رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۴۳

4
(9)

قبل از اینکه زن عمو چیزی بگوید، صدای اهورا را می شنوم و مشت دستم سخت تر می شود

– – با توپ پر اومدی دخترعمو!

نگاهم سمت او کشیده می شود و دیدن اویی که با پوزخند سمتمان می آید، عصبی ترم می کند…

– گفتم به یمن اومدنت قربونت آماده کنن همین کنار استخر بزنیمش زمین… یکم آروم تر…

نفسم سخت تر بالا می آید و علی پی به حل بدم می برد که دست روی مشتم گذاشته و رو به اهورا می گوید

– نیازی نیست… ما تا یکی دو ساعت دیگه برمی گردیم نیشابور.

اهورا مبل کناری مرا برای نشستن انتخاب می کند و رو به علی با خنده می گوید

– عنی نمیخوای با خانواده ی همسرت آشنا بشی برادر؟

برادر انتهای جمله اش را طوریی با کنایه می گوید که هم علی، هم من و هم مادرش، به آن پی می بریم و مادرش با تشر و سرزنش اسمش را می گوید.

اهورا اما بی توجه به مادرش، روی مبل لم داده و نگاه باریک م کند

– ازش خواستگاری هم که نکردی! اصلا چطور ازدواج کردین؟

نگاهم را به چشمان ملتمس زن دوخته و با خشونت می پرسم

– من و واسه چی کشوندی اینجا؟ که به اراجیف این گوش بدم؟

– نه… می شه ساکت شی اهورا؟

دستانش را باز کرده و رو به مادرش، می گوید

– باشه مامان… شما بفرما.

می گوید بفرما اما چند لحظه ی کوتاه صبر می کند و به ثریا فرصت حرف زدن نمی دهد

– چند ساله می گی آه ماهک دامن دخترت رو گرفته… حالا مثلا با گفتن حلالم کن تو بهاره خوب می شه؟

#زهــرچشـــم
#پارت533
علی دستم را می‌فشارد تا یادآوری کند کنارم هست و من می‌ترسم….
از حرف‌هایی که ممکن است اهورا در عصبانیت بگوید می‌ترسم و نگاهم را قفل چشمان زن می‌کنم

– من حلالت می‌کنم.

حاظر بودم بارها و بارها حلالش کنم، ببخشمش، فقط پای خودش و پسرش از زندگی‌ام کوتاه شود.

اهورا به جمله‌ام پوزخند می‌زند و ثریا متعجب نگاهم می‌کند

– ببین، حلالت کرد مامان…. الآن بهاره پا می‌شه بدو بدو میاد پیشت.

اشک ثریا که فرو می.ریزد، می‌ایستم…
دلم می‌خواهد هر چه زودتر بروم….

– ماهک؟!

نگاهم را بار دیگر بند چشمان اشکب اش می‌کنم و او باور ندارد….
اینکه خودش هم قبول دارد، کارهایش غیر قابل بخشش است، خوب است.

– واقعا حلالم می‌کنی؟! از ته دل؟!

از ته دلم بود یا نه را نمی‌دانم، تنها خواسته‌ام دور شدن از این شهر و او و پسرش بود….

حرفی که نمی.زنم، او هم می‌ایستد و صدایش می‌لرزد

– من در حقت خیلی بدی کردم، می‌دونم…

سمتم که می‌آید، من قدمی به عقب برمی‌دارم و اما پشت ساق پاهایم با مبل برخورد می‌کند.
او تنها به من بد نکرده بود…
او به تنهایی مقصر نبود.

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و اهورا باز پارازیت می‌اندازد

– بخشید دیگه مامان… طولش نده.

#زهــرچشـــم
#پارت534

سپس سمت من چرخیده و پا روی پا می‌اندازد

– یکمم بشین در مورد بچگی‌هامون حرف بزنیم دختر عمو… واسه تو تجدید خاطره می‌شه، واسه شوهر جانت شناخت بهتر.

دندان روی هم ساییده و رو به او از میان دندان هایم می‌غرم

– خفه شو…

پوزخند می‌زند و علی می‌ایستد.

– بریم ماهک؟!

نگاهش می‌کنم.
آنقدر دلم می‌خواهد برویم و هر زودتر دور شویم که خدا می‌داند.

– بریم…

می‌گویم و دوباره سمت ثریا می‌چرخم

– من می‌بخشم… هم تو رو، هم شوهرت رو… فقط دیگه دست از سرم بردارین. سر راهم قرار نگیرین.

سرش را تکان می‌دهد و با چشمانی اشکی می‌گوید

– باشه، بشین عموت هم بیاد.

نمی‌خواستم بنشینم و منتظر آمدن آن مرد بمانم. با اینکه گفته بوده بودم بخشیده‌ام، هنوز هم توی دلم خروار خروار کینه بود و نفرت…

– نمی‌خواد… بریم علی.

دست علی را که روی کمرم حس می‌کنم، دلم گرم می‌شود و ثریا می‌گوید

– لاقل بهاره رو ببین.

– آره برو ببین آه تو چطور دامنمون رو گرفته دخترعمو…

#زهــرچشـــم
#پارت535
– بس کن اهورا…‌

علی اینبار دستم را می‌گیرد و انگار او هم مثل من، رفتن را ترجیح می‌دهد.

بدون توجه به جمله‌ی ثریا قدم برمی.دارم تا هر چه زودتر بروم اما صدای باز شدن درب ورودی و سپس صدای بلند عمو، رعشه به جانم می‌اندازد.

– بیا اینا رو از دستم بگیر زن…

ثریا، سراسیمه خودش را سمت در می‌کشاند و من دست علی را محکم‌تر می‌چسبم…
اهورا اما پی به حال خرابم می‌برد که با نیش و کنایه می‌گوید

– بیا ببین کی اومده بابا… جوجه اردک زشت خانواده!

– بریم علی…

به زور می‌گویم…
در واقع التماسش می‌کنم مرا از این جهنم ببرد و او دستم را می‌کشد و مرا به خودش بیشتر نزدیک می‌کند.

– آروم باش خانومم…

نگاهش می‌کنم…
چقدر خوب است که دارمش…
امروز را به خیر بگذرانم، تمام میشود.

عمو که داخل سالن پذیرایی خانه می‌شود، نفسم توی سینه‌ام گره می‌خورد و نگاهم روی چهره‌اش ثابت می‌ماند…

تنها چیزی که در ظاهرش تغییر کرده است، تنها بیشتر شدن تارهای سفید مو، روی سر و ریش‌هایش است…

نه سبیل‌های کابوی و ریش‌هایش، نه آن گره‌ی همیشگی بین ابروهایش، هیچکدام تغییری نکرده‌اند…

با دیدن من، گره‌ی ابروهایش سخت‌تر می‌شود و زن عمو کتش را از روی شانه‌هایش برمی‌دارد…

#زهــرچشـــم
#پارت536

قدم جلو برمی‌دارد و نگاهش میان دستان گره خورده‌ی من و علی می‌چرخد…
علی سلام می‌کند و او اما حتی نگاهش نمی‌کند….

– کدوم جهنمی بودی تو؟!

– همون جهنمی که تو انداختیم…

به ما می‌رسد و نگاهش از چشمانم کنده نمی‌شود…

– د نبودی بچه… اومدم دنبالت نبودی.

بغض دارم…
دلم می‌خواهد جیغ بکشم کی به دنبالم آمده…
من نزدیک دو سال، توی آن اتاق سرد و تاریک، فقط درد کشیده بودم.

علی تن لرزانم را عقب می‌کشد

– الآن حالش خوب نیست جناب… یه وقت دیگه….

میان کلام علی می‌پرد…

– تو دخالت نکن جوون… دستش هم ول کن.

جان می‌کنم تا بگویم

– شوهرمه.

من هنوز هم از این مرد می‌ترسم…
اعترافش سخت بود، ولی هنوز هم همان قدری که بود، ترسناک است.

– چشمم روشن! اونوقت تو کس و کار نداری که سر خود شوهر هم می‌کنی؟!

علی دستش را روی پهلویم سر می‌دهد و در جواب عمو می‌گوید

– گفتم که، الآن وقتش نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا