رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 20

3.4
(7)

 

_کارمند ؟!

با خشم زیرلب غریدم :

_بله …کارمند این شرکت لعنتی ام باور نداری اسمم هنوز توی لیست شرکت هست کافیه سرچ کنی آیناز رضایی !!!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم با تنه محکمی که بهش زدم به قدمام سرعت بخشیدم و بیقرار وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه مورد نظرم رو فشردم

چون برخلاف همیشه اصلا حوصله پله ها رو نداشتم و حس میکردم سرم داره از فکرای مختلفی که توش چرخ میخوره میترکه !!

با باز شدن و کنار رفتن درهای آسانسور آب دهنم رو قورت دادم و با عجله به طرف اتاقش راه افتادم

منشی که تمام مدت سرش پایین و مشغول کاری بود با شنیدن صدای قدمام سرش رو بالا گرفت و با دیدنم خواست به طرفم بیاد که بی معطلی در اتاق رو باز کردم و داخل شدم

با ورودم تموم افرادی که توی اتاق بودن به سمتم برگشتن معلوم بودن جلسه مهمی داشتن که نیما با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و خواست چیزی بگه

که منشی با نفس نفس داخل اتاق شد و عصبی درحالیکه چشم غره ای بهم میرفت خطاب به نیما با لحن شرمنده ای لب زد :

_ببخشید قربان نمیدونم چطور وارد اتاق شدن تا خواستم جلوشون بگیرم ن…..

نیما دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت و بدون اینکه نگاه خیره اش رو از روی من برداره بلند خطاب به جمع گفت :

_همه بیرون !!

پِچ پِچ ها بالا گرفت و دونه دونه کارمندای شرکت از پشت میز کنفرانس بلند میشدن و درحالیکه نگاه عجیب و غریبی به من مینداختن از اتاق بیرون رفتن

با خالی شدن اتاق و صدای بسته شدن در ، نیما لبخند بدجنسی گوشه لبش نشست و گفت :

_به به مادمازل چی شد بالاخره افتخار دادی ؟!

عصبی بدون توجه به حرفای حرص درارش به طرفش رفتم و با خشم درحالیکه اون قرارداد کوفتی رو محکم به سینه اش میکوبیدم بلند فریاد زدم :

_این یعنی چی هااا ؟!

 

نیم نگاهی به قرارداد مچاله شده روی سینه اش انداخت و بی تفاوت گفت :

_معلومه دیگه ، قرار داد و شرایطی که با شرکت بستی و متعهد شدی که بهشون عمل کنی !!

انگشتش روی گونه ام کشید و جدی ادامه داد :

_مگه غیر اینه ؟!

عصبی ازش فاصله گرفتم و با چندش دستمو روی گونه ام کشیدم و سعی در پاک کردن جای انگشتاش داشتم که پوزخندی گوشه لبش نشست و زیرلب با خودش زمزمه وار گفت :

_هرچی میخوای چموش بازی دربیار من که بالاخره رامت میکنم !!

با اینکه خیلی آروم گفت ولی شنیدم و لرزی بدی تو جونم افتاد ولی کم نیاوردم و با حرص برگه مچاله شده توی دستم رو باز کردم و عصبی غریدم :

_توی قراردادی که من امضا کردم اصلا این موارد نبود چی چی برای خودت دروغ بهم میبافی ؟؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :

_من مسئول بی دقتی شما نیستم خانوم !!

گیج خیره اش شدم ، یعنی چی این حرفش ؟! که دستی به کتش کشید و جدی ادامه داد :

_میخواستی بدون نخوندن پای هر چیزی رو امضا نکنی !!

هه…..داشت با این حرفا همه چی رو گردن خودم مینداخت و یه طورایی میخواست بگه از روز اول جز قرارداد بودن ولی تو دقت نکردی !!

از اینکه اینطوری من رو خر فرض میکرد خشمم به اوج رسید و درست مثل آتشفشانی که آماده فورانه به طرفش هجوم بردم و درحالیکه یقه اش رو میگرفتم تکونی بهش دادم و بلند فریاد زدم :

_فکر میکنی اینقدر ساده ام دروغات رو باور کنم هاااا ؟!!

دندونام روی هم سابیدم و خشن اضافه کردم :

_بگووو چی تو سرته و چی از جون من میخوای ؟!

میدونی چی بیشتر از همه حرصم میداد اینکه من از خشم نفسم بالا نمیومد و اعصابم بهم ریخته بود ولی اون در کمال آرامش با لبخند ژکوند گوشه لبش خیره من بود و پلکم نمیزد

بالاخره به حرف اومد و آروم گفت :

_هیچی !!

هیچی ؟؟ برای هیچی اینطوری داشت من رو عذاب میداد ؟! معلوم بود فقط قصد بازی با من رو داره همین و بس !!

سرمو بالا گرفتم و درحالیکه به چشمای بیخیالش خیره میشدم عصبی فریاد زدم :

_من رو بازی نده !!

سرش روی صورتم خم کرد و درحالیکه حین حرف زدن نفس هاش توی صورتم پخش میشد آروم لب زد :

_مگه بازی کردن رو دوست نداری ؟!

بوی عطر تنش با عطر نفس هاش قاطی شده بود و اینقدر منه بی جنبه رو توی حال و هوای دیگه ای غرق کرده بود که نمیدونم چم شده بود بی اختیار مسخ چشماش شده بودم

که با شنیدن خنده تو گلوش به خودم اومدم و وحشت زده یک قدم به عقب برداشتم دستاش رو به کمرش تکیه زد و کنایه وار گفت :

_اینجوری که پیداست بدت هم نمیاد !!

از اینکه اینطوری جلوش سوتی داده بودم از دست خودم عصبی بودم با دستای مشت شده لبم رو با حرص با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و با صورتی گرفته بدون توجه به حرفای بی سرو ته اش گفتم :

_اگه دلت به اون قرارداد خوشه که من رو برده خودت کنی کور خوندی !!

لبه میز رو به روم نشست و درحالیکه دستاش رو به لبه های میز تکیه میداد جدی گفت :

_اوکی !!

با تعجب خیره اش شدم باورم نمیشد به این سادگی قبول کرده و حرفی نداره که با حرف بعدیش فهمیدم که زهی خیال باطل !!

_غرامت به شرکت رو پرداخت کن و برو !!

با یادآوری مبلغ غرامت با خشم دستی به صورتم کشیدم و درحالیکه موهای آشفته توی صورتم رو پشت گوشم میزدم خطاب بهش غریدم :

_چه غرامتی ؟؟ اصلا خودت این چیزی رو که تنظیم کردی قبول داری ؟! بخاطر استفعا از شرکت باید این مبلغ رو بدم که چی بشه ؟!

ابرویی بالا انداخت و جدی گفت :

_یا غرامت رو میدی یا ….

یک قدم بهش نزدیک شدم

_یا ….؟!

با حرفی که زد دیگه کنترل رو از دست دادم و با خشم به طرفش رفتم

 

_یا مجبوری کنار من و ….

سینه به سینه اش ایستادم و نفس های بریده از حرص سوالی پرسیدم :

_و چی ؟؟!

منتظر بودم حرفی که حدسش رو میزنم به زبون بیاره تا بهش حمله کنم و هرچی توی دلمه بارش کنم

ولی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و انگار از دیدن حرص خوردنم لذت میبره نیشخندی گوشه لبش نشست و آروم گفت :

_ و توی این شرکت بمونی !!

داشتم از درون منفجر میشدم و هر لحظه آماده انفجار ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم پس ازش فاصله گرفتم و بدون توجه به حرفش جدی لب زدم :

_بیا با هم منطقی باشیم !

بی حرف در تایید حرفم سری تکون داد که ادامه دادم :

_من دیگه خواهان موندن توی این شرکت نیستم پس بیا و لجاجت رو کنار بزار و باهام راه بیا !!

_باهات راه بیام ؟!

دستامو به سینه زدم

_آره !!

_من که باهات راه اومده بودم خودت نخواستی ؟!

گیج سرم رو کج کردم و سوالی پرسیدم :

_کِی ؟؟

کی باهام راه اومده بود که خودم خبر نداشتم ؟! وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم هیز نگاهشو روی هیکلم چرخوند و با لحنی که شهو…ت ازش میبارید گفت :

_همون شبی که توی خونه ام بودی و قرار بود زی….

با یادآوری اون شب لرز بدی توی تنم نشست و بی اختیار دستمو بالا بردم و درحالیکه حرفش رو قطع میکردم عصبی فریاد کشیدم :

_خفه شو !!

سکوت کرد و بی حرف خیرم شد که از حس نگاه بدش روی تک تک اعضای بدنم حس بدی گریبان گیرم شد و با ترس چند قدم به عقب برداشتم و با لُکنت ادامه دادم :

_خ….خیلی پستی !!

دستی به ته ریشش کشید و با لحن ترسناکی لب زد :

 

_نه به اندازه بر…..

باقی حرفش رو نیمه تموم گذاشت و انگار یکدفعه به آدم دیگه ای تبدیل شده باشه و جنی چیزی توی جلدش رفته باشه پشت میزش نشست و با لحن آرومی گفت :

_بیخیال گذشته ها اوکی ؟!

دستای لرزونم رو توی هم قفل کردم و گیج خیره اش شدم ، یعنی چی این حرفش ؟!

وقتی دید دارم عجیب و غریب نگاش میکنم تکیه اش رو به صندلش داد و ادامه داد :

_تو برمیگردی اینجا سرکارت منم کاری بهت ندارم حله ؟!

_ولی من ….

لب تاپ رو جلوش باز کرد و همونطوری که روشنش میکرد بی حوصله گفت :

_ولی و اما و اگر نداره ، دارم یه شانس دوباره بهت میدم

چی ؟؟ شانس دوباره برای چی ؟! ولی من این شانس رو نمیخواستم به قدری از این مرد بیزار شده بودم که دوست نداشتم هیچ وقت ببینمش چه برسه به اینکه هر روز به شرکتی بیام که صاحبش اونه !!

_شانش دوبارت رو نمیخوام اوکی ؟؟

با این انگار حرفم جری شده باشه در لب تاپ رو محکم بست و با خشم فریاد کشید :

_پس وقتم رو نگیر و بعد از پرداخت غرامت هرجایی که میخوای برو !!

از صدای دادش سیخ سرجام ایستادم و با ترس نگاش کردم که اشاره ای به در اتاق و ادامه داد :

_حالام بیرون !!

از این تغییر یهوییش متعجب بودم هر دقیقه رنگ عوض میکرد و به آدم دیگه ای تبدیل میشد نه به اون آرامشش یهویش نه به الان که از چشماش آتیش بیرون میزد و قصد دریدن من رو داشت

عقب گرد کردم تا از اتاق بیرون برم ولی با یادآوری اون غرامت لعنتی و پولی که باید پرداخت میکردم عصبی دستم روی دستگیره خشک شد

نمیگم وضعمون بد بود یا پولی نداشتیم ولی از یه طرف زورم میومد بی دلیل این همه پول رو به این آدم عوضی بدم و از طرف دیگه برای برداشت این همه پول باید از بابا کمک میخواستم

که اونم صد در صد دلیلش رو ازم میپرسید و من نمیخواستم خانوادم از چیزی خبردار بشن و بیخود نگران شن پس به اجبار به طرفش برگشتم و با حرص زیرلب زمزمه کردم:

_اگه قبول کنم توی این شرکت بمونم چه تضمینی هست که کاری به کارم نداشته باشی !؟

 

” نیمـــــــا “

با این حرفش به زور جلوی لبخندی که داشت کم کم روی لبهام جا خوش میکرد رو گرفتم ، معلوم بود میخواد باهام راه بیاد و این یعنی شانس دوباره برای من !!

منی که قبول دارم بار اول اشتباه کردم و راه رو اشتباهی رفتم چون به قدری از من زده شده و میترسه که همش درحال فراره و نمیخواد من رو ببینه !!

باید کاری کنم و اینقدر اعتمادش رو به دست بیارم که عاشقم بشه و خودش با پای خودش بیاد توی تختم و برای بودن با من لَه لَه بزنه !!

دستی به ته ریشم کشیدم و برای اینکه جدی به نظر بیام اخمامو توی هم کشیدم

_من کاری به کارمندای شرکتم مخصوصا تازه واردها که دست راست و چپشون رو از هم تشخیص نمیدن ندارم که تو ازم تضمین میخوای

پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد و کنایه وار گفت :

_پس اونی که اینطوری داره دور و بر من میپلکه کیه ؟!

بی توجه به کنایه اش خودکار روی میز بلند کردم و درحالیکه الکی یکی از پرونده ها رو باز میکردم بی اهمیت خطاب بهش لب زدم :

_من هیچ تضمینی ندارم که بهت بدم حالام ….

سرمو بلند کردم و با بدجنسی اضافه کردم :

_میل خودته که بخوای اینجا بمونی و کار کنی و یا بری !!

چشماش گرد شد و گفت :

_ولی من نمیتونم که ….

دیگه با این ولی و اما و اگرهاش داشت کم کم حوصله ام رو سر میبرد و عصبانیم میکرد خشن خودکار روی میز پرت کردم و بلند فریاد کشیدم :

_تونستن یا نتونستن شما هیچ ربطی به من نداره خانوم !!!

بدون توجه به نگاه ترسیده اش دکمه تلفن رو فشردم که صدای منشی توی اتاق پیچید

_بله !!

از گوشه چشم نیم نگاهی بهش انداختم و خشن لب زدم :

_بیاید اتاقم و خانوم رضایی رو به بیرون راهنمایی کنید انگار خودشون راه خروج رو بلد نیستن

_چشم قربان !!

_در ضمن به مستخدم بگو یه دم نوش گیاهی برام بیاره …زود

بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم با حرص محکم روی دکمه گوشی کوبیدم که با صدای بدی که داد تماس قطع شد

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا