رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۲۱

4.7
(3)

ناچار با اخم نگاهی به پتو و تشک کردم.

اگر پتو را هم کنار می‌گذاشتم باز این تشک سنگین بود و مگر سنگ جاسازی کرده بودند؟!

در حال خط و نشان کشیدن برای تشک مزخرف درون دستم بودم که ناگهان دو دست به میان نگاهم آمد و وسایل درون دستم را گرفت.

– مگه این دو تا وسیله آدمه که با چشم غره نگاشون می‌کردی؟!

بغ کرده نگاهش کردم. ردیف دندان‌هایش را برایم به نمایش گذاشت و رفت.
بدجور حالم را گرفته بود. خیر سرم ادعای توانستن داشتم.

– عمه جون مشکلی ندارید؟!

– نه عروس، همه چیز خوبه…دستت درد نکنه!

در حالی که خم می‌شدم تا سینی حاوی پارچ و لیوان را روی زمین بگذارم، خواهش می‌کنمی زمزمه کردم.

– پس شب‌تون بخیر، خوب بخوابید!

پاسخش را که شنیدم، لبخندی زدم و در اتاق را بستم. ثانیه‌ای بعد بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده و در حال تماشای افکار بی سر و تَهم بودم.
الان…باید کجا می‌خوابیدم؟!
در کمد را باز کردم و متوجه شدم در این اتاق فقط یک تشک موجود بود که آن هم نصیب عمه خانوم شد.

– عمه خوابید؟

به سمتش برگشتم که در را بست.
دستانم را از پشت درهم قفل کردم.

– آره.

حوله را از روی صورتش پایین آورد و نگاهی به صورت وا رفته‌ام انداخت.

– چیشده؟!…عمه حرفی زده؟!

نچی کردم و سرم را بالا فرستادم.

– خب پس چیه که قیافه‌ت اینجور شده؟!

لب زدم:

– تُشک نیست.

هانی کرد و ابرویی بالا فرستاد.
جلو آمد که یک چشمش به تخت خورد و یک چشمش به کمد پر از پتو و بدون تشک!
لب زیرینش را به دهان کشید.
لبخند دست پاچه‌ای زدم.

– من روی زمین می‌خوابم.

ابرویی بالا انداخت و بلافاصله نگاهی به زمین انداخت.

– داغون می‌شی.

با خنده شانه‌ای بالا انداختم و این خنده فقط می‌خواست مزخرف بودن این قضیه را لاپوشانی کند.

– مهم نیست.

پلکی بست و پوفی کرد.

– بیا رو تخت بخواب…قول می‌دم صبح سالم از خواب بیدار شی!

از خجالت لبی گزیدم و نگاهش روی شالم ثابت ماند.

– والا حس متجاوز بودن بهم دست داده.

چشمانم گرد شد و فکر می‌کرد صدایش را نشنیدم؟!

– چی؟!

به خودش آمد و نگاهش را از شال سیاه رنگم برداشت.

– هیچی…بیا بگیر رو تخت بخواب!

نچی کردم و دست پیش بردم تا پتویی بردارم.

کلافه شدنش کاملاً عیان بود و من چطور می‌خواستم او را به خودم علاقه‌مند کنم؟!

قطعاً نفس محدثه از جای گرم بلند می‌شود.

– اِنقدر لجباز نباش!

پتو به دست، به سمتش چرخیدم و مقابلش ایستادم.

– لحباز نیستم، نمی‌خوام روی تخت بخوابم.

با حرص واضحی صورتش را جلو آورد.

– نکنه فکر کردی جدی جدی زنِ منی که بخوام بلایی به سرت بیارم؟!

با شنیدن حرفش چشمانم گرد شد و بهت بود که سراسر بدنم را در بَر گرفت.
حرصی غریدم:

– حرف دهنت‌و بفهم!

فکش تکان محکمی خورد و از شدت عصبانیتم پلکش پرید.

– بار آخرت باشه اینجور با من حرف می‌زنی!

پوزخندی زدم و پتو را محکم به سمتی پرت کردم.

– وقتی هر چی از دهنت درمی‌آد می‌گی منم برام مهم نیست، هر چی از دهنم دربیاد می‌گم.

صورتش قرمز شده بود.
انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.

– تو غلط می‌کنی هر چیزی رو برای خودت بلغور می‌کنی!

پلک محکمی زدم.

– پس تو هم غلط می‌کنی هر چیزی به من می‌گی…فکر کردی کی هستی؟! چون یه آدم تحصیل کرده‌ای و چند نفر برات خم و راست می‌شن و آقای دکتر صدات می‌زنن یعنی خیلی بالایی، اِنقدر به خودت نناز چون هیچی نیستی!

از کنارش رفتم و اجازه‌ی هیچ‌گونه شنیدن حرفی را به خودم ندادم. بالشت را پایین انداختم و دراز کشیدم.

امروزم به شکل مزخرفی داشت تمام می‌شد.

– من‌و باش خواستم به عنوان هم‌خونه بهت احترام بذارم بگم هیچ خطری تهدیدت نمی‌کنه بیای رو تخت بخوابی اما…تو لیاقت احترام گذاشتن هم نداری!

محلی به حرفش ندادم و پلک بستم.
می‌دانستم کمرم داغون می‌شد اما بهتر از خوابیدن کنار این مردک بیمار بود.

***

– مادر چرا اینجور راه می‌ری؟!

نگاه همه به سمت من کشیده شد که در این بین پوزخند فراز را به همراه داشت.
دستی به کمرم کشیدم و لبخند محوی زدم.

– نمی‌دونم چرا کمرم اینجور شده، خیلی درد می‌کنه!

فراز به حالت مسخره‌ای ابرویی بالا انداخت.

-این بچه‌های جوون چون درست نمی‌شینن و چه می‌دونم، درست نمی‌خوابن از این بلاها خیلی زود سرشون می‌آد.

فراز به نشانه‌ی تأئید در جواب به حرف عمه‌اش انگشت شست‌‌ش را بالا برد و من حرصی‌تر پوست لبم را به وسیله‌ی دندان کَندم.

– بیا بشین عروس با این کمرت کار می‌کنی که حالت بدتر می‌شه!

مامان فاطمه سریع بلند شد و به سمتم آمد.

– مهین راست می‌گه مادر، برو بشین من خودم هستم کارا رو انجام می‌دم.

سری به بالا فرستادم.

– نه مَ…

اخمی بر صورتش نشاند.

– نه و این حرفا نداریم، برو بشین دیگه!

و من بی‌حرف به سمت مبل‌ به حرکت درآمدم و کنار جناب دکتر جاگیر شدم و این دکتر بودنت بخورد به فرق سرت مردک!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا