رمان طلا

رمان طلا پارت 140

4.5
(2)

 

 

 

آنقدر ضایع که او هم فهمید.

 

+ چی شد دورت بگردم

 

هیچی… فقط نقشه ی خیانت به او هنوز هم پابرجا بود.

 

بینی‌ام را به گونه‌اش کشیدم و بوسیدمش.

 

ترجیح دادم سؤالش بی‌جواب بماند.

 

– ریشت بلند شده

 

+دوست نداری؟

 

-هممم بزار بهتر ببینم

 

خودم را کمی عقب کشیدم تا خوب ببینمش ، دستانم را از دور گردنش باز کردم.

 

-نچ… این قبول نیست تو همه‌جوره خوبی

 

پاهایم از یک حالت نشستن درگرفته بود .

 

+کاش من تو رو یه لقمه چپ کنم، راحت شم

 

بیخیال درد باز نزدیک‌تر شدم.

 

– پخته دوست داری یا خام؟

 

لبش به یک طرف کش آمد و دور چشمانش جمع شد.

 

این‌گونه خندیدنش را دوست داشتم .

 

 

 

 

زمانیکه می خواست‌خودش را در برابرم کنترل کند اما نمی‌توانست.

 

– خام

 

دستانم را دور گردنش بیشتر پیچیدم و خودم رو تا می‌توانستنم جلو کشیدم .

 

صورتم کمی بالاتر از صورت او قرار داشت و برای کامل دیدنم سرش را به طرف بالا گرفته بود .

 

-از کجا شروع می‌کنی؟

 

با بدجنسی تمام یک تای ابرویش را بالا انداخت و نگاه شیطنت آمیزش تنم را رصد کرد.

 

+ عضو های مورد علاقه زیاد دارم

 

بدنم شروع به داغ شدن کرد، تمام بدنم به‌یک‌باره نبض گرفت.

 

دستش ران پایم را به چنگ گرفت، قلبم به یکباره فروریخت.

 

باز سر بلند کرد این بار فکم را با یک دست دربرگرفت و جلو کشید.

 

فاصله میلیمتری ای که داشتیم عذابم میداد خواستار تمام شدن این فاصله‌ی لعنتی بودم .

 

 

 

+ترجیحم برای شروع لباته

 

فشار دستش روی ران پایم بیشتر و لبانم اسیر شد.

 

طاقتم طاق شد و نفسم بند آمد.

 

دست پشت کمرم گذاشت و روی مبل درازم کرد لحظه‌ای لب‌هایش جدا نمی‌شد.

 

چند لحظه بعد بدون جدا کردن لبش از پوستم بوسه هایش را به صورتم کشاند و تا کگوشم پیش برد.

 

لاله گوشم را به دندان کشید و صدایش در گوشم طنین انداخت.

 

+ زیر زبونم مزه کردی… لذیذی…

 

پوست گردنم را مورد حمله قرار داد.

 

+ خوشمزه‌ای…

 

اول مانتو و بعد تیشرتی که زیر مانتو جلو باز پوشیده بودم را درآورد.

 

واقعا مانند انسان گرسنه‌ای که به غذا نگاه می‌کند به من نگاه می‌کرد.

 

گوشت نزدیک سینه‌ام زیر دندانش درحال‌کنده شدن بود.

 

+ خوش‌طعمی

 

 

من بیچاره هم از شدت نفس نفس زدن کم مانده بود دیوانه شوم.

 

کارهایش می‌توانست مرا به مرز جنون بکشاند.

 

لباس زیرم را هم درآورد، تنم زیر هجوم بوس ها و گازهای ریز و درشتش تاب می خورد و درهم می‌پیچید.

 

.با قدرتی که داشت مانع فرار می‌شد.

 

مشغول بوسیدن گردانم بود که موهای سرش را گرفتم و سعی کردم کمی دورش کنم.

 

دلم بیشتر از این را می خواست قانع نبودم به بوسیدن تنها.

 

– داریوش

 

+ نفسم؟

 

– بوسیدن بسته

 

‌در فاصله کمی بهم زل زده بودیم.

 

+ چرا؟

 

خجالت می‌کشیدم بیشترش را درخواست کنم.

 

– بسه دیگه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا