رمانرمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 1

3.6
(27)

 

رمان ارباب سالار|نوشته Leily

مثل همیشه تو اتاق بیکار نشسته بودم حوصلم خیلی سررفته بود از رو تخت بلند شدم واز اتاق خارج شدم.
بابا اومده بود. بابا رو خیلی دوست داشتم اما هیچ وقت دلیل این همه نامهربونیاش نسبت به خودمو درک نمیکردم!!! قبول داشتم بعضی وقتا عصبانیش میکردم اما بابا همیشه برای من حوصله نداشت و از دستم عصبانی بود!! اقا (بابای بابا) خدابیامرز هم همیشه همین جوری بود تا یادم میاد با من رفتار خوبی نداشت.
از اتاق که خارج شدم بلند سلام کردم بابا مثل همیشه جوابم رو با اخم داد ولی مامان باخوشرویی به سمتم برگشت
مامان:سلام عزیزم بیا ببین بابات چه گوشی قشنگی برا سحر خریده. (سحر خواهر کوچکترم و سوگند خواهر بزرگترم بود)
_مبارکه سحر
سحر:مرسی
سحر و سوگند نه با من بد رفتار بودند نه خوش رفتار. بی تفاوت بودنند که این به نظرم اثر رفتار بابا بود.
نگاهم به گوشی سحر افتاد یه گوشی طلایی رنگ با مدل htc بود. غم عالم تو دلم نشست. بابا هیچ وقت برام چیزی نخریده بود. حتی گوشیی هم که الان داشتم رو خودم با پول خرجیای جمع شدم خریده بودم یه گوشیه ساده ۱۱۰۰.
صدای بابا منو از افکارم بیرون کشید
بابا:من اصلا از حسادت خوشم نمیاد هر کس هر چیزی رو که لایقشه رو میگیره سحر لیاقته گوشی رو داشت.
حرفاش درد داشت. نداشت؟؟ داشت خیلیم داشت حرفش یعنی تو به سحر حسادت میکنی,حرفش یعنی تو لیاقت هیچ چیزی رو نداری.
بخدا من نگاهم از رو حسادت نبود فقط غم داشت غمگین بودم, ناراحت بودم از بابام. بابایی که هیچ وقت دوسم نداشت.
_نه من حسادت نمیکنم من…
بابا:سوگل برو اتاقت من بچه نیستم از چشمات داره حسادت میباره. چرا تو انقدر مایه ی عذابی هاااا, وای که از دست تو اصلا برو تو اتاقت چشمم بهت نیفته برووو
بروی اخر رو با داد گفت که از جام پریدم و سمت اتاقم رفتم اما وسط راه برگشتم
_بابا من حسادت نکردم این اولین باری نیست که میبینم برا سوگند و سحر چیزی میخرید.
بابا با عصبانیت لیوان چای زیر دستش رو برداشت و طرفم گرفت
بابا:سوگل یا میری تو اتاقت یا به ولای علی همینو تو صورتت خورد میکنم
با بغض به بابا نگاه کردم
مامان:خاک تو سرم حمید چه حرفیه مگه سوگل چی گفت؟؟
بابا:پروین ساکت. سوگل برو اتاقت
بدونه هیچ حرفی به اتاقم رفتم بغضه تو گلوم شکست و شروع کردم به گریه کردن. چرا خدا چراااا مگه من چیکار کرده بودم که بابا انقدر باهام بد رفتاری میکرد. خسته شده بودم خیلی خسته شده بودم. بارها خواسته بودم خودکشی کنم اما نتونسته بودم خواسته بودم فرار کنم اما کجا؟ مگه جایی رو هم داشتم؟؟ روی زمین گوشه دیوار نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم که سوگند اومد تو اتاق
سوگند:سوگل
فوری اشک هامو پاک کردم
_بله
سوگند:از دست بابا ناراحت نباش عصبانی بود
_چرا همیشه عصبانی که میشه رو من عصبانیتشو خالی میکنه! مگه من اصلا حرفی زدم؟ من حتی به سحر تبریک گفتم
سوگند کنارم نشست
سوگند:میدونم سوگل میدونم اما تو هم نباید موقعی که میرفتی اتاقت برمیگشتی و به بابا جواب پس میدادی
_چه جوابی!!!!من چه جوابی پس دادم هاااا
سوگند:ول کن سوگل بیخیال
از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. سوگند از روی ترحم اومده بود اتاق و تا وجدانش راحت شد رفت
رفت سوگل رفتتت
صبح که از خواب بیدار شدم کسی تو خونه نبود. سوگند کلاس گیتار می رفت سحرم که مدرسه بود اما نفهمیدم مامان کجاست؟! خودم یه سالی میشد مدرسه رو تموم کرده بودم و خونه بودم.
اشپزخونه که رفتم یه برگه رو یخچال بود:
“سوگل جان من میرم خونه مرضیه خاله(دوست مامان) سوگندم که رفته کلاس سحرم که مدرسس توام اگه خواستی برو خونه دوستات اما خواهشا زود برگرد قبل از اینکه بابات برگرده
مامان”
دوست!! منو دوست!!! کدوم دوست؟ مثل اینکه یادشون رفته بود سوگل همیشه تنهاس و هیچ دوستی نداره…
اخرین دوستم کلاس دوم راهنمایی بود اونم برای اینکه خونه اورده بودمش بابا جلو دختره باهام دعوا کرده بود دختره ام از همون روز به بعد با من قهر کرد و من هم دیگه بعد اون با کسی دوستی نکردم تا اخر و عاقبتش بشه بی ابرویی.
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم اسم فرزاد نوشته شده بود. تو دلم از دست خودم ناراحت شدم که انقدر ناشکرم. فرزاد پسر خالم بود و تنها دوست و یار و همدمم. دکمه ی سبز رو زدم وگوشی رو گذاشتم رو گوشم.
فرزاد:سلام به سوگل خودم چطور مطوری؟؟؟
_سلااااام سیا(تازه گیا سولار کرده بود و برا همین بهش میگفتم سیا) خوبم بد نیستم تو چطوری نیستی؟؟؟
فرزاد:من که همیشه هستم توی میمون هیچ وقت نیستی کجایی؟؟
_خونه, میمونم خودتی شامپانزه
فرزاد:زیاد حرف نزن پاشو بیا بیرون بریم عشق و حال که دلم برات لک زده
_واااای فرزاد راست میگی دلم پوسید تو خونه , پوکیدم
فرزاد:فدا دلت بشم که پوسیده نپوس که نیازت دارم زودی حاضر شو اومدم.
تلفنو قطع کردم و به سمت کمد لباسا رفتم.
فرزاد همیشه مدله حرف زدنش با من همین جوری بود. یه مانتو مشکی و شلوار جین ابی و شال مشکی پوشیدم و از خونه اومدم بیرون.
فرزاد جلو پام ترمز کرد.
فرزاد:بهههه سلام سوگل خانم چه خبرا چه کارا؟؟
در ماشین و باز کردمو نشستم
_من خودموکشتم اما به توی بیشعور نتونستم یاد بدم, ادم اول صبر میکنه طرف تو ماشین بشینه بعد مثل یابو سوالشو میپرسه. نفهم بفهم.
فرزاد:عاشق همین سگ سگیاتم اما چی کار کنم این طور معاشرت را میپسندم.
_روانی این معاشرته؟؟؟
فرزاد:بله خودم سازندشم
_مرده شورتورو ببرم
فرزاد خندید و راه افتاد
فرزاد:خب حالا که تو ماشین نشستی دردتم که افتاد حالا میگی؟ چه خبر؟؟ چی کار میکنی؟ خاله اینا چی کار میکنن؟ خوبن؟
_هیچی بیکار خونه تنها نشسته بودم که زنگ زدی و منم که منتظر یه همچین پیشنهادی بودم رو هوا قاپیدمش. مامانمینام که هیچ کدوم خونه نبودن
فرزاد با لحن مهربونی گفت
فرزاد:چرا تنها دختر خوب؟ توام زنگ میزدی به دوستات میرفتین بیرون اصلا به من میگفتی. چرا همیشه منتظری من زنگ بزنم توام زنگ بزنی چیزی ازت کم نمیشه ها.
_دلت خوشه ها کدوم دوست؟؟! توام خب نمیخواستم مزاحم شم اینکه من بیکارم دلیل نمیشه توام بیکار باشی
فرزاد با اخمی به طرفم برگشت
فرزاد:سوگل دیگه نشنوم همچین حرفی روها!! تو هیچ وقت مزاحم من نیستی و اما موضوع دوست… تو خودت سعی نکردی هیچ وقت, هیچوقت دوستی داشته باشی
_خودت میدونی چرا هیچ وقت سعی نمیکنم دوستی داشته باشم. یه بار سعی کردم و نتیجشم دیدم
فرزاد:درسته قبول دارم بابات با دوستت بد رفتاری کرد و اونم باهات قهر کرد اما این دوستی یه دوستیه بچه گانه بود. تو دوران بچگی بود حالا هم اون قضیه تموم شده و تو میتونی دوستای دیگه ای داشته باشی
_وای فرزاد چقدر کشش میدی یه موضوعو اصلا من خودم حال نمیکنم دوستی داشته باشم بیخیال دیگه
فرزاد:چشم من دیگه کشش نمیدم
_حالا کجا میریم؟؟؟
فرزاد:یه جای خوووووب…
فرزاد:بیا پایین
از ماشین پیاده شدم خیییلی جای قشنگی بود
_فرزاد اینجا کجاست؟خیلی جای قشنگیه ادم از این بالا همه چیزو میبینه
فرزاد:اینجا بام تهرانه. اره ادم اینجا احساس میکنه کل تهران زیر پاشه
_اوهوم خیلی خوبه یه حس ارامش خوبی داره
فرزاد:سوگل
_بله
فرزاد:سوگل یه سوال می پرسم اما دوس ندارم مثل همیشه یه جواب تکراری بشنوم
_بپرس
فرزاد:تو چی کار کردی که عمو حمید انقد باهات بد رفتاری میکنه؟ ببین ما تا حالا چیزی رو از هم پنهون نکردیم اما هر وقت سر این سوال میرسیم تو یا منو میپیچونی یا میگی نمیدونم
_فرزاد باور کن خودمم نمیدونم. درسته من بعضی موقع ها حاضر جوابی میکنم اما نه بخاطر چیزای الکی فقط بخاطر بد رفتاریای باباس. به جون خودم, خودمم نمیفهمم مگه چه کار میکنم که بابا همیشه از دستم عصبانیه
فرزاد:باور کنم؟؟؟؟؟
خیره به فرزاد نگاه کردم. باورکنم یعنی چی؟؟ یعنی داری دروغ میگی، یعنی باورت ندارم. از هر کی توقع داشتم اما از فرزاد نه!!!! رفتم سمت ماشین
_بریم خونه حوصله ندارم
فرزاد:یعنی چی حوصله ندارم سوگل؟؟؟!!! خیله خب بابا یه سوال پرسیدم توام مثله همیشه جواب دادی اصلا غلط کردم
_فرزاد حوصله ندارم اگه تو نمیبری خونه خودم برم
فرزاد جلوم وایساد
فرزاد:سوگل خانم من حتی حق سوال پرسیدنم ندارم؟؟!!
_حق سوال پرسیدن داری اما حق نداری با حرفات تخریبم کنی. باور کنم یعنی چی؟؟ یعنی بهت اعتماد ندارم و داری دروغ میگی
فرزاد:من کی این حرفو زدم!!!
_فرزاد گند زدی به روزم الانم فقط میخوام برم خونه همین! اگه منو میبری که سوار شم اگه نه که خودم برم
فرزاد ماشین و دور زد و سوار شد.
فرزاد:مرغت یه پا داره دیگه میگی بریم یعنی بریم
تا خود خونه نه من حرف زدم نه فرزاد. جلوی خونه از ماشین پیاده شدم و فرزادم پیاده شد
فرزاد:سوگل به جون خودم به جون خودت نمیخواستم ناراحتت کنم فقط میخواستم بدونم مشکلت با عمو چیه؟
اگه روز عادی بود بهش میگفتم جون خودت، جون من چراا؟؟ اما با حرفاش شکستم. شاید حرفش خیلی بد نبود اما برای من بود. برای منی که تنها همدمم فرزاد بود, بود… دلم رو بد شکسته بود بددد…..
دیر وقت بود و بابا هنوز برنگشته بود. نگران بودم نه فقط من همه نگران بودیم. بابا سابقه نداشت تا این موقع شب خونه نیاد، اگه هم تا این موقع دیر میومد زنگ میزد و خبر میداد, خبر که نداده بود هیچ هر چقدر به گوشیشم زنگ میزدیم جواب نمیداد. مامان با نگرانی از این سر پذیرایی به اون سر پزیرایی میرفت
مامان:یعنی چی شده؟ چرا جواب نمیده؟ نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه!!
سوگند:مامان, مامانم نگران نباش شاید گوشیش روی بیصداس نمیشنوه و الانم کار داره حتما میاد یکمی صبر کن حتما میاد
_اره مامان سوگند راست میگه صبر کن بابا هر جا که باشه تا یکی دو ساعته دیگه میاد. به دلت بد راه نده
مامان:خداکنه
دقیقه به دقیقه نگرانیم بیشتر میشد. ۲ساعت هم گذشت و بابا نیومد. مامان با بی طاقتی به سمت تلفن رفت و به دایی علی زنگ زد.
مامان:الو. سلام علی جان ببخشید دیر موقع مزاحم شدم.
دایی:________________
مامان:راستش حمید خونه نیومده هر چقدرم زنگ میزنم جواب نمیده. خودشم تا حالا سابقه نداشته تا این موقع خونه نیاد.
دایی:______________
مامان:نه داداش
دایی:______
مامان:باشه منتظرم
بعد تلفنو قطع کرد.
سحر:دایی چی گفت مامان؟؟
مامان:گفت الان میام اونجا
دایی بعد از نیم ساعت اومد. حالا همه با هم به بابا زنگ میزدیم. دیگه تقریبا ساعت ۳ صبح بود سوگند به بابا زنگ میزد که یه دفعه…
سوگند:الو…الو…بابا
بابا:__________
سوگند:بله بله پدرم هستند
سوگند:کجااااا؟؟
و بعد گوشی از دستش افتاد
دایی فوری گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. رفتم طرف سوگند
_سوگند چی شده؟؟ مگه چی گفت طرف؟؟
سوگند با تته پته
سوگند:مر…د..ه..گ..ف..ت
مامان:اه سوگند بگو ببینم چی شده
سوگند زد زیر گریه
سوگند:مرده گفت بابا کلانتریه
مامان و دایی رفته بودن کلانتری. بابا ساعت هشت شب موقعِ برگشتن به خونه، به یه اقایی میزنه و اون اقاام الان تو اتاق عمل بود و بابا بازداشتگاه. حال مرده اصلا خوب نبوده اینو دکترا میگفتن. کلافه و بی قرار بودیم اگه خدایی نکرده مرده می مرد چی؟؟ نه نه خدا نکنه, خدا بزرگه خدا خودش میدونه ما جز بابا بزرگی نداریم بابا رو از ما نمیگیره. اون مرده حالش خوب میشه و بابا هم برمیگرده خونه. اره خدا بزرگه.
در خونه باز شد و مامان و خاله و فرانک(دختر خالم) و زن دایی اومدن تو. مامان رنگش پریده و چشماش بخاطر گریه ی زیاد سرخِ سرخ بود.
خاله:سوگل جان خاله برو یه لیوان برای مامانت اب بیار تا یکمی حالش جا بیاد.
با دو خودمو رسوندم به اشپزخونه و یه لیوان اب برای مامان اوردم و دست خاله دادم.
خاله:خواهرم, پروین جان بیا یه لیوان اب بخور. بیا گلم. بیا اینو بخور.
مامان:ولم کن پروانه دیدی چه بدبخت شدم؟ دیدی چه خاکی به سرم شد؟
و دوباره شروع کرد به گریه کردن. ماام از مامان بدتر
زن دایی الهام:پروین جان تو باید محکم باشی هنوز که اتفاقی نیوفتاده مرده رو هم که بردن اتاق عمل انشاالله به سلامت از اتاق عمل درمیاد و اقا حمیدم همین امروز فرداست که از بازداشتگاه در میاد.
مامان:اگه خدایی نکرده زبونم لال در از اتاق عمل نیومد چی؟؟ اونوقت چه خاکی به سرم بریزم!؟؟
خاله:پروین ببین بچه هارم نگران کردی اینام به تو نگا میکنن تو باید بخاطر بچه ها محکم باشی.
اون شب مامانو هر کاری که کردن اروم نشد. نزدیکای هشت صبح بود که تقریبا همه خوابیدیم. یه ساعتی نشده بود خوابیده بودم که با صدای جیغ و داد مامان با ترس از خواب پریدم. صحنه رو که میدیدم باور نمیکردم, مامان جیغ میزد و خودشو چنگ مینداخت.
مامان:ای خدا بدبخت شدم ,ای خدا بیچاره شدم, واااای, وااااای مرد. داداش علی بیچاره شدم, داداش علی شوهرم.
دایی:پروین به خودت بیا خدا بزرگه رضایت میگیریم خواهرم, ازعمد که به مرده نزده, تصادف بوده, یه تصادف… اروم باش
اینا چی میگفتن؟؟!!!!! مرده مرد!!! یعنی الان بابا به عنوان قاتل تو زندانه؟!!!! بدنم لمس شده بود رو زمین نشستم.
سه روز از اون ماجرا گذشته, راستی راستی یارو مرده بود. مامان اینا همون روز افتادن دنباله کارای بابا. بعد از اینکه برگشتن خونه مامان داغون بود . دایی به سوگند میگفت
دایی:چند نفر شهادت دادن که حمید از عمد به اون مرده زده و پلیس هم بعد از تحقیق و پرس وجو فهمیدن که حمید و اون مرده یه خصومتی از قبل با هم داشتن و این قضیه رو بد تر میکنه. بازپرس میگفت حمید انکار میکنه و زیرِ بار نمیره
سوگند:دایی کاریو که نکرده چرا باید گردن بگیره
بابا اهل این نبود که کسی رو از قصد زیر کنه اونم تا حد مرگ!!!! داشتم دیوونه میشدم , دلم برای بابا تنگ شده بود. درسته همیشه از دور بابام بود، ولی حالا چی حالا که نیست و امکان داره دیگه نباشه… خدانکنه, زبونم لال, بابا بر میگرده.
امروز عمو محمود(شوهر خالم) وقت گرفته بود تا مامان و بابا با هم حرف بزنن. مامان از صبح بی قرار بود و هی اینور و اونور میرفت تا بالاخره با دایی رفتن. تو این سه روز خونه حتی یه لحظه هم خالی نشده بود دایی, خاله, دوستا و اشناها هر کی که شنیده بود اومده بود. همه اومده بودن برای دلداری اما چیزی که ما میخواستیم دلداری نبود برگشتن بابا بود فقط همین. بعد رفتن مامان و دایی منتظرشون بودیم:یه ساعت , دوساعت, پنج ساعت… مامان و دایی و عمو محمود برگشتن. مامان تا رسید رفت اتاقشون .همه به دایی سوالی نگاه میکردیم
دایی:نگام نکنین که جیگرم اتیش میگیره
_دایی خواهش میکنم حد اقل شما یه چیزی بگین
دایی:لال بشم بهتره تا بخوام چیزی بگم
سحر:دایی خبرت بده مگه نه
دایی سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
سوگند:سکوت نکنین، برای سکوت کردن وقت خوبی نیست.
عمو محمود:علی باید بهشون بگیم اینام حق دارن که بدونن.
دایی:تو بگو محمود که دیگه نای حرف زدن ندارم
بعدم روی اولین مبل نزدیکش نشست
عمو محمود:بچه ها بشنین
همگی روی مبل نشستیم
عمو محمود:خب….چجوری
بگم
بعد نگاهش روی سحر ثابت موند. سحر از همه ی ما کوچیک تر بود شاید دونستنش کار خوبی نبود. سحر با شنیدنش نابود میشد. نمیشد؟؟
سحر:اونجوری نگاهم نکنین که اصلا از جام تکون نمیخورم
سوگند:عمو محمود هر چیز فهمیدنیی باشه سحرم اولو اخرش میفهمه پس لطفا زودتر بگین.
عمو محمود:ما با بابات صحبت کردیم قسم میخوره که این کارو از عمد نکرده اما شواهد… به هر حال ما همه به بابات و حرفاش اعتماد داریم اما پلیسا اعتماد نمیکنن و مهم اینه که پلیسا اعتماد کنن و برای اعتماد کردن نیاز به مدرک دارن که…. همه شواهد علیه باباتونه. ما همه زورمونو تو این سه روز زدیم کاری از دستمون برنمیاد. باید صبر کنیم تا روز دادگاه تا ببینیم چی پیش میاد.
سوگند:روزه دادگاه کیه؟؟
عمو محمود:۱۰ روزه دیگه‌س
سوگند بغض کرد و من ارام اشک میریختم. بابا زندان بود و ما هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم. تنها کاری که از دستمون برمیومد این بود که تا روز دادگاه صبر کنیم. خدایا کمکمون کن که جز تو کسی رو نداریم.
سحر بلند بلند زد زیر گریه
سحر:بابای من این کارو نکرده بابا اصلا اهل این حرفا نیست اون ازارش حتی به یه مورچه ام نمیرسه چه برسه به این که یه ادمو زیر کنه.
دایی از جاش بلند شد و کنار سحر نشست
دایی:میدونم سحرم میدونم
و بعد سحرو بغل کرد.
ده روز با همه بدیاش گذشت. تو این ده روز هممون نابود شدیم.
نبود بابا یه طرف, استرس و اضطراب دادگاهم یه طرف.
هر چی فکر میکردیم به جایی نمیرسیدیم بابا اصلا با کسی دشمنی نداشت که بخواد از رو قصد کسی رو زیر کنه!!!
دایی و عمو محمود به هر جایی که فکرشون میرسید برا کمک دست دراز کرده بودن اما به جایی نمرسیدن. مامان تو این ده روز, روز به روز شکسته تر شده بود. روزبه روز رنگ پریده تر شده بود .
همگی گرفته بودیم. بد گرفته بودیم…..
روز دادگاه همگی رفته بودیم اما سحررو تو راه نداده بودن که با زندایی الهام تو ماشین منتظر موندن. داخله راهرو منتظر موندیم تا فامیلیمون رو صدا بزنن تا بریم تو.
داشتم دیوونه میشدم انقدر پوست لبم رو کنده بودم که داشت از لبم خون میومد . فرزاد دستمال کاغذی جلوم گرفت
فرزاد:ول کن دیگه کندی لباتو
_فرزاد دلو جیگرم داره میاد تو دهنم خیییلی حالم خرابه اصلا نمیفهمم دارم چی کار میکنم.
فرزاد:نمیتونم بگم درکت میکنم اما به جز صبر چاره ی دیگه ای نداریم . با کندن لباتم چیزی نمیشه فقط خودتو ناقص میکنی.
خواستم جواب فرزاد رو بدم که با شنیدن فامیلیمون تو رفتیم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که خانواده اون مرده هم که فوت شده بود اومدن.
یه زن تقریبا جوونی که هی اشک میریخت و گریه میکرد اولین نفری بود که اومد تو, پشت سرش هم یه زن میانسال با کلی غرور اومد, و بعد از اون هم یه پسره تقریبا سی ساله اومد. اول که سرش پایین بود چیزی ندیدم اما بعد که سرش رو گرفت بالا و به ما نگاه کرد قلبم جابجا شد .
با حرص و عصبانیت ما رو نگاه میکرد و کینه تو چشماش بیداد میکرد.
فرزاد:سوگل کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم؟
_ببخشید نفهمیدم. فرزاد خونواده این مرده چقدر ترسناکن!!!!
فرزاد دستش رو رو دستم گذاشت
فرزاد:ترسناک چیه دختره خوب اینا فقط داغ دارن داغ دارررر
بعد چند دقیقه بابا هم وارد شد…….
این بابای من بود!! بابای من!؟!؟چقدر عوض شده بود.
تو این ده روز زیر چشماش گود افتاده بود, ریشاش در اومده بود.
تو یه کلمه داغون بود….
به خودم که اومدم همه داشتن سالن‌و ترک میکردن.
پس درست شنیده بودم بابا اعدام میشد. بابای من عزیز ترین کسم،کسی که هیچ وقت برام پدری نکرد داره اعدام میشه.
اول اروم میزدم تو سرم
_وای…. وای…. بابا…. وای بابا
بعد بلند، بلندتر و بلندتر تا جایی که کل سالن صدامو گرفته بود
دایی دستامو گرفت و بغلم کرد
دایی :سوگل دایی اروم باش دخترم صبر کن به خودت بیا
_دایی دارم اتیش میگیرم نشنیدی قاضی چی گفت?? نشنیدی گفت اعدام!! نشنیدی
دایی :شنیدم ،شنیدم قشنگم اما مثل اینکه تو درست نشنیدی ما یا میتونیم دیه بدیم یا رضایت بگیریم. حالا اروم باش دایی اون خدایی که بالا سره خیلی مهروبونه یه جوری کمک میکنه، انشاالله بابات ازاد میشه. نا امید نشو دایی .
با حرفای دایی اروم تر شدم بیچاره دایی و خاله نمیدونستن ما رو اروم کنن یا مامانو.
خونه که رسیدیم مثل این اواره ها هر کدوم به طرفی رفتیم. سحر هم که تازه از قضیه سر در اورده بود شروع کرد به گریه کردن و اه و ناله.
نمیدونم چقدر گذشت تا همگی اروم شدیم. اما فقط اروم شدیم چیزی از مصیبتمون کم نشد هیچی.
سکوت خونه با صدای تلفن عمو محمود شکست.
عمو محمود از جمع خارج شد و بعد از ده دقیقه برگشت.
عمو محمود : به یکی از بچه ها سپرده بودم که جا و ادرس دقیق خانواده این مرده رو پیدا کنن الانم پیدا کردن ایشالا فردا میریم برای رضایت، به امید خدا رضایت میگیریم حمید از زندان میاد بیرون شما هم اصلا نگران نباشید. حالا دخترا مادرتونو ببرین تو اتاقش تا یکمی استراحت کنه پاشید.
همگی از جا بلند شدیم و مامانو به اتاقش بردیم
وسطای راه به بچه‌ها گفتم: من میرم یه اب قندی چیزی برا مامان بیارم حالش خوب نیست
سوگند :سوگل …مرسی
لبخندی زدمو برگشتم.
همین که خواستم وارد اشپزخانه بشم صدای عمو محمود اومد.
عمو محمود : متاسفانه خانواده ی سپهر تاج(همین اقایی که بابا باهاش تصادف کرده بود) از خانواده های خیلی مرفَهیَن فکر نکنم با دیه بشه راضیشون کرد ما تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که رضایت بگیریم همین.
دایی : حالا تا فردا خدا بزرگه. خدا رو چه دیدی شاید راضی شدن دیه بگیرن.
عمو : خدا کنه.
با گیجی اب قندی درست کردم و برای مامان بردم .
صبح شده بود و من هنوز خوابم نبرده بود
بچه ها هر کدوم رفته بودن تو اتاقشون و من کنار مامان مونده بودم به عکس بابا خیره بودم و به حرفای عمو محمود فکر می کردم:از خانواده مرفَهیَن, دیه قبول نمیکنن, باید رضایت بگیریم.
انقدر فکر کرده بودم که سردرد گرفته بودم
مامان:سوگل تو هنوز اینجایی؟؟؟
اره مامان پیشتم بخواب
مامان یکمی رو تخت جابه جا شد
مامان:بیا کنارم بخواب.
_ نه خوابم نمیاد مامان
مامان:باشه بیا کنارم دراز بکش.
کنارش دراز کشیدم که بغلم کرد و از پیشونیم بوسید
مامان:سوگلم مامان میدونم بابات باهات بد رفتاری کرده. از دستش ناراحتی؟؟؟؟
_نه مامان این چه حرفیه که میزنین خب بابا حق داره یه جاهایی از دستم عصبانی شه یه جاهایی دعوام کنه.
مامان:بعضی موقع ها که بابات بد میاورد فکر میکردم بخاطر بد رفتاریاییه که با تو داشته، الانم………
_نه مامان نزن این حرفو من اصلا از دست بابا ناراحت نیستم بابا حمید بابای منه, من جونمم براش میدم.
مامان محکم تر بغلم کرد
مامان:یدونمی دختره دل نازک مامان.
صبح که از جام بلند شدم مامان کنارم نبود از رو تخت خواب بلند شدم و شالم رو سر کردم و از اتاق رفتم بیرون.
خاله:سلام سوگل جان بیدار شدی خاله بیا صبحونه بخور.
_سلام خاله صبح بخیر مامان کجاست؟؟؟؟؟
خاله با من من:حالا…… بیا….صبحونتو بخور
و بعد با خنده گفت:بزرگ شدی شیر که نمی خوای از مامانت صبح اول صبحی
_خاله رفتن پیش خانواده اون مرده؟
خاله:اون خدا بیامرزم اسم داره دیگه اسمش هم هست شهرام سپهر تاج
_خاله حالا شما هم حوصله داریا چه فرقی میکنه
خاله:خیله خب گلم حالا بیا اوقات تلخی نکن بشین سر میز تا من برم ابجیاتم بیدار کنم.
و بعد به سمت اتاق بچه ها رفت کاملا معلوم بود داشت منو میپیچوند. با پوزخند به میزی که حاضر کرده بود نگاه کردم.
الان ما کدوممون حوصله ی صبحونه خوردن نداشتیم اخه؟!!!
با بی حوصلگی نشستم سر میز که پشت من سوگند و سحرم با چشمای سرخ از بی خوابی دیشب نشستن سر میز .
سوگند:خاله پس بقه کجان؟؟
خاله با کلافگی
خاله:ای بابا شماام که همتون از دنده چپ بلند شدین ، چه کار به بقیه دارین؟ حتما یه کاری داشتن که خونه نیستن دیگه
سوگند:خاله جان چرا حقیقتو نمیگی خب بگو هم خودتو هم ما رو خلاص کن دیگه
خاله:تا نگم دست از سر کچلم بر نمیدارین نه؟؟؟
هممون یه صدا باهم گفتیم: نه.
خاله:مامانتونو بقیه رفتن خونه سپهر تاج برای دیه
سحر:انشاالله که راضی میشن دیه رو بگیرن
سوگند:انشاالله
سحر و سوگند دلشون خوش بود چون حرفای دیشب عمو محمود و نشنیده بودن. نشنیده بودن که عمو محمود میگفت چقدر این خونواده مرفهن و امکان نداره پولو بگیرن
خاله:سوگل جان مادر چرا انقدر میری تو فکر؟ خب صبحونتو بخور دیگه
_میل ندارم خاله
خاله:میل ندارم یعنی چی؟ بخور ببینم. فردا بابات که از زندان در بیاد به جون ما غر میزنه که بچه های عین دسته گلمو دادم و جاش ۴ تا استخون تحویل گرفتم بخور ببینم.
فرانک که تازه از خواب بیدار شده بود با خنده سر میز نشست.
فرانک:سوگل خودش ۴ تا استخونه دیگه عمو حمید بخاطر لاغر شدن این ۴ تا باز خواستمون نمیکنه.
بعدم رو به ما گفت
فرانک:خوبین بچه؟؟
سوگند:تا از نظرت خوب چی باشه!!!!
فرانک:خدا بزرگه. امیدتون به خدا باشه.
_اومیدمون به خدا هست که الان اینجا نشستیم سر میز وگرنه…..
خاله:آی دختر جلو زبونتو بگیر
با اخم از سر میز بلند شد
خاله:نگاه اول صبحی کام ادمو تلخ میکنن
و بعدم به اشپزخونه رفت. خاله بعد از جمع و جور کردن سفره رو به سحر گفت…
خاله:سحر زود حاضرشو ببرمت مدرسه تا هم غیبتاتو موجه کنم هم دیگه بری مدرسه.
سحر:من نمیرم مدرسه
خاله:دیگه چی مامانت صبح رفتنی تاکید کرده که حتما بری.
خاله بالاخره سحرو راضی کرد و با خودش برد مدرسه.
منتظر مامانینا بودیم, تو این چند روز کارمون همش شده بود انتظار و انتظار و انتظار…
خاله تقریبا بعد از ۱ ساعت برگشت .
سوگند:خاله بنظرت به مامانینا زنگ بزنم؟؟؟
خاله:چرا؟؟؟
سوگند:خاله!!! چرا نداره که! میخوام ببینم دیه رو قبول کردن یا نه؟
خاله:آها! نه بنظرم زنگ نزنیم بهتره.
سوگند:اخه اینجوریم که خودم از دلشوره و استرس میمیرم.
خاله:دور از جون, صبور باش دخترم, انشاالله که به دیه راضی میشن و باباتم امروز فردا ازاد میشه.
بعدم بلند شد و رفت اشپزخونه. نمیدونم از اشپزخونه چی میخواست که هی میرفت اشپزخونه.
نیم ساعت نگذشته بود که خاله دوباره جلومون نشست.
خاله:میخوام بهتون یه چیزی بگم و الانم که سحر نیست بهترین موقعیته.
سوگند با بیچارگی
سوگند:فقط تو رو خدا خاله این چیزی که میخواین بگین بد نباشه که دیگه طاقتشو ندارم
خاله:خب….این خانواده سپهر تاج یه خانواده ی خیلی مرفهین و اصلا نیازی به پول ندارن و ما فکر نکنیم به گرفتن دیه راضی بشن. اما محمود میگفت راضیشون میکنیم, از صبح تا حالام این حرف مثله خره افتاده بود تو جونم. میدونم با این حرفا دلشورتون دو برابر میشه اما اگه نمیگفتم تا اومدن پروین اینا دق میکردم.
سوگند چشماشو بست وسرشو به تاج مبل تکیه داد
سوگند:دیگه نمیکشم, دیگه تحمل ندارم. خاله دارم از تو تیکه تیکه میشم.
خاله:توکلت به خدا باشه.
از جام بلند شدم و رفتم اتاقم.
مثل همیشه رفتم یه گوشه دیوار نشستم و زانوهامو بغل کردمو سرمو گذاشتم رو زانو هام و گریه کردم.
سوگند معلوم نبود کی اومده بود تو اما کنارم نشست
سوگن:سوگل
_بله
سوگند:جون مامان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟؟
_بپرس
سوگند:تو پشت بابا آه کشیدی؟؟
سوال دیشب مامانو یه مدل دیگشو امروز سوگند میپرسید!!! اینا فکر میکردن من انقدر پستم که پشت بابای خودم آه بکشم؟!!!
_همین سوالو مامان دیشب ازم پرسید…نه سوگند . درسته بابا خیلی با من بد رفتاری میکرد اما به جون خودم ,به جونه بابا که میخوام دنیاش نباشه من حتی یه بارم پشت بابا آه نکشیدم. سوگند بابا هر چقدرم بد باشه بابای منه, هم خونمه, ریشه ی منه, دنیای منه, من نمیتونم پشت بابام آه بکشم.
سوگند این بار برعکس همیشه بلند زد زیر گریه و بغلم کرد.
سوگند:تو خیلی خوبی سوگل, خیلی مظلومی, نکنه خدا داره انتقام این مظلوم بودنتو از بابا میگیره
از بغلش جدا شدم و فوری دستمو رو لبش گذاشتم
_نگو…نگو…حتی یه کلمه دیگه هم نگو
سوگند دوباره بغلم کرد وگریه کرد.
ساعت ۳ بعد ظهر بود که مامان اینا اومدن خونه.
همشون گرفته بودن. اول از همه خاله بود که شروع کرد سوال کردن
خاله:چی شد؟؟
اما از هیچ کس صدایی در نیومد
خاله دوباره:چی شد؟ میگم چی شد؟ خب یکیتون حرف بزنید ما دق کردیم از صبح تا حالا از بس منتظر موندیم. یکیتون یه چیزی بگه خب.
فرزاد مامان رو که انگار تو شوک بود رو برد تو اتاقش
دایی:پروانه داد نزن. پروین همین جوری نابود هست.
_دایی خواهش میکنم دوباره شروع نکنین، بگین چی شده.
دایی:اجازه میدین حداقل بشینیم؟
از جلو در کنار رفتیم و دایی و عمو روی مبل نشستن
سوگند:خب…الان منتظریم.
دایی با چشمایی که نگرانی و شرمندگی توش موج میزد بهمون نگاه کرد
دایی:قبول نمیکنن. دیه قبول نمیکنن.
سحر:خب…خب… رضایت چی اونم نمیدن؟؟
عمو محمود:مادرتون حتی به پاشونم افتاد اما قبول نمیکنن که نمیکنن. حرفشون یه کلمه‌س… قصاص!!!
سوگند روی زمین نشست و بی حال و سست گفت:
سوگند:یا علیییی
یه هفته تموم کار مامان, خاله, عمو و دایی شده بود التماس به سپهر تاج ها.
هر روز کارشون شده بود برن التماس و اونام با سنگدلی تمام مامان اینا رو از خونشون بیرون میکردن.
بار اخری که میخواستن برن برای رضایت گرفتن سوگند با التماس جلوشون وایساد
سوگند:عمو محمود از دیشب هرچی به دایی میگم ما رو هم ببرین گوش به حرفم نمیده
دایی :سوگند نمیشه
سوگند که دید دایی اصلا گوش به حرفاش نمیده رو به عمو محمود کرد
سوگند:ما رو ببرین تاما هم خواهش کنیم, التماس کنیم شاید دلشون به بیچارگی و اواره گیمون بسوزه و رضایت بدن
بعد به عمو نزدیک تر شد و قیافشو مظلوم کرد
سوگند:عمو خواهش میکنم.
عمو محمود:سوگند جان نمیشه. حتی ما رو هم تو خونشون راه نمیدن. تو این یه هفته ای که رفتیم فقط دو بار باهاشون صحبت کردیم اونم ما رو که نذاشتن بریم تو، فقط مادرتون موفق شد با خانواده سپهر تاج صحبت کنه.
_عمو محمود با رییس جمهور که نمیخوایم صحبت کنیم که بذارن بریم صحبت کنیم یا نه. شما نمیخوایین ما رو ببرین دارین بهونه میارین.
خاله که کنارم وایساده بود اروم گفت
خاله:نیومدی نمیدونی چه خبره
اما گوشام زیادی تیز بود و شنیدم….
هر کاری که کردیم ما رو نبردن و طبق معمول خودشون رفتن و مثل همیشه دست از پا دراز تر برگشتن.
سحر با گریه رو به مامان پرسید
سحر:چی شد مامان رضایت ندادن؟؟؟
مامان سحرو بغل کرد
مامان:چی بگم که نگفتنش بهتره
بازم رضایت نداده بودن, بازم نشده بود
ساعت ۱ شب بود. از تشنگی بلند شدم تا برم اب بخورم که صدای پچ پچ دو نفرو شنیدم.
دایی و خاله بودن.
دایی:پروانه اصلا رضایت نمیدن. میترسم پروانه, خیلی میترسم. دیروز انقد جلو در خونشون وایسادم تا جلو درشون دیدمش. میدونی چی گفت؟؟!! گفت “خیلی اقایی کردم که وایسادمو وقتمو دادم به شما و دارم باهاتون حرف میزنم. اما حرفم یک کلمه‌س، من قصاص میخوام و اون مرد قصاص میشه همین و بس.” یخ کردم پروانه. پسره بجز سردی و کینه چیزی تو نگاش نبود. خیلی سنگدلن.
خاله پروانه با فین فین
خاله:علی چی کار کنیم؟؟ اینا دارن نابود میشن. پروین اگه همین جوری پیش بره سکته میکنه
دایی:فردا بدون اینکه کسی بفهمه میرم دیدن خانواده سپهر تاج
خاله:نمیذارن بری صحبت کنی که
دایی:هر جور شده باید برم باهاشون حرف بزنم وقت کمه پروانه وقت خیلی کمه
دیگه گوشام چیزی نمیشنید. فقط حرفای دایی تو سرم میپیچید.
وقت کمه…رضایت نمیدن… دیه نمیخوان… قصاص میخوان
تشنگی از یادم رفت و برگشتم اتاقم. خیلی فکر کردم و فقط به یه نتیجه رسیدم.
فردا باید باهاشون حرف میزدم. دایی منو نمیبرد و من اصلا محل زندگیشونم نمیدونستم کجاست.
اما فردا هر جوری شده با خانواده سپهر تاج حرف میزنم.
صبح ساعت ۶ از خواب بیدارشدم و زنگ زدم اژانس و یه ماشین گرفتم.
دایی هنوز از خواب بیدار نشده بود. فوری از خونه بیرون اومدم و منتظر ماشین موندم. ماشین ۵ دیقه بعد اومد. فوری سوار شدم و از راننده خواستم یکمی جلو تر منتظر وایسه. تقریبا یه ساعتی منتظر موندیم تا دایی از خونه اومد بیرون.
رو به راننده گفتم
_این اقایی رو که از اون خونه در اومد بیرونو میبینی؟ این اقا هر جا رفت تعقیبش کن فقط نمیخوام مارو ببینه یکمی با فاصله تعقیب کن.
راننده برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد
راننده:بله؟؟
_چیزی گفتم که نامفهوم بود؟؟
راننده:نا مفهوم که نه اما…خانم بیخیال من مالِ این حرفا نیستم زنگ بزن یکی دیگه من حوصله ی دزد و پلیس بازی رو ندارم.
_اقا دزد و پلیس بازی چیه؟؟ شما فقط قراره اون ماشینو تعقیب کنی و منم بخاطرش دو برابره اون پولی رو که صحبت کرده بودم رو میدم
راننده:دو برابر؟؟!!
_بله حالا هم تا قبل از این که اون اقا رو گم کنیم راه بیوفتین.
دایی تازه راه افتاده بود و خیلی ازمون دور نشده بود.
دلشوره خیلی بدی داشتم، یعنی چی میشد؟ دایی میتونست راضیشون کنه؟؟!!!
دایی بعد از ۱ ساعت وایساد. خونه تو یکی از منطقه های بالا شهرِ کرج بود. از ماشین پیاده شدم و پول راننده رو حساب کردم و راننده رفت.
مردک عوضی تا اسمه پول اومد همه چی یادش رفت.
پشت یکی از درختا رفتم و صبر کردم ببینم چی میشه.
دایی جلوی در ویلاشون وایساده بود و با یه مرده صحبت می کرد. بعد چند دقیقه مرده شروع کرد با تلفن صحبت کردن و بعد قطع کرد. نمیدونم به دایی چی گفت که دایی یه دفعه عصبانی شد.
دایی: یعنی چی؟؟ چه ادم نفهمیه میگم میخوام باهاش حرف بزنم. وقت نداره یعنی چی؟
بعد به سمت در رفت و گفت
دایی: واکن ببینم این در بیصاحاب شده رو.
_آقا ما رو وادار به زور نکنین خواهش میکنم برین کنار.
دایی و مرده دوباره شروع کردن ب صحبت کردن و بعد از تموم شدن حرفشون دایی ناامید به سمت ماشینش رفت و سوار شد و بعد از ۵ دقیقه حرکت کرد و رفت.
حالا نوبت من بود که برم تو اما منم راه نمیدادن پس نباید به عنوان یکی از اعضای خانواده خودم وارد میشدم.
فقط خدا کنه نقشه ای که کشیده بودم جواب بده. رفتم جلو و رو به رو گیت نگهبانی ایستادم رو به یکی از مردا
_سلام روز بخیر میخواستم برم داخل
مرده پوزخندی زد و گفت: به چه عنوان؟ برای چی؟؟؟
خدایا خودت کمکم کن
_اینجا برای کار اومده بودم یکی از اشناهامون اینجا کار میکنه قرار شده منم اینجا کار کنم گفتن که هماهنگ شده.
مرده با تعجب پرسید: هماهنگ شده؟؟با کی ؟؟من به یاد ندارم!!!
تمام جونم میلرزید.
مرد دیگه ای که کنار همون مرده نشسته بود رو کرد بهش و گفت: شاید با یوسفی هماهنگ شده؟؟
مرده: اگر هماهنگ میشد زنگ میزد.
_اقا بالاخره من چی کار کنم؟؟
مرد دومه: واکن در و بره بابا اومده برای خدمتکاری دیگه
سه روز پیش خدمتکار اخراج شده حتما جای اون اومده.
مرد اوله: شونه ای بالا انداخت و درو باز کرد.
وارد شدم خونه که نبود،ویلا هم نبود قصر بود…. قصر…… از استرس اصلا نفهمیدم خونه چه شکلی هست.
جلوی در هم دوباره ۲ نفر وایساده بودن.
که یکیشون جلوم رو گرفت.
شما برای کار اومدید؟
با ترس گفتم: بله
پس از بیرون بهشون خبر داده بودن
رو به مرد کناریش گفت: منصور با خانم برین تو
منصور در رو زد وارد شدیم.
یه خانم جلومون ایستاد
منصور: این دختره برای کار اومده خبر داری که
خانم:کار؟ چه کاری؟ ما از بیرون نیرویی نخواستیم!!!
منصور:خودش گفت
خانمه تا اومد حرفی بزنه از زیر دستشون فرار کردم
غوغایی تو سالن به پا شده بود دیدنی
که بالاخره اون قول بیابونی منصور منو گرفت
منصور:سلیطه کجا؟؟به ماها دروغ میگی؟؟؟ما رو میپیچونی دیگه خونت حلاله
دستم که تو دستاش بود رو میکشیدم داد میزدم
_ولم کن عوضی ولم کن، بهت میگم ولم کن، اگر مثل ادم رامون میدادی الان دروغ نمیگفتم ولم کن من با اون رئیس بی صفتت حرف بزنم ولم کن
همین که حرفم تموم شد یه مردی بلند داد زد : اینجا چه خبره منصور؟؟؟
نگاهمو از منصور گرفتم و به مردی که داد میزد نگاه کردم
همون پسره بود، همون پسره که تو نگاهش کلی نفرت بود.
منصور: ارباب شرمنده یه اشتباهی پیش اومده
کلا هول شد.
پسره: اشتباه!!!! عمارتو رو سرتون خراب کردین که اشتباه شده، چی شده؟ این کیه؟؟
دوباره شروع کردم به تقلا کردن که دستم از دست اون غول بیابونی خلاص کنم
_ول کن دیگه
بعد به همون پسره گفتم
_اومدم با اقای سپهر تاج صحبت کنم اما از اون جایی که ایشون خودشون ادم نیستن و کسی رو به حضور نمیپذیرن مبجبور شدم که…..
زودی جلوی دهنمو رو گرفتم… چی کار میکنی احمق اومدی رضایت بگیری نیومدی که دعوا…درست صحبت کن با ملایمت گفتم:
_اومدم با اقای سپهر تاج صحبت کنم
منصور دوباره دستم رو کشید منصور: راه بیوفت ببینم، تو اجازه ی صحبت کردن با ارباب رو نداری
_ول کن دستمو تو کی باشی که بخوای به من اجازه بدی
دوباره صدای همون پسره در اومد
پسره: ولش کن تا ببینم چی میگه
منصور دستم رو ول کرد سرش رو پایین انداخت
منصور:چشم ارباب شرمنده
پسره: برو بیرون تا بعدا به حساب تو و اون احمق ها برسم
منصور: با اجازه ارباب
اینا چرا این جوری میکردن چرا هی به این ایکبیری ارباب ارباب میگن؟؟
پسره: خب منتظرم چی میخوای و کی هستی که جرات کردی نگهبانای منو دور بزنی و وارد عمارت ارباب سالار بشی؟
چقدر از خود راضی ارباب سالار!!!!!
بسمه اللهی تو دلم گفتم و خودمو مظلوم کردم
_خب اگه میشه میخواستم با اقای سپهر تاج صحبت کنم.
پسره: حرفتو بزن. تو کی هستی؟؟
_با شما نه، با اقای سپهر تاج صحبت کنم باید از شما بزرگ تر باشه
نمیدونم چرا فکر میکردم این سپهر تاج باید یه پیرمرد هاف هافوی سن بالا باشه
پسره اینبار عصبانی گفت: دیگه داری عصبانیم میکنی بچه میگم بگو کیی؟؟
با لحن اروم گفتم
_اخه من با شما حرفی ندارم که بزنیم میخوام با اقای سپهر تاج صحبت کنم.
پسره اینبار دیگه رسما زنجیر پاره کرد
پسره: بچه جون تو وقتی حتی نمیدونی سپهر تاج کیه برای چی میای باهاش صحبت کنی و عمارت منو بهم بزنی و وقت منم بگیری هااااا
حرفای اخرشو با صدای بلند که نه با داد گفت
با تته پته و ترس گفتم
_من واقعا از شما عذر خواهی میکنم اما باور کنین که باید با اقای سپهر تاج صحبت کنم
خدمتکاری که کنارم ایستاده بود اروم گفت: هوی دختره بجز ارباب که جلوت وایساده سپهر تاج دیگه ای نیست اینجا
دهنم یک متر بازتر موند
وایی این پسره رو میگفت!!! این!!!
پسره که الان فهمیده بودم همون سپهر تاجه
پسره: بنال دیگه
بهم برخورد حتی حرف زدن هم بلد نبود
اما الان وقت زبون درازی نبود من باید از این مرد رضایت میگرفتم
_خیلی ببخشید آقای سپهر تاج که مزاحمتون شدم اما من بخاطر……بخاطر……
سپهر تاج: هر وقت لکنت زبونت خوب شد اون وقت بیا برای حرف زدن جوجه. البته اگه راهت دادن
این حرف رو زد و پشتش رو کرد به منو از پله هایی که وسط سالن بود شروع کرد به بالا رفتن
_اقای سپهر تاج خواهش میکنم به حرفام گوش کنین، من سوگل پناهی هستم دختر حمید پناهی
روی پله ها ایستاد و برگشت سمتم و برزخی نگام کرد.
نگاهش لرز به تنم انداخت. یخ کردم ترس تمام وجودم رو گرفت.
تو دادگاه هم همین نگاه رو به ما کرد.
یاد حرفم به فرزاد افتاد گفته بودم ترسناکه
سپهر تاج با داد گفت: مگه به مادرت نگفتم دیگه این ورا پیداتون نشه. مگه نگفتم نه دیه می خوام نه رضایت میدم حالا هم گمشو بیرون تا از خونه پرتت نکردم بیرون
_اقای سپهر تاج خواهش میکنم ک……….
با فریاد گفت
سپهر تاج: میگم نه
_اخه شما به حرفای من گوش هم نمیدین
سپهر تاج: تو در حدی نیستی که به اراجیفت گوش بدم
صدای زنی توجهم را به پشت سرم جلب کرد
زن: اینجا چه خبره؟؟
به سمتش برگشتم که با تعجب نگاهم کرد حتی پلک هم نمیزد و بعد رو کرد به سپهر تاج گفت
زن: این کیه؟؟
سپهر تاج: دختر همون مرتیکه
زن: مرتیکه کیه؟؟
سپهر تاج: همون قاتل شهرام
_شما بذار من توضیح بدم.
زن تو این مدت زل زده بود به منو داشت نگاهم میکرد
سپهر تاج: یا میری یا پرتت….
زن:سالار جان عمه، صبر کن

همون زن میانسال بود که روز دادگاه با کلی غرور وارد سالن شده بود.
همون زن بود الانم کلی غرور داشت.
سپهر تاج: ملوک السلطنه….
ملوک السلطنه: سالار میخوام باهات صحبت کنم
سپهر تاج: باشه
و بعد رو کرد به من گفت
سپهر تاج: تو که هنوز اینجایی مگه نگفتم گمشو بیرون
ملوک السلطنه: میخوام راجع به پدر همین دختره باهات صحبت کنم
سالار با چشم غره ای به سمت ملوک السلطنه برگشت که من اشهدمو خوندم
سپهر تاج: ما همه ی حرفامونو زدیم
ملوک السلطنه: ارباب سالار میخوام باهاتون صحبت کنم
ملوک السلطنه به سمت من برگشت گفت
ملوک لسلطنه: تو هم همین جا منتظر باش
خدایا اینا کی بودن؟ زنه هم سن مامانِ این پسره‌س اما بهش میگه ارباب!!!
اصلا ارباب یعنی چی؟؟؟
مگه این ارباب و ارباب بازیا مال دوره رضا شاه نبود؟؟؟
مگه دورشون تموم نشده؟؟ پس اینا چی میگن هی ارباب ارباب میکردن
با صدای یکی از خدمتکارها به سمتش برگشتم
خدمتکار: خانم
_بله
خدمتکار: نشنیدین خان بزرگ دستور دادن که بشینین تا برگردن پس لطف کنین بشینین
با بهت روی یکی از مبل ها نشستم. اینجا دیگه کجاس؟؟؟
خدمتکار: چی میل دارین؟
_هیچی
تو دلم خدا خدا میکردم که این کوه غرور«ارباب سالار» از خر شیطون پیاده بشه و رضایت بده.
یعنی چی بهم میگفتن چرا یک ساعته رفتن تو اتاق در نمیان
زنه چی میخواست راجع به بابا حمید بگه؟؟؟؟ انقدر فکر کردم که مخم داشت سوت میکشید.
بعد از دو ساعت سپهر تاج و ملوک السلطنه وارد سالنی که نشسته بودم شدن
دقیق نگاشون کردم تا شاید از چهره شون چیزی بتونم بفهمم.
اول به ملوک السلطنه نگاه کردم پر غرور و سرد نشست.
اما سپهر تاج دو برابر عصبانی تر شده بود و چشم هاش سرخ شده بود
خدایا کمکم کن
سپهر تاج: چند سالته؟؟؟؟
به سنم چی کار داشت؟!!!!!
سپهر تاج این دفعه با داد گفت
سپهر تاج:کری؟؟ میگم چند سالته
با ترس گفتم:
_19
ملوک السلطنه: با ارباب صحبت کردم
منظورش همین پسره بود
_بله و نتیجش
ملوک السلطنه: ما تصمیم گرفتیم رضایت بدیم
با خوشحالی از جام بلند شدم
_واقعا؟؟؟؟؟
سپهر تاج: بشین و تا اخرش گوش کن
و بعد هم بهم پوزخند زد
عوضی کلا فقط بلده بزنه تو برجک ادم
خدا یا مرسی….. مرسی که همراهم بودی.
ملوک السلطنه: شما بقیشو بفرمایین ارباب
سپهر تاج: من رضایت میدم اما به یه شرط
_هر شرطی باشه قبول میکنم
سپهر تاج: بذار حرفمو تموم کنم اصلا خوشم نمیاد یکی وسط حرفم بپره بچه….
سرم و پایین انداختم و گفتم
_چشم
سپهر تاج: چشم… چی؟؟؟؟
من با تعجب گفتم
_چشم دیگه وسط حرفتون نمیپرم
سپهر تاج: اونو که فهمیدم قاعدتا باید تهش یه چیزی میگفتی
با تعجب بیشتر نگاهش کردم
سپهر تاج: از این به بعد هر حرفی که به من میزنی باید یه ارباب تهش باشه!فهمیدی؟
برو بابا این دیگه کیه؟؟ بگو بهم ارباب!! چقدر از خود راضی
اما تازه راضی شده بودن من نباید خراب میکردم به خاطر همین گفتم:
_چشم……..ارباب
با پوزخند نگاهم کرد و گفت
سپهر تاج: این شد … و اما شرط
تموم جونم شد گوش تا ببینم شرطش چیه
سپهر تاج: رضایت میدم فقط به شرط اینکه…… تا آخر عمرت بشی خدمتکار عمارتم
سرم که پایین بود رو با سرعت بالا گرفتم و بلند گفتم
_چی؟!!!!! شما چی میگین؟
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت
سپهر تاج: شرطم همینه اگه قبول کنی منم رضایت میدم اگر هم قبول نکردی رضایت نمیدم
رو مبل وا رفتم. درکش برام سخت بود،سخت بود به خودم بقبولونم اگه خدمتکار این پسره ی از خود راضی بشم بابا آزاد میشه اما حقیقت بود، یه حقیقت تلخ بهم ریختم…… یاد خونه و ادمای خونه افتادم یاد مامان، سوگند، سحر،خود بابا اگه قبول نمیکردم یتیم میشیدیم اگه…..
سپهر تاج: پاشو برو بیرون و دیگه هم اینجا برای رضایت نیاین
و با داد گفت
سپهر تاج: میگم پاشو
صداش که تو سرم پیچید تازه به خودم اومدم و تو یه تصمیم انی گفتم
_قبول میکنم
سپهر تاج: مطمئنی؟؟؟؟
_بله
گوشیش رو از جیبش در اورد شروع کرد به شماره گرفتن
سپهر تاج: عمادی تا نیم ساعت دیگه عمارته کرج باش
و بدون هیچ حرف دیگه ای تلفونو قطع کرد
ملوک السلطنه: با عمادی چی کار داشتی
سپهر تاج: میاد اینجا تا یه قراردادی رو تنظیم کنه
ملوک السلطنه: میشه بپرسم چه قردادی؟؟؟؟
سپهر تاج: قرارداد مبنی بر اینکه من رضایت میدم پناهی ازاد بشه در عوض دخترش تا اخر عمرش خدمتکار من میشه
اشک تو چشمام جمع شد میخواست بده قتل نامم رو خودم امضاء کنم
_به قردادی نیازی نیست
سپهر تاج: چرا باید به دختر یه قاتل اعتماد کنم؟؟؟؟
_پدر من قاتل نیست
اومد جلو و یقه ی مانتوم رو گرفت و بلندم کرد
سپهر تاج: خفه شو دیگه نبینم برا من زبون درازی کنیا فهمیدی؟؟؟
ازش میترسیدم، ازش خیلی میترسیدم
بغضم سرباز کرد و اشکم رو صورتم ریخت تکونم داد و محکم و پر غرور گفت
سپهر تاج: فهمیدی؟
با ترس گفتم
_بله، فهمیدم
سپهر تاج: فهمیدم……چی؟؟؟
عوضی
_فهمیدم ارباب
پرتم کرد رو مبل و رفت نشست رو مبل روبه روم
سپهر تاج: حالا درستت میکنم
ترس تمام بدنم رو گرفته. بود نه راه پس داشتم نه راه پیش
اگه قبول نمیکردم بابا اعدام میشد
حالا هم که قبول کردم خودم زیر دستاش میمیرم
زیر نگاه های سپهر تاج و ملوک السلطنه له میشدم نگاهشون بجز نفرت چیزی نداشت اما من باید بخاطر بابا هم که شده تحمل میکردم
دقیقا نیم ساعت بعد عمادی اومد.
یه مرده تقریبا 40 ساله بود.
فکر کنم وکیلشون بود چون قرار بود، قرار داد رو تنظیم کنه
عمادی رو به سپهر تاج کرد و گفت
عمادی: سلام ارباب، شرمنده یکمی تاخیر داشتم
سپهر تاج: یک دقیقه تاخیر و میتونم ببخشم ایرادی نداره
عمادی هنوز ایستاده بود
عمادی: امرتون ارباب؟
سپهر تاج:میخوام یه قرداد تنظیم کنم
عمادی:چه قردادی؟؟
سپهر تاج: بشین
عمادی هم فوری نشست
خدایا این مرد کیه که همه ازش میترسیدن
سپهر تاج: میخوام یه قرارداد تنظیم کنی مبنی بر اینکه من رضایت بدم تا یه شخصی اعدام نشه عوضش دخترش تا اخر عمر خدمتکار من باشه خودت یه جوری اینو قانونیشو بنویس
و بده این دختره امضاش کنه
عمادی:چشم ارباب
دستام یخ کرده بود و میلرزید میترسیدم. حق داشتم که بترسم
این مردی که جلوم بود یه شیطون بود… ادم نبود بویی از ادمیت نبرده بود
ملوک السلطنه: اسمت چیه
به سمتش برگشتم
_من؟؟؟
ملوک السلطنه: آره
_سوگل
بهم پوزخند زد و از جاش بلند شد
ملوک السلطنه: ارباب با اجازتون میرم استراحت کنم
سپهر تاج سرش رو تکون داد و ملوک السلطنه رفت
بعدِ رفتن ملوک السلطنه عمادی رو به سپهر تاج
عمادی: ارباب تموم شد
سپر تاج: بخون
عمادی شروع کرد به خوندن.
خوند و من یخ کردم، خوند و من داغون شدم، خوند و من خراب شدن رویاها و ارزوهامو دیدم،خوند و من کلفت شدنمو دیدم. خوند و…
برگه جلوم بود و داشتم نگاهش میکردم .
سپهر تاج: قصد نداری امضاش کنی؟؟
با تردید خودکارو از عمادی گرفتم و گذاشتم رو برگه تا امضاش کنم. اما یه سوال ذهنمو بد مشغول کرده بود.
حداقل حق داشتم که سوالمو ازش بپرسم.
_از کجا مطمئن شم من با امضا کردن این برگه خدمتکار میشم و بابام ازاد میشه؟؟ از کجا بدونم شما راست میگی؟؟!
سپهر تاج با عصبانیت دستاشو به مبل فشار داد و خودشو کشید جلو
سپهر تاج: اولا که تو در حدی نیستی که بخوام برات توضیح بدم. دوما مجبوری بهم اعتماد کنی. سوما اگر کر نباشی و شنیده باشی تو قرار داد ذکر شده تو زمانی خدمتکار من میشی که پدرت ازاد شده باشه.
سرم رو تکون دادم و به برگه نگاه کردم.
سپهر تاج: فقط یه دقیقه زمان داری که اون برگه رو امضا کنی این یه دقیقه که از همین الآن شروع میشه تموم بشه نه دیگه قرار دادی هست نه رضایتی و پدرت اعدام میشه.
چشمامو برای یه ثانیه بستم فقط یه ثانیه و بعد چشمامو باز کردم و بدون حتی یه لحظه وقت تلف کردن برگه رو امضا کردم.
سپهر تاج: شماره تلفنتو بنویس و برو. یه روز به ازادی بابات که مونده باهات تماس میگیرم.
شمارمو نوشتم و از جام بلند شدم و از اون عمارت شوم اومدم بیرون.
بی حس بودم, نمیدونستم خوشحال باشم برای بابا, بابایی که هیچ وقت دوسم نداشت, بابایی که همیشه به چشم دشمنش بهم نگاه کرد, بابایی که هیچ وقت برام ارزشی قائل نشد؛ یا ناراحت باشم برای خودم، خودم که الان همه چیز برام تموم شده بود, همه چیز…
شده بودم خدمتکار, خدمتکار سپهر تاج.
خدمتکار اون پسره, خدمتکاره اون کوه غرور, خدمتکار اون ادم شیطون صفت.
به افکار خودم پوزخندزدم من چقدر احمق بودم, من خدمتکار نبودم, من برده بودم, من بنده بودم. مگه ندیده بودم همه ی خدمتکارای عمارتش چه تعظیمی براش میکنن؟!!
مگه ندیده بودم حتی یه مرده چهل ساله بهش میگه ارباب؟!!!
مگه ندیده بودم حتی عمه ی خودش باهاش چجوری حرف میزنه؟!!!
دیده بودم اما همه ی اینا فدای یه تاره موی بابا, من از اول زندگیم خوشی نداشتم, از اولم تنها و بی کس بودم و فقط رویا هامو داشتم, حالا همه ی این رویا ها رو فدای بابا کرده بودم.
اشکالی نداشت, این فدا کردن رویاهام اصلا اشکالی نداشت, اتفاقا ارزشم داشت! من رویا هامو فدا کردم عوضش بابام ازاد میشه. بابام برمیگرده سر خونه و زندگیش. از این بهترم مگه هست؟؟؟!!!!
خونه که رسیدم تقریبا غروب شده بود همه ی برقا خاموش بود. یکی از برقا رو روشن کردم, خاله رو یکی از کاناپه ها خوابش برده بود فرزادم رو یکی دیگه از کاناپه ها.
همون یه چراغی رو هم که روشن کرده بودم خاموش کردم و رفتم اتاقم.
برای اولین بار به اتاقم دقیق شدم.
یه تخت با روتختی سفید و بنفش, یه کمد ساده سفیددو بنفش, یه میز لوازم ارایشی سفید و یه میز کامپوتر.
شاید وقتی از اینجا برای خدمتکاری برم دلم برای اتاقم، تنها پناهگاهم تنگ میشد.
به گوشه ی دیوار به جایی که هر وقت ناراحت میشدم به اونجا میرفتم نگاه کردم.
_من دارم میرم اتاقم, من دارم میرم تنها پناهگاهم, یعنی باید برم اگه نرم خدایی نکرده زبونم لال بابا اعدام میشه . پس میرم بخاطر بابا, میرم تا بابا ازاد شه.
رفتم گوشه دیوار و نشستم و اروم با خودم شروع کردم به حرف زدن.
_اتاقم, میدونم یه روزی دلم برات تنگ میشه, دلم برای این گوشه نشستن تنگ میشه
اشک اروم اروم روی صورتم ریخت
_دلم برای همه تنگ میشه, برای مامان ,بابا, سوگند, سحر, دایی, زندایی, خاله, عمو, فرانک… فرزاد…
دلم برا فرزادم تنگ میشه اون تنها دوستم بوده. اون تنها یارم بوده, تنهاییامو پر کرده. اتاقم تو راه که بودم یه تصمیمی گرفتم. تصمیم گرفتم به کسی نگم که من خدمتکار شدم تا بابا ازاد شد. بذار فک کنن ارباب سالار(دیگه برام شده ارباب) دلش به رحم اومده و رضایت داده. شاید اینجوری بهتر باشه. بابا دیگه منو نمیبینه, دیگه با دیدنم ناراحت نمیشه, دیگه عصبانی نمیشه.
مامان ناراحت میشه, غصه میخوره اما بعدِ یه مدت نبودنم براش عادی میشه. عادت میکنه.
سوگند وسحر هم شاید ناراحت بشن اما برای اونا هم عادی میشه.
شاید برا خودمم عادی شد که نباشم.که خدمتکار باشم.
اینده رو کی دیده؟؟!!
انقدر با خودم حرف زدم وگریه کردم که همونجا خوابم برد.
با صدای فرزاد از خواب بیدار شدم
فرزاد:سوگل…سوگل
چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم
فرزاد:چرا اینجا خوابیدی ؟؟ از صبح تا حالا کجا بودی, دلمون هزار راه رفت. دختر تو نباید از خونه که میری بیرون یه خبر بدی!!!!؟؟؟
چشمامو مالیدم
_سلام
فرزاد خندید
فرزاد:از دست تو این یعنی اینکه سوالتو نمیخوام جواب بدم و زیادی داری سوال میپرسی دیگه مگه نه؟!!
_نه، این یعنی ادم اول سلام میکنه بعد سوال میکنه
و با لبخند نگاش کردم
فرزاد:دلم برای خنده هات تنگ شده بود. چی میشه همیشه بخندی
_اگه دنیا بذاره همیشه میخندم
فرزاد:از قدیم گفتن بخند تا دنیا به روت بخنده
از جام بلند شدم. آخ که همه جونم گرفته بود.
_والا ما که خندیدیم چیزی نشد.
فرزاد:حالا تو بخند شاید یه افاقه ای کرد
_چشم
فرزاد:بی بلا خانمی
خاله در اتاق‌و باز کرد
خاله:فرزاد یه ساعته اومدی تو اتاق چرا…
که چشمش اوفتاد به من
خاله:عه…تو اینجایی؟ کجا بودی از صبح؟؟
_هیچی رفته بودم بیرون یکمی هوا بخورم.
یه هفته از اون جریان گذشته بود و هنوز خبری از رضایت دادن نبود.
استرس گرفته بودم, نکنه منو دست به سر کردن؟!!
تصمیم گرفته بودم که فردا صبح دوباره برم عمارت.
خاله همه خیلی بد بود. خودمم از همه بدتر.
شب دایی با یه حال داغون اومد خونه هیچ کس حال و حوصله ی حرف زدن نداشت.
دایی رفته بود دستاشو بشوره که گوشیش زنگ خورد.
زن دایی:علی, علی جان بیا گوشیت داره زنگ میخوره.
دایی:اومدم
و بعد از دستشویی در اومد بیرون و فوری دستاشو خشک کرد و گوشیشو جواب داد.
نمیدونم کی بود که اول دایی ناراحت شد و بعد کم کم از حرفای طرفِ پشت گوشی تعجب کرد و بلند داد زد
دایی:جدی میگین؟
دایی:ممنون…ممنون
گوشیشو قطع کرد و رو به ما با خوشحالی گفت
دایی:پروین, پروین مژده بده که رضایت دادن, رضایت دادن که حمید ازاد بشه
دایی دو زانو اوفتاد رو زمین و دستاشو برد بالا
دایی:خدیا شکرت…شکرت
همه از خوشحالی گریه میکردن, حال مامان دیدنی بود.
لحظه اول که اصلا باور نمیکرد اما بعد کم کم زد زیر گریه و بعد از گریه هم قهقه زد.
همه خوشحال بودن, منم خوشحال بودم.
اما تو دلم یه دلشوره خاصی داشتم, میترسیدم از روزی که من بشم خدمتکار و اون بشه ارباب… میترسیدم…
ولی این لحظه ارزش همه چیزو داشت… همه چیزو
اون شب دیگه هیچ کس هیچ غمی نداشت, همه میگفتن و میخندین. دایی سر به سر مامان میذاشت و مامانم میخندید, سوگند و سحرم انقد خوشحال بودن که حتی یه لحظه ام خنده از رو لباشون کنار نمیرفت.
بیصدا و اروم فقط نگاه میکردم که خاله کنارم نشست
خاله:چیه خاله چرا ساکتی؟؟
_خاله خیلی خوشحالم. داشتم تو دلم از خدا بابت این همه لطفش تشکر میکردم.
خاله خندید و از کنارم بلند شد و رفت.
شب خوبی بود. خیلی خوب…
تازه به اتاق خوابم رفته بودم و دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد. به گوشی نگاه کردم, ناشناس بود.
جواب دادم
_بله
ناشناس:خبرو شنیدی؟؟
سپهر تاج بود. چه سریعم خبر دار شده بود
_بله مطلع شدم
سپهر تاج:خوبه, پس دیگه اماده باش
تا خواستم جوابشو بدم گوشی رو قطع کرد.
مرتیکه عوضی, روانی, انگار من خودم نمیدونستم. حتما باید زنگ میزد و با اون صدای نکره‌ش تموم خوشحالیمو بهم میزد تا خیالش راحت میشد. خدا ازت نگذره.
صبح دایی و عمو محمود با هم رفتن دنبال کارای بابا تا ببینن کی ازاد میشه.
مامان و خاله شروع کرده بودن خونه رو تمیز کردن. بچه ها رفته بودن برای بابا چیزایی رو که دوست داشت و بگیرن تا کمبود های این مدتش جبران بشه.
دایی و عمو برگشتن. به قول خودشون با دست پررر
تا کارای قانونی بابا انجام بشه ۳،۴ روز طول میکشید.
این یعنی بابا تا ۳،۴ روز دیگه ازاد میشد و من خدمتکار……
دایی دوباره برای مامان وقت ملاقات گرفته بود, اما این دفعه با دفعه های قبل فرق داشت. این دفعه مامان با خوشحالی میرفت, مامان با خبر خوش میرفت تا بابا رو ببینه و خبر ازادیشو بهش بده
مامان رفته بود زندان و برگشته بود و خبرو به بابا داده بود
مامان:نمیدونین تا خبر دادام که ازادی و رضایت دادان, شکه شد تا چند دقیقه حرف نمیزد. اما بعد که به خودش اومد خیلی خوشحال شد. راستی اقا محمود از شما و علی خیلی تشکر کرد بابت زحمتایی که تو این مدت برای ما و خودش کشیدین,گفت میاد بیرون و حتما جبران میکنه
عمو محمود:این چه حرفیه پروین خانم هر کاری کردم از رو وظیفه بوده, حمید عین برادرم میمونه
امروز بابا آزاد میشد… همه رفته بودن جلو زندان
اما من نخواستم که برم یعنی نمیتونستم که برم
سپهر تاج دیشب زنگ زده بود و گفته بود فردا ساعت ۲ بعد از ظهر یه ماشین سر کوچه منتظرمه
نمیدونستم چه اینده ای در انتظارمه
آینده ای که ای کاش هیچ وقت مجبور نمیشدم توش پا بذارم
اما روزگار این جوری خواسته بود
دلم خیلی برای بابا تنگ شده بود می خواستم ببینمش اما نمیشد
دوباره اشک مهمون چشام شد و شروع کردم به گریه کردن
اما تا چشمم به ساعت افتاد از جام بلند شدم و رفتم وسایلمو جمع کنم
تو اتاقم رفتم و یه کوله با خودم برداشتم دوسه دست لباس برداشتم و عکس خانوادگیمونو برداشتم، عکسی که همه توش بودیم
لحظه ی اخر یاد شناسنامه و کارت ملی‌ام افتادم من قرار بود تا آخر عمر خدمتکارشم پس شناسنامم به دردم میخورد
شناسنامه و کارت ملی‌ام رو برداشتم و گذاشتم تو کوله و برای آخرین بار کل اتاقمو دید زدم و از اتاقم در اومدم بیرون اما نمیشد که همین جوری برم باید یه نامه ای مینوشتم اما چی مینوشتم؟؟ چی میگفتم؟؟؟
با تردید رفتم سمت میز تلفن و یه برگه و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتم:
«سلام تصمیم گرفتم که برم تا همه تو راحتی و ارامش زندگی کنن،دنبالم نگردین چون پیدام نمی کنین
دوستون دارم خیلی زیاد

سوگل»

همین قدر توضیح کافی بود. چند تا نامه نوشتم و پاره کردم تا یه نامه مناسب نوشتم و چسبوندم به یخچال و از خونه اومدم بیرون. به ساعت نگاه کردم هنوز پنج دقیقه به دو مونده بود برگشتم سمت خونه و نگاش کردم با غم نفسمو فوت کردم.
بیشتر واینستادم و رفتم سر کوچه و منتظر ماشین شدم
دقیقا راس ساعت ۲ یه ماشین جلو پام ترمز کرد.
یه ون مشکی بود، در ون باز شد و یه مردی توش نشسته بود
مرد:خانم سوگل پناهی؟؟؟
_بله خودم هستم
مرد: از طرف ارباب اومدم. موظفم شما رو به عمارت ببرم
سوار ون شدم و ون راه افتاد از فکر هایی که به سرم میرسید میلرزیدم اگه منو نبره عمارت؟؟؟ اگه ببرن بلایی سرم بیارن؟؟ اگه…..
انقدر گفتم و گفتم که خودم خسته شدم
به مسیر که نگاه کردم مسیر برام اشنا بود،مسیر همون عمارت بود. پس فکرام چرت بودن داریم میریم عمارت… بعد از ۴۵ دقیقه داخل حیاط عمارت بودم.
مرده در ماشین رو باز کرد رو به من
مرده: پیاده شین
از ماشین پیاده شدم و دنباله مرد به داخل عمارت رفتیم.
سپهر تاج روی مبلی نشسته بود و تا ما رو دید با اسودگی نگاهمون کرد
مرد: سلام ارباب، بفرمائید ایشون هم…..
سپهر تاج: فهمیدم میتونی بری
مرد تعظیم کوتاهی کرد و با گفتن با اجازه ارباب رفت
استرسم دو برابر شده بود دستام یخ کرده بود و ناخونام به کبودی میزد.
سپهر تاج: خب دختر از این به بعد خدمتکار عمارت هستی
بعد خم شد و از رو میز عسلی جلوش یه سیگار کلفت از تو جای فلزیش در اورد و گذاشت میون لباش و روشن کرد و دودش رو به بیرون داد
سپهر تاج: چند تا قانون هست که باید رعایت کنی
و بعد از جاش بلند شد و اومد نزدیکم
که با نزدیک شدنش یه قدم عقب رفتم که پوزخند زد و با یه قدم بلند فاصله ی بین منو خودش رو پر کرد و بازوم رو میونه دستاش گرفت و فشار داد. انقدر فشار زیاد بود که چشمامو بستم
_قانونتونو بگین من رعایت میکنم
با صدای بلند و خشکی گفت:
سپهر تاج: اولا که من ارباب توام همیشه،اینو هیچ وقت فراموش نکن
دوم رو حرف من هیچکس حرف نمیزنه
سوم برای زندگیت حق گرفتن هیچ تصمیمی رو نداری، همه ی تصمیمای زندگیتو من می گیرم
_بله؟؟؟
فشار دستش رو دو برابر که از درد به زبون اومدم
_ای…..دستم
سپهر تاج: مگه نگفتم رو حرفم حرف نمیزنی؟
سرم رو تکون دادم که با عصبانیت گفت
سپهر تاج: از این به بعد سر تکون دادن نداریم فقط چشم ارباب داریم مفهومه؟؟
_بله…….ارباب
سرش رو تکون داد و ازم فاصله گرفت و با داد محمود رو صدا زد
ارباب: محمود………محمود
محمود: بله ارباب
ارباب: حاضر باشین برمیگردیم عمارت اصلی
و بعد به سمت من برگشت
ارباب: خدمتکار این عمارت نیستی خدمتکار عمارت اصلی هستی
عمارت اصلی!!!! عمارت اصلی کجاست دیگه؟؟؟
خدایا خودمو به تو میسپارم
تو راه بودیم. ارباب خودش با یه ماشین دیگه رفته بود و من هم توی یه ماشینی که پشتش حرکت میکرد نشسته بودم.
حدود پنج ساعت بود که تو راه بودیم.
از بس که تو ماشین نشسته بودم خسته شدم به یکی از اون مردایی که جلوم نشسته بود گفتم
_ببخشید….آقا میشه یکمی نگه دارین
مرده: خیر تا زمانی که ارباب دستور ندادن ماشین ها از حرکت نمی ایستن
دیگه عصبانی شده بودم
_مردک کار دارم باید این ماشین رو نگه دارین
مرد جدی گفت
مرد: گفتم تا زمانی که ارباب نگفته نمیتونیم ماشین و نگه دارم
تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار ارباب و همه دار و دستش کردم
یک ساعت دیگه هم گذشت
حالا دیگه حتما مامان اینا برگشته بودند و متوجه نبودنم شده بودن الان همشون هم از دستم عصبانی بودن هم ناراحت اما من چاره ای نداشتم میدونستم اگه بفهمن نمیذاشتن که برای خدمتکاری بیام و بابا حتما اعدام میشد
تو همین فکر بودم که ماشین وایساد
اما کوه و دار و درخت چوبی دیده نمیشد.
ترس دوباره افتاد تو جونم و شروع کردم به صلوات فرستادن دستم به جایی بند نبود که بعد از چند مین ماشین دوباره شروع کرد به حرکت کردن و بعد از گذشتن یه مسیر طولانی وارد یه روستا شدیم
روستای قشنگ و سر سبزی بود.
تعجب کرده بودم این عمارت اصلی که میگفتن اینجا بود؟؟ ماشین وایساد و من از ماشین پیاده شدم. تو عمرم یه همچین جای قشنگی ندیده بودم.
یه طرف پر بود از درختای قد و نیم قد، یه طرف حیاط هم پر بود از گل های رنگ و رنگ و پشت ردیف گل هاام یه زمین چمن بود.
غرق قشنگیِ حیاط بودم که مرده گفت
مرد: راه بیوفت دیگه منتظر چی هستی ؟
هر چقدر جلوتر که میرفتم تعجبم دو برابر میشد
تقریبا یه ربعی بود که داشتم راه میرفتم که یه عمارت دیدم
پس این بود عمارت اصلی، خیلی قشنگه اما از ترس اینکه اون مرده دوباره غر غر نکنه بیشتر نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم
همین که جلو عمارت رسیدیم ارباب و دیدم که داشت با یه مرده صحبت میکرد. کنار ارباب وایسادم که صحبتش تموم شد و رفت داخل عمارت مرده هم عقب گرد کرد و رفت، این یعنی اینکه باید میرفتیم تو.
اروم وارد عمارت شدم اما از چیزی که دیدم کم مونده بود شاخ در بیارم.
حدود ۱۲ تا خدمتکار آقا و خانم جلو در ورودی وایساده بودند داشتن تعظیم میکردن و بعد با هم همشون گفتن «خوش اومدین ارباب»
صدای ملوک السلطنه رو که امروز اصلا ندیده بودمش رو شنیدم و بعدم دیدمش.
ملوک السلطنه: سلام ارباب به عمارت خوش اومدین
ارباب سرش رو تکون داد و رو به یکی از خدمه ها گفت
ارباب:کیان کجاس
مرده با تته پته: والا….ارباب…
ارباب عصبانی داد زد و گفت
ارباب: درست حرف بزن ببینم
مرد: نمیدونم ارباب
حرف مرد مساوی بود با صدای مردونه ای
مرد: اینجام ارباب عذر میخوام بابت دیر رسیدنم
و بعد فوری خودش رو جلوی ارباب رسوند
هم سنای ارباب بود، حتما اینم خدمتکارش بود دیگه
ارباب:کجا بودی؟
کیان: یه مشکلی پیش اومده بود، رفته بودم اونو حلش کنم ارباب
ارباب: قابل توجیه اما اخرین بارت باشه
کیان: چشم ارباب
ارباب: امیدوارم تو این مدت که نبودم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشه
کیان: خیالتون راحت ارباب
ارباب برگشت سمت من حتی از نگاه کردنش هم میترسیدم و بعد یکی رو صدا زد
ارباب: خاتون….خاتون
صدای زنی اومد که برگشتم سمتش همون خدمتکار مسنی بود که از همون اول اومده بودم تو با ناباوری نگام میکرد
خاتون: بله ارباب
ارباب: این دختر خدمتکار جدیده، کارشو بهش یاد میدی
خاتون: اما ارباب
ارباب دستش رو بالا اورد رو به خاتون گفت
ارباب: از کی تا حالا رو حرف من حرف اومده؟؟؟
خاتون سرش رو پایین انداخت
خاتون: هیچ وقت ارباب
ارباب:پس همون کاریو که گفتم میکنی مفهومه‌؟
خاتون: بله ارباب
ارباب رو به کیان کرد و گفت
ارباب: بریم به روستا سرکشی کنم و توضیح بده تو نبودم چه اتفاقاتی افتاده
کیان: چشم ارباب

ارباب سالار, [۰۵.۰۸.۱۷ ۱۸:۳۸]
بعد از رفتن ارباب و کیان، ملوک السلطنه رفت اتاقش و بعد از اون هم همه ی خدمتکارا بجز همون زن مسن که ارباب بهش میگفت خاتون و یه دختر دیگه که موندن. با استرس سر جام وایساده بودم
که خاتون و اون دختره اومدن جلو
خاتون: به حق چیزای ندیده!! مگه اینهمه شباهت داریم؟؟!!!
با تعجب نگاهش کردم اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه.
خاتون: دختر جان اسمت چیه؟
با تعجب نگاهش کردم
_سوگل
خاتون: و فامیلیت
_پناهی
خاتون باز شروع کرد با خودش اروم صحبت کردن
خاتون: نه هیچ ربطی به اون نداره پس…
دختری که بغل خاتون وایساده بود رو به خاتون گفت
دختره: وای که بی بی چی با خودت میگی؟؟؟ بیچاره دختره از تعجب کارات داره شاخ در میاره
رو کرد به من
دختره: سلام…. اسم من زهراس و نوه ی خاتون یعنی خاتون این عمارت، هستم.
و خودش بعد از حرفش زد زیر خنده.
خاتون: زهرا دوباره شروع کردی؟؟؟ چقدر باید بهت بگم تو عمارت بلند بلند نباید بخندی
زهرا خندشو خورد با صدای ارومی گفت
زهرا: ببخشید بی بی
خاتون رو کرد به من گفت
خاتون: چی کار کردی؟؟؟
با تعجب گفتم
_من؟؟؟
خاتون با خنده نگاهم کرد
خاتون: بله تو
_به خدا من کاری نکردم من تازه اومدم این جا
خاتون با لبخند دستی به پشتم کشید
خاتون: میدونم، میگم چی کار کردی که ارباب اوردتت اینجا برا خدمتکاری؟؟
با به یاد اوردن خدمتکاری یاد خانواده ام افتادم و ناراحت شدم
_هیچی، کاری نکردم. ارباب به شرط اینکه من خدمتکار بشم یه کاری رو برای من انجام داد
نمیدونم چرا به خاتون و زهرا اعتماد کرده بودم!!!
خاتون فوری دست رو لبم گذاشت
خاتون: دختر هرکی ازت هر سوالی رو پرسید که نباید تو جواب واقعی رو بگی از این به بعد هر کی گفت چرا اومدی میگی نیاز به کار داشتم و ارباب لطف کردن منو پذیرفتن، باشه؟؟
من با تعجب و نفرتی که از ارباب داشتم
_چرا باید ارباب‌و خوب جلوه بدم؟
خاتون: چون که خوبه دخترم
_اصلا این طور نیست
خاتون با دلجویی و لحن ارومی گفت
خاتون: باشه باشه فقط بخاطر خودتم که شده همین جوری بگو باشه؟؟؟
_چشم
خاتون: آفرین
رو به خاتون کردم نمیدونستم چی باید صداش کنم
_ببخشید خاتون خانم من باید چی صداتون کنم؟؟
زهرا: الهی… چقدر خانمی تو، تو هم مثل همه ی ما بهش بگو بی بی
رو کردم به خاتون و بهش گفتم
_ میتونم؟
خاتون: اره عزیزم اره که میتونی
خیلی زن مهربونی بود. رو به بی بی گفتم
_من باید چی کار کنم یعنی وظیفم چیه؟؟
بی بی رفت تو فکر و بعد از چند دقیقه
بی بی: نمیدونم والا ارباب دقیق نگفتن باید چی کار کنی و چه وظیفه ای داری. به نظرم باید همه کاری رو یاد بگیری
زهرا با ناراحتی گفت
زهرا: اما بی بی سوگل هم بچه‌س هم ضعیفه از پس خیلی از کارا بر نمیاد
بی بی رو به زهرا کرد و گفت
بی بی: زهرا من نمیتونم کاری بکنم هیچ کس حق نداره رو حرف ارباب حرف بزنه
_ نه خودتون رو ناراحت نکنین من خودم خواستم که خدمتکار باشم هر کاری که باشه انجام میدم از تو هم ممنون زهرا
زهرا: خواهش میکنم
بی بی: خیله خب حالا این تعارفا رو بذارین کنار. زهرا سوگل رو ببر تو اتاق خودت و تخت کناریو اماده کن از این به بعد سوگل با تو هم اتاق میشه
زهرا با ذوق گفت
زهرا: راست میگی بی بی؟
بی بی: دروغم چیه دختر
زهرا دستم رو گرفت و به سمت پله هایی که به زیرزمین عمارت میخورد میکشید که بی بی بلند گفت
بی بی: زهرا تو اتاق قانونای ارباب عمارتم بهش گوشزد کن
زهرا: چشم بی بی
با زهرا به زیر زمین رفتم. زیر زمین خیلی بزرگ بود با اتاق های زیاد.
_ اینجا چقدر اتاق هست
زهرا: اره اینجا مال خدمتکاراست
سرم رو تکون دادم که یعنی متوجه شدم تقریبا بعد ازسه تا اتاق ، اتاق زهرا بود که وارد شدیم دو تخت یک نفره تو اتاق بود و یه تلفن رو میز همین
زهرا رو به من کرد و گفت
زهرا: هر کدوم از تختا رو که دوس داری انتخاب کن
_ خب من نمیدونم یعنی برام فرقی نمیکنه. اما از اونجایی که رو تختی که سمت میزه و یکمی نامرتبه تخت تو باشه پس اون یکی تخته مال من
زهرا: حواست جمعه ها!!!!
_ بله
زهرا: اینم میز هر چی داری میخوای بذار توش
_چیز بخصوصی ندارم چند تیکه لباسه.
با کمک زهرا میز و یکم جابجا کردیم و گذاشتیم بین دو تا تخت. وسایلمو گذاشتم تو کشوی میز نشستم رو تخت
_خب من اماده ام تا قوانین عمارتو بگی
زهرا یکی سرش رو خاروند
زهرا: حالا الان زوده بیا اول یکمی از خودمون حرف بزنیم بعد
_هر جور راحتی
زهرا: خب اول من میگم من تک دختر یه خانواده معمولی بودم که مادر و پدرم تصادف میکنن و من میام پیش مادر بزرگم یعنی بی بی و بی بی هم از ارباب اجازه میگیره که تو اینجا زندگی کنیم البته به یه شرط
_ چه شرطی
زهرا: هیچی که من بشم خدمتکار
فکری که تو سرم بود رو اوردم به زبونم
_پسره ی عوضی فکر کرده کیه که دوس داره همه رو بکنه خدمتکارش
زهرا با تعجب نگاهم کرد
زهرا: ارباب‌و میگی؟؟؟
_ اره دیگه
زهرا: دیگه این حرفا رو نزنی ها یه وقت زبونت عادت میکنه جلو خودشم میگی که دیگه وای بحالت میشه
_ نه بابا از این جراتام ندارم جلو خودش از این حرفا بزنم
زهرا: میدونم میگم یعنی دهنت عادت میکنه… خب حالا تو بگو
_ از چی
زهرا: تز خانوادت
_ خب من یه خانواده متوسط رو به بالا داشتم پدر مادر و ۳ خواهر و به یه دلایلی مجبور شدم خدمتکاری ارباب و قبول کنم
زهرا: اهان به دلایلی
حرف نزدم تو روز اول خیلی دوس نداشتم صمیمی بشم
زهرا: و اما قوانین عمارت و ارباب سالار
_ چندش
زهرا: مگه نگفتم دیگه پشت ارباب اون‌جوری صحبت نکن
دستم رو گاز گرفتم
_ اخ ببخشید
زهرا: اگه الان بی بی اینجا بود پوستتو میکند، راستی راجبع به ارباب اصلا جلو بی بی بد گویی نکن که بی بی اربابو از جونشم بیشتر دوس داره
_ بی بی؟!!! اون مغرور السلطنه رو؟؟
زهرا: تشبیهاتت چقدر بهش میادا
و بعد چند بار مغرورالسلطنه رو با خودش تکرار کرد
زهرا: اره دیگه بی بی عاشق اربابه
_ ولی بی بی به اون مهربونی چرا اونو دوس داره؟
زهرا: نمیدونم والا….
شونه بالا انداختم و گفتم:
_ خب داشتی میگفتی
زهرا: اها قانون اول حرف حرف اربابه
قانون دوم همیشه حرفی رو که می خوای با ارباب بزنی باید تهش به کلمه ی ارباب ختم بشه البته ماها که اصلا نمیتونیم با ارباب حرف بزنیم به جز خاتون اینو برا زمانی گفتم که ارباب خطاب قرارت داد
قانون سوم پشت این عمارت یه عمارت دیگه ای هم هست که هیچ کس، تاکید میکنم هیچ کس حق نداره به اون عمارت پا بذاره
قانون چهارم بعد ارباب خانم بزرگ منظورم ملوک السلطنه‌س که هر چی گفت باید بگیم چشم
قانون پنجم هیچ کس حق نداره حرف ارباب و قطع کنه وگرنه کارش با کرام الکاتبینه
قانون شیشم دیگه نداریم تموم شد
_ این همه قانون!!! خب یه دفعه بگو بمیر دیگه
زهرا با خنده گفت
زهرا: دور از جون نه تا زمانی که این ۵ قانون رو رعایت کنی نمیمیری اما در غیر این صورت مردنت حتمیه
_ زهرا یه سوال بپرسم
زهرا: بپرس
_ چرا به سالار میگن ارباب
زهرا: وا خب چون ارباب دیگه
_ یعنی چی اربابه؟؟ حالا چون صاحب این خون هست و ما هم خدمتکارش دلیل نمیشه که ارباب باشه
زهرا محکم به پیشونیش زد و گفت
زهرا: عه اصلا حواسم نبود تو تازه واردی اهل روستا نیستی
_ خب یعنی چی؟ چه فرقی میکنه؟؟
زهرا: خب ارباب سالار ارباب کل روستاس
_ ها؟؟؟
زهرا: اه چقدر خنگی میگم ارباب سالار ارباب این روستاس و همه ی مردم روستا رعیت اربابن
_ شوخی میکنی؟ مگه این ارباب و رعیت بازیا مال ۵۰ سال پیش نبود؟؟؟ اصلا، اصلا این مردم عقل ندارن که هنوز رعیت موندن؟؟؟
زهرا: چرا اتفاقا این ارباب اینا دوره‌ش تموم شده اما از اونجایی که کل این روستا مال ارباب سالاره و مردم هم از این وضعیت خودشون راضین این نظام و قبول دارن و همه ارباب و ارباب خودشون میدونن
_ من واقعا یه چیزایی دارم میشنوم و میبینم که کم کم به عقل خودم دارم شک میکنم
زهرا خندید
زهرا: پاشو…. پاشو تا رو خودت عیب نذاشتی بریم پیش بقیه خدمتکارا که کم کم کارا رو هم یاد بگیری
با گیجی از جام بلند شدم و با زهرا رفتم پیش بقیه
حرفایی که زهرا میزد اصلا تو ذهنم نمیگنجید!!!!
از اتاق که اومدیم بیرون هنوز تو فکر حرفای زهرا بودم
به نظرم این مردم یه مشت احمق بودن در حالی که میتونستن یه زندگی اروم بدون درد سر و اقا بالاسر داشته باشن، اما اینا زندگی ارباب و رعیتی رو انتخاب کرده بودن.
اخر طبقه اول تقریبا یه سالن ۲۴ متری بود که زهرا میگفت اینجا اشپزخونس. اشپزخونه خیلی بزرگی بود از هر چی که فکر میکردم و اطلاع داشتم تو آشپزخونه بود، حتی چیزایی بود که نه حتی دیده بودمشون نه اسمشونو شنیده بودم.
بی بی: چه عجیب بالاخره اومدین
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم
_ شرمنده
بی بی: تو چرا؟؟ زهرا باید شرمنده باشه که میدونه چقدر کار داریم اما حواسش رفته پی بازی و صحبت کردن
زهرا: اوووو….. بی بی خیله خب شما هم…. خب بجز من چند نفر دیگه هم هستن دیگه
بی بی: زهرا…..
زهرا: چشم بی بی،چشم، دیگه دیر نمیکنم. تا یه ببخشید نگم شما ول نمیکنی
رو به بی بی کردم و گفتم
_ بی بی جون شما خودتو ناراحت نکن هر کاری داری بگو من خودم انجام میدم
زهرا: اهای…..سوگل خانم خود شیرینی بی خود شیرینی ها!!!
تا خواستم حرفی بزنم زنی گفت
زن: زهرای ساده حالا کجاشو دیدی صبر کن بیشتر میبینی، معلوم نیس با چه ترفندی اربابو راضی کرده که بشه خدمتکار و بعدشم……
زهرا: وا!!!! کبری خانم این چه حرفیه میزنی؟ من داشتم شوخی میکردم
کبری: ولی من جدی و بدون شوخی گفتم
بی بی: تموم کنین این بحث و هر کس بره سر کارش
زهرا: پروووو
بعد رو به من کرد
زهرا: با این کبری اصلا حرف نزن هم حسوده هم خبرچین خانم بزرگه
بی بی: زهرا برو سر کارت
زهرا با عصبانیت صورتش رو برگردوند و از اشپزخونه رفت بیرون
بی بی اروم گفت
بی بی: سوگل تا میتونی از کبری و مهین دوری کن هر چقدر دور باشی بهتره
_ چرا
بی بی: برای هر حرفی که میگم دنبال جواب نباش فقط بگو چشم
_ چشم فقط من مهین و نمیشناسم
بی بی با چشم به زنی که داشت سبزی پاک میکرد اشاره کرد.
زنی تقریبا ۳۰ ساله با پوستی سبزه و لاغر. بی بی حتما یه چیزی میدونه که میگه دوری کن دیگه، این کبری هم که یه ساعت نشده خودشو نشون داد
مردم دیونه ان اصلا من با کبری چی کار دارم؟؟؟
بی بی: خب سوگل چی بلدی؟
_ بله؟؟
بی بی: منظورم اینکه چه کاری بلدی مثل آشپزی،ظرف شستن،لباس شستن کدومش؟
_ خب اشپزی که اصلا بلد نیستم، ظرف شستن هم که ظرف شویی هست،برای لباسم که لباس شویی هست
بی بی: بله تکنولوژی هست اما خانم بزرگ اصلا خوشش نمیاد از ماشین ظرف شویی و حتی لباس شویی استفاده کنیم
_ به حق چیزای نشنیده!!! میگن طرف از پشت کوه اومده به این میگن
بی بی: خیله خب اول از ظرف شستن شروع میکنیم. امروز هر ظرفی کثیف شد تو میشوری
_ چشم
و بعد رفتم سمت ظرف شویی و شروع به شستن ظرف کردم تا خود شب انقدر ظرف شسته بودم که دیگه کمرم صاف نمیشد
تازه ساعت هفت شب بود که ظرف شستن تموم شده بود و نشسته بودم تا استراحت کنم که بی بی رو به یکی از خدمتکار را گفت
بی بی : مریم،مریم
مریم که یه زنی تپل و بامزه بود
مریم: بله بی بی
بی بی: برو میزو بچین
مریم: چشم بی بی
همین که خواست ظرف رو ببره تا میز و بچینه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا