رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 152

3.7
(3)

 

 

چهارستون بدنم به لرزه دراومده بود

گیج فقط دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم

 

لعنتی این چه غلطی بود که من کرده بودم

حالا باید چیکار کنم

 

گیج داشتم دور خودم میچرخیدم

که سایه اش روی در شیشه ای اتاق افتاد

اونم درحالیکه گوشی توی دستش بود و با دست آزادش قصد باز کردن در اتاق رو داشت

 

سر جام خشکم زد

حس میکردم چطور پاهام به زمین چسبیده و قادر به هیچ عکس العملی نیستم

 

نفس توی سینه ام حبس شده

و قلبم تند تند میزد طوری که صدای بلند کوبشش داشت گوشام رو کر میکرد

 

لحظه شماری میکردم که در رو باز کنه

و رسوای عالم بشم

 

ولی یکدفعه مرد قدبلند و کت و شلوار پوشی کنارش ایستاد و شروع کرد باهاش حرف زدن

 

یکدفعه با شنیدن صدای آشنای طرف مقابل بی اختیار نگاهم سمتش کشیده شد و زیرلب زمزمه کردم :

 

_نیما !!

 

باورم نمیشد

صدا صدای نیما بود

 

بعنی باور کنم که خودشه ؟؟

اصلا اینجا چیکار میکنه

اونم اینجا توی‌ این کشور و این شرکتی که من توش هستم

 

یکدفعه با یادآوری مهدی که آخرین بار من رو اینجا دیده بود خشکم زد اوه اون رو چطوری از یاد برده بودم حتما کار اونه و به گوش نیما رسونده که اینجا کار میکنم

 

با ترس و لرز خیره تصویرشون روی در بودم

که با شنیدن صدای نیما و حرفی که زد دلم گرم شد و امیدوار شدم که میرن

 

_اگه مایل هستیم برای دیدن پروژه زودتر بریم

 

منتظر بودم رئیس قبول کنه و بره

ولی لعنتی پیشنهاد نیما رو رد کرد و با چیزی که گفت بند دلم پاره شد

 

_بیاید بریم اتاق من یه قهوه بخوریم بعدش چشم میریم

 

وحشت زده نگاهمو توی اتاق خالی به امید پیدا کردن جایی برای پنهون شدن چرخوندم

 

با ندیدن هیچ کمد و چیزی برای پنهون شدن

کار خودم رو ساخته شده میدیدم و با رنگ و رویی پریده وسط اتاق ایستاده بودم

 

که نیما مانعش شد

و جدی گفت :

 

_بریم چون وقت برای قهوه خوردن زیاده جناب

 

توی دلم با التماس اسم خدا رو زمزمه کردم

یکدفعه جلوی چشمای ناباور سری در تاییدش تکونی داد و همراه نیما شد و رفت

 

واااای خدایا شکرت !!

 

با رفتنشون با قدمای لرزون به سمت در رفتم که بیرون برم ولی یکدفعه چشمای اشکی رُزا توی ذهنم نقش بست

 

و همین هم باعث شد قدمام از حرکت بایسته و دودل بشم من که این همه ریسک رو به جون خریده بودم

 

پس نباید دست خالی برم

با این فکر با عجله به عقب برگشتم و سر وقت گاوصندوق برگشتم

 

با دستایی لرزون وسایل بینشون رو تکونی دادم و پرونده ها و سندهایی که اونجا بود رو بیرون کشیدم

 

همه چی اونجا بود

جز چیزی که من میخواستم و توی فکرم بود

 

و ناٱمید میخواستم در کمد رو ببندم

که یکدفعه چشمم خورد به یک طبقه مخفی ته کمد خم شدم و با چشمای ریز شده نگاهمو روش چرخوندم

 

با عجله دستمو روش کشیدم

و فکر میکردم قفلی چیزی داره ولی همین که کشیدمش باز شد

 

و چشمم خورد به پرونده ی که اونجا بود

بلندش کردم و بازش کردم

خودش لعنتیش بود

 

به چیزی که میخواستم رسیده بودم

پس خوشحال برش داشتم و بعد از قفل کردن و بستن گاوصندوقش با استرس از اتاقش بیرون زدم

 

 

با قلبی که از شدت استرس تند تند میزد پشت میز کارم نشسته و به پرونده توی دستم خیره شدم

 

بالاخره رُزا میتونست یه نفس راحت از دست این کثافت بکشه با این فکر لبخندی کم کم روی لبهام جا خوش کرد

 

میتونستم بهش خبر بدم و خوشحال کنم

پس شماره اش رو گرفتم و گوشی رو دَم گوشم گذاشتم که صدای غمگینش توی گوشم پیچید

 

_جانم آساره چیزی شده ؟؟

 

_وااای رُزا یه خبر خوش برات دارم

 

_خبر خوش اونم برای من ؟؟ دلت خوشه

 

همش حرف از ناامیدی میزد

بی معطلی توی حرفش پریدم و گفتم :

 

_پیداش کردم !!

 

_چی رو ؟؟

 

خندیدم :

 

_اون چیزی که تو خیلی دنبالشی رو

 

انگار تازه فهمیده بود منظورم چیه

چون جیغ بلندی از خوشحالی کشید

 

_وااای واقعا ؟؟ باورم نمیشه

 

خندیدم

 

_آره باور کن که الان توی دستامه

 

_میتونی برام بیاریش ؟؟

 

_نه الان نمیشه چون تایم کاریم هنوز تموم نشده

 

_باشه عزیزم شب منتظرتم

 

_اوکی !!

 

بعد از خدافظی سرسری که باهاش کردم پرونده رو توی کیفم گذاشتم و مشغول بررسی کارهام شدم

 

ولی هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود

که نیما توی ذهنم نقش بست

 

اون اینجا چیکار میکرد ؟؟

اونم توی شرکتی که من کار میکنم

یعنی میدونست من توی اتاق رئیسم ؟؟

 

 

تموم مدت فکرم درگیر این ماجرا بود

یه حسی توی دلم میگفت که میدونست من توی اتاقم و اینطوری میخواسته من رو نجات بده

 

ولی از طرف دیگه عقلم میگفت نه بیخالش شو اون آدم بشو نیست و نباید زیاد از حد بهش بها بدی

 

کلافه خودکار توی دستمو روی میز انداختم

و دستامو دو طرف توی موهام فرو برده و کشیدمشون

 

چرا این آدم اصلا از زندگی من کمرنگ نمیشد

 

خسته و ناآروم بودم

منتظر بودم هرآن سراغم بیاد

 

خداروشکر پایان تایم کاری رسید

با عجله و قبل اینکه باز سر و کله رئیس پیداش بشه وسایلم رو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم

 

سوار ماشین شدم و با عجله به سمت خونه رُزا روندم با رسیدن به خونشون پرونده رو از توی کیفم بیرون کشیدم

 

و با نیش باز میخواستم پایین برم

ولی همین که دستم روی دستگیره در نشست

 

کسی از در مخالف سوار ماشینم شد

و درحالیکه کنارم جای میگرفت خشک و جدی گفت :

 

_درو ببند !!

 

با شنیدن صدای نیما خشک شدم

با بهت به سمتش برگشتم و با دیدن صورتش که نسبت به آخرین دفعه سرحال تر به نظر میرسید

 

و انگار نه انگار اون آدم تکیده و با ریش های بلنده و کاملا سرحال و خوب به نظر میرسید

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

_تو ؟؟

 

دستی به ته ریشش کشید و بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمتم بندازه و یا به حرفم اهمیتی بده جدی گفت :

 

_رئیست الان خونه این دخترس پس به نفعته پایین نری که ببینتت

 

 

وحشت زده بلند گفتم :

 

_چی ؟؟

 

_گفتم که رئیست الان توی خونه اون دخترس پس پایین نرو

 

وحشت زده نیم نگاهی سمت خونه رُزا انداختم

 

_اون مردک اونجا چیکار میکنه ؟؟

 

با تمسخر گفت :

 

_اومده به دوست دختر فراریش سری بزنه

 

با آوردن اسم دوست دختر دندون قروچه ای کردم و بی اختیار با تُن صدایی که بالا و بالاتر میرفت عصبی غریدم :

 

_دوست دختر ؟؟

اون عوضی جای پدرشه بعد اون طوری داره از اون دختر بدبخت سواستفاده میکنه

 

بی اهمیت به جِلزُ وِلز کردنای من یهویی پرسید :

 

_توی اتاقش چیکار میکردی ؟؟

 

اوووه پس حدسم درست بود

و منو اونجا دیده

 

خودم رو به اون راه زدم و گفتم :

 

_من ؟؟ اشتباه میکنی

 

بالاخره به سمتم برگشت و نگاهم کرد

با دیدن چشماش بی اختیار خشکم زد و غرق شدم توی سیاهی چشمایی که خیلی وقت بود ازش محروم بودم

 

با دیدن طرز نگاهم ابرویی بالا انداخت

و سوالی پرسید :

 

_میدونستی دروغ گوی خوبی نیستی ؟؟

 

معلوم بود از همه چی خبر داره

پس خودم رو به اون راه زدن و الکی حرف زدن فایده ای نداشت چون باور نمیکرد

 

سرمو پایین انداختم و به اجبار به حرف اومدم و گفتم :

 

_بخاطر رُزا رفته بودم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا