رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۷۴

5
(2)

اسمش را فشردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم.
آرام آرام قدم برمی‌داشتم تا قبل از رسیدن به اتاق دکتر الیاسی همراهم شود.

همانطور که به دیر برداشتن آنا فحش می‌دادم چیزی به شانه‌ام محکم‌تر از قبل برخورد کرد و روی زمین افتادم و گوشی به دو قسمت مساوی تقسیم شده رو به رویم نقش بست.

از این شانس نداشته پوف کلافه‌ای کشیدم و امروز چه خبر بود؟
اخم‌هایم را این بار درهم بردم که پس از جمع کردن گوشی حساب طرف مقابلم را برسم.
گوشی را جمع کردم و با همان اخم درهم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم اما…

گوپ…
مرده بودم؟ آری!
چون یک مرده نه قلبش می‌زند و نه نفس می‌کشد…دقیقا حال الانِ من! منِ لعنتی!
منی که حتی هیچ دم و بازدم را از بینی‌ام حس نمی‌کردم، منی که حتی هیچ قلبی را در سینه حس نمی‌کردم.

وسط این بدبختی…وسط این اشکی که داشت راهش را به سمت گوشه‌ی چشمم کج می‌کرد، زنی بودم که غمگین در حال تلاش برای ادامه‌ی حیاتش بود…حیاتی که به نفسش برمی‌گشت. حیاتی که به تپش قلبش برمی‌گشت.

– آمـین!

راه تنفسم باز شد…صدایش…صدای زنگ‌دارش جسم مرده‌ام را زنده کرد و لعنت به منی که در برابر این مرد همچنان ضعف دارم.
لعنت به منی که این مردک باعث و بانی یک بغض سنگی بیخ گلویم شد!

پلک محکمی زدم تا خودم را به یاد بیاورم. خودی که عهد و قرارش را گویی فراموش کرده بود که میلش به گریه می‌کشید.
پلک باز کردم و با تمام توان…

با گلویی که بسته شدن راهش را فریاد می‌زد…
با چشمی که خیس شدنش رفته رفته آبرویم را می‌برد…
با قلبی که ریتم تپش پنج سال پیش را از سر گرفته بود…
با نفسی که پس از شنیدن صدایش باز شد…

شدم همانی که پنج سال برای ساختنش هق زدم!
همانی که جان کند تا کمر خم شده‌اش را راست کند.
همانی که…

– خودتی؟

لعنتی…لعنتی…لعنتی…
نباید حرف می‌زد…نباید پایه‌های اعتقاداتم را سست می‌کرد…نباید!
صدایی صاف کردم و در دل به به خدایی رو زدم که اینبار پای آبرویم وسط بود!

– آقای محترم ممنون می‌شم موقع راه رفتن چشما‌تون رو باز کنید!

حیرانی صورتش از صد فرسخی مشخص بود و من یک دست شکر گزاری از اویی که اجازه‌ی لرزیدن صدایم را نداد، بدهکار بودم.

دست مشت کردم تا درد فرو رفتن ناخن‌هایم در گوشت دست، لرزش پاهایم را متوقف کند و به درک که غم چشمانش انقدر آشکار بود.
به درک التماس در نقطه‌ به نقطه‌ی مردمکش شفاف بود. به درک…

نفس عمیقی کشیدم و بی‌ آنکه بخواهم نیم نگاهی سمت صورتش روانه کنم، چرخی زدم و از پله‌ها بالا رفتم.
با دست گوشه‌ی چشمم را فشردم تا اشک نیش زده دردش را کمتر یادآوری کند و من…
خودم به درک…آوینا را چه می‌کردم؟

***

– خوبی؟

پلک‌های متورمم را از هم فاصله دادم و با چهره‌ای درهم فرو رفته بزاق دهانم را فرو دادم.

– بلند شو این سوپ‌و بخور گرمه واسه گلوت خوبه! پاشو.

دستش زیر تنم نشست و با اندک جانی که در تنم نشسته بود سعی کردم از حالت درازکش خارج شوم.

– خوبه، حالا تکیه بده!

به حرفش گوش دادم و تنم را به تاج تخت تکیه دادم.
قاشق را بالا آورد و جلوی دهانم گرفت.
مایع غلیظ و گرمش را به سختی از گلوی خش برداشته‌ام عبور دادم و چهره‌ام درهم شد؛ از حالت عجیبی که گلویم دچارش شده بود. زخم بود و بغض داشت…لعنت به من!

– باز داری خودخوری می‌کنی؟ نکن تو رو به جان آوینا…نکن!

نکن ملتمسش هم نتوانست اشکم را دربیاورد.
انگار اشک‌هایم برای نریختن طلسم شده بودند.
قاشق را بالا آورد و دهانم بی‌میل برای بلعیدنش باز شد.

– نگران آوینا نباش…هیوا و آدان دارن شلوغ بازی درمی‌آرن که متوجه‌ی نبودت نشه!

باز هم سکوت…
چیزی که چند ساعتی بود در حال تحملش بود. از زمان رسیدنم تنها داد و فریاد و جیغ بود که از حنجره‌ام بیرون می‌زد…بدون حرام کردن یک قطره اشک!

– نمی‌خوای یکم حرف بزنی؟ با خودخوری فقط روحت‌و از اینی که هست بدتر می‌کنی!

روحم؟ مگر از این هم داغون‌تر می‌شد؟
نفس عمیقی کشیدم و با کمک محدثه سعی در بلند شدن از تخت داشتم.
آری من یک مادر موفق و مقاومی بودم که شکستنش را فقط محدثه می‌توانست به چشم ببیند.

– بهتری الان؟

سری تکان دادم و سعی کردم با تکیه کردن به دیوار خودم تنهایی راه آشپزخانه را پیش بگیرم.

– می‌خوای چیکار کنی؟ می‌گفتی خودم انجامش می‌دادم خب!

اما من می‌خواستم با تمام این ضعف جسمانی سر پا بایستم. در یخچال را باز کردم و پاکت آبمیوه را برداشتم و بی‌توجه به چشمان درشت‌ شده‌ی محدثه لیوان را بالا بردم.

– تو که آبمیوه می‌خواستی چرا به خودم نگفتی؟

می‌خواستم خودم برای بالا آوردن فشارم زجر بکشم تا درست شوم. تا آبرویم بیش‌تر از این پیش کسی نرود.
جلو آمد و دو دستش را به سمتم دراز کرد اما بی‌توجه روی صندلی نشستم تا قند انرژی‌ لازمش را وارد سلول به سلول تنم کند.

– چرا اینجور می‌کنی آمین؟

پلکی زدم و کم کم دم و بازدمم از حالت تند درآمدند و حالتی عادی به خود گرفتند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا