رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 61

4.5
(6)

لبخند کج و کوله ای میزنم … عمال نمی دونم چی کار کنم … سودابه و کسری با اخم نگاه میکنن و مسیح میگه : سالم!
اما حواس خانوم بزرگ به من پرته و یسنا میگه : خانوم بزرگ ، نهان که گفتم همینه … خیلی خانومه !
خانوم بزرگ لبخند میزنه : مسیحه من انتخاب بد ، تو کارش نیست !
زیادی مسیح رو تحویل میگیره … دم آخری به کسری و سودابه نگاهی می ندازه و میگه : می دونم به اجبار اینجایین ،
حداقل بهم یه نیم نگاهی بندازین …
پدر اهورا میگه : این چه حرفیه مامان ؟ بشین ، چرا سرپایی ؟!
خانوم بزرگ بی اهمیت دستش رو سمت من دراز میکنه برای جلو رفتنم و پدر اهورا رو مخاطب قرار میده : بذار عروسم
رو ببینم …
مسیح پنجه ش رو از دستم بیرون میاره و اینطوری بهم اجازه میده که جلو برم …
جلو میرم و یه قدم مونده به خانوم بزرگ می ایستم که خودش جلوتر میاد و بغلم میگیره … گرم و مهربون ! فقط به
واسطه ی این که زن مسیحم ؟ بیخ گوشم آروم میگه : مراقب پسرم باش !
منظورش رو نمی فهمم .. اما لبخند میزنم … همه باالخره می شینیم .. جمع ، جمع همیشگی نیست … همه انگار معذب
هستن …
همه ی حواس خانوم بزرگ به بچه های کمال و عروسش پرته … من پشیمونی رو توی کاراش می بینم . توی نگاهه
طوسی رنگی که همرنگ نگاه منه ! …
میوه تعارف میکنه و زیاد از حد تحویل میگیره … می خواد اونا هم بفهمن که پشیمونه .. اما خودش میدونه این داغی که
جا گذاشته از 18 ساله پیش هنوزم تازه س ! ….خانوم بزرگ حتی حال ماهی رو می پرسه و سراغ میگیره !
همه در حال حرف زدنیم که یاشار میگه : عزیز ، مامان می خواست یه چیزی رو به شما بگه !
مادر یاشار ـ یاشار االن وقتش نیست …
یاشار عصبی بلند میشه : همین االن وقتشه … من دیگه صبر نمیکنم ….
مادرش از جا بلند میشه و صدا بلند میکنه : من برات اون دختر رو نمیگیرم …

پدر یاشار پوفی میکشه و میگه : باز شروع شد …
کامران ـ چی شده آبجی ؟ … چه خبره ؟
عزیزـ آروم باش دخترم … بگو چی شده ؟
مادر یاشار سمت عزیز برمیگرده : کالفه شدم مامان … من دختر ماهنوش رو نمیگیرم برای یاشار … من از اون عفریته
نفرت دارم …
یاشار ـ اون عفریته چه ربطی به دخترش داره ؟
مادر یاشار ـ ربطش اینه که باید برم دست بوسیش تا دختر بهم بده …
عزیز ـ ماهنوش کیه ؟
مسیح پوزخند میزنه : خواهر دشمن چند سال پیش شما … انگاری از روز عَزَل ناف بچه و نوه ت رو با اون خانواده بریدن!
عزیز لب می زنه : خواهر ماهرخ ؟!
کسری ـ چه خوبم می دونه دشمنش کیه !
عزیز ـ من با ماهرخ مشکلی ندارم …
سودابه رو به یاشار میگه : از من می شنوی برادر من ، دستش رو بگیر و فرار کن … والسالم … دیگه هم نیا … وگرنه تو
گوشت می خونن دور بشی بچه هاتم میگیرن ازت !
نیش و کنایه می زنه و مادر یاشار می غره : سودابه ؟!
سودابه ـ جانم عمه جون ؟ .. مگه دروغ میگم … تازه حاللزاده هم به داییش میره … اومدیم و یاشار به حاج بابای من
بره… بیچاره تا عمر داره عذاب وجدان خفه ش میکنه !
مسیح میخنده و میگه : دهنت سرویس سودابه !
اهورا زیر لبی جواب میده : مگه این که شانس بیاره حاللزاده نباشه !
منو سودابه می خندیم و کسری بلند قهقهه میزنه : اتفاقا به ریختشم میاد !
مجتبی چشم و ابرو میره برای سودابه که یعنی ببند دهنتو …
عزیز رو به دخترش میگه : دخترش چطور دختریه ؟
مادر یاشار ـ خودش نیست ، خداش هست … حرف نداره واقعا … دروغ چرا ؟ خیلی هم دوسش دارم چون خانومه … منتها
مامانش هرکار میکنم از گلوم پایین نمیره …

کسری ـ عمه جان تو قحطی گیر کردی مگه ؟ نخورش … دخترش رو بگیر فقط ، مگه نه یاشار ؟!
یاشار ـ خیلی دیوثی کسری نوبت توام میشه …
کسری هر هر میخنده و عمه ش بهش چشم غره می ره که عزیز از جا بلند میشه رو به جمع میگنه : من خیلی وقته
فهمیدم که نباید مانع رسیدنه دو تا دِل به هم بشی … ماهنوش اگه بده به دخترش ربطی نداره .. از نظر من تموم شده
اس و تو داری زور بیخود می زنی دخترم ! … شب همگی بخیر …
همه ساکت میشیم … حتی کسری ! … از پله ها با کمک پدر اهورا باال میره که کسری میگه : جدی جدی متحول شده
انگاری …
عمه ـ کسری تو حق نداری با خانوم بزرگ اینطوری حرف بزنی …
کسری ـ جدا ؟ … کی این حق رو تعیین میکنه ؟
مسیح می غره : کسری !!!
یاشار ـ واال من جاش بودم و خواهر برادرم اینطوری میشد چارتا لیچار هم بارش میکردم …
کامران بلند میشه … به سمت پله ها میره و همزمان میگه : ماهرخ واقعا ارزش پشیمون شد داره و مادرم واقعا پشیمونه !
*
عربده میکشه : تو بیخود کردی … نهان گوشت با منه ؟
بغض کرده میگم : حوصله م سر رفته خب …
بغضم رو حس میکنه … پوفی میکشه : شب میام بریم بیرون ، باشه ؟
ـ خب با سودابه و مامان میرم ، زود میام …
باز داد میزنه : تو گه می خوری بری نهان ، تا شماره ی اون داداشه بی وجودت رو ندی تا باهاش حرف بزنم آش همینه
آشه و کاسه همین کاسه … حالیته ؟
صدای کوبیده شدن تلفن میاد و پشت بندش صدای بوق اِشغال … دلخور میشم … از طرفی هم مسیح حق داره هم من
… من نمی تونم شماره ی تورج رو بدم … مسیح و تورج نمی تونن با هم کنار بیان … دعوا کردن و باال گرفتن و کتک
کاریشون حتمیه … خداروشکر کسری از ترس دلخور شدن منو قهر کردن دوباره م باهاش شماره ی تورج رو به مسیح
نداده!

 

کانال رمان من

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫10 دیدگاه ها

  1. مسخره ها بعد از دو هفته امدم بخونم 3تا پارت نصفه نیمه شورشو در اوردین دیگه دیر به دیر پست میزارین حداقل پارت های طولانی بزارین نه انقد کم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا