رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۱

5
(6)

حالا که تا ساعت سه بیشتر نمی خواستم که بمونم؛ 

باید همه تلاشم می کردم که آنچنان کار عقب افتاده ای نداشته باشم واسه فردا…

فیش های معوقه بانکی رو توی پاکت گذاشتم و با حرص پرتش کردم توی کمدم…

کی می شد نرم و راحت بشم از این کارهای بیخود؟

کی می شد یه پرونده جالبی بیاد زیر دستم…

یه چیزی مثل قتل! یا یه چیز چالش برانگیز و خیلی سخت…

گاهی حسودی می کردم به پرونده های بهزاد و اون بهم می گفت عجله نکن!

همه این ها توی مسیرت قرار می‌گره و کم کم از همشون خسته می شی…

این قدر که دلت می خواد همین پرونده های اوایل کارت رو داشته باشی.

می گفت پرونده های قتل برای

روحیه انسان اصلا خوب نیست؛

تا مدت ها از جلوی چشمت کنار نمی ره و مدام با خودت می گی نکنه من حقی رو پایمال کردم و   گناهکاری بالای دار نرفت؟

یا به عکس و بد تر از اون؟!

مدام با خودت بگی نکنه من از روی نا آگاهی؛ از روی طمع؛

از روی حرص سر بی گناهی رو به باد دادم و شریک شدم توی مردن اون؟

می‌گفت اما من گوشم بدهکار نبود و فقط می خواستم که به اون چیزی که می خوام برسم…

تقریبا ساعت از دو که گذشت؛ بلند شدم و آبی به دست و صورتت زدم.

کمی غذا خوردم و بعد از عوض کردن لباس هام شروع به آرایش کردن…

اگر می تونستم همراه پرداخت قسط ها یکم پول پس انداز کنم و منشی بگیرم دیگه نور علی نور می شد.

خیلی از از این عقب افتادگی ها و کار های بیخود مال نداشتن منشی بود!

کاش زودتر می تونستم درآمدم رو بالا ببرم…

آرایشم که تموم شد؛ کلی ادکلن به خودم اسپری کردم

ساعتم رو انداختم و بدو بدو رفتنم پایین.

ده مین دیر کرده بودم ولی بهزاد چیزی به روی خودش نیاورد و با خوش رویی بهم سلام  کرد.

_ ولوله من چطوریه؟

پشت چشم رو نازک کردم و با لوندی گفتم:

_ حالا که حالشو پرسیدی عالیه!

چشم هاش درخشید و با شعف بوسه ای روی لپم کاشت.

_ زبون نریز بچه…

حرص زد و گفت و من رو ناخواسته به خنده وا داشت.

نگاه عمیقی به لبخندم‌ کرد و صورت اون هم به گرمی لبخندم، گرم شد و راه افتاد…

عاشق بام بودم، حس اینکه همه شهر زیر پاهام بود واقعا واسم لذت بخش بود.

روی بلند ترین قسمت بام ایستاده بودم و به منظره رو به روم خیره بودم…

لامپ ها کم کم روشن می شدند و تاریکی هوا منظره  رو هر لحظه قشنگ تر می کرد.

چشم هام رو بستم و دم عمیقی گرفتم…

غرق بودم توی حال و هوای خودم که با شنیدن صدای بهزاد چشم هام رو باز کردم و سوالی خیره شدم بهش…

_ می دونستی بهار؟! 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا