رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 59

4.1
(8)

کسری ـ بابا خودشم نمیاد …
ماهرخ ـ اون به خاطر من نمیره …
کسری عصبی بلند میشه : منم به خاطر خودم نمیرم … به خاطر خواهرم و برادرم نمیرم … شاید اگه بابا نمیرفت اینطوری
نمیشد … شاید اگه خانوم بزرگ اینطور نمیکرد اصال ما تنها نمی موندیم … من به چشمای خودم دیدم آه و ناله ش رو …
گریه زاریش رو … همون موقع می خواست خواهرزاده ش رو به بابا غالب کنه … بابا که زن داشت ، بچه داشت …
کسری عصبی از پله ها باال میره … ماهی نفس عمیقی میکشه و در ساختمون آروم باز میشه . حاج بابا که داخل میاد تند
بلند می شم به احترامش .. چهره ی خسته ای داره … نه از کار ، از سختی …
جلو میرم و با لبخند کیفش رو میگیرم و میگم : خسته نباشی …
لبخند مهربونی میزنه و برای اولین بار جلو میاد … پیشونیم رو گرم می بوسه و میگه : سالمت باشی دخترم ..
ذوق میکنم .. من حاج کمال رو واقعا عین بابام دوست دارم … چقدر حسرت می خورم برای ندیدن بابام … حتی تورج
ازش چیزی بهم نمیگه …
داخل میاد و ماهرخ گرفته و غمگین روی مبل نشسته … اونم مثل من میدونه که حاج کمال این حرفهای کسری رو
شنیده … کمال خم میشه و پیشونی ماهرخ رو هم می بوسه و میگه : کجا سیر می کنی خانومم ؟ … نمیگی خسته نباشم
تا خستگیم در بره ؟
ماهی بغض کره میگه : شنیدی ، نه ؟
کمال اخم مالیمی میکنه : کر بودم، خبر نداشتم ؟ معلومه که شنیدم … توام بی انصافی نکن ، بهش حق بده ..
ـ مادرته …
کمال ـ اندازه ی جون دو تا بچه م بهم بدهکاره … حاال تو حساب کن چقدر میشه ؟ .. عهد بستم با خدام اگه بچه م رو
پیدا کردم ، همگی با هم میریم دیدنش … اینکه توام می بخشیش …
ماهرخ زار میزنه : بچه هام پیدا بشن هرکاری میکنم کمال … هرکاری …
تنهاشون میذارم و به آشپزخونه میرم … زیر لب فحش می دم باعث و بانی این بدبختی رو … چای که آماده س و ماهی
برای اومدن کمال درست کرده رو توی استکان میریزم و با سینی داخل میبرم … روی میز میذارم که حاج کمال میگه :
نهان ، میتونم یه چیزی ازت بخوام ؟
کنجکاو نگاش میکنم : جانم بابا ؟!
کمال ـ میشه با کسری حرف بزنی ؟ …

جا میخورم … من با کسری قهرم … در عوض میگم : چشم …
کمال لبخند میزنه : راضی کردن سودابه سخت نیست … اما کسری و مسیح با تو … می دونم از پسش بر میای !
لبخند میزنم : مسیحم چشم !
کمال ـ خدا ازت راضی باشه بابا جان ، برو که ببینم چه می کنی …
ناراضی از پله ها باال میرم … غر می زنم با خودم … میگم میرم اگه خواست بیاد ، بیاد … نخواست نیاد ! پسره ی احمق…
جلوی در اتاقش که میرسم … با لگد به در میزنم که زود درو باز میکنه و با چشمای درشت شده میگه : با لگد زدی در
اتاق رو ؟
اخمو میگم : آماده شو بریم خونه ی اهورا اینا ….
محل نمیده … در اتاق رو باز می ذاره و داخل میره … بی میل داخل میرم که میگه : اعصاب معصاب ندارم نهان … نمیام
توی اون خراب شده که ملکه ی الیزابت اونجا بشینه و به روش نیاره یه عمره گند زده به زندگی این خانواده !
ـ کسری می دونم سخته …
کسری تند و با پرخاش نگام میکنه و میگه : تو هیچی نمیدونی … نمی دونی صدای گریه ی مامانت بعضی شبا از خواب
بیدارت کنه ینی چی ؟ … نمی دونی کمالی که گاهی قلبش تیر میکشه و قرص زیر زبونی میخوره چون عذاب وجدان
داره که باعث گم شدن بچه ها اونه ینی چی ؟ … تو هیچی نمیدونی … سَرین رو بغل می گرفتم خودم … کوچولو بود …
همه ش 8 سالم بود …
چشماش رو اشک می پوشونه … منم اشک جمع می شه تو چشمام … اما کسری و غرور مردونه ش اجازه نمیدن اشک
ها بریزن … دلم میگیره و جلو میرم . یه قدمیش می مونم و میگم : کسری آروم باش …
کسری عصبی تر میگه : آروم باشم ؟ آروم باشم که ماهی میگه برو دست بوسی واسه اون آدم که باعثه همه ی ایناس؟…
من حتی حمید رو یادم نمیاد … چهره ش محوه … هم من ، هم سودابه …. 18 سال خیلیه نهان … بابا حتی نمی ذاره
نزدیک آلبوما بریم که نکنه داغ دلمون تازه بشه …

دستش رو بین دستام میگیرم و میگم : به خاطر مامان ماهی و حاج بابا باید آروم باشی …. نباید ؟
پوفی میکشه و میدونم می خواد به خودش مسلط بشه … چند ثانیه میگذره و به دستش که تو دستای منه نگاه میکنه
میگه : آشتی کردیا …
اخم میکنم و تند دستام رو عقب میبرم و یه قدم عقب میرم : اصال هم آشتی نکردم …
کسری لبه ی تخت میشینه و میگه : کردی !
نگاش میکنم … آرنج هاش رو گذاشته روی زانوهاش و به زمین نگاه میکنه که بی هوا می پرسم : مهمه برات آشتی
کردنم ؟
کسری سر بلند میکنه : امروز با خودت چی فکر کردی راجع به من ؟ … من نه دهن لقم و نه آدم فروش و نه اینکه
خوشحال میشم دو نفر رو به جون هم بندازم … پنهون کاریت بد بود نهان … مسیح شوهرته … می بینمش که دوستت
داره …. امروز هرکسی دیگه جای تو بود ، هرکسی .. حتی من … اگه می فهمید بهش دروغ گفته از کوره در میرفت …
برای همین بال بال زدم .. اما نمی خواد از گل نازک تر بهت بگه … نمی فهمی اینو یا خودت رو به نفهمی میزنی ؟
ـ تو شک کردی به من .. تو فکر کردی دارم به مسیح خیانت میکنم …
کسری بی معطلی میگه : معذرت می خوام … نمی دونم چطوری باید این کارو بکنم که تو باور کنی واقعا بابتش متاسفم
… اما واقعا متاسفم …
تند میگم : امشب بیا بریم تا روش فکر کنم ، فکر کنم که ببخشمت یا نه …
کسری چشماش گشاد میشه : بچه پررو ، اون به این چه ربطی داره ؟ …
ـ نهان … نهان کجایی ؟ …
با شنیدن صدای مسیح عقب برمیگردم … با ذوق و صدای بلند میگم : آقامون اومد …
صدای مسیح از چهار چوب در میاد : سالم وروجک آقاتون …
پر عشق نگاش میکنم و سمتش میرم : سالم ، خسته نباشی …
خم میشه و لبم رو نرم می بوسه و باز صاف می ایسته : یکی که یه زن عین شما داره ، خسته هم میشه مگه ؟
کسری ـ بعد من میگم زن میخوام … میگن نه … خب آدم این همه فیلم میبینه تو خونه دلش زن میخواد …
مسیح ـ ببند دهنت رو … چی گفتی آقاجون رفته تو لَک؟

 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

    1. سودابه هم دخترشون نیس و خواهر مسیحه ولی اگر سرین و حمید همین نهان و تورج باشن و مسیح بچه خودشون همینم مونده برادر ترتیب خواهرش رو بده دختره ترکیه ای یه

  1. عاقا بقران گیج شدم من فروش دختر گمشده حاج کمال و ماهرخ ینی چی یکی توضیح بده من گیج شدم انقدم اینا دیر ب دیر پارت میزارن که بیشترم ادم گیج میشی

    1. ببین در گذشته حاج کمال و ماهرخ مجبور میشن طلاق بگیرن وقتی این اتفاق می افته نمیدونم چی میشه که دختر و پسرشون سرین و حمید گم میشن . یه روز تورج به خونه اینا زنگ میزنه از فروش دخترشون میگه . طبق حدسیاتی ک ما میزنیم تورج و نهان همون حمید و سرین ان . و حالا چررا تورج از خانواده حاج کمال نفرت داره هنوز مشخص نشده والا در اون زمان تورج در سنی بود ک بتونه خانوادشو پیدا کنه ولی هیچوقت پیششون نرفت و نهان رو هم با خودش برد . گیجی برطرف شد؟*_*

      1. تورج میتونه بخاطر اینکه مراقبشون نبودن و باعث گم شدنشون شدن و طلاق پدر و مادر و بی توجهی اینا ازشون بدش بیاد و اونا رو پدر و مادر خود خواه و بی مسئولیتی بدونه

  2. با عرض سلام باید بگم که رمان ها عالی هستن ولی اینکه خیلی دیر پارت جدید میاد باعث میشه ادم موضوع رو فراموش کنه اگه میشه یکم بیشتر پارت بزارید

  3. به جان خودم نهان و تورج همون سرین و حمید هستن مسیح هم بچه اینا نیست خودشم میدونه که نیس خاله ش بهش گفت برای داشتنت کوتاهی کردم شاید بچه خواهر برادری کسیه به هر حال بزرگش کردنن

    1. اره شاید ولی مگه مسیح و سودابه دوقولو نبودن ؟؟
      این دوقلو بودن اینا مغز منو درگیر میکنه نمیزارع فرضیه هامو جلو ببرم

      1. سودابه هم دخترشون نیس و خواهر مسیحه ولی اگر سرین و حمید همین نهان و تورج باشن و مسیح بچه خودشون همینم مونده برادر ترتیب خواهرش رو بده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا