رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 16

4.6
(14)

 

چهره ی سودابه وا میره و میخندم که صدای کسری میاد : مرض داری بچه ؟

 خب خودش خوشش اومده دیگه … غیره اینه ؟ حالا چه فرق داره من بگم خوبه یا نه ؟

مسیح نگام می کنه : تو کی می خوای بری ؟

 کجا ؟

 خونه ی عمه م !

شیطنتم گل میکنه و میگم : خونه یاشار اینا چیکار دارم ؟

کمال می خنده : منظورش خریده ، منتها چون زبون نرم بلد نیست ، حتمی باید یه اخم و تشری بکنه !

ریز می خندم و میگم : حالا یه چیزی می پوشم دیگه …

مامان ماهی میگه : باید شیک باشی … بهت بگما …

 چششششم ….

مسیح  زشت هرچی بپوشه بهش نمیاد !

حرصی نگاش میکنم که کمال میگه : حداقلش گنده بک و ترسناک نیست …

کیف میکنم و غش غش می خندم . مسیح اخم میکنه : داشتیم حاجی ؟

کمال  از این به بعد داریم …

کسری  منم می خوام برم یه چی بخرم … بیا با هم بریم …

پر ذوق می خوام بگم باشه که مسیح تند میگه : نمی خواد ، تو سر و وضع و تیپ خودتم کفاره داره ، وای به حاله نهان…

مامان ماهی  وای ، تو میگی نهان من حسه غریبگی بهم دست می ده ،خب همون ساره صداش کن …

لبخند مصنوعی می زنم و به مسیح نگاه میکنم که مسیح میگه : برا من نهانه ، ساره رو دوست ندارم !

کسری لبخند یه وری می زنه و من خودمم لبخند میزنم … ینی نهان رو دوست داره ؟ …

مسیح  ماهی خودت ببرش خرید…

ماهی  انقدر سرم شلوغ هست که وقت نکنم …

مسیح این بار به سودابه نگاه میکنه که سودابه تند میگه : به خدا همینجوریشم مجتبی از دستم شکاره ، یه هفته ای

هست که توی خیابونا میگردم …

 

خودم تند میگم : اهورا هست خب …

 

مسیح برزخی نگام میکنه و میگه : دیگه چی ؟

می فهمم حرفی رو زدم که نباید میزدم و خودم رو لودگی می زنم : دیگه همین دیگه ، چیزی یادم اومد … میگم برات..

مسیح اخم آلود میگه : پاشو خوشمزه بازیت رو جع کن ، میریم خونه …

لبخندم رو قورت میدم و میگم : من آماده م …

خداحافظی میکنیم و من هنوز اخمام توی همه … هیچی نمیگم و ماشین رو توی پارکینگ پارک میکنه … شاکی ام

ازش … توی آسانسور دستم رو به بدنه تکیه میدم و با انگشت اشاره م به دیواره ی فلزیش ضرب میزنم که میگه : انقدر

روی مخم نباش ..

اخمو نگاش میکنم و میگم : میشه بگی من کی روی مخ تو نبودم ؟

بدتر از من اخم میکنه و میگه : خیلی بهت رو دادم انگار …

در آسانسور باز میشه و بیرون میره ، منم دنبالش از آسانسور بیرون میرم و می گم : مسیح من الان به تو چی گفتم که

با من اینطوری حرف میزنی ؟

لحنم بیشتر ملتمسیه تا جنگ طلبانه ، اما مسیح شاکیه. در خونه رو باز میکنه میگه : برو تو تا آمپر نچسبوندم !

داخل میرم که اونم میاد و درو می بنده … سمت اتاقش میره که میگم : مسیح ….

صبر میکنه و عقب بر میگرده : تنت می خاره انگاری که امشب بحث کنیم …

بغض میکنم و میگم : من چیزی نگفت …

صدای زنگ گوشیم میاد …غروب یادم رفته بود با خودم به خونه ی بابا کمال ببرم و حالا روی عسلی کنار مبل ، نزدیک

جایی که مسیح ایستاده زنگ می خوره و مسیح سمتش میره …

با دیدن صفحه ش اخم میکنه و گوشی رو برمی داره … شکل سبزش رو لمس میکنه و کنار گوشش می گیره .. صداش

بلنده … صدای تورج رو میشنوم : الو … نهان … نهانم خوبی ؟ …

تمام مدت مسیح با چشمای فوق عصبیش به من خیره س و جلو میرم برای گرفتن گوشی … تا من برسم تورج تلفن رو
قطع میکنه و صدای بوق اشغال گوشی میاد …
دست میبرم تا تلفن رو از کنار گوشش بگیرم که دستش رو عقب میبره و من با تعجب نگاش میکنم : وا ، چرا نمیدیش
بهم ؟
با همون حرص و عصبانیت نگام میکنه و میگه : خودم انگاری با دست خودم برات جور کردم فاحشه بازی دربیاری …
رنگ میبازم و دلم هری میریزه … چی میگه ؟
عزیزت زنگ زده و داغه عزیزت رو به دلت می ذارم بی پدر !
چهره ش ترسناکه و دستم رو پایین میارم ، حرفاش مثل زهر میمونه و طعم کثافت بهم میده … یه قدم عقب تر میرم
که میگه : خریدت با یه نر خره و رقصیدنت با یه احمقه دیگه ، تهش عزیزت یکی دیگه س و باز منم که مثه یابو مرتب
با خودم درگیرم که تو فرق داری با هم قماش خودت !
یه قدم عقب رفته ی منو با یه قدم سمت جلوی خودش پر میکنه و میگه : توام یه کثافتی که باس دنبالت راه افتاد تا
سبب بی آبرویی نشی … منتها من این کثافت رو خودم آدمش میکنم …
م .. مسیح …
عصبی نعره میزنه : خفه شو ….
همزمان تلفنم رو به پارکت کف سالن می کوبه و تلفنم هزار تیکه میشه … از جا می پرم و باز عقب میرم که به مبل
میخورم و روی اون می افتم … دیگه جایی برای عقب رفتن نیست و مسیح از روی خورده های تلفنم رد میشه و رو به
روم می ایسته : کی بود زنگ زد ؟
ب .. به خدا … به خدا تورج بود …
پوزخند میزنه : کدومشونه ؟ داماده تنها مونده ی سر سفره عقده که تو قالش گذاشتی یا اون یکی که به خاطرش داماد
رو قال گذاشتی ؟
ب .. بذار … من … م …
سیلی محکمی تو گوشم میزنه و صداش باز چهار ستون بدنم رو می لرزونه : بی صفت ، فکر کردی خونه ی من جای
الواطیه ؟

از شدت سیلی حتی گردنم درد میگیره و صدای گریه م بلند میشه … اشکام میریزن و با دیدنشون عصبی هر دو دستش
رو روی سرش می ذاره و چنگ میزنه …. با حالت پریشون میگه : من فکر کردم تو آدمی … منه احمق ) داد می زنه (
فکر کردم تو آدمی … فکر کردم تو آدمی …
نفس نفس میزنه و صدای خس خس نفساش تو چهاردیواری خونه می پیچه و لا به لای صدای گریه ی من گم میشه…
مسیح حتی نمی ذاره حرف بزنم و می ترسم از اینکه بخوام حرف بزنم … حرف بزنم و بدتر از کوره در بره … مسیح اشتباه
میکنه …
کلافه مجسمه ی روی میز رو روی زمین می کوبه و هزار تیکه میشه … سمت اتاق خودش میره … داخل میشه و در
اتاق رو به هم می کوبه … حالا فقط صدای گریه ی خودم بلنده و تازه فهمیدم مسیح از اینکه گفتم با اهورا میرم دلخور
شده ..
اما من الکی حرف زده بودم … چرا باید براش مهم باشه ؟ … صورتم ذوق ذوق میکنه و همونطوری کج روی کاناپه دراز
میکشم …
اونقدری هق هق می کنم و اونقدری اشک می ریزم که نمی فهمم کی خوابم میبره …
نهان … نهان …
صداش رو میشنوم و چشم باز میکنم … اما یکی از چشمام باز نمیشه … ترسیده سر جام میشینم … مسیح رو به روی
مبل ایستاده … دستم رو سمت صورتم میبرم که مچ دستم رو میگیره و با اخم و صدای ریزی میگه : دست نزن .. وَرَم
کرده !
باز بغضم میگیره .. صورتم حتما بابت سیلی دیشبش این همه به هم ریخته و حتی چشمم باز نمیشه … اولین قطره ی
اشکم که میریزه دستی بین موهاش می کشه و میگه : بیا بریم یخ بذار …
اخم میکنم و دستم رو میکشم ، اما ول نمیکنه و از جا بلندم میکنه …. منو دنبال خودش میکشه و به آشپزخونه میره …
سمت یکی از صندلی ها منو میبره و هلم میده تا بشینم … بی حرف می شینم … کمی یخ داخل نایلون می ندازه و روی
صندلی کنار من می شینه …
یخ رو روی وَرَم چشمم می ذاره که میگم : آخ …

سرم رو عقب میبرم که دست دیگه ش رو پشت سرم می ذاره … با چشم باز و اشکیم بهش زل می زنم … هنوزم اخم
داره … نگاش رو به همه چیز آویزون میکنه ، به همه چیز به جز چشم من که بهش خیره س و آخرش دووم نمیاره …
مردمک سیاه رنگش رو به مردمک توسی رنگم میخ میکنه و میگه :
انقد با نگات بیخ حنجره م پا نذار …
بینیم رو بالا می کشم و قطره اشکی که تا الان توی چشمم خونه کرده بود روی گونه م سُر می خوره … پشیمونی تو
چهره ش بیداد میکنه ، حتی لابه لای اخمای روی پیشونیش …
با انگشت شست همون دستی که پشت سرم گذاشته گونه م رو نوازش میکنه و می فهمم که پشیمونه … پشیمونیش رو
لمس میکنم و همین کافیه ! حتما نباید بگه ببخشید یا غلط کردم !
دوباره بینیم رو بالا میکشم و با لودگی میگم : الان چشام سبز میشه ….
خیره نگام میکنه و به جای اینکه به این شوخیم بخنده بدتر نگاهش رنگ شرمندگی میگیره و میگم : با چشمای سبز
شاید دیگه زشت نباشم !
خیره به لبام که این جمله ها از توش در میاد ، میگه : زشت از تو قشنگ تر ندیدم !!!!
دو پهلو حرف میزنه که خنده م میگیره … نگاهش رو از لبام سمت چشمام میگیره که میگم : خب می میری بگی
خوشگلم؟
لبخند کجی میزنه و میگه : زشت با چشمای توسی قشنگ تره !
لبخندم عمق میگیره که صدای آیفون میاد . هر دو به اون سمت نگاه میکنیم . مسیح از جا بلند میشه و میگه : نگه دار
اینو ….
یخ رو نگه می دارم که میره … دکمه ی آیفون رو میزنه … لای در خونه رو باز میذاره وباز سمتم میاد ، همزمان می گه:
مادر فولاد زره هستن !
ذهنم میره پیش ماهنوشی که یاشار همیشه مادر فولاد زره صداش میکنه و میگم : ماهنوش ؟ …
باز یخ رو میگیره و خودش روی صورتم می ذاره … میگه : ماهرخشون !
همین موقع در باز میشه : سلااام … کسی خونه نیست ؟
مسیح نه ، ارواح خبیث درو برات باز کردن …
بلند میگم : سلام مامان جونم …

ماهی یه کم از زنت یاد بگیر ….
می خوام از جا بلند بشم که مسیح مانع میشه و میگه : بشین بچه !
ماهی به آشپزخونه میاد که میگم : خوش اومدی …
طبق عادت همیشگیش روی گونه ش می زنه و میگه : خدا منو مرگ بده … چی شده ؟
مسیح پوف کلافه ای میکشه و میگه : می شه انقدر عین گوشت نذری خودت رو قربونی نکنی ؟
دلواپس جلو میاد و کنارم می ایسته ، میگه : چی شده میگم ؟
میگم : پام گیر کرد سُر خوردم فقط ، خوردم به تک پله ی جلوی ورودی آشپزخونه …
مسیح تموم مدت به من خیره س و مامان ماهی عمیق نگام میکنه و میگه : ا ی دست این پله بشکنه که صورت تو رو
کبود کرده !
هم خنده م میگیره و هم وا میرم که فهمیده دروغ گفتم … مسیح کلافه نگاش میکنه و میگه : حالا گیریم دست من
شکست ، صورتش درست میشه ؟!
ماهی اخم میکنه : روتو برم ه ی … مظلوم گیر آوردی ؟ بی پدر و مادر گیر آوردی ؟ عه عه عه … نگا نگا …
مسیح عصبی بلند میشه و صدا بلند میکنه : حالا خودش خبط و خریت رو به روم نمیاره ، تو چوبش کن بکوب تو سرم !
از جا بلند میشم و می خوام بحث رو عوض کنم ، میگم : صبحونه چی بخوریم ؟
هر دو یه لحظه سمت من برمیگردن و باز مامان ماهی به مسیح نگاه میکنه : من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ که روی
ضعیف تر از خودت دست بلند کنی ؟ … آره مسیح ؟
به پیر به پیغمبر منم از روی خوشی اینطوری سیم پیچام قاطی نمیکنه …
به خدا مسیح ، به خدا … حواست هست دارم قسم می خورم ؟ .. به خدا دفعه ی بعد روش دست بلند کنی به همین
راحتی ازت نمیگذرم … اصلا مادری کردنم این همه سال رو حرومت میکنم …
مسیح کلافه دستی بین موهاش می کشه و از آشپزخونه بیرون میره …مامان ماهی نگام میکنه و میگه : چیه بر و بر منو
نگاه میکنی ؟ بلد نیستی چارتا داد و بیداد کنی و غر بزنی تا دیگه اینطوری نکنه ؟ سیاست نداری ؟

میخندم ، صورتم کمی درد میگیره و چهره م درهم میره … معلوم نیست ماهی مادره منه یا مسیح ؟ میگم : خودش درد
داده بود ، خودشم داشت درمونش می کرد !
ماهی جلو میاد و سر جای مسیح میشینه : الهی بگردم ، چشمت باز نمیشه …
مامان ماهی …
حواسش به زخممه و میگه : ها ..
لوس میگم : به خدا خیلی گشنمه …
با اخم نگام میکنه و میگه : الان باید گریه کنی ، بعد غذا می خوای ؟
صدای مسیح از ورودی آشپزخونه میاد : حالا ببین میتونی اشکش رو دربیاری !
ماهی به سمتش برمیگرده و منم نگاش میکنم … تیشرت و جین پوشیده و زیادی درشت تر نشونش میشه …
ماهی خبه خبه … تو فعلا حرف نزن که از دستت شکارم !
مسیح منو نگاه میکنه و میگه : اون یخ آب شد ، باز یخ بذار روش …
از خونه بیرون میره و ماهی نگام میکنه : الهی بمیرم ، خیلی تند حرف زدم باهاش ؟
میخندم .. خم می شم و محکم می بوسمش : عاشقتم مامان ماهی !
از جا بلند میشه و غرغرکنان کاراش رو میکنه : اصلا نمی دونم به کی رفته ؟ بچه که بود هی دعوا میگرفت حاج کمال
یه پاش مدرسه بود یه پاش شرکت و یکی هم خونه … دانشگاه که رفت یه هفته در میون راش می دادن چون آقا هی
با حراست دعوا میکرد و اونا یه هفته یه هفته اخراجش می کردن … دلم خوش بود بزرگ میشه درست میشه ، که اونم
بدتر هی گند میزنه …
به سمت من برمیگرده : نگاش نکن اینطوریه ، به خدا چیزی تو دلش نیست … نکنه دلگیر بشی از دستش .. به خدا خیلی
هم مهربونه ، باشه مادر ؟
بهش قول میدم که چیزی تو دلم نیست از مسیح … اما هست ، تو دلم خیلی چیزا هاست و من این حس قلقلک روی
گونه م که نتیجه ی نوازش شست مسیحه رو دوست ندارم ، نه که نداشته باشم … اما غلطه و اگه ساره برگرده یا بچه
ش بیاد … اگه تورج بیاد …. ما قراره جدا بشیم !

نزدیک غروب میشه که مامان ماهی میره و هنوز نیم ساعتی نگذشته که مسیح کلید رو توی قفل میذاره و درو باز میکنه…
داخل میشه که سمتش میرم : سلام ، خسته نباشی …
زیر لب و بی میل سلام میکنه و من تمام امروز به این فکر میکردم که چرا تا این حد مسیح به من بدبینه … به سمت
اتاقش می ره که نمی دونم چرا ؟ اما بی هوا می گم : میای با هم غذا درست کنیم ؟
به سمتم بر می گرده و جواب میده : حتمی تو وراجی کنی و من غذا درست کنم !
نه دیگه ، من انجام میدم ، فقط تو به مقدار لازمش رو بگی بسه !
کج لبخند میزنه میگه : وایسا لباس عوض کنم …
به اتاق میره که لبخند روی لبم میشینه و من امروز به جز دنبال دلیل گشتن برای این همه بی اعتمادی مسیح، به اینم
خیلی فکر کرده بودم که ما هیچ آینده ای نداریم و مسیح مسئول اون بچه ایه که قراره به این دنیا بیاد !
به آشپزخونه میرم … وسایل رو روی کانتر میذارم … باز یه دور می خونم که مسیح به آشپزخونه میاد و پشت میز میشینه:
چای داریم ؟
درست میکنم برات !
ابرویی بالا می ندازه : انگاری داری از طفولیت درمیای !
می خندم : یه امروز مهربون شدم ، اگه گذاشتی …
چی می خوای درست کنی ؟
ماکارونی …
چرب و پر از رُب دوست دارم !
بله … چشم !
کنار مسیح می شینم و لعنتی خیلی حرفه ای چاقو رو روی پیاز یا سیب زمینی میزنه و خورد می کنه … یاد یانگوم می
افتم ، همون آشپز کره ای ! … با این فکر نیشم باز میشه که توجهش جلب میشه : چیه ؟
هیچی …
ولی انگاری زیادی باب میلته !
فقط تو رو مقایسه کردم …

با چی و سَرِ چی ؟
با یانگوم و سر اینطور خورد کردنت !
یه لحظه مکث میکنه و بعد با صدای بلند میگه : با کی ؟!؟!؟!؟
غش غش می خندم و می گم : خب تفاهم موج می زنه …
چاقو رو روی میز می ذاره تا بازوم رو بگیره که از جا می پرم … انتهای موهام رو دستش می گیره و اجازه نمی ده فرار
کنم : وایسا بینم ، یانگوم باباته بچه …
صدای خنده م بلند میشه و خیلی بی هوا میگم : آقامونه !
مکث می کنه و مکث می کنم .. خنده م محو میشه و هنوز پشت سرمه … یه قدم نزدیک تر میاد و کمرم با شکمش
مماس میشه … حتی دوست ندارم یه قدم جلو برم .. دور تر بشم .. این تمامیت اتصال رو قطع کنم … اما کف هر دو
دستش روی پهلوهام می شینه … خم میشه و بیخ گوشم میگه : آقامون ؟!
گر میگیرم … خودم می دونم از خجالته … من خیره ی رو به رواَم و این مردی که ازش دور نمیشم بیشتر خم میشه ..
روی سرشونه ی برهنه م رو بابت تاپ سورمه ای رنگ فانتزیم بو میکشه و میگه : تب داری !
تب دارم … ملتهبم .. بی تابم .. چمه ؟ … کجای کار می لنگه ؟ .. دستاش رو از پهلو هام بر می داره و منو تو بغلش می
کشه … دستاش رو دورم حلقه میکنه و می گه : حرارت تنت رو دوست دارم !
من چی ؟ … فقط تنم با حرارتش ؟ … بغض میکنم … دوست دارم بشنوم بگه دوستت دارم … اما قرار نیست بگه … نباید
بگه … می خوام دور بشم که اجازه نمیده و نوک بینیش رو به لاله ی گوشم می زنه … نفسش پوست گردنم رو لمس
میکنه و یه چیزی توی دلم تکون میخوره …
بیهوا دستم رو روی دستاش که روی شکممه می ذارم و می گم : نکن !
حس می کنم میخنده و به کنایه می گه : نکردم که !
چشام گشاد میشه و حتی یادم میره نفس بکشم … مسیح هم بی ادبه ، هم حیا نداره … کی گفته بود پسر اگه بی ادب
باشه به دل میشینه ؟
دلم میگیره ، نمی دونم کی بوده یا چی گفته … اما درست گفته و این احمقانه ترین واقعیته احمقانه ایه که باید بهش
اعتراف کنم !
صدای زنگ گوشیش میاد … از جا می پرم … بیخ گوشم با صدای آروم و وسوسه انگیزی میگه : هول نشو .. کارت ندارم!

خشکم میزنه و مسیح دور میشه … سمت کانتر میره و تلفن همراهش رو برمیداره … تماس که وصل میشه صداش رو
می شنوم و سمتش برمیگردم : الو … ساغر تویی ؟ … کسری ؟ کسری چی شده ؟
تند از کنارم می گذره و به اتاقش می ره ، دلنگران کسری میشم و منم دنبالش راه می افتم . تو اتاقش گوشی رو گذاشته
روی اسپیکر و مشغول حرف زدن میشه : کجایین ؟
صدای پر بغض ساغر میاد : اومده اینجا …
مسیح عصبی صدا بلند میکنه : اونجا کدوم گوریه ؟
خونه ی من .. مسته مسیح .. بیا ببرش تو رو خدا ، حالش خوب نیست …
میام الان …
تلفن رو قطع میکنه و منم تو این فاصله یه مانتو تنم کردم و شال سرم انداختم … دلشوره گرفتم و مسیح سمتم برمیگرده:
تو کجا ؟
تو رو خدا بذار بیام ، به خدا نگرانشم …
چیزی نمیگه و تند از خونه بیرون می زنیم . نمی دونم چطور به پارکینگ می رسیم .. توی ماشین مسیح کلافه رانندگی
میکنه و با عجله فقط می خواد بره تا به کسری برسه … خدا خدا میکنم چیزی نشده باشه و مسیح جلوی یه خونه ی نه
خیلی جدید و نه خیلی قدیمی پارک میکنه …
هول پیاده میشیم و سمت در میره .. انگشتش رو مرتب به دکمه ی آیفون می زنه و صدای تیک باز شدن در میاد … یه
ساختمون سه طبقه که مسیح تا طبقه ی دومش میره و در واحد بازه …
بعد مسیح وارد خونه میشم که با دیدن کسری دلم هزار تیکه میشه .. آشفته س ، چشماش خماره و کراواتش شل افتاده…
یکی از لبه های پیراهنش از شلوارش بیرون اومده و انگاری رو مبل خواب رفته …
مسیح سمت ساغر برمیگرده … نگاهش اونقدر ترسناک هست که ساغر به لکنت می افته و لا به لای گریه میگه : ب ..
به خدا … من گفتم بیاد … به خدا راست …. راست میگم !
سمت ساغر میرم و بغلش میکنم … صدای گریه ش بلند تر میشه و انگار تا الان فقط منتظر کسی بوده که سرش رو
روی شونه ش بذاره و زار بزنه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا