رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 132

5
(2)

 

 

از پله ها بالا رفتم و در همون حین خطاب بهش لرزون گفتم :

 

_جورج اومد راهنماییش کن داخل ولی اگه پرسید کی اومدم خونه نگی الان اومده بگو خیلی وقته و رفته حمام دوش بگیره اوکی ؟؟

 

با تعجب سری تکون داد و زیرلب زمزمه کرد :

 

_اوکی

 

با عجله وارد اتاقم شدم و سراسیمه به سمت حمام یورش بردم

 

تا تونستم توی حمام طولش دادم و سعی کردم دیرتر بیرون بیام چون لرزش دست و پام و استرسی که داشتم کلا از حرکاتم پیدا بود

 

میخواستم وقتی حالم کاملا خوب شد

و اوکی بودم بیرون برم تا به چیزی شک نکنه

 

بعد از اتمام کارم حوله تن پوشی تنم کردم و با موهایی که آب ازشون چکه میکرد بیرون زدم ولی همین که سرمو بالا گرفتم

 

با دیدن جورجی که روی تک صندلی توی اتاقم نشسته و با حالت خاصی بهم خیره بود قدمام از حرکت ایستاد و دستم روی دستگیره خشک شد

 

نباید بیش از این سوتی میدادم پس لبخند دستپاچه ای زدم و با خوش رویی خطاب بهش لب زدم :

 

_سلام کی اومدی ؟؟

 

سر تا پام رو از نظر گذروند

 

_خیلی وقته

 

به سمت آیینه قدی اتاق رفتم و رو به روش نشستم

 

_ببخشید حمامم یه کم طول کشید

 

سشوار رو برداشتم که به برق بزنم که صدام زد و جدی پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟

 

دستم لرزید ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و سشوار رو به برق زدم

باید عادی رفتار میکردم آره

 

_نه مگه باید چیزی شده باشه ؟؟

 

سشوار روشن کردم و روی موهام گرفتم

میخواستم با بلند شدن صداش حداقل از شر سوال جوابای جورج در برم

 

چون اصلا دوست نداشتم بیش از این بهش دروغ بگم و عذاب وجدان داشته باشم

توی فکر دستپاچه سشوار مستقیم روی موهام گرفته بودم که دستش روی دستم نشست

 

 

 

 

 

 

_بده من برات خشک کنم

 

پشت سرم ایستاد

و با اخمای درهم و حالتی که انگار داره به چیز مهمی فکر میکنه مشغول خشک کردن موهام شد

 

تموم مدت از توی آیینه خیره صورت گرفته اش شده ام که با خاموش شدن سشوار جدی خطاب بهم گفت :

 

_هنوزم میخوای که بیشتر فکر کنی ؟؟

 

با تعجب سوالی پرسیدم :

 

_در چه مورد ؟؟

 

نگاهش رو از توی آیینه به چشمام دوخت و با چیزی که گفت بند دلم پاره شد

 

_ازدواجمون !!

 

نگاه لرزونم رو از آیینه توی صورت جدیش چرخوندم ، چی باعث شده بود همچین حرفی رو به زبون بیاره

 

بهت زده خندیدم و گفتم :

 

_داری شوخی میکنی نه ؟؟؟

 

سرد نگاه ازم گرفت و به طرف بالکن رفت

 

_نه !!

 

یکدفعه چی شده بود که اینطوری جورج از این رو به اون رو شده بود یعنی چی که یکدفعه نظرش رو عوض کرده

 

بلند شدم و با قدمای نامتعادل به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم

 

_چیزی شده ؟؟

 

نگاهش رو توی حیاط چرخوند

 

_نه ولی …..

 

انگار برای گفتن حرفی دودله مکثی کرد و درحالیکه لباشو جلو میداد ادامه داد :

 

_بنظرم باید بیشتر فکر کنیم

 

چشمام از این گشاد تر نمیشد جلوتر رفتم و کنارش ایستادم و به نیم رُخش زُل زدم

 

_اون وقت میشه بگی چی شده که همچین تصمیمی گرفتی ؟؟

 

بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه بی هدف نگاهش رو بین درختای سربه فلک کشیده چرخوند

 

_هیچی فقط حس میکنم بهش احتیاج داریم

 

مگه همچین چیزی امکان داشت

وقتی که فقط دو سه روز تا جشن ازدواجمون فاصله بود یکدفعه زیر همه چی بزنیم

 

وااای خدای من اصلا به خانوادم چی میگفتم ؟؟

 

با این فکر دستپاچه صداش زدم و گفتم :

 

_ولی آخه خانوادم رو چی …….

 

بالاخره نگاه از رو به رو گرفت و خیره چشمام شد و چیزی گفت که خجالت زده توی خودم جمع شدم و نگاه ازش دزدیدم

 

 

 

 

 

 

 

_نکنه فقط بخاطر خانوادته که میخوای این ازدواج سر بگیره ؟؟

 

بخاطر این حرفی که بهش زده بودم شرمنده بودم ، درسته خیلی نگران خانواده ام که مطمعن بودم زیاد سوال پیچم میکنن بودم

 

ولی فقط بخاطر اونا نبود که میخواستم باهاش ازدواج کنم و اصلا همچین چیزی درست نبود

 

_اشتباه میکنی اصلا ای…..

 

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

 

_هیس هر چی باید میفهمیدم ، فهمیدم پس لطفا تمومش کن

 

_ولی جورج اینطوری که نمیشه

 

مصمم باز حرف خودش رو تکرار کرد

 

_باید یه مدت از هم دور باشیم و فکر کنیم اوکی ؟؟

 

دستپاچه موهامو پشت گوشم فرستادم و نگاه ازش دزدیدم و با اینکه برام سخت بود ولی به اجبار لب زدم :

 

_اوکی !!

 

عقب گرد کرد و به سمت در راه افتاد

 

_من دیگه میرم در ضمن هنوز درست حسابی حالت خوب نشده پس خوب استراحت کن

 

لبامو بهم فشردم و توی سکوت دست به سینه نگاهش کردم فهمید ناراحتم و قدمی سمتم برداشت منتظر بودم بیاد جلو و عین همیشه ناز و نوازشم کنه

 

ولی ایستاد برعکس همیشه که پیگیرم بود انگار ازم فراریه با عجله زیرلب خدافظی کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید

 

کلافه و بیقرار شروع کردم به راه رفتن

یعنی چی باعث شده که جورج یهویی تا این حد تغییر کنه

 

نکنه فهمیده جریان چیه و چه اتفاقی توی مزون لباس عروس برام افتاده و ازش پنهون کردم ؟!

 

لبه تخت نشستم و با اعصابی متشنج زیرلب شروع کردم با خودم غُر غُر کردن

 

اگه امیرعلی میفهمید از ازدواج خبری نیست باز حرفای بی سر و تهش شروع میشدن و موضوعی برای گیر دادن بهم پیدا میکرد

 

 

 

 

 

 

 

چندروزی از آخرین باری که جورج رو دیده بودم میگذشت و اصلا ازش خبری نداشتم

نه که اون زنگ نزنه نه !!

 

زنگ میزد ولی اونی که جواب نمیداد و سعی میکرد ازش دوری کنه من بودم چون اون حرفاش رو زده بود و یه جورایی بهم فهمونده بود که برای خواستن من باید فکر کنه و نسبت بهم شک داره

 

پس دلیلی نداشت باز خودم رو کوچیک کنم هرچند نمیتونستم منکر علاقه ای که بهش دارم بشم ولی وقتی یاد حرفاش میفتادم غم تموم وجودم رو در فرامیگرفت

 

نمیتونستم خودم رو بهش تحمیل کنم

حس میکردم نظرش نسبت بهم عوض شده پس نمیخواستم با تحمیل کردن خودم بهش زندگیش رو خراب کنم

 

وقتی یاد اون لحظه ای که به بابا اینا گفتم ازدواجی در کار نیست میفتادم تموم تنم از استرس میلرزه

 

استرسی که بخاطر واکنش بدشون داشتم

بابا مامان اولش شوک زده شدن ولی برعکس تصورتم که الان سرزنشم میکنن

 

بابا خونسرد نگاهی بهم انداخت و گفت که حق دارید که بخوایید بیشتر فکر کنید و به نظر ما هم ازدواجتون خیلی یهویی بوده و حالا خیلی وقت برای شناخت هم دارید و یه جورایی ازم حمایت کرد

 

ولی تموم مدت پوزخند گوشه لب امیرعلی روی مُخم بود ولی سعی میکردم نسبت بهش بی تفاوت باشم

 

خداروشکر برخلاف گذشته چیزی نگفت و توی سکوت کامل فقط‌ عجیب نگاهم میکرد و توی فکر فرو رفته بود

 

اینطوری بی تحرک توی خونه موندن باعث شده بود روز به روز افسرده تر بشم باید به فکر کاری چیزی برای خودم باشم اینطوری فایده ای نداشت

 

ولی از طرفی حوصله گشتن و کار پیدا کردن رو نداشتم چون میدونستم به این آسونی ها کار گیر نمیاد و باید خیلی این وَر اون وَر برم و یه طورایی در کل حس و حال نداشتم

 

طبق معمول خسته و بی حس و حال روی صندلی های توی حیاط نشسته و به رو به رو خیره بودم که با نشستن کسی کنارم به خودم اومدم و نیم نگاهی به بغل دستم انداختم

 

با دیدن بابا لبخندی گوشه لبم نشست که دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد بی معطلی خودم رو توی بغلش انداختم و سرمو روی سینه ستبرش گذاشتم

 

_چیزی شده عزیزم ؟

 

خسته نفسم رو بیرون فرستادم

 

_نه فقط از بس خونه موندم کم کم دارم دیوونه میشم

 

بوسه ای روی موهام نشوند و با چیزی که گفت با تعجب خشکم زد و برای ثانیه ای نفس کشیدن از یادم رفت

 

 

 

 

 

_نظرت چیه کمکت کنم شرکت خودت رو راه بندازی ؟؟

 

با چشمایی که برق میزدن با تعجب ازش جدا شدم و گفتم :

 

_راست میگی بابا ؟؟

 

جدی نگاهم کرد :

 

_آره مگه من تا حالا دروغی بهت گفتم ؟؟

 

از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و خودم رو توی آغوشش پرت کردم

 

_واااای خدا عاشقتم بابا

 

مردونه خندید و دستشو دور کمرم حلقه کرد

 

_نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی

 

_بزرگترین آرزم داره برآورده میشه الان از شدت خوشحالی تو ابرام

 

با خنده بوسه ای روی موهام نشوند

 

_آرزوی منم دیدن خوشحالی توعه دخترم

 

از اینکه من رو درک میکرد و میخواست یه طورایی از اون حال و هوا بد درم بیاره خیلی ازش ممنون بودم پس ازش جدا شدم و با لبخند نگاهمو توی صورتش چرخوندم

 

_ممنونم بابا

 

خیره لبخندم شد و با لحن خاصی زمزمه کرد :

 

_خوشحالم که بالاخره دارم لبخند از ته دلت رو میبینم

 

با این حرفش به فکر فرو رفتم

آخرین بار کی از ته دل خندیده بودم ؟!

اصلا یادم نمیومد اون نیمای لعنتی چنان زندگی رو بهم زهر کرده بود که اصلا یادم رفته بود خندیدن و شاد بودن چی هست

 

با یادآوری گذشته کم کم لبخند روی لبهام ماسید

 

 

 

 

 

 

 

 

که بابا ضربه آرومی روی نوک دماغم زد و گفت :

 

_این رو نگفتم باز ناراحت بشی جا این کارا و تا من پشیمون نشدم پاشو برو دنبال کارهای راه اندازی شرکتت

 

بلد بود چطوری من رو سرحال بیاره

با این حرفش لبخندم برگشت و با شوق بلند شدم و گفتم:

 

_چشم من برم !!

 

با دو به سمت خونه رفتم که قهقه اش بالا گرفت و صدای بلندش که ازم میخواست آروم راه برم و مواظب باشم توی گوشم پیچید

 

لباسامو عوض کردم و بعد اینکه کلی به خودم رسیدم سوار ماشینم شده و خوشحال با فکر به عوض کردن دنیام و اینکه منم میتونم موفق باشم با سرعت از خونه بیرون زدم

 

تموم طول روز مشغول کارها و مجوز هایی که برای برپایی شرکت بهشون نیاز دارم بودم و به طوری خسته شده که دیگه جونی توی تنم باقی نمونده بود

 

تقریبا نصف کارها رو انجام داده بودم ولی باید تموم تمرکزم رو میزاشتم برای اصلی ترین کار ، یعنی خرید یا اجاره مکانی برای برپایی شرکتم

 

با فکر به برپایی شرکتی که مال خودم باشه لبخندی گوشه لبم نشست و با چند پرونده زیر بغلم سوار ماشین شدم

 

یکدفعه با بلند شدن صدای قاروغور شکمم صورتم درهم و توجه ام سمتش جلب شد

 

اصلا یادم نمیومد آخرین وعده غذایی که خوردم چی‌ بوده دستی روی شکمم کشیدم و با صورتی جمع شده ماشین رو به سمت رستورانی که اون نزدیکیا بود روندم

 

وارد رستوران شدم

و با لذت خیره محیط زیبای اطرافم شدم

 

خیلی وقت بود که رستوران نیومده بودم

در اصل باید بگم خیلی وقت بود که مثل آدمای معمولی زندگی عادی نداشتم

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. من هم از اون نیما اصلن خوشم نمیاد😐😕😑🤐😯😫😓😟🤒🤕😵😳😨😖😢 اگر این جرج بی دلیل [ یا با دلایل مسخره ] بخواد آیناز رو الکی ترک کنه و بخوان به هر صورتی که شده اون نیما اعصابخوردکن چندش مزخرف شارلاتان ••••••••••• و آیناز رو به هم بچسبانن اصلن جالب نمیشه 😱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا