بهم ریخته از اتاق بیرون زدم و نزدیکای پله ها که رسیدم

از همون بالا با ترس نیم‌ نگاهی به پایین انداختم هیچ خبری از کسی نبود و انگار همه چی امن و امان به نظر میرسید زبونی روی لبهام کشیدم و آروم از پله ها پایین رفتم

داخل آشپزخونه که شدم خدمتکار به سمتم برگشت که بی معطلی پشت میز نشستم و خطاب بهش گفتم :

_برام غذا بیار که مردم از گرسنگی !!

_چشم خانوم

طولی نکشید ظرف غذا جلوم گذاشت برای اینکه کسی نیاد هول هولکی غذا خوردم و از پشت میز بلند شدم با عجله خواستم به طرف پله ها برم

که با دیدن امیرعلی که با اخمای درهم داخل سالن میشد با عجله پشت ستون قایم شدم که خدا رو شکر متوجه ام نشد و گذشت وارد اتاقش شد

دستپاچه خودم رو به اتاقم رسوندم و بعد از گذشت چند ساعت که به در و دیوار زل زدم خسته برای اینکه حوصلم سر رفته بود دستم به سمت گوشی موبایلم رفت و روشنش کردم

که به محض روشن شدنش با دیدن پیامی که توی واتس از طرف نیما داشتم کلافه پوووفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم :

_لعنتی بیخیال نمیشه

ولی همین که پیامش رو باز کردم با دیدن ویدویی که برام فرستاده بود قبل از اینکه دیر بشه با وحشت گوشی رو پرت کردم و با دو به طرف در اتاق یورش بردم

 

فیلم فرستادن بسته ای رو برام فرستاده بود که اسم امیرعلی روش حک شده و به کسی داده بود تا در خونمون بیاره ، حس میکردم صدای تپش قلبم داره گوشامو کر میکنه نکنه فیلم اون شب رو براش فرستاده ؟؟!

با چه دیونه ای سر و کار داشتم که داشت این بلاها رو سرم میاورد و قصد آزارم رو داشت با نفس نفس چند تا پله رو پایین اومدم تا قبل از اینکه در خونه زده بشه ، بسته رو ازشون بگیرم

ولی یکدفعه با دیدن امیرعلی که توی سالن مشغول صحبت با خدمتکاری که بسته ای توی دستاش بود پاهام از حرکت ایستاد و روی پله ها خشکم زد

باید هر طوری شده بسته رو قبل از باز کردنش ازش میگرفتم ، نمیدونم چطور خودمو بهش رسوندم و با بدنی لرزون درحالیکه کنارش می ایستادم نیم نگاهی به بسته انداختم

با دیدن این حرکتم با اخمای درهم نگاهی بهم انداخت و کنایه وار گفت :

_ به به چه عجب ما شما رو زیارت کردیم خانوم ؟؟

با اینکه از اتفاقات دیروز شرمم میگرفت ولی الان جای خجالت نبود و باید هر طوری شده بسته رو‌به چنگ میاوردم پس آروم زمزمه کردم :

_ببخشید داداش !!!

پوووف کلافه ای کشید و زیرلب زمزمه کرد :

_باورت کردم که با اون نیما رابطه ای جز رییس کارمندی نداشتی و نداری پس امیدوارم دیگه دور و برت نبینمش

از اینکه امیرعلی آروم گرفته بود و اینطوری میگفت خوشحال شدم ولی خوشحالیم زیاد طولی نکشید چون به طرف خدمتکار چرخید و خطاب بهش گفت :

_از طرف کیه ؟!

خدمتکار به معنی ندونستن شونه ای بالا انداخت و گفت :

_نمیدونم قربان اسم فرستنده ای روش نیست فقط روش نوشتن برسه به دست امیرعلی

سری تکون داد و گفت :

_اوکی بده ببینم

به دستش داد و امیرعلی با جعبه ور رفت و قصد باز کردنش رو داشت که دستپاچه صداش کردم و گفتم :

_اوووم میگم داداش نورا کجاست نمیبینمش ؟؟

سرش رو بالا گرفت وگفت :

_با سام و مامان رفتن بیرون

آهانی زیرلب زمزمه کردم که چسب روی جعبه رو کشید دیگه نفهمیدم چیکار کردم و جعبه رو با یه حرکت از دستش بیرون کشیدم ، با دیدن این حرکتم چشماش چهارتا شد و با بهت پرسید :

_ این کارا دیگه چیه ؟!

لبخند مسخره ای روی لبهام نشوندم و با لحن لوسی گفتم :

_ بزار من باز کنم

بی اهمیت شونه ای بالا انداخت و دست به سینه خیرم شد ، منتظر بودم اتفاقی بیفته و به کل جعبه یادش بره ولی وقتی دید کاری نمیکنم اشاره ای کرد و گفت :

_بازش کن دیگه ، کار دارم نمیتونم همش اینجا منتظر تو بمونم

توی دلم بسم الله ای گفتم و بازش کردم ولی با دیدن جعبه خالی چشمام گرد شد و ناباور نگاهمو داخلش چرخوندم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا