رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 23

4.3
(6)

 

 

دور هم ناهار مفصلی خوردیم.
زندایی مرغ شکم پر پخته بود و من هرچی از طعم خوبش میگفتم کم بود!

دوسه روز اول زندگی تو خونه دایی خیلی خوب گذشت و حالا ساعت ٢ونیم بعدظهر بود و من تا ساعت ۴ باید میرفتم دانشگاه.

جلو آینه وایساده بودم و داشتم آماده میشدم که رها با نفس عمیقی گفت:
_آینه ترک خورد،بیا برو!

نگاه معنا داری بهش کردم و مقنعم و پوشیدم:
_فعلا که چیزی نشده ولی توام بیا شانست و امتحان کن!
و با خنده از اتاق و بعد هم خونه زدم بیرون.

اینجا وقتی سوار تاکسی میشدم تا به دانشگاه برسم تازه قدر پراید غراضه ی خودم و میدونستم و امان از جای خالیش!

تا رسیدم به کلاس شیما دوباره دندوناشو ریخت بیرون و برام دست تکون داد.
رفتم کنارش نشستم.
_استاد ریاحی هنوز نیومده؟
آروم خندید:

_من از ذوق دیدنش یه ساعت زودتر اومدم!
و قبل از اینکه من جوابی بدم قامت استاد ریاحی تو چهار چوب در کلاس نقش بست و بعدهم اومد تو!

همینطور داشتم نگاهش میکردم که نرسیده به میزش چرخید سمت من:
_حال شما بهتره؟

شیما با آرنج کوبید تو پهلوم و آروم گفت:
_چه به فکرتم هست!
و آروم خندید
که یه ‘دهنت و ببند’ بهش گفتم و روبه استاد ریاحی سری به نشونه آره تکون دادم!
شونه ای بالا انداخت:

_الحمدلله!
و بالاخره رفت سمت میزش که نشستم و گفتم:
_چی میگی شیما؟
چشماش و تو کاسه چرخوند و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه صدای حاج آقا به گوشمون خورد:

_میخوام از این به بعد لب ساحل والیبال بازی کنیم بچه ها!
کلاس رفت رو هوا…
حتی تصور اینکه با حاجی لب ساحل والیبال بزنی هم سخت بود و حالا ایشون میخواست اجراش کنه!

مثل بقیه بچه ها داشتم میخندیدم که ادامه داد:
_همینطور خانماهم میتونن بیان و هم تیمی ما یا تیم رقیب باشن!

خنده ها همچنان ادامه داشت و استاد هم همچنان داشت حرف میزد:
_حتی خانمی که با کوبیدن سرش به توپِ من بازی و خراب کرده!

و این بار خودش هم خندید…

 

دومین جلسه کلاس با استاد ریاحی هم مثل جلسه اول خیلی شاد و باحال گذشت و حالا جلوی در خروجی دانشگاه داشتم با شیما میرفتم بیرون که یهو مات موندیم!

حاج آقا ریاحی سوار بر یک مازراتی قرمز از جلو دانشگاه رد شد و رفت!
حتی نمیتونستم هضم کنم که یه طلبه پشت مازراتی اونم قرمز رنگ بشینه و امروز با چشمای خودم دیده بودم!

دهنم باز مونده بود و بدون اینکه پلک بزنم خیابون و نگاه میکردم که شیما جلوم سبز شد:
_فکت داره میخوره زمین!
سرم و تکون دادم تا افکارم خالی از حاجی بشه و دهنم و بستم:

_دیدی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اگه با چشمای خودم نمیدیدم باور نمیکردم!
و هر دوتامون خندیدیم و از جایی که پیاده بودیم به راهمون ادامه دادیم:

_خوش به حال زنش!
نوچی گفت:
_نداره!
گیج نگاهش کردم و شیما ادامه داد:
_بچه ها میگن زن نداره،تو همین دانشگاهم کلی خاطر خواه و کشته مرده داره

قهقهه زدم:
_کشته مرده اونم برا حاج آقا؟
سری به نشونه تایید تکون داد:

_والا جذاب ترین مردیه که من دیدم،خودت ک میدونی چی میگم!
و نفس عمیقی کشید که چپ چپ نگاهش کردم:

_نکنه توام آره؟
شونه ای بالا انداخت:
_مگه من دل ندارم؟
با خنده جواب دادم:

_داری ولی چشم نداری!
و ادامه دادم:
_قربونت برم یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز،دماغ عملی لبای ژل زده دندونای لمینت،ماشاالله برای خودت پلنگی هستی!

و صدای خنده هام بالاتر رفت که آروم زد رو بازوم:
_علف باید به دهن بزی شیرین بیاد!
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_خداکنه بیاد!
شیما پررو تر از من جواب داد:
_دلشم بخواد…

 

تو همون پارک نزدیک دانشگاه رو یه صندلی نشستیم:
_حالا یعنی تو میخوای منتظر حاج آقا ریاحی بمونی؟

با یه لبخند ضایع پا رو پا انداخت:
_همینطوری منتظر که نمیمونم ولی اگه بوی آمدنش به مشامم رسید بقیه رو در انتظار میذارم!

و زد زیر خنده که سری به نشونه تاسف براش تکون دادم و بعدش خندیدم که پرسید:
_ و اما تو؟

با نفس عمیقی گفتم:
_نه کسی منتظرمه نه منتظر کسیم،تنها ترینم!

و خودم و به مظلومیت زدم که ابرویی بالا انداخت:
_بهت که نمیاد!
چند بار پشت سرهم پلک زدم و اما قبل از اینکه حرفی بزنم گوشیم زنگ خورد و مخاطب پشت خط کسی نبود جز عماد!

نگاهی به عکس عماد که رو صفحه گوشی افتاده بود انداخت و با چشم اشاره ای به عکس عماد کرد:

_جواب بده تنهاییه!
و لبخند کج و کوله ای زد که چپ چپ نگاهش کردم:
_هیس نامزد سابقمه!
و جواب عماد و دادم:

_سلام
صدای گیراش تو گوشی پیچید:
_سلام،خسته ی تحصیلات نباشی امروز چی زدن تو سر و صورتت؟
و خندید که من هم خواستم بخندم ولی از جایی که نمیخواستم نه به شیما نه به بچه های دیگه فعلا چیزی بگم خودم و کنترل کردم و گفتم:

_آره خوبم!
عماد که انگار گیج شده بود با یه کم مکث گفت:
_مگه حالت و پرسیدم؟
نفسی گرفتم:

_ممنون از احوال پرسیت کاری نداری؟
قشنگ دیوونه و گیجش کرده بودم که گفت:
_فکر کنم این دفعه از توپ گذشته،آجری چیزی کوبوندن تو سرت،پاک خل شدی

سریع جواب دادم:
_آره خداحافظ!
و سریع گوشی و قطع کردم!

 

شیما که مات مونده بود صاف نشست رو صندلی و گفت:
_از اون ماجراهای مزاحمت بعد از کاته؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:

_البته خیلیم مهم نیست
و همینطور که پاشده بودم کیفم و رو شونم مرتب کردم:
_پاشو بریم گشنمه!
و پیاده راه افتادیم،
تو دلم با یادآوری گیج شدن عماد میخندیدم و تو عالم خودم سیر میکردم که با پیچیده شدن یه ماشین جلو پامون ‘هین’ی کشیدم و با رنگ و روی پریده وایسادم و به اطراف نگاه کردم!

حال شیما بهتر از من نبود که نفس نفس زد:
_این دیگه کیه!
و متعجب به ماشینی که مازراتی بود و قرمز نگاه کرد!

یه کم که دقت کردم دیدم بله،این ماشین حاجی ریاحی بود و حالا با بیرون اومدن دستی از پنجره و اشاره به اینکه بریم کنار ماشین متعجب ابرویی بالا انداختم و برخلاف من شیما قند داشت تو دلش آب میشد که دستم و گرفت و با لبخند گفت:

_بیا بریم فکر کنم استاده!
و بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه راه افتاد سمت ماشین!
هنوز ذهنم آپدیت نشده بود که حاج آقا در ماشین و باز کرد و بعد از چند کلمه ای که با شیما حرف زد سرش و چرخوند سمت من و گفت:

_تشریف نمیارین خانم معین؟
آب دهنم و صدا دار قورت دادم و رفتم سمتش که نگاه گذرایی بهم انداخت و بعد دستی توی صورت و البته ریش های مشکی و پر پشتش کشید:

_داشتم میرفتم یادم افتاد که جزوه این دو جلسه رو لازم دارم!
شیما با خنده گفت:
_شما که استادین جزوه برای چیتونه؟!

استاد ریاحی با لبخند جواب داد:
_و البته شمارو دیدم و حالا فهمیدم که ایشون جزوه رو کامل ندارن،شما چطور؟
مات خاص حرف زدنش شده بودم و بدون اینکه متوجه بشم سری به نشونه تایید تکون میدادم:

_من کاملم!
و همین حرفم برای بالاتر رفتن صدای خنده های شیما و البته تک خنده ی استاد کافی بود:
_جزوتون دیگه؟
تازه فهمیدم چی گفتم که چشمام و محکم باز و بسته کردم و گفتم:

_ببخشید من یه کمی فکرم مشغوله!
و بعد جزوه هام و تقدیمش کردم که لبخندی زد و بعد از تشکر در ماشینش و بست:
_بازم ممنون!
و بی اینکه تعارف بزنه تا مارو با مازراتی خوشگلش برسونه گازش و گرفت و رفت!

با رفتنش روبه شیما کردم و دوتامون همزمان نفس عمیقی کشیدیم که شیما ‘هعی خدا’یی زیر لب گفت و ادامه داد:
_قدیما پسرای کلاس جزوه میگرفتن بعد هم عشق آغاز میشد این حاجی ما جزوه رو گرفت،آغاز نشدن عشق به کنار حتی تعارف نکرد که برسونتمون!

از خنده پوکیدم و نگاهش کردم:
_تو از منم دیوونه تری شیما…

 

همینطوری داشتیم میخندیدیم و تو عالم خودمون بودیم که همزمان با رد شدن از خیابون صدای بوق بلند ماشینی باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جیغ بزنم و اما برخلاف من شیما که جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشین جلو پاش،بیفته و پخش زمین شه!

قلبم داشت از جا کنده میشد و نمیدونستم باید چیکار کنم که راننده پیاده شد و با هول و هراس اومد سمت شیمایی که رو زمین بود،
دوییدم سمت شیما و همزمان با راننده گفتم:
_خوبی؟

و بعد نشستم بالا سرش که
شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم:
_شیما

صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد:
_خانوم‌..خانوم..حالتون خوبه؟!
و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد:

_اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد!
و با اخم زل زدم به چشماش!

کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در کمال ناباوری شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبه‌رو شد:
_چیکار میکنی؟!

و تنها جهت کم کردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ی جوون با صدای فریاد مانند گفت:
_خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید!
آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت کردم بیرون و خواستم جوابی بدم که شیما نالید:

_تا شب هفتم میخواین اینجا بحث کنین؟!
و یه دفعه بی حال شد و همین بی حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خیابونی که تا الان خلوت بود و بعد هم پیچیدن صدای بوق ماشینها!

به ناچار و از جایی که طول میکشید تا آمبولانس بیاد شیمارو سوار ماشین کسی که بهش زده بود کردم و سه تایی راهی بیمارستان شدیم!

شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش…
با خودم زیر لب زمزمه میکردم:
_خدایا چیزیش نشه…نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نکنه بمیره؟!

همینطوری با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید:
_ببخشید ولی شما یه مشکلی دارینا..دوستتون یه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟
و پوزخندی زد که همین حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم:

_مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا
داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفی کشید و وایساد:

_چیه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خیلی دیره دیگه…
با چرخیدن سرش و بعد هم عصبی فشار دادن چشماش به روی هم ادامه ی حرفم و یادم رفت که گفت:
_یه نگاهی به بیرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان!
با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمی نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون!

تموم ذهنم درگیر این شده بود که اولا شیما چیزیش نشه ولی در درجه دوم دلم میخواست حتی شده یه انگشتش بشکنه و با اذیت کردن این یارو یه جورایی حالش و بگیرن و منم خنک شم و همینطور داشتم با خودم فکرای احمقانه و درعین حال خنک کننده میکردم که رفتیم تو یه اتاق و بعد هم یه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شیمایی که رو تخت دراز کشیده بود…

 

خیره به سرم شیما روی صندلی نشسته بودم و دکتر و اون پسره بالا سر شیما بودن که بالاخره سکوت این یکی دو دقیقه شکسته شد:

_خب حالشون چطوره؟
دکتر میانسال عینکش و رو بینیش جابه جا کرد و گفت:
_مشکلشون چیه؟
که پسره گیج نگاهش کرد و شیماهم که نمیدونم افکارش کجا سیر میکرد مثل بز زل زده بود به یه نقطه نامعلوم و حرفی نمیزد که من پاشدم و جواب دکتر رو دادم:

_وا،خب این آقا لطف کردن با ماشین زدن به دوست من و حالا هم ما بعد از تصادف اومدیم اینجا.

از جایی که تک تک کلمه هارو با حالت حرص دراری و خطاب به پسره گفته بودم بدون اینکه پلک بزنه بهم نگاه میکرد و حالا به محض تموم شدن حرفام اون ادامه داد:

_آقای دکتر من فکر میکنم این خانم فقط یه برخورد کوچیک داشته با ماشین من!
و دوتایی منتظر جواب دکتره موندیم که با لبخند نگاهش و بین من و پسره چرخوند و جواب داد:
_اینی که من میبینم فکر نمیکنم اصلا برخوردی داشته باشه

بعد با اون یارو به ریش من و شیما خندیدن…از جام بلند شدم و یه دستم و آوردم بالا و با عصبانیت تمام گفتم:
_یعنی میخواید بگید دوستم داره فیلم بازی میکنه و ما دروغ میگیم..آره؟؟؟
خنده روی لب های هر دوشون خشک شد و بعد دکتر شروع کرد حرف زدن برای آروم کردن من:
خانوم محترم من قصد جسارت نداشتم..فقط برای مزاح بود..دوست شما هم نه بخاطر تصادف بلکه بخاطر شوک وارده از تصادف و ترس اینجوری شدن که بزودی حالشون مساعد میشه

و بعد با گفتن یه وقت بخیر اتاق رو ترک کرد.
رومو کردم سمت پنجره و زیر لب زمزمه کردم:
_بیشعور!
که پسره شروع کرد سخنرانی:
_دکتره که منظوری نداشت..شما چقدر کم ظرفیتین..خوبه آدم گاهی جنبه شو بالا ببره..
و بعد صدای پوزخند که حسابی رفت رو مخم و صدامو در آورد:

_نمیخواد شما سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنید..اول رانندگی تونو اصلاح کنید بعد بیاید راجب کارا و رفتارای بقیه تز بدید
صدای نفس های کش دارش دلم رو خنک میکرد جوری که انگار مزد زحمتامو گرفتم.

توی حال خودم بودم که صدای گوشیم منو به خودم آورد
مامان بود!
تماس و وصل کردم و جواب دادم:
_سلام مامان خوبی
و بعد هم از اتاق زدم بیرون.

 

بیرون اتاق وایسادم و شروع کردم به حرف زدن با مامان:
_منم خوبم
که ‘خداروشکر’ی گفت و ادامه داد:

_داریم میایم اونجا،دلتنگ شدیم
خندیدم:
_اگه میخواستین دلتنگ بشید که من و نمیفرستادید اینجا!

و به خنده هام ادامه دادم که جواب داد:
_ما فرستادیمت،آوا که نفرستاده،اون دلتنگه!
بدون مکث گفتم:
_خب حالا..بیاید که منم کلی دلتنگتونم..
بعد از یه کمی تعریف تماس رو قطع کردیم.

برگشتم سمت اتاق شیما
که صدای خنده هایی که از تو اتاق میومد توجه ام رو جلب کرد و باعث شد دستم روی دستگیره ی در خشک بمونه و بازش نکنم و گوشم و بچسبونم به در!

بعد از خنده ای طولانی صدای شیما رو شنیدم که گفت:
_تو تا حالا کجا بودی..!
چشم هام چهارتا شد!
کجا بوده؟
قبرستون!
با نفس های حرصی در و باز کردم و وارد شدم
خنده روی لباشون خشک شد و مات نگاهم میکردن!

روبه شیما کردم و با لبخند معنی داری دست به کمر گفتم:
_خوب شدی نه؟! تا الان مثل مرده ی رو تخته بودی..الان با اینی که زد دکورت رو بهم ریخت چه چهچه ای میزنی!

و بعد همزمان با این که روم رو برمیگردوندم زمزمه کردم ‘تا الان کجا بودی’ و پوزخند زدم!

همزمان صدای پسره که هنوز اسمش و نمیدونستم و شنیدم:
_فالگوش هم که وایمیسید
با یه لبخند ژکوند نگاهش کردم:
_جونتون رو میگیرم!

و بعد رو به شیما کردم:
_ اگه خوب شدی دیگه بریم؟
که با لبخند رو مخش گفت:
_آره خوبم..برو بگو پرستار بیاد این رو بازش کنه
و به سرم وصلِ دستش اشاره کرد که
ابروهام و بالا انداختم و نوچی گفتم:

_من جایی نمیرم..به اندازه کافی تنها بودین
و بعد با صدای تقریبا بلندی صدا زدم:
_پرستار..پرستار
که یه پرستار با اخم غلیظ وارد شد:
_خانوم چه خبرتونه…اینجا بیمارستانه نه چاله میدون!

بیخیال شونه هام و بالا انداختم و اونم بی حرف رفت سمت شیما و سرم و باز کرد و گفت:
_ میتونید برید!

دمه در بیمارستان بودیم که صدای روح کش پسره گوش هام رو پر کرد:
_اگه بخواین من میرسونمتون
و بعد شیمای خوشحال و احمق زرتی جواب داد :
_آره حتما میایم!
و مثل جوجه اردکی که پشت سر مامانش راه میره پشت سره پسره راه افتاد…

 

با رسیدن به ماشین پسره که یه سوناتای سفید رنگ بود شیما در جلو رو باز کرد و همین باعث شد تا من متعجب تر از قبل با دست بهش ‘خاک تو سرت’ی بگم و بشینم عقب!

پسره که حالا بعد از ‘امید امید’کردن شیما اسمش ى فهمیده بودم و خیر سرش امید بود ماشین و روشن کرد و راه افتادیم و همزمان از تو آینه به منی که اخمام رفته بود توهم و بدجوری به خون جفتشون تشنه بودم نگا میکرد که گفتم:
_مسیر روبه روعه،نه تو آینه!

سری تکون داد و با یه خنده موذیانه جواب داد:
_میخواستم قبل از افتادن تو مسیر اعلام کنم اگه کسی ناراحته میتونه بره و من شیما خانم و تا خونش میرسونمش!

چشمام از حدقه زد بیرون و گفتم:
_خونش؟
و زدم رو شونه شیما:
_بند و آب دادی؟

و همین که شیما سرش و به نشونه آره تکون داد و من لبام مثل یه خطِ صاف شد گوشیم زنگ خورد و از شانس خوب من آقا عماد بودن!

نمیدونستم چیکار کنم که یه نفس عمیقی کشیدم و روبه شیما گفتم:
_بعدا همه چی و برات توضیح میدم!

و بعد جواب دادم:
_جانم
صداش قطع و وصل میشد و انگاری آنتن نداشت که بریده بریده گفت:
_دارم میرسم…با…بل
با اینکه صداش ضعیف بود اما فهمیدم که انگار آقا داره میاد اینجا و آب دهنم و قورت دادم:

_کی میرسی؟
با یه کم مکث صداش تو گوشی پیچید:
_تا ٢ساعت دیگه!
و بعد هم با عجله خداحافظی کرد!

پوفی کشیدم و تلفن و قطع کردم:
_منم میرم خونه شیما!
و همینطور که امید از تو آینه بهم زل زده بود یه لبخند ضایع تحویلش دادم که شیما گفت:
_خونه من؟
زیر لب اوهومی گفتم:
_تنهایی داره میاد اینجا!

و خندیدم که گیج شد و حرفی نزد و خودم ادامه دادم:
_چیه نکنه میخواستی مهمون بیاری؟
و با چشم به امید اشاره کردم..

 

بعد از کلی ناز و عشوه خرکی که نمیدونم چرا شیما داشت یه روزه واسه این پسره میومد بالاخره رسیدیم دم خونه شیما و من منتظر خداحافظیشون نفس عمیقی کشیدم که شیما گفت:

_ببخشید که نمیتونم تعارف کنم بیای تو،فعلا!
و امید پررو تر از شیما جواب داد:
_عیبی نداره،تو فرصتهای دیگه و البته بدونِ مزاحم!
و زیر چشمی نگاهی به من کرد که پوزخندی به نشونه پیروزی خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شیما گفتم:

_هنوز بهش نگفتی قراره همخونه شیم؟
و پوزخندم به قهقهه تبدیل شد و قبل اینکه شیما سوتی بده در ماشین و باز کردم:
_خداحافظ شما!
و شیماهم پشت سرم پیاده شد.

جلو در خونه منتظر وایساده بودم
که شیما در و باز کنه و بریم تو که دیدم خانم گردنش و خم کرده و داره واسه پسره دست تکون میده و با لبخند خداحافظی میکنه!

پوفی کشیدم و رفتم نزدیکش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب کشیدمش:
_من امروز تورو نکشم خدا به جوونیت رحم کرده!

لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خندیدم.

کلید انداخت و وارد خونش شدیم.
یه خونه ی ویلایی به سبک خونه های شمالی که حیاط دلباز و پر از باغچه و درختی داشت و نزدیک در ورود به داخل خونه یه تاب سفید رنگم وجود داشت که دلم میخواست سوارش شم ولی از جایی که وقت نبود سرم و انداختم پایین و پشت سر شیما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید:

_شیما..این چه وضعیه آخه؟
و با دست اشاره ای به تموم خونه که انگار بمب توش ترکیده بود کردم،
ولو شد رو مبل و گفت:
_وقت نمیشه خب چیکار کنم؟!

در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم:
_هیچی به زندگیت ادامه بده!
تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش:
_بگو ببینم قضیه این پسره که دوباره بهت زنگ زد چیه؟
لبخند مسخره ای زدم:
_پسره کیه؟!

با این حرفم صدای جیغش گوش هام رو کر کرد
و سریع به سمتم اومد و دست به سینه جلوم وایساد:
_یالا بگو!

شونه ای بالا انداختم:
_بیا اول یه لباس درست حسابی بده به من تا بگم کیه!
با رفتن شیما به اتاق منم سرویس بهداشتی و پیدا کردم و رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم اما اونجام شیما ول کن نبود که صداش همچنان میومد:

_چه رنگی میخوای یلدا؟!اصلا کجا میخوای بری؟من میگم قرمز بپوش خیلی بهت میاد آخه!خردلی ام خوبه ها،یلدا چرا جواب نمیدی نکنه اون تو سکته کردی؟

با خنده زود کارم و انجا دادم و اومدم بیرون ولی تا رسیدم بیرون و رفتم تو اتاق شیما از صحنه ای که دیدم دلم میخواست داد بزنم!

همه کمدش رو خالی کرده بود روی تخت دو نفرش و سرش تو کشوی میز آرایشش بود:
_من میگم رژ قرمزم بزن خیلی دلبر میشیا
با خنده گفتم:
_دیوونه ای بخدا
با خنده ی آرومی گفت:
_ میدونم…حالا تو بیا بشین موهاتم فر کنم برا تنوع!

و عین بچه دوساله دستاش و به هم کوبید!
با خودم فکر کردم خیلی هم بیراه نمیگه
و قبول کردم و نشستم پشت میز و شروع به آرایش کردن کردم و شیما هم افتاده بود به جون موهام!

شیما موهام و فر میکرد و منم که حالا انگار داشتم حسابی با شیما فاب میشدم کم و بیش قضیه ی خودم و عماد رو براش تعریف میکردم…

 

از شنیدن جریان های آشنایی من و عماد شیما روده بر شده بود و فقط میخندید و حالا بعد از تموم شدن ماجرا یه آهنگ گذاشت و گفت:
_برو حالشو ببر
“امشب چه شبی است…”

و بعد شیما در حالی که همچنان داشت موهام و فر میکرد کلی قر میداد و همخونی میکرد و منم مرده بودم از حرکتاش و تو شرایط سختی آرایش میکردم!

رژ قرمز بیست و چهار ساعته ی شیما رو برداشتم و همینجور که بین زدن و نزدنش مردد بودم درش و باز کردم و رو لبم کشیدم که حس کردم زیر گوشم و پوست گردنم سوخت و جیغ بلندی زدم و بی اختیار اشکام سرازیر شد و همه آرایش صورتم به هم ریخت!

شیما که شوکه شده بود دهن باز من و نگاه میکرد!
ولی انگار حالم بدجوری زار بود که با دیدن قیافم ترکید از خنده و به زور لا به لای خندش گفت:

_نظرت چیه زنگ بزنی کنسلش کنی؟!
ما بین اشکام خندم گرفت و به سمت آینه رفتم و با دیدن لکه بزرگ و قرمزه رو گردنم یه ‘وای’ بلند گفتم که شیما به سمتم اومد و یکی زد به لپش:
_خاک تو سرم..اومدم ابروت و درست کنم زدم چشمتم کور کردم!

و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_من برم یخ بیارم
گردنم به شدت میسوخت و حالم و گرفته بود
نگاهی به رژم کردم از لبم شروع شده بود و تا زیر چشمم امتداد داشت پوفی کشیدم و خواستم پاکش کنم که هر کاری کردم نشد!

قوطی دستمال مرطوب شیمام خالی تر از جیبای من!
اومد تو اتاق و یخ به دست تند تند گفت:
_بیا..بیا.. یخ رو بزار رو گردنت بهتر شه
موهام رو با گیره جمعش کردم و به سمتش رفتم که یهو یخ و چسبوند گردنم و همون لحظه لرزم گرفت و چند ثانیه بعد دستش شل شد و یخ لیز خورد و افتاد تو یقه ام و لباس زیرم !

حس میکردم الانه که قلبم وایسه و از جایی که یخه همینطوری وایساده بود تو لباسم،
شروع کردم عین خرگوش بالا پایین پریدن بلکه یخه بیفته!

شیما در حالی که اشکاش و پاک میکرد از خنده اومد سمتم و لباسم و تکون داد و بالاخره یخه افتاد و من ولو شدم رو تخت که شیما دستم رو کشید:
_پاشو..پاشو..لباسا چروک شدن!

هرچند سخت اما نفس عمیقی کشیدم و
پاشدم و دوباره رفتیم سمت آینه تا گندایی که زدیم و بپوشونیم!

دوباره که نگاهم به فواجع رخ داده افتاد با لب و لوچه آویزون گفتم:
_گفتی قرارمون و کنسل کنم بد نیست؟

تو آینه نگاهم کرد و پوکید از خنده:
_بنده خدا سه ساعت تو راه بوده!
با دست تو آینه صورت و گردن و موهای نصفه نیمه فر شدم و نشون دادم:
_اوضاعم رو ببین!
صدای خنده هاش ساکت شد و چشمکی زد:
_بسپارش به من!
که سوراخ های دماغم گشاد شد و نفس های حرصیم پی در پی بیرون فرستاده شد:
_تو فقط به من رحم کن و برو یه گوشه بشین…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا