رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 27

5
(3)

 

 

از شدت خنده عقب عقب رفت و نشست رو تخت:
_خب چی باید میگفتم؟
بدون اینکه بخندم چپ چپ نگاهش کردم:

_هیچی،فقط اگه میخواستی نسلت بقا پیدا کنه چرا این همه پای من موندی؟اونی که زیاده دختر!
خنده هاش و جمع و جور کرد:

_واقعا نمیدونی؟
ابرویی بالا انداختم:
_نه!
از رو تخت بلند شد و همینطور که میومد سمتم گفت:

_خب برام مهمه که نسل خوشگل و پرفکتی ازم به جا بمونه!
و با یه نگاه خاص به من ادامه داد:

_که اینم فقط در صورتی امکان پذیره که یه بابای خفن با یه مامان خوشگل وجود داشته باشه!
روبه روم وایساد که با خنده گفتم:

_الان گولم زدی؟
پوزخندی زد:
_اعتماد به نفس نداریا!
لب و لوچم آویزون شد:

_خنگول اون قسمتی که گفتی بابایِ خفن و میگم!تو داری من و گول میزنی که خفنی تا زنت شم!

و زدم زیر خنده که عماد یه نفس عمیق کشید و تا خواست جوابی بده صدای مامانش از بیرون اومد:

_عماد،یلدا جون یه کمی هم حرف بذارید واسه روزهای آینده!
و صدای خنده های خانواده ها به گوشمون رسید که بشکنی زدم و چرخیدم روبه آینه تا خودم و مرتب کنم:

_کی گفته مادر شوهر بده؟دیدی من و از شر توعه خولی خلاص کرد!
شاد و شنگول به خودم رسیدم و صدام و صاف کردم:
_خب بریم بیرون؟
لباش مثل یه خط صاف شده بود اما با این حال تو آینه نگاهی به خودش انداخت و جواب داد:

_باشه امشب نذاشتی یه خاطره بسازم ولی جبران میکنم،فقط یه کم مونده تا زنم شی!
و با چشماش واسم خط و نشون کشید که راه افتادم سمت در اتاق و قبل از باز کردنش گفتم:

_وای ترسیدم!
و با خنده در و باز کردم:
_تشریف بیار هولناک من…

 

از اتاق زدیم بیرون اما قبل از نشستن سرجاهامون آوا سرش و جلو آورد و با نگاهی به من و عماد گفت:

_چه عجب،از این ورا!
و همه رو به خنده انداخت که با چشمای ریز شده نگاهش کردم و تو دلم هزار تا نقشه واسه اینکه بعد از مهمونی حالش و بگیرم کشیدم!

بین خنده خانواده ها،نشستیم که این بار آقا بهزاد رو به من و عماد گفت:
_مبارکه؟
با یه لبخند ملیح سرم و انداختم پایین که بابا سهراب گفت:
_مبارکه!

نفس عمیقی کشیدم،
انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود،
انگار باورم نمیشد که بعد از این همه ماجرا داشتم به عماد میرسیدم و همه چی برام یه رویا بود!

غرق در همین افکار به یه نقطه خیره شده بودم که آوا جلوم سبز شد:
_پاشو یلدا جون،بریم بساط شام و آماده کنیم!

از اینکه اینطور مهربون داشت حرف میزد خندم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و بلند شدم که صدای ارغوان و شنیدیم:
_منم بیام کمک؟

قبل از اینکه ما جواب بدیم مامان آذر جواب داد:
_نه عزیزم شما مهمونی،آوا و یلدا خودشون به همه کارا میرسن
و با خوشرویی اشاره کرد من و آوا بریم پی کارمون!

وارد آشپزخونه که شدیم نیشگون محکمی از بازوی آوا گرفتم و گفتم:
_تو شب خواستگاری منم کرم ریختنات تمومی نداره نه؟
محکم زد رو دستم و در حالی که برای تسکین درد بازوش دستش و روش نگهداشته بود جواب داد:

_به تو چه!
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_بذار اینا برن،نشونت میدم!
و رفتم سمت قابلمه های غذا و همینطور که زل زده بودم به قرمه سبزی ای که دل میبرد و مرغ شکم پری که هوش و هواس و ازم میگرفت ادامه دادم:

_حالا بیا سریع میز شام و بچینم که من بی قرارم!
ظرفارو میشمرد که جواب داد:
_باز گشنه خانم بوی غذا بهش خورد همه چی و یادش رفت!
و هر دوتامون خندیدیم و کم کم میز غذا خوری بزرگی که جلوی آشپزخونه بود و چیدیم و بعد هم،همه واسه خوردن شامِ لذیذِ مامان اومدن سرِ میز…

 

انگار یادم رفته بود خیر سرم عروس این مجلسم که دوباره فیل خوریام و شروع کرده بودم یعنی مثل فیل داشتم میخوردم بی توجه به همه!

واقعا مگه لذتی ناب تر از غذا خوردن وجود داشت که حالا بخوام خودم و محروم کنم؟

بی عارو و بیخیال میخوردم،
یه کم از ژله یه کم از ماست چکیده یه کم از سالاد و چند قاشق پشت سرهم از غذاها و دوباره برنامه رو تکرار میکردم که آوا پام و لگد کرد و همین باعث شد تا با لپ پر و چشمای گرد شده نگاهش کنم و اونم آروم بگه:

_بذار اینا که رفتن خودم واست سفره پهن میکنم فقط الان آرامشت و حفظ کن
خیلی آروم و اعصاب خورد کن غذام و جوییدم و بعد از قورت دادنش گفتم:
_قول میدی؟
سرش و به نشونه تایید تکون داد که اشاره ای به غذاهای تو ظرفام کردم و گفتم:

_باشه اینا تموم شد دیگه نمیخورم!
از کوره در رفت و سریع جواب داد:
_یعنی بازم میخواستی بخوری؟
که سرم و تند تند تکون دادم و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم آقا بهزاد گفت:

_اگه اتفاقی افتاده به ماهم بگو عروس!
یه لبخند ضایع زدم و سرم و چرخوندم سمت آقا بهزاد:
_نه چیزی نشده!
و با همون لبخند سرم و انداختم پایین تا این بار انسان گونه غذا بخورم که انگار حالا عمادی که روبه روم نشسته بود باورش نمیشد:

_بهت نمیاد اینطوری غذا خوردن!
و ریز ریز خندید که با لوندی تموم یه قاشق غذا تو دهنم گذاشتم و بعد هم با انگشت کوچیکم گوشه لبم و پاک کردم و همین کارم باعث شد تا خنده از یادش بره و آب دهنش و قورت بده:
_نوش جان!

آروم جواب دادم:
_همچنین!
و در حالی که تو دلم بهش میخندیدم مشغول غذا خوردنم شدم تا وقتی که دیدم همه شامشون و تموم کردن و منم ناچارا دل از این میز کندم و همراه آوا و مامان میز و جمع کردیم.

تو آشپزخونه داشتم ظرفارو مچیدم تو ماشین ظرفشویی که صدای پیامک گوشیم باعث شد تا گوشی و از رو کابینت بردارم و پیام عماد و ببینم که نوشته بود:
‘دو دقیقه اومده بودیم خودت و ببینیم توعم همش چپیدی تو آشپزخونه!’
همینطور که در ماشین ظرفشویی و میبستم روبه آوا که کنارم بود گفتم:

_من برم یه کم به مهمونام برسم بده همش تو آشپزخونه باشم!
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم راه افتادم سمت بیرون که صداش و شنیدم:
_بده یا میخوای زیر چشمی دوماد و دید بزنی؟

نیمرخ صورتم و سمتش چرخوندم و جواب دادم:
_اونم یکی از دلایلمه!
و به سرعت برق و باد رفتم بیرون….

 

بالاخره بعد از کلی بگو بخند و صحبت،
حوالی ساعت ١نصفه شب عماد و خانوادش رفتن.

خوشحال از اینکه قرار بود تا آخر هفته بعد عقد کنیم جلو آینه قر میدادم و لباسام و عوض میکردم و آوا که روی تختم نشسته بود و به کوچولوی تازه وارد خانواده شیر میداد گفت:

_یادته میگفتی شوهر نه؟شوهر بده؟
و خندید که از تو آینه نگاهش کردم:
_خب من فکر میکردم یه چیزی تو مایه های رامین قراره بیاد،نمیدونستم همچین دوماد خفنی پشت این ماجراست که!

حالا من بودم که سرخوشانه قهقهه میزدم و آوا لبخند رو لبش ماسیده بود!
با دیدن حال زارش ادامه دادم:
_البته همینکه رامین اومد گرفتت و با دوتا بچه جای پات و محکم کردی خودش خیلیه ها!

با حرص ادای من و درآورد و گفت:
_من راجع به سلیقه تو هیچ نظری ندارم!
همینطور که میخندیدم جوابش و دادم:

_منم راجع به سلیقه تو!
و چشمکی بهش زدم که دمپاییش و از پاش درآورد و به قصد زدن تو سر من پرتش کرد که من جا خالی دادم و دمپایی صاف خورد تو آینه و همزمان در اتاق باز شد و بابا اومد تو:

_اینجا چه خبره؟
آب دهنم و با ترس قورت دادم:
_دخترت اعصاب درست حسابی که نداره،میخواست من و بزنه!
و با لب و لوچه آویزون رفتم سمتِ بابا و دست به سینه کنارش وایسادم که آوا بچه به بغل پاشد سرپا:

_باباجون گول این روباه مکار و نخوریا،نمیدونی چه آتیشی داشت میسوزوند!من فقط دمپاییم و پرت کردم که خاموش شه!
خواستم حالش و بگیرم که گفتم:

_عه؟اونوقت دمپاییِ جنابعالی خواصِ کپسول آتشنشانی داشت و ما بی خبر بودیم؟
و چپ چپ نگاهش کردم که قدم برداشت به سمتم و تا خواست جوابی بده بابا گفت:

_وای مخم ترکید از دست شما!انگار ٢سالشونه!
و با خنده سری واسمون تکون داد و بعد ادامه داد:
_میخواستم بگم با عماد حرف بزنی راجع به دانشگاهت!

منتظر بابارو نگاه کردم و گفتم:
_خب همش تا اردیبهشت کلاس دارم و بعد تموم میشه دیگه!
سری به نشونه تایید تکون داد:

_از الان بهش بگو که مشکلی نداشته باشه با این چندماه رفت و آمد بین تهران و بابل!
با یادآوری اینکه عماد حتی انتقالیم گرفته بود و تو دانشگاه باهم بودیم به سختی خودم و نگهداشتم تا نخندم و آروم جواب دادم:

_چشم
بابا که انگار حرف دیگه ای نداشت با گفتن یه شب بخیر از اتاق رفت بیرون و در رو هم بست که آوا ولو شد رو تخت و هرهر خندید:
_ای پدر ساده دل من!
تکیه دادم به در و با خنده گفتم:
_مرسی که لومون ندادی!

دوباره مشغول شیر دادن بچه شد:
_مونده تا بفهمی!
نفس عمیقی کشیدم از این حجم پررو بودنش و راه افتادم تو اتاق:
_حالا تا من بفهمم پاشو بیا با بچت پایین بخواب،من بخوابم رو تختم!
با شنیدن این حرف بنده خدا انگار بی هوش شد که دراز کشید رو تخت و با چشمای بسته شروع کرد به خر و پف کردن!

بالا سرش وایسادم و همزمان با شروع به گریه کردن بچه یه دونه کوبیدم رو پیشونیش:
_باشه تو اینجا میخوابی،فقط بچه رو به کشتن نده…

 

انقدر غرق خوشی و خوشبختی بودم این چند روزه که اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت و حالا درست یه روز مونده به مراسم عقد،تو طلافروشی در حال خریدِ حلقه بودیم.

حلقه ای که عماد انتخاب کرده بود و انداختم و تو دستم نگاهش کردم:
_همین خوبه؟
‘اوهوم’ی گفت و ادامه داد:

_بالاخره یه جا حرف ما بشه!
و همراه فروشنده خندیدن که چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم تا وقتی که پول حلقه هارو حساب کردیم و از طلافروشی زدیم بیرون.

سوار ماشین که شدیم همچنان خیره به حلقه ای که ساده ساده به رنگ سفید و بی هیچ نگینی بود،مونده بودم که عماد یهو صدای ضبط و تا آخر باز کرد که با ترس دو متر از جام پریدم و داد زدم:

_چته عقب افتاده،ترسیدم!
خندید و صدای ضبط و کم کرد:
_خب ببخشید عزیزم،اصلا حواسم نبود که بالاخره من و به دست آوردی و داری حلقه ازدواجمون و با لذت نگاه میکنی!

یه لبخند ضایع بهش زدم و جواب دادم:
_دیشب تو شکر خوابیدی؟
ابرویی بالا انداخت:
_به طور ذاتی قند و عسلم!

نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_خدا رحم کنه چند وقت دیگه که میریم سر خونه زندگیمون مرض قند نگیرم در جوار تو!
قهقهه زد:
_میدونی قراره هرشب این قند و بخوری؟

چشمام گرد شد و سرم و کج کردم به سمتش:
_چی؟قراره بخورم؟

ریلکس جواب داد:

_اونم هرشب!
چشمام و ریز کردم و صاف نشستم سرجام:
_تو جنبش و نداری من زنت نمیشم!
و اداشو درآوردم:
_هرشب باید بخوریش!

همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهارراه ماشین و نگهداشت و از چونم گرفت تا صورتم و بچرخونه سمت خودش:
_یعنی تو دوست نداری بخوری؟
سرم و به اطراف تکون دادم:

_معلومه که نه!کی دوست داره اون چندشه بی ریخت و بخوره که من دوست داشته باشم؟
با تعجب نگاهم کرد و بعد تو آینه ماشین زل زد به خودش:
_اصلا فکرشم نمیکردم نظر تو راجع به لبای من این باشه یلدا!

و با لب و لوچه آویزون چراغ که سبز شد ماشین و به حرکت درآورد که سرم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم:

__منظور تو خوردن لبات بود؟
سریع جواب داد:
_آره که فهمیدم چندش و بی ریخته!
جوابی که ندادم ادامه داد:
_حالا عب نداره سرت و بلند کن

با پشیمونی سرم و بلند کردم:
_عماد من منظورم لبات نبود من…
انگشت اشارش و جلو دماغ دهنش گذاشت و گفت:
_هیس،منم منظورم همون بود!
بی اختیار سوراخای دماغم گشاد شد و قیافم حرصی،
عماد که متوجه نگاه خشمگینم شد خندیدن یادش رفت انگار که با صدای آرومی گفت:
_خب دیدم بدت میاد گفتم لب و جایگزین کنم!
همچنان تو سکوت نگاهش میکردم که مظلوم تر ادامه داد:
_کار بدی کردم؟
تکیه دادم به در و گفتم:
_آدمت میکنم،درستت میکنم!
خنده هاش دوباره راه افتاد:
_خوبه خوبه،پررو نشو!

جلو یه چرخ لبو فروشی نگهداشت و گفت:
_اولین لبوی باهم بودنمون و بخوریم؟
ابرویی بالا انداختم:
_نه اولی و نه آخری!از لبو متنفرم
سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و خواست ماشین و به حرکت در بیاره اما انگار چیزی یادش اومد که دست نگهداشت و برگشت سمتم:

_تا جایی که من یادمه تو رو زمین هرچی باشه جز ماشین رو هوا هرچی باشه جز هواپیما تو دریا هرچی باشه جز کشتی و میخوری،حالا لبو دوست نداری؟

این و گفت و با خنده سرش و به پشتی صندلی تکیه داد که جواب دادم:
_ببین اگه پشیمون شدی و فکر میکنی نمیتونی شکم من و سیر کنی همین حالا بگو!
سرش و بلند کرد و خیره تو چشمام گفت:

_میتونم و سیرت میکنم!
آدامس تو دهنم و با عشوه تو دهنم چرخوندم که ادامه داد:
_ولی امون از اون روزی که یهو بترکی و یلدای 50کیلویی تبدیل بشه به یلدای 200کیلویی!
و نفس عمیقی کشید که با لبخند از چونش گرفتم:

_نترس 50کیلو میمونم!
شونه ای بالا انداخت:
_الله و اعلم!
سرجام نشستم و گفتم:
_خب حالا برو دوساعته اینجا وایسادی
در ماشین و باز کرد:

_کور خوندی تا لبو نخوری از اینجا نمیریم!
دماغم و تو صورتم جمع کردم:
_گفتم دوست ندارم!

پیاده شد و قبل از اینکه در و ببنده گفت:
_مهم اینه که من دوست دارم!
و چند دقیقه بعد با یه ظرف لبو برگشت تو ماشین:

_بیا بخور تا از دهن نیفتاده!
با لب و لوچه آویزون به لبو ها نگاه میکردم که یدونه برداشت و آورد نزدیک لبام:
_یالا بخور!
دهنم و با بی میلی باز کردم که لبو رو تپوند تو حلقم و گفت:

_باید جون بگیری فردا قراره عقد کنیم فرداشب قراره بریم بابل و این بار با هکیشه فرق داره!
لبو رو فرستادم یه طرف لپم و با دهن پر گفتم:

_فرقش چیه؟
اشاره کرد که لبوم و بجوم و جواب داد:
_قراره همون اتفاقی پیش بیاد که این همه مدت منتظرش بودیم!
به هر سختی بود لبو رو قورت دادم و گفتم:
_اون انتظاره برا شب ازدواجمونه ها،فردا فقط قراره عقد کنیم!
شروع کرد به لبو خوردن:
_مهم همین عقده،وگرنه مراسم که فرمالیتست!
و لبخند خبیثانه ای زد که زدم رو شونش و گفتم:
_ببین من و
نگاهش و که دوخت بهم ادامه دادم:
_تو خواب ببینی!

 

اصلا نفهمیدم دیروز چطور گذشت و حالا بعد از تموم شدن میکاپ و شنیون جلو آینه تو سالن زیبایی وایساده بودم و خیره به خودم،

تو لباس مدل ماهی کرم رنگ هر دقیقه یه ژستی میگرفتم که بالاخره خبر رسید آقای دوماد تشریف آوردن و منشی سالن صدام زد:

_خوشگلی خیالت راحت،حالا بیا دوماد پشت در منتظره!
لبخندی تحویلش دادم و همینطور که شنل و رو شونم مرتب میکردم راه افتادم سمت در و عماد و دیدم!

عمادی که تو کت و شلوار مشکی خوش دوخت و پیرهن مشکی و کراوات کرم رنگ جذاب تر از هر وقتی روبه روم ایستاده بود.

با دیدنش ابرویی بالا انداختم و حرفی نزدم که با دهن باز سر تا پام و نگاه کرد و گفت:
_کوبیدن از نو ساختن!

با این حرفش انگار تموم انرژیم تحلیل رفت که با لب و لوچه آویزون جواب دادم:
_منظورت اینه که خیلی خوشگل شدم نه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:

_آره خیلی خوشگل آرایشت کردن!
و لبخند حرص دراری زد که سرم و به نشونه ‘باشه’ به بالا و پایین تکون دادم و همزمان صدای فیلمبردار که تو فضای باز سالن بود رو شنیدیم:

_چند تا عکس فوق العاده ازتون گرفتم ،حالا بیاید پایین تو مسیر هم چندتا عکس بندازم و بریم.
کلاه شنل و رو موهای بالا جمع شده و از جلو به طور هنرمندانه فرق بغل شده ام،کشیدم و بعد از عکاسی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه باغ دماوند که مراسم و اونجا برگزار کرده بودیم.

تو مسیر بودیم که نتونستم خودم و نگهدارم و با مشت کوبیدم رو پاش:
_تا کی میخوای خودت و نگهداری؟
گیج شده بود که با ترس سرش و چرخوند سمتم:
_چیشده؟

تو این سرما شیشه رو دادم پایین و خودم و تو آینه بغل ماشین نگاه کردم و گفتم:
_تا کی میخوای منکر این همه زیبایی بشی؟ها؟

 

از خنده پوکید و دستش و نوازشوار رو پام کشید:

_آخی عزیزم،دلت میخواد ازت تعریف کنم؟
چپ چپ نگاهش کردم و حرفی نزدم که ادامه داد:
_دلم نمیخواست دروغ بگم اما یه دونه مصلحتیش به جایی برنمیخوره!
همینطور نگاهش میکردم که چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:

_ شما خوشگلی عزیزم،اصلا فتبارک الله الاحسن الخالقین!
میگفت و میخندید و من با حرص نفسای صدا دار میکشیدم که یهو خیره شد بهم و صدای خنده هاش قطع شد:

_آروم باش الان میمیری مراسم عقد و عروسی منم یه سال میندازی عقب!
اصلا برام مهم نبود که مژه مصنوعی بخواد بیفته یا آرایش چشمم خراب شه که چشمام و محکم رو هم فشار دادم و بریده بریده گفتم:

_صدات و نشنوم تا وقتی برسیم!
با صدای آرومی جواب داد:
_باشه فقط زیباییات داره خراب میشه ها!

چشمام و باز کردم و زل زدم به مسیر روبه رو:
_تو حواست به رانندگیت باشه!
خندید و حرفی نزد تا وقتی که رسیدیم.

ماشین و برد تو حیاط و بعد از خاموش کردنش پیاده شد. خودم و مرتب کردم و منتظر نشستم تا در سمت من و باز کنه و پیاده شم که در کمال تعجب دیدم وایساده جلو ماشین و داره نگاهم میکنه!

همینطوری فیس تو فیس همدیگه رو نگاه میکردیم بی اینکه آقا تشریف بیاره و در رو باز کنه!
فقط خدا میدونست که چقدر دلم میخواست خفش کنم و حالا با دیدن اشاره های عماد که بهم میفهموند چرا پیاده نمیشم؟و هنوز تو ماشینم،
حس کردم حتی خفه کردنش هم دلم و خنک نمیکنه!

پررو پررو جلو ماشین وایساده بود و با اخم و تخم اشاره میکرد که پیاده شم!
از خدا طلب صبر کردم و در ماشین و باز کردم و با نهایت قاطی بودن خواستم از ماشین پیاده شم که پاشنه کفشم تو سنگای کف حیاط گیر کرد و من بیچاره معلق بین زمین و هوا داشتم میخوردم زمین….

 

فاصله ای تا پخش شدن رو زمین نمونده بود که یهو عماد دو طرف شونم و گرفت و اینطوری نذاشت که با صورت روی این سنگ ها بیفتم:
_گرفتمت!

همینطور که نفس نفس میزدم پاهام و ثابت رو زمین نگهداشتم و صاف وایسادم که فیلمبردار با خنده اومد سمتمون:
_دیگه چی تو سرتونه واسه اینکه فیلم عقدتون متمایز از همه دنیا باشه؟

و تو دوربینش عکس هارو مرور کرد و خندید که نگاهی به عماد کردم و تو دلم به خوش خیالی فیلمبردار که دوست عماد هم بود خندیدم که عماد گفت:

_حالا کجاش و دیدی!
و همزمان با گرفتن دستم و راه افتادن به سمت داخل ادامه داد:
_البته به نظرم واسه امروز دیگه کافیه!
ناخنام و محکم فرو کردم تو پوست دستش و عصبی جواب دادم:
_آره عزیزم!

که اخماش توهم گره خورد و با دست دیگش زد رو دستم:
_این چنگارو نگهدار واسه شب!
و چشمکی زد که دستم شل شد و قبل از اینکه جوابی بدم وارد سالن شدیم.

سالن پر از مهمونایی که حالا با ورودمون پاشده بودن و یکی یکی داشتیم باهاشون سلام و احوالپرسی میکردیم.

سلام و احوالپرسیا که تموم شد کنار عماد رو مبل نشستم که همزمان با نشستنم و درآوردن کلاه شنل سر و کله آوا پیدا شد و روبه رومون وایساد:

_اوع شبیه آدمیزاد شدی!
عماد با خنده نگاهش و بین من و آوا چرخوند که آوا رو به عماد ادامه داد:

_آقا عماد گول این آرایش و نخوریا این و صبح که بیدار میشه باید ببینی!
و دستش و گرفت جلو بینیش و خندید که زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:

_یکی میخواد به خودت بگه!
با تعجب جواب داد:
_وا!

اشاره ای به سرتاپاش کردم:
_قربونت برم یه کم کمتر میمالیدی و به خودت میرسیدی منم به چشم بیام!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا