رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 148

3.3
(3)

 

 

برای اینکه بهش بی احترامی نکنم و اعصابم رو کنترل کنم لب تاب جلوم رو باز کردم و بی حوصله خطاب بهش گفتم :

 

_گفتم برو بیرون چون میخوام به کارام برسم

 

بلند شد و کنار میزم ایستاد

 

_خوب پس من چه جوابی به داداشم ب….

 

نزاشتم حرفش کامل شه

درحالیکه خودکار توی دستم میفشردم عصبی توی حرفش پریدم و گفتم :

 

_هیس دیگه نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم

 

_ولی آخه نمیشه که اینطوری

 

نه این بیخیال بشو نبود

عصبی خودکار توی دستمو روی میز پرت کردم

و درحالیکه سرمو بالا میگرفتم بلند غریدم :

 

_بگو گفته نمیخوامش تموم شد ؟؟

 

وقتی دید خیلی عصبیم ، دستاش رو به نشونه تسلیم بودن بالای سرش برد و گفت :

 

_باشه باشه آروم باش

 

_نمیزاری آروم باشم خووب

 

ناراحت کیف روی دوشش انداخت و به سمت در راه افتاد

 

_من برم دیگه خدافظ

 

نگاه ازش گرفتم و تلخ گفتم :

 

_بسلامت

 

با بسته شدن در اتاق به خودم اومدم

و درحالیکه پوووف کلافه ای میکشیدم به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم

 

خدای من این بشر نیما چرا اینقدر پررو تشریف داشت ؟؟

با اینکه اینقدر گفتم نمیخوامت و فلان

بازم دست بردار نیست و حالا نورا رو به جونم انداخته

 

دیگه نمیتونستم کار کنم اعصابم بهم ریخته بود با این فکر بلند شدم و بعد از برداشتن وسایلم از شرکت بیرون زدم

 

دنبال آرامش میگشتم ولی نمیدونستم چی در انتظارمه

 

” نیما ”

 

منتظر نورا در شرکت ایستاده بودم

و با استرس مدام فرمون رو بیشتر توی دستام میفشردم

 

به زور راضیش کرده بودم تا سراغ آیناز بره و باهاش صحبت کنه

 

میدونم بار آخر جواب منفی بهم داده بود

ولی دست خودم نبود هر ثانیه جلوی چشمام بودش و نمیتونستم فراموشش کنم

 

و اینطور شد که یاد نورا افتادم و ازش خواستم در حقم خواهری کنه و گذشته رو فراموش کنه و بره باهاش حرف بزنه

 

اولش که شنید خیلی شوکه شد

عصبی سرزنشم کرد که الکی میخواستی انتقام بگیری ببین آخرش چی شد و دختره رو نابود کردی

 

حالا ازم میخوای برم باهاش حرف بزنم

که چی بشه و فلان ….

ولی وقتی دید خیلی روی حرفم مصمم هستم و کوتاه نمیام

 

به اجبار قبول کرد بره باهاش حرف بزنه

ولی معلوم بود استرس داره و میترسه امیرعلی بفهمه و همه اون رو مقصر این اتفاقات بدونن

 

درست مثل زمانی که اون همه بلا سر آیناز آوردم و همه تقصیرها رو گردن امیرعلی و نورایی انداختم که هیچ کاره بودن

 

آره هیچ کاره بودن

و من فقط میخواستم اینطوری حرصم رو سر یکی خالی کنم و چه کسی بهتر از آیناز

 

آینازی که همیشه ساکت و مظلوم بود

به قدری که من هر چی دق و دلی داشتم سرش خالی کردم و اون تموم مدت توی سکوت زجر کشید و هیچی نگفت

 

وگرنه میتونست با شکایت کردن از من کار رو به جاهای باریک بکشونه و من رو برای سالهای زیادی پشت میله های زندان بندازه

 

خیلی در حقم لطف کرده

که گذاشته بود آزادانه برای خودم زندگی کنم و اینطوری بگردم و زندان نرم

 

توی فکر بودم که نورا با رنگی پریده از شرکت بیرون زد دستمو روی بوق فشردم که توجه اش سمتم جلب شد و به طرفم اومد

 

 

تا داخل ماشین کنارم نشست

کلافه سمتم برگشت و گفت :

 

_دیدی گفتم هی الکی اصرار کردی برو

 

ناٱمید لبامو بهم فشردم

 

_گفت نه درسته ؟؟

 

سری تکون داد

 

_آره

 

دستی پشت گردنم کشیدم

 

_باشه ممنون

 

وقتی دید خیلی کلافه و عصبیم دستش روی بازوم گذاشت و با دلسوزی گفت :

 

_بیخیالش شو این کار شدنی نیست

 

بیخیالش شم ؟ مگه میتونستم

چشمامو روی هم گذاشتم و با ناراحتی زمزمه کردم :

 

_کاش میتونستم !!

 

فهمید نمیتونم و نمیشه که بیخیالش شم

این رو از چشمای گرد شده اش راحت میشد حدس زد

 

ترحم و ناراحتی که توی حرکات و رفتاراش بود داشت آزارم میداد که خداروشکر گوشیش زنگ خورد و با گفتن

 

امیرعلیه و باید زودی خودم رو به خونه برسونم خدافظی کوتاهی کرد و از ماشینم پیاده شد و با عجله سوار ماشین خودش که یه کم جلوتر پارک بود شد

 

و با سرعت از کنارم گذشت و توی چشم بهم زدنی از دیدم پنهون شد

نیم نگاهی به سر در شرکت آیناز انداختم

و دستم به سمت سوییچ ماشین رفت تا روشنش کنم و برم

 

ولی یکدفعه با دیدن آیناز که با سری پایین افتاده داشت از شرکت بیرون میزد دستم روی سوییچ خشک شد

 

 

 

هنوز منو ندیده بود

و با همون سر پایین افتاده رفت و سوار ماشینش شد

 

معلوم بود خیلی تو فکره چون اصلا توجه ای به اطرافش نداشت و فقط کار خودش رو میکرد

 

با عجله قبل از اینکه دیر بشه

توی یه تصمیم یهویی از ماشین خودم پیاده شده و با عجله خودم رو به ماشین آیناز رسوندم و قبل از اینکه روشن کنه و بره

 

در ماشینش رو باز کردم و کنارش جای گرفتم

اینقدر این کارو یهویی و تند انجام داده بودم

که خشکش زده بود و با بهت و ناباوری فقط نگاهم میکرد

 

با چندبار پلک زدن بالاخره به خودش اومد

و درحالیکه با انگشت بهم اشاره ای میکرد با تعجب گفت :

 

_تو تو اینجا چه غلطی میکنی ؟؟

 

_روشن کن برو

 

عصبی کاملا به سمتم چرخید

 

_گفتم تو اینجا توی ماشین من چی میخوای ؟؟

 

جدی توی چشماش زُل زدم

 

_برو جایی که میگم بعد بهت میگم چی ازت میخوام

 

دندون قروچه ای کرد

و حرصی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

 

_نمیرم ….بگو چی از جونم میخوای ؟؟ چرا دست از سرم برنمیداری

 

تُخس توی چشماش خیره شدم و گفتم :

 

_میخوای بدونی چی ازت میخوام ؟؟

 

_آره بگو

 

_خودت رو میخوام

 

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و تلخ لب زد :

 

_بازم زور و اجبار ؟؟

نمیفهمی نمیخوامت ؟؟ درک نداری ؟؟

 

_میدونم ولی میخوام دلت ر…..

 

 

عصبی توی حرفم پرید و صداش رو بالا برد

 

_چی رو میدونی هاااا لعنتی ؟؟

به زور و بدترین شکل ممکن بهم تجاوز کردی

به زور اون بچه بیگناه رو گذاشتی تو دامنم

حالام به زور ازم میخوای عاشقت باشم ؟؟

چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری لعنتی

 

این ها رو با داد میگفت و اشکاش بودن که از گوشه چشماش سرازیر شده و صورتش رو پُر کرده بودن

 

میدونستم باهاش بد کردم

ولی جواب این دل لعنتی رو میخواستم چی بدم

دلی که افسارش از دستم در رفته و سر ناسازگاری برداشته بود

 

غرورمو کناری گذاشته

و تموم التماسم رو توی چشمام ریختم و گفتم :

 

_میدونم بهت بد کردم ولی فقط یه فرصت دوباره ازت میخوام

 

دست لرزونش رو توی دستام گرفتم و با التماس نالیدم :

 

_فقط ازت میخوام که یه فرصت دوباره بهم بدی

 

نگاه اشک آلوش روی دستامون چرخید

چندثانیه با حالتی که هیچ حس و حالی درونش نبود نگاهم کرد

 

فکر میکردم کوتاه اومده

و میخواد ببخشتم و یا حداقل یه شانش کوچیک بهم بده

 

ولی با بیرون کشیدن دستش از توی دستام

فهمیدم که سخت در اشتباهم و طولی نکشید صدای سرد و یخ زده اش توی گوشم پیچید

 

_من و تو به هیچ عنوان نمیتونیم کنار هم باشیم چون هر دفعه نگاهم بهت میفته تک تک بلاهایی که سرم آوردی یادم میاد و عذاب میکشم آره عذاب میکشم میفهمی ؟؟

 

اشاره ای به در کرد و جدی ادامه داد :

 

_پس بهتره پیاده شی و دیگه هیچ وقت همچین درخواستی ازم نکنی چون بار دیگه اینقدر آروم نمیشینم و مطمعن باش به جرم مزاحمت ازت شکایت میکنم

 

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد

درست مثل تیری توی قلبم فرو میرفت

دهن باز کردم باز ازش‌ خواهش کنم

 

ولی یکدفعه با دیدن دستاش که به شدت میلرزیدن و آروم و قرار نداشت به اجبار لبامو بهم فشردم و توی سکوت از ماشینش پیاده شدم که طولی نکشید که با سرعت از کنارم گذشت

 

« آیناز »

 

با سرعت بین ماشین ها لایی میکشیدم

دوست داشتم اینقدر برم و دور شم که دیگه چشمم به نیما نیفته

 

نیمایی که همه چیش به زور و اجبار بود

هم از اون به زور دزدیدن و زندانی کردنم پیش خودش

 

و هم از حالا که به زور سعی داشت عشق و علاقه اش رو بهم تحمیل کنه

عشق و علاقه ای که به نظرم چیزی به جز دروغ محض نبودن

 

دروغی که فقط برای گول زدن خودش سرهم کرده بود با سبقت گرفتن ماشینی از کنارم زود فرمون رو چرخوندم و حرصی درحالیکه لبامو بهم میفشردم بلند لعنتی فریاد زدم

 

اون نیما پیش خودش چی فکر کرده که سراغ من اومده و بعد اون همه رنج و عذابی که بهم داده بود میخواست باهام باشه

 

با یادآوری بلاهایی که سرم آورده بود

مخصوصا بچه ای که سقط کرده بودم اشک تو چشمام حلقه زد

 

پلکی زدم که اشکا روی گونه هام جاری شدن و با درد زیرلب زمزمه کردم :

 

_خدایا بهم آرامش بده !!

 

از ته دل اسم خدا رو فریاد میزدم

خدایی که میدونست من دارم چه درد و رنجی رو تحمل میکنم و سکوت کرده بود

 

اینقدر توی شهر چرخیدم که دیگه کم کم دلشت جلوی چشمام سیاهی میرفت و همه چی رو دوتایی میدیدم

 

خسته ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم

و سرمو روی فرمون گذاشتم و با درد چشمامو بستم

 

هضم این همه درد و غم برام زیادی بود

نمیتونستم آروم باشم چون مدام هزاران فکر و خیال توی ذهنم نقش میبستن

 

یکدفعه صدای زنگ گوشیم بلند شد

بی حوصله از کیفم بیرون کشیدمش که با دیدن اسم کسی که روی صفحه ، به نمایش دراومده بود

 

عصبی دندون قروچه ای کردم

و گوشی روی صندلی کنارم پرت کردم

 

 

نورا بود

اصلا با چه رویی باز به من زنگ میزد

این برادر و خواهر چی از جون من میخواستن معلوم نبود

 

از لج گذاشتم اینقدر زنگ خورد تا بالاخره قطع کرد حس میکردم درباره نیما میخواد حرف بزنه به همین خاطر دلم نمیخواست جوابش رو بدم

 

خسته از ماشین پیاده شدم

و درحالیکه دستامو زیربغلم میزدم شروع کردم به آروم آروم راه رفتن و خیابون ها رو گَز کردن

 

نمیدونم دقیق چندساعت بود که داشتم راه میرفتم و فکر میکردم و به کل زمان از دستم دررفته بود

 

آره فکر میکردم به دنیام که پُر شده بود از کینه و نفرت

کینه و نفرت از بقیه و مخصوصا نیمایی که سر منشأ اصلی این نفرت بود

نفرتی که کم کم داشت از پا درم میاورد و نابودم میکرد

 

باید یه فکر اساسی میکردم

نمیتونستم دیگه این جو و فضا رو تحمل کنم

باید میرفتم و دور میشدم از همه

 

با این فکر نفس عمیقی کشیدم

و نگاهم رو از سنگ فرش های زیر پام گرفتم و به آسمون دوختم

 

آسمونی که درست عین دل من

ابری و گرفته به نظر میرسید

 

داشتم توی ذهنم نقشه میکشیدم

که یکدفعه یاد پیشنهادی که یکی از شرکت های خارجی بهم داده بود افتادم

 

شرکتی که در خیلی توی کارش حرفه ای بود

و ازم خواسته بودن برای یه مدت برم و مدیر بخشی ازش باشم تا به قول خودشون بتونن از استعدادم استفاده کنن

 

میتونستم شرکت خودم رو به بابا بسپارم

و برای مدتی برم و از اینجا دور شم

 

چون واقعا دیگه کشش تحمل این وضعیت رو نداشتم و داشت حس خفگی آزارم میداد و از پا درم میاورد

 

با این فکر لبخند کم جونی روی لبهام جا خوش کرد و راه اومده رو برگشتم و سراغ ماشین رفتم تا زودی برگردم و نقشه ی توی ذهنم رو عملی کنم

 

 

 

در عرض چند روز تونستم همه فکرایی که توی سرم چرخ میخوردن رو عملی کنم

 

اول از همه زنگ زدم و پیشنهاد اون شرکت رو قبول کردم بعدش شروع کردم کم کم کارای رفتنم رو راست و ریست کردن

 

فقط تنها چیزی که موندن بود

این بود که با خانوادم مطرح کنم

چون از هیچ چیزی خبر نداشتن و فکر میکردن با سرکار رفتن مشغولم

 

آره فکر میکردن سر کار اینقدر مشغولم که دیر به خونه میام و اینقدر درگیرم که زمان و مکان از دستم در رفته و حتی نمیتونم درست حسابی با خودشون حرف بزنم

 

ولی خبر نداشتن که چه چیزایی توی سرم چرخ میخورن و توی فکر رفتن و دور شدن از این کشور و این آدمام

 

خداروشکر این چند روزه خبری از نیما نبود

خبری نبود و اصلا دور و برم آفتابی نمیشد تا اذیتم کنه

 

و از این بابت خداروشکر میکردم

چون دیگه کشش بحث و درگیری با این آدم که حرف حرف خودش بود و مرغش یه پا داشت رو نداشتم

 

بعد از اتمام کارم توی شرکت وسایلم رو جمع کرده و با خوشحالی که نمیتونستم پنهونش کنم با عجله به سمت خونه رفتم

 

میخواستم بالاخره رفتنم رو باهاشون درمیون بزارم با اینکه وجودم پر بود از استرس و دلهره ولی بازم لبخند روی لبهام پاک نمیشد

 

لبخندی که از رفتن و رهایی این همه انرژی منفی دور و برم نشأت میگرفت

و قصد پاک شدن از روی لبهام رو نداشت

 

با وردم به خونه مامان نیم نگاهی سمتم انداخت و بلند گفت :

 

_امروز چه زود اومدی عزیزم

 

وسایل توی دستمو روی میز گذاشتم و با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم

 

_با هموتون کار دارم یعنی میخوام یه مسألی رو باید باهاتون مطرح کنم برای همین زودتر اومدم

 

قهوه توی دستش رو کمی مزه مزه کرد با نگرانی خطاب بهم گفت :

 

_چه موضوعی ؟؟ چیزی شده عزیزم ؟؟

 

برای اینکه بیخودی نگران چیزی نشه

لبخند دستپاچه ای روی لبهام نشوندم و به طرفش رفتم و کنارش جای گرفتم

 

_نه چیز نگران کننده ای نیست نمیخواد خودت رو اذیت کنی فقط باید همه باشن تا بگم

 

فنجون توی دست روی میز گذاشت

و با نگرانی به سمتم چرخید

 

_آخیش خداروشکر ترسیدم …با اینکه خیلی کنجکاوم که زودتر بدونم چی شده ولی صبر میکنم تا بقیه هم بیان

 

دستش رو به گرمی فشردم

و با دلتنگی که از الان دچارش شده بودم نگاهمو توی صورت مهربونش چرخوندم

 

تموم مدتی که منتظر بودم تا همه بیان و دور هم جمع بشن گوشه ای نشسته و کلماتی که میخواستم بگم رو توی ذهنم کنار همدیگه میچیدم

 

نمیخواستم الکی نگرانم بشن

و اجازه رفتن بهم ندن میخواستم اینقدر خوب صحبت کنم که اعتماد همشون رو برای رفتن جلب کنم

 

بعد از شام که تموم مدت نگاه کنجکاو مامان روم میچرخید راست نشستم و خطاب به همه بلند گفتم :

 

_میخوام یه موضوع مهمی رو باهاتون مطرح کنم

 

بابا نیم نگاهی سمتم انداخت و با مهربونی گفت :

 

_بگو بابا میشنویم

 

با استرس چشمامو بستم و بی معطلی لب زدم :

 

_میخوام از این کشور برم

 

_چیییی؟؟

 

با صدای چی بلند امیرعلی چشمامو باز کردم

که نگاهم خورد به چشمای متعجبش

 

_گفتم میخوام برم خا….

 

توی حرفم پرید و با اخمای درهمی گفت :

 

_اون که میدونم بگو برای چی ؟؟ دلیلش چیه ؟؟

 

داشت یکریز میگفت که بابا توی حرفش پرید و کلافه گفت :

 

_یه دقیقه اجازه میدی امیرعلی خان ؟؟

 

 

 

امیرعلی کلافه دستی به ته ریشش کشید

 

_چشم

 

اشاره ای به من کرد و ادامه داد

 

_حالا بفرما بگو

 

زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم

و شروع کردم سیر تا پیاز ماجرای شرکتی که بهم پیشنهاد داده رو براشون گفتن

 

همه چیزها رو طوری با آب و تاب براشون تعریف میکردم که خوششون بیاد و قبول کنن

 

همین که حرفام تموم شد

امیرعلی با چشمای ریز شده خیرم شد و طبق معمول شروع کرد به پارازیت انداختن

 

_مگه خودت برای خودت کار درست حسابی نداری پس میخوای بری اونجا چیکار ؟؟

 

_فرق میکنه میدونی چه شرکت بزرگ و معروفیه فقط ک…..

 

توی حرفم پرید :

 

_هرچی باشه وقتی تو کار خودت رو داری دلیل نمیشه پاشی بری اون سر دنیا

 

با استرس دستام رو بهم چلوندم

 

_کار خودم رو دارم درست ولی دوست دارم برم و از این موقعیت هم استفاده کنم

 

_اصلا نمیشه حرفشم نزن

 

با این حرفش ناراحت به سمت بابایی که تموم مدت بی حرف خیرمون بود برگشتم و با التماس گفتم :

 

_تو یه چیزی بگو بابا

بزار برم هم آب و هوام عوض میشه هم کار جدیدی رو شروع میکنم و برای آییندمم خوبه تازشم من که برای همیشه نمیخوام برم

 

امیرعلی پوووف بلند بالاییی کشید

و دهن باز کرد که باز مخالفت کنه

 

_یه بار یه حرفی رو …

 

که بابا دستش رو جلوش به نشونه سکوت گرفت و جدی گفت :

 

_تو یه دقیقه ساکت باش امیرعلی

 

 

به سمت من چرخید و درحالیکه توی چشمام خیره میشد سوالی پرسید :

 

_خیلی دوست داری بری ؟؟

 

با اینکه از سوالش جا خورده بودم

ولی با حسرت نفسم رو بیرون فرستادم و به حرف اومدم :

 

_آره خیلی وقته که دل و دماغ هیچی رو ندارم و حس میکنم این دور شدن برام خوب باشه

 

بعد گفتن این حرف از همه جا ناامید سرمو پایین انداخته و درحالیکه دستامو توی هم قفل میکردم توی فکر بودم که یکدفعه با شنیدن صدای جدی بابا و حرفی که زد سرم آنچنان بالا رفت که صدای تک تک مهرهای گردنم رو شنیدم

 

_باشه میتونی بری !!

 

باورم نمیشد بابا با رفتنم موافقت کرده باشه

با لبخندی که کم کم داشت روی صورتم بزرگ و بزرگتر میشد داشتم نگاهش میکردم

که صدای امیرعلی و چیزی که گفت باز خط انداخت روی اعصابم

 

_عه بابا یعنی چی که میتونی بری مگه….

 

بابا بی حوصله نگاهش کرد

 

_بس میکنی امیر ؟؟

اگه من باباشم که موافقم پس خواهشا بحث رو تمومش کن

 

امیرعلی دلخور نگاه از بابا گرفت و بلند شد و با قدمای بلند و عصبی از پله ها بالا رفت

 

با نیش باز بلند شدم

و درحالیکه کنار بابا جا میگرفتم و با خنده گفتم :

 

_قربون عشقم برم

 

بوسه ای روی گونه چروکیده اش زدم

که بلند و مردونه خندید

 

_حالا شدم عشقت ؟؟ ای شیطون

 

سرمو روی بازوش گذاشتم

 

_نفرمایید سرورم شما همیشه عشق من بودی

 

همه خندیدن جز نورایی که با ناراحتی و حالت خاصی نگاهم میکرد و پلکم نمیزد

 

 

خوب این حالت هاش رو میشناختم

مطمعن بودم که داره به نیما فکر میکنه و اون توی سرش چرخ میخوره

 

ولی نمیدونست این تو بمیری ها دیگه از اون تو بمیری ها نیست و من اون آیناز پَپَه و ساده گذشته نیستم

 

چون اصلا قصد ندارم که کوتاه بیام و به داداشش رو بدم بعد از اینکه خوب از بابا تشکر کردم به اتاقم برگشته و مشغول جمع آوری لباسام شدم

 

چون خیلی کار داشتم که باید انجام بدم

پس چه بهتر از اینکه زودی وسایلم رو جمع کرده و همه چی رو به دقیقه آخر نسپارم

 

در حال تا زدن لباسا بودم

که صدای پیامک گوشیم بلند شد

 

با کنجکاوی سروقتش رفتم

که با دیدن شماره جورج و متن پیامی که برام فرستاده بود

 

جفت ابروهام بالا پرید

اون از کجا متوجه شده بود که من میخوام از این کشور ؟؟

 

اول نمیخواستم جوابش رو بدم

ولی یک چیزی مانع میشد پس بی معطلی دستم روی کیبرد لغزید و شروع کردم به تایپ کردن

 

بی تفاوت و سرد جوابش رو دادم

و برای اینکه بهم تبریک گفته بود ازش تشکر کردم میتونستم الان قیافه برزخیش رو که از لحن بیانم شاکی شده بود رو تصور کنم

 

ولی اصلا برام اهمیتی نداشت

نمیدونم چه مرگم شده بود که یکهویی مهرش از دلم رفته بود شاید بخاطر اون رفتار آخرش بود که اونطوری چند روز مونده به ازدواجمون رهام کرد و گفت نیاز دارم تا بیشتر فکر کنم

 

آره همون لحظه بدجور شکستم

شکستم و به روم نیاوردم چون اصلا دلم نمیخواست بهم ترحم کنه

 

همون لحظه فهمیدم نمیشه به کسی صد درصد مطمعن شد چون برای بار دوم بدجوری رکب خورده بودم و یه طورایی توی زندگیم به قدری شکست خورده بودم

 

که دیگه دوست نداشتم کسی طرفم بیاد

و بخوام وارد رابطه ی جدیدی بشم چون اعتمادم از همه سلب شده بود

 

گوشی رو کناری انداختم

باز سر وقت لباسا برگشته و سخت مشغول بودم که یکدفعه حس کردم سنگی چیزی به پنجره اتاقم خورد

 

با تعجب به سمت پنجره رفتم و بازش کردم

ولی همین که نگاهمو به بیرون انداختم با دیدن کسی که برام دست تکون میداد

 

خشکم زد و زیرلب ناباور زمزمه کردم :

 

_این اینجا چی میخواد ؟!

 

باورم نمیشد جورج بود که با دست گل بزرگی توی دستش داشت منتظر نگاهم میکرد

بعد این مدت اومده بود اینجا چیکار ؟؟

 

 

هنوز خشک و بی حرکت خیره اش بودم که دستی روی هوا برام تکون داد و گوشی از جیبش بیرون کشید و شروع کرد باهاش وَر رفتن

 

طولی نکشید صدای زنگ گوشی من بالا گرفت

به سختی نگاه ازش گرفتم و سروقت گوشی رفتم

 

طبق انتظارم خودش بود

تماس رو وصل کرده و درحالیکه با قدمای آروم باز به سمت پنجره برمیگشتم زمزمه کردم :

 

_بله ؟

 

صدای هیجان زده اش به گوشم رسید :

 

_بیا پایین !!

 

بی اهمیت به حرفش ، از پشت پنجره خیره صورت از سرما سرخ شده اش شدم و سرد لب زدم :

 

_برای چی اومدی اینجا ؟؟

 

شوکه خیرم شد

معلوم بود انتظار همچین برخوردی رو از من نداشته

 

_چی ؟؟

 

_گفتم برای چی اینجا اومدی اونم…..

 

نگاهمو به چشماش دوختم و با طعنه اضافه کردم :

 

_هه بعد این همه مدت ؟!

 

دستپاچه به لُکنت افتاد :

 

_باید باهات حرف بزنم اونطوری که فکر میکنی نیست

 

موهامو پشت گوشم زدم

و بی اختیار نگاهم روی دست گل توی دستش چرخید درست همون گل هایی بودن که من بهشون علاقه داشتم

 

با دیدنشون پوزخندی گوشه لبم نشست

الان با این کاراش میخواست چی‌ رو ثابت کنه معلوم نبود

 

_دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده پس بهتره بری !!

 

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم جلوی چشمای گشاد شده اش تماس رو قطع کردم

 

 

 

 

زودی با یه حرکت پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم از شدت خشم بیقرار فقط راه میرفتم

اون موقع که بهش احتیاج داشتم نبودش و تنهام گذاشت الان میخواست با این کارا چی رو ثابت کنه ؟؟

 

شایدم حرفای نیما در مورد اینکه من برای جورج فقط یه مهره برای بازی هاش بودم درست باشه و تموم اون مدت سر کارم گذاشته بود

 

با صدای زنگ گوشیم نگاهم به گوشی که محکم توی دستم قفل شده بود خورد و با دیدن اسمش که روی صفحه به نمایش دراومده بود

 

عصبی گوشی روی تخت پرت کردم و بلند لعنتی زیرلب زمزمه کردم نمیدونم چندبار زنگ خورد چون شمارشش از دستم در رفته بود

 

فقط این رو میدونم که اینقدر زنگ خورد و خورد که دیگه خودش خسته شد و دیگه زنگ نزد

 

لبه تخت نشستم و نیم نگاهی به وسایلم که مشغول جمع کردنشون بودم انداختم

به کل شور و شوقم رو از دست داده بودم

 

لعنتی با اومدنش کاری بهم کرده بود

که ذهن و فکرم بهم ریخته و حوصله هیچ کاری رو دیگه نداشتم

 

بیخیال وسایل شدم

پس روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم و بیخیال فکرای عجیب و غریبی که داشت توی سرم چرخ میخورد بشم

 

صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم

گیج به پهلو چرخیدم و باز خواستم بخوابم

ولی یکدفعه با یادآوری اینکه قرار بود کارهای نهایی شرکت رو انجام بدم و اون رو دست بابا بسپرم

 

به سختی روی تخت نشستم

بلند شدم و تلوتلوخوران به سمت روشویی رفتم و بعد از انجام کارهای مربوطه

 

حوله به دست همونطوری که مشغول خشک کردن صورتم بودم پرده رو با یه حرکت کناری زدم تا نور داخل بیاد و اتاق از حالت تاریکی و دِبرسی که داشت بیرون بیاد

 

ولی همین که نگاهم از پنجره به بیرون خورد

با دیدن ماشین جورج که هنوز همونجا پارک بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا