رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 44

5
(1)

 

همونطوری که خیره سقف بود رنگش به شدت پریده و بدنش به شکل وحشتناکی میلرزید بازوهاش گرفتم و تکونی بهش دادم

_هی دختر با توام !!!

بدون اینکه عکس العملی به حرفام نشون بده سرش کج شد و شدت لرزشاش بیشتر شد ، با فکر به اینکه شاید داره فیلم بازی میکنه تا ولش کنم پوزخند صداداری زدم و گفتم :

_حنات دیگه پیش من رنگی نداره پس کم فیلم بازی کن

از حرص باز روش خیمه زدم و خواستم پاهاش از هم باز کنم و هر طوری شده کارم تموم کنم ولی پاهاش رو به قدری بهم قفل کرده بود که کوچکترین تکونی نمیخورد وقتی فشار دستامو روش بیشتر کردم یکدفعه رنگ صورتش به کبودی رفت و بدنش بی جون شد

نه این جدی جدی یه چیزیش شده و کارش از فیلم و این چیزا گذشته بود با ترس کنارش نشستم و سرشو توی آغوشم گرفتم

_هی هی باشه باشه کاریت ندارم نترس

وقتی دیدم هیچ عکس العملی به حرفام نشون نمیده سیلی محکمی بهش زدم که انگار از شوک بیرون اومده باشه چشماش گشاد شد

و آنچنان نفس بلندی کشید که به سرفه افتاد و با دیدن صورتم با حالی خراب سعی کرد ازم فاصله بگیره ولی به خاطر ضعف بدنش موفق نبود و باز توی بغلم ولو شد

_ت…و رو خ…دا کاری بهم نداشته باش

رنگ لباش به سفیدی میزد ، با این کارش گند زده بود به حس و حالم و تموم شهو….ت از سرم پریده بود

عصبی تقریبا روی تخت پرتش کردم که بی جون ناله ای کرد ولی من بدون اینکه رحمم بیاد درحالیکه از کنارش بلند میشدم شروع کردم به پوشیدن لباسام

کلافه چنگی به موهام زدم و خواستم از اتاق بیرون برم ولی با فکری که به ذهنم رسید به سمتش چرخیدم و عصبی گفتم :

_یالله پاشو برو اتاقت تا پشیمون نشدم !!!

ولی با دیدن حالش که بی جون روی تخت افتاده بود و حتی نای باز کردن چشماش رو نداشت بی اختیار نگران به سمتش رفتم ، معلوم بود فشارش افتاده و ضعف کرده

اگه اینطوری میزاشتمش معلوم نبود چه بلایی سرش میاد و از طرفی هم نمیتونستم از اتاق بیرون ببرمش ، باورم نمیشد به خاطر یه رابطه به این حال و روز افتاده باشه درحالیکه دخترای دیگه به زور خودشون بهم میچسبوندن و میخواستن زیر…م باشن

حالا این دختر بخاطر اینکه بهش دست زدم اینطوری غش و ضعف کرده و شوک بهش وارد شده دستم روی پیشونیش گذاشتم که با دیدن سردی بیش از حد بدنش

نگران گوشی از جیبم بیرون کشیدم و شماره دکتر خانوادگیم گرفتم و ازش خواستم با عجله خودش رو به شرکت برسونه طولی نکشید که منشی خبر اومدن دکتر رو بهم داد

برای اطمینان به منشی گفتم تموم قرار ملاقات ها رو کنسل کنه و نزاره کسی داخل شه بعد از وارد شدن دکتر به اتاقم با عجله در مخفی رو باز کردم و دستپاچه گفتم:

_از این طرف دکتر

با تعجب وارد اتاق مخفی شد و یکدفعه با دیدن آینازی که بی حال روی تخت افتاده بود با عجله به طرفش قدم تند کرد و جدی گفت :

_چه اتفاقی براش افتاده ؟!

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و به دروغ لب زدم :

_نمیدونم به گمونم شوکه شده !!

با دیدن وضعیت آیناز خودش به یه چیزایی شک کرده بود سرش رو با تاسف به اطراف تکون داد کنارش لبه تخت نشست و شروع کرد به معاینه کردنش

بعد از اینکه سِرُمی به دستش وصل کرد بلند شد و درحالیکه آمپولی توی سرم تزریق میکرد جدی خطاب بهم گفت :

_بدن ضعیفی داره و اینطور که پیداس این چند وقت تغذیه مناسبی نداشته و با یه شوک عصبی اینطوری بی حال افتاده

آمپول خالی رو توی سطل زباله کنارش پرت کرد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش که قدمی به سمتش برداشتم و با نگرانی پرسیدم :

_الان حالش خوبه دیگه ؟!

قفل کیفش رو بست و سرش رو بالا گرفت

_کم کم به هوش میاد ولی …..

سکوت کرد که قدمی به سمتش برداشتم

_ولی چی دکتر ؟!

کیف رو توی دستش گرفت و نگاهش رو به آیناز بی هوش روی تخت دوخت

_نگران نشو فقط به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده و علتش رو نمیدونم چی بوده باید تا مدتی حواست بهش باشه چون ممکنه باز این حالت ها براش پیش بیاد

به اجبار سری در تایید حرفاش تکون دادم و گفتم :

_چشم حواسم هست !!

به سمت در رفت که یکدفعه با یادآوری چیزی به طرفم برگشت

_آهان تغذیه اش یادت نره …راستی چه نسبتی باهات داره ؟! دوست دخترته ؟؟

_اوکی……

بدون اینکه جواب سوال دیگه اش رو بدم دستمو به سمتش گرفتم و گفتم :

_ممنون دکتر که تشریف آوردید !!!

فهمید نمیخوام جواب سوالش رو بدم لبخند مصلحتی زد و دستمو به گرمی فشرد و بعد از خدافظی کوتاهی رفت

پشت میز کارم نشستم و با فکری که درگیر آیناز بود به سختی مشغول شدم ، نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با حس درد عمیقی که توی گردنم پیچید

سرم رو بلند کردم و درحالیکه لب تاپ رو خاموش میکردم دستی پشت گردنم کشیدم و به طرف اتاقی که آیناز توش خوابیده بود رفتم که با دیدن صورت غرق در خوابش

بی اختیار به طرفش قدم تند کردم و بالای سرش ایستادم و به صورت غرق در خوابش خیره شدم که تکونی خورد و توی خواب ناله ای کرد و زمزمه وار نالید :

_نه نه ازم دور شو

پوووف ….. داشت هزیون میگفت
وقتش بود که تا دیر نشده به خونه اش بره پس دستم به سمتش رفت تا بیدارش کنم ولی دستم وسط راه با شنیدن چیزی که توی خواب گفت بی حرکت موند و خشکم زد

_از….ت متنفرم نیمای‌ لعنتی

برای ثانیه ای حس کردم اکسیژن به سرم نرسید و حس خفگی بهم دست داد ولی کم کم خشم تموم وجودم رو فرا گرفت پس داشت خواب من رو میدید ، حرصی کنارش لبه تخت نشستم و صداش زدم

_هوووی بیدار شو

توی خواب اخماش رو توی هم کشید و تکونی خورد

_آیناز بیدار شو دیگه

بالاخره چشماش رو باز کرد که با دیدنم اول ناباور چند بار پلک زد یکدفعه ترس توی چشماش نشست و درحالیکه آب دهنش رو صدادار قورت میداد سعی کرد خودش روی تخت عقب بکشه

_ک…اری بهم نداشته باش

بی حوصله از کنارش بلند شدم

_خودت رو جمع کن شبه باید بری وگرنه باید تنها بمونی توی شرکت !!

با شنیدن لحن سردم انگار مطمعن شد که کاری بهش ندارم به سختی روی تخت نشست و سعی کرد سوزن سِرُم رو از توی دستش بیرون بکشه که بخاطر لرزش دستاش موفق نبود

بخاطر حال بدش و اومدن دکتر فقط بدنش رو با ملافه ای پوشونده بودم و حالا بخاطر کنار رفتن ملافه از روی تنش ، بدن برهنه اش بیرون افتاده بود که توی خودش جمع شد و فین فین کنان سرش رو پایین انداخت

پووووف کلافه ای کشیدم و عصبی روش خم شدم تا سرم از دستش بیرون بکشم ولی بخاطر حرکت یهوییم ترسیده عقب کشید که نگاهم قفل چشمای اشکیش شد

چرا تا این حد چشمای اشکیش آدم رو مسخ خودشون میکردن ؟! نگاهم رو بینشون چرخوندم واقعا چشماش زیبا و ناب بودن

چی ؟؟ این چرت و پرتا چین داری توی ذهنت میگی نیما ؟!

کلافه سرم رو به اطراف تکونی دادم و بی حوصله لب زدم :

_کاریت ندارم فقط میخوام از شر اون سِرُم خلاصت کنم پس به نفعته که تکون نخوری

ملافه رو با دست آزادش روی سینه اش چنگ زد و بالا تر گرفت تا بدنش رو بپوشونه روش خم شدم و لرزش بدنش رو میدیدم این دختر زیادی ضعیف و بی جون بود

حوصله غش و ضعف دوبارش رو نداشتم پس بدون کوچکترین تماسی سوزن از دستش بیرون کشیدم و درحالیکه از اتاق بیرون میرفتم بلند خطاب بهش گفتم :

_تا دیر نشده لباسات رو بپوش‌ و برو

اول خواستم بیخیالش شم و به خونه برم ولی هنوز دستم روی دکمه آسانسور ننشسته بود که با یادآوری حال بدش و‌ اینکه ممکنه بازم بیهوش شه کلافه برگشتم و توی سالن به انتظارش ایستادم

طولی نکشید که در اتاق باز شد و‌ آیناز با رنگ و رویی پریده توی قاب در ایستاد ولی همین که سرش رو بلند کرد با دیدنم یک قدم به عقب برداشت که عصبی دستی به چشمام کشیدم

” آیناز “

باز چی از جونم میخواست مردک روانی !!!
بی حوصله نگاه ازش گرفتم و با قدمای نامتعادل به طرف در راه افتادم که سد راهم شد و گفت :

_بزار کمکت کنم !!

سرم رو بالا گرفتم و نگاه سردم رو به چشماش دوختم ، دستش رو به نشونه کمک به سمتم گرفت که پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و از کنارش گذشتم وارد آسانسور شدم

همین که دستم به طرف دکمه رفت با عجله وارد شد و با همون اخمای درهمش کنارم ایستاد و دکمه پارکینگ رو فشرد ، بی جون به دیوار آسانسور تکیه دادم و چشمام بستم

نگاه سنگینش روی خودم حس میکردم ولی نای باز کردن چشمام رو‌ نداشتم و از طرفی وجودش اونم اینقدر نزدیکبهم حس ناامنی بهم میداد

طوری که هر لحظه منتظر حمله اش به خودم بودم و اون رو درست عین گرگ گرسنه ای که قصد دریدن تن و بدنم رو داره میدیدم با حس بلایی که میخواست توی اتاق مخفیش سرم بیاره لرزه ای به تنم نشست و بی اختیار چشمام باز کردم

که با دیدن نگاه بی روحش که خیره ام بود با ترس به دیوار آسانسور چسبیدم ، با باز شدن یهویی در آسانسور با عجله بیرون رفتم ولی هنوز چند قدمی دور نشده بودم

که مُچ دستم رو گرفت و با یه حرکت به طرف ماشین خودش کشیدم

_بیا میرسونمت !!!

_ولم کن من با تو هیچ جایی نمیام

بی اهمیت بهم داخل ماشین هُلم داد و حرصی گفت :

_بشین و کمتر با من بحث کن چون اصلا به نفعت نیست میدونی که …..

داشت غیر مستقیم تهدیدم میکرد با این حرفش دست از تقلا کردن برداشتم که در سمتم رو محکم بهم کوبید و ماشین دور زد تا سوار شه

از اینکه اینطوری زیر چنگش بودم دستم مشت شد و حرصی لبم با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید ، ماشین روشن کرد و با سرعت توی جاده افتاد و من تموم مدت خودخوری کردم

با توقف ماشین نزدیک خونه عصبی در رو باز کردم ولی هنوز پیاده نشده بودم که صدام زد و هشدار آمیز گفت :

_فکر اینکه دیگه شرکت نیای رو از سرت بیرون کن اوکی !؟

عصبی دندونام روی هم سابیدم و از ته دلم زیرلب زمزمه کردم :

_برو بمیر لعنتی !!

در ماشین محکم بهو کوبیدم و به‌ طرف خونه راه افتادم که‌ از ماشین پیاده شد و عصبی گفت :

_شنیدم چی گفتی هاااااا در ضمن اگه جرات داری خلاف میلم عمل کن تا ببینی چی میشه

از حرص زیاد تموم بدنم میلرزید از اینکه نمیتونستم جواب دندون شکنی بهش بدم و سر جاش بنشونمش از خودم شاکی بودم خشمگین به سمتش برگشتم

ولی همین که میخواستم چیزی بهش بگم با دیدن ماشین آشنایی که از دور بهمون نزدیک میشد دستپاچه خم شدم و نمیدونم چطوری خودم داخل ماشین نیما انداختم

با تعجب به‌ طرفم اومد و درحالیکه از شیشه پایین رفته ماشین نگاهی به داخل مینداخت با گیجی پرسید :

_معلوم هست داری چیکار میکنی ؟!

تموم بدنم از استرس میلرزید و با یادآوری ماشین بابا بیشتر خم شدم و تقریبا زیر داشبورد ماشین نیما خودمو پنهون کردم

_هیس…..تابلو بازی در نیار فقط تا میتونی عادی رفتار کن

با این حرفم جفت ابروهاش از تعجب بالا پرید و انگار فهمید ماجرا از چه قراره که صاف ایستاد و دستی به کت تنش کشید

و درحالیکه ماشین رو دور میزد سوار شد که همون لحظه ماشین بابا با سرعت از کنار ماشین نیما گذشت و بعد از چند ثانیه صدای پارک کردنش به گوشم رسید

نیما فرمون بین دستاش محکم گرفت و با نیشخندی گوشه لبش با تمسخر گفت :

_پس این بابات بود ….درست میگم ؟!

بدون توجه به حرفاش سرم رو بالا آوردم و نیم نگاهی به بیرون انداختم با ندیدن ماشین بابا نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و روی صندلی نشستم که با حرفی که زد با حرص دندونام روی هم فشردم

_انگار وقتش رسیده که باز با بابات آشنا شم و درست و حسابی خودمو بهش معرفی کنم

_فکر نکنم دلش بخواد با آشغالی مثل تو آشنا شه

نیما چون توی عروسی امیرعلی و نورا حضور نداشته و بعد مدتی هم شنیدم هیچ خبری ازش نیست و خارج از کشور رفته جز اون یه بار که خونمون دعوا راه انداخت و پدر و مادرمم بودن دیگه هیچ وقت برخوردی باهاشون نداشته

به همین دلیل وقتی ماشین بابا رو دیدم خودم رو پنهون کردم تا مبادا مجبور به آشنایی دوباره اونا باهم بشم ولی الان این دیوانه داشت از چی حرف میزد ؟!

دستیگره در رو فشردم و خواستم پایین برم که بازوم گرفت و خشن گفت :

_با من بودی ؟! دهنت رو میبندی یا نه

_گمشو بابا عو…..

یکدفعه با پشت دست آنچنان به‌ دهنم کوبید که صورتم درهم شد و آخ بلندی کشیدم

_ انگار قضیه فیلم یادت رفته که اینطوری زبون باز کردی ؟؟!

بی توجه به طعم تلخ خون توی دهنم دستی گوشه لبم کشیدم و با بغض نالیدم :

_هر غلطی که میخوای بکنی بکن کثافت !!

از ماشینش پیاده شدم و با دو به‌ طرف خونه رفتم ، دیگه از زور گویی ها و خودخواهی هاش خسته شده بودم

با وارد شدن به خونه به در ورودی تکیه دادم و انگار تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم بغضم شکست و هق هقم بالا گرفت

اگه بخاطر این حرفام فیلم رو برای امیرعلی میفرستاد چی ؟! با ترس بیرون رفتم ولی با ندیدن ماشینش توی خیابون با نفس های بریده چنگی به موهای پریشون دورم زدم

لعنتی رفته بود !!!

توی فکر فرو رفته بودم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم و با دیدن نورایی که با نگرانی به سمتم میومد دستای لرزونم رو بهم گره زدم خدایا این یکدفعه از کجا پیداش شد ؟!

_وااای آیناز چی شدی؟؟

به قدری عصبی بودم که حتی نای حرف زدن باهاش رو هم نداشتم نورا دست سام رو محکم گرفته بود و با قدمای بلند به سمتم میومد با رسیدن کنارم با نگرانی نگاهش توی صورتم چرخوند

_هیععععع چه اتفاقی برات افتاده

با این حرفش تازه یاد سروضعم افتادم ، دستمو گوشه لبم کشیدم که از درد بدش صورتم درهم شد

_هی….هیچی

خواستم از سوال جواب هاش فرار کنم و داخل خونه شم که بازوم گرفت

_وایسا ببینم یعنی چی هیچی نشده صورتت رو دیدی ؟!

میترسیدم بابا و مامان یکیشون سر برسه و من رو با این وضعیت ببینه پس باید تا دیر نشده به اتاقم پناه میبردم با استرس بازوم از دستش بیرون کشیدم و التماس وار نالیدم :

_بریم داخل برات توضیح میدم اوکی ؟!

سری تکون داد که با عجله داخل حیاط شدم و خواستم وارد سالن شم که با شنیدن صدای مامان اینا که از توی سالن به گوش میرسید پشیمون شده ایستادم و درحالیکه به طرف نورا برمیگشتم با نفس نفس خطاب بهش گفتم :

_نمیخوام مامان اینا من اینطوری ببینن نگران شن پس تو برو داخل من از در پشتی میرم داخل اتاقم باشه ؟؟

گیج و‌ متعجب در جوابم سری تکون داد که با عجله به طرف در پشتی رفتم و بدون کوچکترین سروصدایی از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم

در رو بستم و با اینکه از درون داغون بودم ولی وقت رو‌ تلف نکردم و بی معطلی وارد حمام شدم و زیر دوش ایستادم ، بعد از اینکه دوش سرسری گرفتم حوله تن پوشی تنم کردم و با همون موهای خیس

لباسام که بیشتر قسمت هاشون توسط اون نیمای لعنتی پاره شده بود رو توی پلاستیک زباله ای انداختم تا سر موقع و‌ بدون اینکه کسی ببیندشون توی سطل زباله سر خیابون بندازمشون

خسته رو به روی آیینه ایستادم که با دیدن گوشه لبم که یه خورده کبود و ورم کرده بود اخمام توی هم فرو رفت و زیرلب با حرص غریدم :

_لعنت به روزی که پات توی زندگی من باز شد کثافت حروم…..

_به کی اینطوری فوحش میدی ؟؟؟

با شنیدن صدای نورا باقی حرف توی دهنم ماسید و با ترس از جا پریدم به عقب برگشتم ، کی وارد اتاقم شده بود که متوجه اش نشده بودم

_از کی اینجایی ؟!

خندید و داخل شد

_از وقتی که داشتی اون بخت برگشته رو با فوحشات مستفیض میکردی ولی اینقدر توی فکر بودی که متوجه اومدنم نشدی

دستی به موهای خیسم کشیدم و آهانی زیرلب زمزمه کردم ، به طرفم اومد و درحالیکه رو به روم می ایستاد دستش به سمت زخم لبم اومد و با نگرانی پرسید :

_بالاخره نمیخوای بگی چی شده ؟!

سرم رو عقب کشیدم با اخمای گره خورده توی فکر فرو رفتم یعنی باید بهش میگفتم داداشش چه بلایی سرم آورده ؟!

دهن باز کردم که بگم داداشت بهم تجا…وز کرده ولی با یادآوری امیرعلی ترس توی دلم نشست و ترجیح دادم سکوت کنم و خودم مشکلم رو‌ حل کنم چون اگه یه درصد کسی از این قضیه بویی میبرد خون راه میفتاد

_هیچی تصادف کردم

چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد و گیج پرسید :

_تصادف ؟!

سری در تایید حرفش تکون دادم که اخماشو توی هم کشید و دست به سینه ایستاد

_چه تصادفی ؟؟ اصلا بگو ببینم ماشینت کجاست ؟؟؟

با این حرفش تازه یاد ماشینم افتادم ، اصلا درست و حسابی نمیدونستم کجاست و تنها چیزی که یادم بود اینه که بار آخر توی پارکینگ شرکت پارکش کردم

_هاااا توی شرکته

مشکوک چشماش رو ریز کرد و گفت :

_شرکت چرا ؟!

نگاهش روی صورتم چرخوند و با تعجب ادامه داد :

_پس این سروضعت که میگی از تصادفه چی م……

دستپاچه توی حرفش پریدم

_خواستم حال و هوام عوض بشه بدون ماشین از شرکت زدم بیرون که توی راه این بلا سرم اومد

معلوم بود حرفام رو باور نکرده ولی میدونست تا خودم نخوام حرفی بزنم نمیتونه چیزی از زیر زبونم بیرون بکشه

پس به اجبار لباشو بهم فشرد و با نگرانی گفت :

_بریم بیمارستان ؟!

روی تخت دراز کشیدم و نگاه سرد و یخ زده ام به سقف دوختم

_حالم خوبه نیازی به بیمارستان ندارم

کنارم لبه تخت نشست و انگار برای حرفی دودله با لکنت گفت :

_میگم ت..تو که چی..زی رو از من پنهون نمیکنی ؟؟

نگاه از سقف گرفتم و بی روح نگاهش کردم ، اگه میدونست این روزا داداشش شده سوهان روحم چیکار میکرد ؟!

دوست داشتم دهن باز کنم و هرچی توی دلمه بیرون بریزم ولی با یادآوری اون فیلم لعنتی و اتفاقاتی که ممکن بود بخاطر من پیش بیاد لبامو بهم دوختم و ترجیح دادم سکوت کنم و تو خودم بریزم

_نه …. فقط خستم همین !!

به اجبار باشه ای زیرلب زمزمه کرد و درحالیکه از کنارم بلند میشد گفت :

_به چیزی احتیاج داشتی خبرم کن

_ممنون

خواست بیرون بره که صداش زدم و گفتم :

_راستی نورا به کسی درباره امروز نگو مخصوصا بابا مامان باشه ؟؟ نمیخوام نگران بشن

_باشه حواسم هست

بعد از بیرون رفتنش از اتاق و بسته شدن در نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و بعد از خوردن قرص آرامشبخشی قصد خوابیدن داشتم که صدای پیامک گوشیم باعث شد کنجکاو به سمت پاتختی بچرخم

ولی همین که قفل گوشی رو باز کردم با دیدن اسم نیما با عجله پیامش رو باز کردم که با دیدن فیلمی که برام فرستاده بود گوشی از بین دستای لرزونم پایین افتاد و روی‌ تخت افتاد

لعنتی بازم اون فیلم کذایی رو برام فرستاده بود ، ولی با این تفاوت که این بار تیکه ای از جایی که من سعی داشتم لبهاش رو ببوسم و برای رابطه التماسش میکردم رو‌ برام فرستاده بود از اینکه خودم رو توی این حال و هوا میدیدم

عصبی چنگی توی موهای نیمه خیسم زدم ، زیرلب عصبی خطاب به خودم غریدم :

_لعنت بهت بی جنبه !!!

دستام از شدت عصبی بودن میلرزیدن و کنترلی روی لرزش بدنم نداشتم ، معلوم نبود از فرستادن این تیکه های فیلم برای من چه قصد و‌ نیتی داره

حتما میخواد من رو روانی کنه آره وگرنه چه قصد دیگه ای میتونه داشته باشه ، چشمامو روی‌ هم فشردم و توی فکر و خیالات خودم غرق بودم

که با بلند شدن صدای دوباره پیام نگاه‌ ترسونم رو به گوشیم دوختم میترسیدم قفل گوشی رو باز کنم و باز چیز بدتری ببینم

من که آب از سرم گذشته بود حالا چه یک وجب چه صد وجب پس بزار هر غلطی میخواد بکنه با این فکر روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بیخیال باشم

ولی مگه نیما دست از سرم برمیداشت یکسره پشت سرهم صدای زنگ پیام گوشی میومد ، نه دستم به سمت گوشی میرفت که خاموشش کنم نه دل این داشتم که ببینم باز چی فرستاده

عین دیونه ها فقط روی تخت از این پهلو به اون پهلو میچرخیدم و جنین وار توی خودم جمع میشدم ، چشمام که از سردرد زیاد میسوختن روی هم فشار میدادم تا بلکه خوابم ببره و بتونم حداقل برای یه ساعتم شده آرامش داشته باشم

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم و‌ تلاشام برای خوابیدن بی فایده بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با فکر به اون که باز نیماس خشمم اوج گرفت و عصبی روی تخت نشستم

و بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشی بندازم تماس رو‌ وصل کردم و خشن غریدم :

_چیه هی زنگ میزنی هااااا ؟؟؟ چی از جونم میخوای

_الووو آیناز

یکدفعه با پیچیدن صدای جورج توی گوشم مثل برق گرفته ها صاف نشستم و دستپاچه لب زدم :

_جورج !!

عصبی صدام زد و گفت :

_کسی مزاحمت شده ؟!

انگار زبونم قفل شده باشه زبونم نمیچرخید حرفی بهش بزنم که عصبی صدام زد و با حرفی که زد با دستای مشت شده از خشم لبامو بهم فشردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. سلام ببخشید من تازه دارم این رمان رو میخونم بعد الان پارت ۳۹ از فصل اول هستم که دیدم ادامه رمان برداشته شده
    میخواستم بگم من برای بار اولم هست که رمان آنلاین میخونم و از شانس گند من هم این رمان ادامش نیست که من بدونم چی به چی هست میشه ازتون خواهش کنم حداقل یه خلاصه ای چیزی از اتفاقاتی که این بین افتاده بگید
    تروخدا اااااااااااا😥😭

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا