رمان بالی برای سقوط۹۳
نفسی گرفتم و مقنعهی خیس شده را از سر بیرون کشیدم.
– بعدها…زمانی که فرار کردم…حالم از خودم بهم میخورد…حالم از ضعفها و ناتوانیهام بهم میخورد…و هنوز هم ادامه داره، من از انسان ضعیف متنفرم و تموم تلاشم رو میکنم هیچوقت ضعیف نشم…الان هم باید این گریه و زاری و شکسته شدنا رو تموم میکردم، باید دنبال یه راه حل بگردم جای اینکارا.
– تو خیلی وقته ضعیف نیستی آمین!
مانتو را از تنم بیرون آورد و با همان تاپ دو بنده سفید روی تخت کنارش نشستم.
– من یه مادرم و طبیعیه پای بچهم وسط کشیده بشه ضعیف نشم!
سرش را تکان داد و نگاهش را به سمتم چرخاند.
– ولی خدایی انگار نه انگار یه بچه زاییدی…اندامت مثل این تازه عروساست اصلا!
با خنده چشمکی زدم.
– همینه که کسی شک نمیکنه تا حالا ازدواج کردم.
غرغری کرد:
– کوفتت!
با خنده از روی تخت بلند شدم.
– پاشو برو بیرون باید لباسمو عوض کنم.
با چشم غرهای بلند شد و به سمت در حرکت کرد.
– انگار چیز جدیدی اون زیر قایم کرده که ما نداریمش…خوبه هر چی تو بدنمونه شریکیه!
با خنده رفتنش را تماشا کردم و دستی به شکمم کشیدم. با حس عجیبی تاپ را بالا زدم و انگشت به روی جاهای بخیه کشیدم.
جاهای کمرنگی که با کمی دقت میتوان آنها را یافت. با چشمانی پر از اشک، پر از حس لمسشان کردم. یاد روزی که عطر تن زیبایش را به ریه کشیدم، قرار را از جانم گرفت و اشک به چشمانم رسوخ کرد.
یا مثلا روزهای اولی که لب به سخن باز کرده بود، یا روزی که راه رفت و…
من تمامم را با وجودش زندگی کردم و تمام یک زن چیز خارق العادهایست!
– خب من نمیدونم چی صدات بزنم…بگم عمو لِضا؟
با شنیدن صدایش با خنده چند پلکی زدم تا مانع ریزش اشکها بشوم.
لباسم را پوشیده و شال سیاه رنگ را ست شده با رنگ سورمهای سیاه شومیز روی سر انداختم و بیرون زدم.
– نه خیل…منو پلنسس (پرنسس) صدا بزن!
آوینا در آغوش رضا بود و با شیرین زبانیهایش در حال دلبری بود.
– خب…شام چی درست کنم؟
– عمو لضا تو چی میخولی؟ مومونیم قذاهاش (غذاهاش) خومشَزَن (خوشمزن)!
خندیدم و دست به سینه شدم. رضا بوسه محکمی از لپهای تپلش گرفت و او را در آغوشش چرخاند.
– ولی تو از غذاهای مامانت خوشمزهتری!
– نه خیل…مگه من قذام؟
من و محدثه با خنده شیرین زبانیهایش را نگاه میکردیم و چه کسی از قندهای آب شدهی دل من خبر داشت؟
– بنظرم بندری درست کن که بدجور هوس کردم!
چپ نگاهش کردم.
– چند قلوئه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– چی؟
– اونایی که تو شکمتن!
پقی زیر خنده زد و آرنجش را به بازویم کوبید.
– دیشب وجود زیباشونو فهمیدم.
شال سبز و چشمان سبزش زیادی زیبایش کرده بود دخترک پررو را!
– زیر زیرکی؟
راه افتادم که صدای شوخش را از پشت سر شنیدم.
– گرد افشانی اسلامی بود جون تو!
پقی زیر خنده زدم و با همان خنده شروع به بیرون آوردن سوسیسها کردم.
– اگر آسیب خاصی به چند قلوهات نمیرسونه بشین سیب زمینی پاک کن تا من برم سراغ این سوسیسا!
دلقکوار چشمانش را لوچ کرد و دستش را روی شکمش کشیدم.
– دورشون بگردم میگن اذیت میشیم.
حرصی یکی از سوسیسها را به سمتش پرتاب کردم که صدای قهقهاش به گوشم رسید.
سیب زمینیها را بیرون آورد و من با فکری مشغول سوسیس ها را سرخ کردم.
– حتما الان کلی داری تو مغزت خودخوری میکنی!
زیر چشمی نیم نگاهی به سمتش انداختم و باز مشغول کارم شدم.
گاهی اوقات فکر میکردم قدرت شناساییاش روی من زیادی بود!
– نکن اون کارو آمین.
تفتی به سوسیسهای درون روغن زدم و لب به حرف زدن گشودم:
– گاهی اوقات فکر میکنم اگر دردامو بیرون بریزم یا بیخیال فکر کردن بهشون بشم چی میشه؟
– هیچی نمیشه ولی لاقل ده سال دیرتر پیر میشی!
لبخند غمگینی زدم.
– الان پیرم؟
– روحِت آره.
پوفی کردم و سوسیسهارا بیرون آوردم و باقی را درون ماهیتابه ریختم.
سرش پایین بود و در حال خلال کردن سیب زمینیها بود.
– ولی نمیتونم اول خودمو تو الویت بذارم بعد بچهمو!
سرش را بالا آورد و چاقو را به سمتم نشانه گرفت.
– خودتو با بچهت باهم تو الویت بذار…نه یکی بالا نه یکی پایین…اون نیاز داره روحیه شاد تو رو ببین!
ناراحت لبی گزیدم.
– یعنی روحیهم شاد نیست؟
– روحیهت؟ شاده ولی چشماتم خوبه ببینی…زیادی ترسیدهست…چرا از فراز پیش خودت غول ساختی؟ چرا نمیخوای فکر کنی کلی آدم پشتتن که اجازهی گرفتن بچهتو به اون آدم نمیدن؟ فقط خودخوری میکنی و همهش فکر میکنی تنهایی!
زیر گاز را کم کردم و با مغزی مشوش روی صندلی نشستم.
– نمیدونم، یه سری افکار هستن که اجازه نمیدن یکم بیاسترس بمونم!
مشغول خلال کردن باقی سیب زمینیهایش شد.
عالی وغم انگیز وهیجان انگیزه