رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 16

4.7
(7)

 

چهره ی سودابه وا میره و میخندم که صدای کسری میاد : مرض داری بچه ؟

 خب خودش خوشش اومده دیگه … غیره اینه ؟ حالا چه فرق داره من بگم خوبه یا نه ؟

مسیح نگام می کنه : تو کی می خوای بری ؟

 کجا ؟

 خونه ی عمه م !

شیطنتم گل میکنه و میگم : خونه یاشار اینا چیکار دارم ؟

کمال می خنده : منظورش خریده ، منتها چون زبون نرم بلد نیست ، حتمی باید یه اخم و تشری بکنه !

ریز می خندم و میگم : حالا یه چیزی می پوشم دیگه …

مامان ماهی میگه : باید شیک باشی … بهت بگما …

 چششششم ….

مسیح  زشت هرچی بپوشه بهش نمیاد !

حرصی نگاش میکنم که کمال میگه : حداقلش گنده بک و ترسناک نیست …

کیف میکنم و غش غش می خندم . مسیح اخم میکنه : داشتیم حاجی ؟

کمال  از این به بعد داریم …

کسری  منم می خوام برم یه چی بخرم … بیا با هم بریم …

پر ذوق می خوام بگم باشه که مسیح تند میگه : نمی خواد ، تو سر و وضع و تیپ خودتم کفاره داره ، وای به حاله نهان…

مامان ماهی  وای ، تو میگی نهان من حسه غریبگی بهم دست می ده ،خب همون ساره صداش کن …

لبخند مصنوعی می زنم و به مسیح نگاه میکنم که مسیح میگه : برا من نهانه ، ساره رو دوست ندارم !

کسری لبخند یه وری می زنه و من خودمم لبخند میزنم … ینی نهان رو دوست داره ؟ …

مسیح  ماهی خودت ببرش خرید…

ماهی  انقدر سرم شلوغ هست که وقت نکنم …

مسیح این بار به سودابه نگاه میکنه که سودابه تند میگه : به خدا همینجوریشم مجتبی از دستم شکاره ، یه هفته ای

هست که توی خیابونا میگردم …

 

خودم تند میگم : اهورا هست خب …

 

مسیح برزخی نگام میکنه و میگه : دیگه چی ؟

می فهمم حرفی رو زدم که نباید میزدم و خودم رو لودگی می زنم : دیگه همین دیگه ، چیزی یادم اومد … میگم برات..

مسیح اخم آلود میگه : پاشو خوشمزه بازیت رو جع کن ، میریم خونه …

لبخندم رو قورت میدم و میگم : من آماده م …

خداحافظی میکنیم و من هنوز اخمام توی همه … هیچی نمیگم و ماشین رو توی پارکینگ پارک میکنه … شاکی ام

ازش … توی آسانسور دستم رو به بدنه تکیه میدم و با انگشت اشاره م به دیواره ی فلزیش ضرب میزنم که میگه : انقدر

روی مخم نباش ..

اخمو نگاش میکنم و میگم : میشه بگی من کی روی مخ تو نبودم ؟

بدتر از من اخم میکنه و میگه : خیلی بهت رو دادم انگار …

در آسانسور باز میشه و بیرون میره ، منم دنبالش از آسانسور بیرون میرم و می گم : مسیح من الان به تو چی گفتم که

با من اینطوری حرف میزنی ؟

لحنم بیشتر ملتمسیه تا جنگ طلبانه ، اما مسیح شاکیه. در خونه رو باز میکنه میگه : برو تو تا آمپر نچسبوندم !

داخل میرم که اونم میاد و درو می بنده … سمت اتاقش میره که میگم : مسیح ….

صبر میکنه و عقب بر میگرده : تنت می خاره انگاری که امشب بحث کنیم …

بغض میکنم و میگم : من چیزی نگفت …

صدای زنگ گوشیم میاد …غروب یادم رفته بود با خودم به خونه ی بابا کمال ببرم و حالا روی عسلی کنار مبل ، نزدیک

جایی که مسیح ایستاده زنگ می خوره و مسیح سمتش میره …

با دیدن صفحه ش اخم میکنه و گوشی رو برمی داره … شکل سبزش رو لمس میکنه و کنار گوشش می گیره .. صداش

بلنده … صدای تورج رو میشنوم : الو … نهان … نهانم خوبی ؟ …

تمام مدت مسیح با چشمای فوق عصبیش به من خیره س و جلو میرم برای گرفتن گوشی … تا من برسم تورج تلفن رو
قطع میکنه و صدای بوق اشغال گوشی میاد …
دست میبرم تا تلفن رو از کنار گوشش بگیرم که دستش رو عقب میبره و من با تعجب نگاش میکنم : وا ، چرا نمیدیش
بهم ؟
با همون حرص و عصبانیت نگام میکنه و میگه : خودم انگاری با دست خودم برات جور کردم فاحشه بازی دربیاری …
رنگ میبازم و دلم هری میریزه … چی میگه ؟
عزیزت زنگ زده و داغه عزیزت رو به دلت می ذارم بی پدر !
چهره ش ترسناکه و دستم رو پایین میارم ، حرفاش مثل زهر میمونه و طعم کثافت بهم میده … یه قدم عقب تر میرم
که میگه : خریدت با یه نر خره و رقصیدنت با یه احمقه دیگه ، تهش عزیزت یکی دیگه س و باز منم که مثه یابو مرتب
با خودم درگیرم که تو فرق داری با هم قماش خودت !
یه قدم عقب رفته ی منو با یه قدم سمت جلوی خودش پر میکنه و میگه : توام یه کثافتی که باس دنبالت راه افتاد تا
سبب بی آبرویی نشی … منتها من این کثافت رو خودم آدمش میکنم …
م .. مسیح …
عصبی نعره میزنه : خفه شو ….
همزمان تلفنم رو به پارکت کف سالن می کوبه و تلفنم هزار تیکه میشه … از جا می پرم و باز عقب میرم که به مبل
میخورم و روی اون می افتم … دیگه جایی برای عقب رفتن نیست و مسیح از روی خورده های تلفنم رد میشه و رو به
روم می ایسته : کی بود زنگ زد ؟
ب .. به خدا … به خدا تورج بود …
پوزخند میزنه : کدومشونه ؟ داماده تنها مونده ی سر سفره عقده که تو قالش گذاشتی یا اون یکی که به خاطرش داماد
رو قال گذاشتی ؟
ب .. بذار … من … م …
سیلی محکمی تو گوشم میزنه و صداش باز چهار ستون بدنم رو می لرزونه : بی صفت ، فکر کردی خونه ی من جای
الواطیه ؟

از شدت سیلی حتی گردنم درد میگیره و صدای گریه م بلند میشه … اشکام میریزن و با دیدنشون عصبی هر دو دستش
رو روی سرش می ذاره و چنگ میزنه …. با حالت پریشون میگه : من فکر کردم تو آدمی … منه احمق ) داد می زنه (
فکر کردم تو آدمی … فکر کردم تو آدمی …
نفس نفس میزنه و صدای خس خس نفساش تو چهاردیواری خونه می پیچه و لا به لای صدای گریه ی من گم میشه…
مسیح حتی نمی ذاره حرف بزنم و می ترسم از اینکه بخوام حرف بزنم … حرف بزنم و بدتر از کوره در بره … مسیح اشتباه
میکنه …
کلافه مجسمه ی روی میز رو روی زمین می کوبه و هزار تیکه میشه … سمت اتاق خودش میره … داخل میشه و در
اتاق رو به هم می کوبه … حالا فقط صدای گریه ی خودم بلنده و تازه فهمیدم مسیح از اینکه گفتم با اهورا میرم دلخور
شده ..
اما من الکی حرف زده بودم … چرا باید براش مهم باشه ؟ … صورتم ذوق ذوق میکنه و همونطوری کج روی کاناپه دراز
میکشم …
اونقدری هق هق می کنم و اونقدری اشک می ریزم که نمی فهمم کی خوابم میبره …
نهان … نهان …
صداش رو میشنوم و چشم باز میکنم … اما یکی از چشمام باز نمیشه … ترسیده سر جام میشینم … مسیح رو به روی
مبل ایستاده … دستم رو سمت صورتم میبرم که مچ دستم رو میگیره و با اخم و صدای ریزی میگه : دست نزن .. وَرَم
کرده !
باز بغضم میگیره .. صورتم حتما بابت سیلی دیشبش این همه به هم ریخته و حتی چشمم باز نمیشه … اولین قطره ی
اشکم که میریزه دستی بین موهاش می کشه و میگه : بیا بریم یخ بذار …
اخم میکنم و دستم رو میکشم ، اما ول نمیکنه و از جا بلندم میکنه …. منو دنبال خودش میکشه و به آشپزخونه میره …
سمت یکی از صندلی ها منو میبره و هلم میده تا بشینم … بی حرف می شینم … کمی یخ داخل نایلون می ندازه و روی
صندلی کنار من می شینه …
یخ رو روی وَرَم چشمم می ذاره که میگم : آخ …

سرم رو عقب میبرم که دست دیگه ش رو پشت سرم می ذاره … با چشم باز و اشکیم بهش زل می زنم … هنوزم اخم
داره … نگاش رو به همه چیز آویزون میکنه ، به همه چیز به جز چشم من که بهش خیره س و آخرش دووم نمیاره …
مردمک سیاه رنگش رو به مردمک توسی رنگم میخ میکنه و میگه :
انقد با نگات بیخ حنجره م پا نذار …
بینیم رو بالا می کشم و قطره اشکی که تا الان توی چشمم خونه کرده بود روی گونه م سُر می خوره … پشیمونی تو
چهره ش بیداد میکنه ، حتی لابه لای اخمای روی پیشونیش …
با انگشت شست همون دستی که پشت سرم گذاشته گونه م رو نوازش میکنه و می فهمم که پشیمونه … پشیمونیش رو
لمس میکنم و همین کافیه ! حتما نباید بگه ببخشید یا غلط کردم !
دوباره بینیم رو بالا میکشم و با لودگی میگم : الان چشام سبز میشه ….
خیره نگام میکنه و به جای اینکه به این شوخیم بخنده بدتر نگاهش رنگ شرمندگی میگیره و میگم : با چشمای سبز
شاید دیگه زشت نباشم !
خیره به لبام که این جمله ها از توش در میاد ، میگه : زشت از تو قشنگ تر ندیدم !!!!
دو پهلو حرف میزنه که خنده م میگیره … نگاهش رو از لبام سمت چشمام میگیره که میگم : خب می میری بگی
خوشگلم؟
لبخند کجی میزنه و میگه : زشت با چشمای توسی قشنگ تره !
لبخندم عمق میگیره که صدای آیفون میاد . هر دو به اون سمت نگاه میکنیم . مسیح از جا بلند میشه و میگه : نگه دار
اینو ….
یخ رو نگه می دارم که میره … دکمه ی آیفون رو میزنه … لای در خونه رو باز میذاره وباز سمتم میاد ، همزمان می گه:
مادر فولاد زره هستن !
ذهنم میره پیش ماهنوشی که یاشار همیشه مادر فولاد زره صداش میکنه و میگم : ماهنوش ؟ …
باز یخ رو میگیره و خودش روی صورتم می ذاره … میگه : ماهرخشون !
همین موقع در باز میشه : سلااام … کسی خونه نیست ؟
مسیح نه ، ارواح خبیث درو برات باز کردن …
بلند میگم : سلام مامان جونم …

ماهی یه کم از زنت یاد بگیر ….
می خوام از جا بلند بشم که مسیح مانع میشه و میگه : بشین بچه !
ماهی به آشپزخونه میاد که میگم : خوش اومدی …
طبق عادت همیشگیش روی گونه ش می زنه و میگه : خدا منو مرگ بده … چی شده ؟
مسیح پوف کلافه ای میکشه و میگه : می شه انقدر عین گوشت نذری خودت رو قربونی نکنی ؟
دلواپس جلو میاد و کنارم می ایسته ، میگه : چی شده میگم ؟
میگم : پام گیر کرد سُر خوردم فقط ، خوردم به تک پله ی جلوی ورودی آشپزخونه …
مسیح تموم مدت به من خیره س و مامان ماهی عمیق نگام میکنه و میگه : ا ی دست این پله بشکنه که صورت تو رو
کبود کرده !
هم خنده م میگیره و هم وا میرم که فهمیده دروغ گفتم … مسیح کلافه نگاش میکنه و میگه : حالا گیریم دست من
شکست ، صورتش درست میشه ؟!
ماهی اخم میکنه : روتو برم ه ی … مظلوم گیر آوردی ؟ بی پدر و مادر گیر آوردی ؟ عه عه عه … نگا نگا …
مسیح عصبی بلند میشه و صدا بلند میکنه : حالا خودش خبط و خریت رو به روم نمیاره ، تو چوبش کن بکوب تو سرم !
از جا بلند میشم و می خوام بحث رو عوض کنم ، میگم : صبحونه چی بخوریم ؟
هر دو یه لحظه سمت من برمیگردن و باز مامان ماهی به مسیح نگاه میکنه : من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ که روی
ضعیف تر از خودت دست بلند کنی ؟ … آره مسیح ؟
به پیر به پیغمبر منم از روی خوشی اینطوری سیم پیچام قاطی نمیکنه …
به خدا مسیح ، به خدا … حواست هست دارم قسم می خورم ؟ .. به خدا دفعه ی بعد روش دست بلند کنی به همین
راحتی ازت نمیگذرم … اصلا مادری کردنم این همه سال رو حرومت میکنم …
مسیح کلافه دستی بین موهاش می کشه و از آشپزخونه بیرون میره …مامان ماهی نگام میکنه و میگه : چیه بر و بر منو
نگاه میکنی ؟ بلد نیستی چارتا داد و بیداد کنی و غر بزنی تا دیگه اینطوری نکنه ؟ سیاست نداری ؟

میخندم ، صورتم کمی درد میگیره و چهره م درهم میره … معلوم نیست ماهی مادره منه یا مسیح ؟ میگم : خودش درد
داده بود ، خودشم داشت درمونش می کرد !
ماهی جلو میاد و سر جای مسیح میشینه : الهی بگردم ، چشمت باز نمیشه …
مامان ماهی …
حواسش به زخممه و میگه : ها ..
لوس میگم : به خدا خیلی گشنمه …
با اخم نگام میکنه و میگه : الان باید گریه کنی ، بعد غذا می خوای ؟
صدای مسیح از ورودی آشپزخونه میاد : حالا ببین میتونی اشکش رو دربیاری !
ماهی به سمتش برمیگرده و منم نگاش میکنم … تیشرت و جین پوشیده و زیادی درشت تر نشونش میشه …
ماهی خبه خبه … تو فعلا حرف نزن که از دستت شکارم !
مسیح منو نگاه میکنه و میگه : اون یخ آب شد ، باز یخ بذار روش …
از خونه بیرون میره و ماهی نگام میکنه : الهی بمیرم ، خیلی تند حرف زدم باهاش ؟
میخندم .. خم می شم و محکم می بوسمش : عاشقتم مامان ماهی !
از جا بلند میشه و غرغرکنان کاراش رو میکنه : اصلا نمی دونم به کی رفته ؟ بچه که بود هی دعوا میگرفت حاج کمال
یه پاش مدرسه بود یه پاش شرکت و یکی هم خونه … دانشگاه که رفت یه هفته در میون راش می دادن چون آقا هی
با حراست دعوا میکرد و اونا یه هفته یه هفته اخراجش می کردن … دلم خوش بود بزرگ میشه درست میشه ، که اونم
بدتر هی گند میزنه …
به سمت من برمیگرده : نگاش نکن اینطوریه ، به خدا چیزی تو دلش نیست … نکنه دلگیر بشی از دستش .. به خدا خیلی
هم مهربونه ، باشه مادر ؟
بهش قول میدم که چیزی تو دلم نیست از مسیح … اما هست ، تو دلم خیلی چیزا هاست و من این حس قلقلک روی
گونه م که نتیجه ی نوازش شست مسیحه رو دوست ندارم ، نه که نداشته باشم … اما غلطه و اگه ساره برگرده یا بچه
ش بیاد … اگه تورج بیاد …. ما قراره جدا بشیم !

نزدیک غروب میشه که مامان ماهی میره و هنوز نیم ساعتی نگذشته که مسیح کلید رو توی قفل میذاره و درو باز میکنه…
داخل میشه که سمتش میرم : سلام ، خسته نباشی …
زیر لب و بی میل سلام میکنه و من تمام امروز به این فکر میکردم که چرا تا این حد مسیح به من بدبینه … به سمت
اتاقش می ره که نمی دونم چرا ؟ اما بی هوا می گم : میای با هم غذا درست کنیم ؟
به سمتم بر می گرده و جواب میده : حتمی تو وراجی کنی و من غذا درست کنم !
نه دیگه ، من انجام میدم ، فقط تو به مقدار لازمش رو بگی بسه !
کج لبخند میزنه میگه : وایسا لباس عوض کنم …
به اتاق میره که لبخند روی لبم میشینه و من امروز به جز دنبال دلیل گشتن برای این همه بی اعتمادی مسیح، به اینم
خیلی فکر کرده بودم که ما هیچ آینده ای نداریم و مسیح مسئول اون بچه ایه که قراره به این دنیا بیاد !
به آشپزخونه میرم … وسایل رو روی کانتر میذارم … باز یه دور می خونم که مسیح به آشپزخونه میاد و پشت میز میشینه:
چای داریم ؟
درست میکنم برات !
ابرویی بالا می ندازه : انگاری داری از طفولیت درمیای !
می خندم : یه امروز مهربون شدم ، اگه گذاشتی …
چی می خوای درست کنی ؟
ماکارونی …
چرب و پر از رُب دوست دارم !
بله … چشم !
کنار مسیح می شینم و لعنتی خیلی حرفه ای چاقو رو روی پیاز یا سیب زمینی میزنه و خورد می کنه … یاد یانگوم می
افتم ، همون آشپز کره ای ! … با این فکر نیشم باز میشه که توجهش جلب میشه : چیه ؟
هیچی …
ولی انگاری زیادی باب میلته !
فقط تو رو مقایسه کردم …

با چی و سَرِ چی ؟
با یانگوم و سر اینطور خورد کردنت !
یه لحظه مکث میکنه و بعد با صدای بلند میگه : با کی ؟!؟!؟!؟
غش غش می خندم و می گم : خب تفاهم موج می زنه …
چاقو رو روی میز می ذاره تا بازوم رو بگیره که از جا می پرم … انتهای موهام رو دستش می گیره و اجازه نمی ده فرار
کنم : وایسا بینم ، یانگوم باباته بچه …
صدای خنده م بلند میشه و خیلی بی هوا میگم : آقامونه !
مکث می کنه و مکث می کنم .. خنده م محو میشه و هنوز پشت سرمه … یه قدم نزدیک تر میاد و کمرم با شکمش
مماس میشه … حتی دوست ندارم یه قدم جلو برم .. دور تر بشم .. این تمامیت اتصال رو قطع کنم … اما کف هر دو
دستش روی پهلوهام می شینه … خم میشه و بیخ گوشم میگه : آقامون ؟!
گر میگیرم … خودم می دونم از خجالته … من خیره ی رو به رواَم و این مردی که ازش دور نمیشم بیشتر خم میشه ..
روی سرشونه ی برهنه م رو بابت تاپ سورمه ای رنگ فانتزیم بو میکشه و میگه : تب داری !
تب دارم … ملتهبم .. بی تابم .. چمه ؟ … کجای کار می لنگه ؟ .. دستاش رو از پهلو هام بر می داره و منو تو بغلش می
کشه … دستاش رو دورم حلقه میکنه و می گه : حرارت تنت رو دوست دارم !
من چی ؟ … فقط تنم با حرارتش ؟ … بغض میکنم … دوست دارم بشنوم بگه دوستت دارم … اما قرار نیست بگه … نباید
بگه … می خوام دور بشم که اجازه نمیده و نوک بینیش رو به لاله ی گوشم می زنه … نفسش پوست گردنم رو لمس
میکنه و یه چیزی توی دلم تکون میخوره …
بیهوا دستم رو روی دستاش که روی شکممه می ذارم و می گم : نکن !
حس می کنم میخنده و به کنایه می گه : نکردم که !
چشام گشاد میشه و حتی یادم میره نفس بکشم … مسیح هم بی ادبه ، هم حیا نداره … کی گفته بود پسر اگه بی ادب
باشه به دل میشینه ؟
دلم میگیره ، نمی دونم کی بوده یا چی گفته … اما درست گفته و این احمقانه ترین واقعیته احمقانه ایه که باید بهش
اعتراف کنم !
صدای زنگ گوشیش میاد … از جا می پرم … بیخ گوشم با صدای آروم و وسوسه انگیزی میگه : هول نشو .. کارت ندارم!

خشکم میزنه و مسیح دور میشه … سمت کانتر میره و تلفن همراهش رو برمیداره … تماس که وصل میشه صداش رو
می شنوم و سمتش برمیگردم : الو … ساغر تویی ؟ … کسری ؟ کسری چی شده ؟
تند از کنارم می گذره و به اتاقش می ره ، دلنگران کسری میشم و منم دنبالش راه می افتم . تو اتاقش گوشی رو گذاشته
روی اسپیکر و مشغول حرف زدن میشه : کجایین ؟
صدای پر بغض ساغر میاد : اومده اینجا …
مسیح عصبی صدا بلند میکنه : اونجا کدوم گوریه ؟
خونه ی من .. مسته مسیح .. بیا ببرش تو رو خدا ، حالش خوب نیست …
میام الان …
تلفن رو قطع میکنه و منم تو این فاصله یه مانتو تنم کردم و شال سرم انداختم … دلشوره گرفتم و مسیح سمتم برمیگرده:
تو کجا ؟
تو رو خدا بذار بیام ، به خدا نگرانشم …
چیزی نمیگه و تند از خونه بیرون می زنیم . نمی دونم چطور به پارکینگ می رسیم .. توی ماشین مسیح کلافه رانندگی
میکنه و با عجله فقط می خواد بره تا به کسری برسه … خدا خدا میکنم چیزی نشده باشه و مسیح جلوی یه خونه ی نه
خیلی جدید و نه خیلی قدیمی پارک میکنه …
هول پیاده میشیم و سمت در میره .. انگشتش رو مرتب به دکمه ی آیفون می زنه و صدای تیک باز شدن در میاد … یه
ساختمون سه طبقه که مسیح تا طبقه ی دومش میره و در واحد بازه …
بعد مسیح وارد خونه میشم که با دیدن کسری دلم هزار تیکه میشه .. آشفته س ، چشماش خماره و کراواتش شل افتاده…
یکی از لبه های پیراهنش از شلوارش بیرون اومده و انگاری رو مبل خواب رفته …
مسیح سمت ساغر برمیگرده … نگاهش اونقدر ترسناک هست که ساغر به لکنت می افته و لا به لای گریه میگه : ب ..
به خدا … من گفتم بیاد … به خدا راست …. راست میگم !
سمت ساغر میرم و بغلش میکنم … صدای گریه ش بلند تر میشه و انگار تا الان فقط منتظر کسی بوده که سرش رو
روی شونه ش بذاره و زار بزنه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا