رمان

رمان این مرد امشب میمیرد

0
(0)

 

این مرد امشب میمیرد

نام رمان : این مرد امشب میمیرد

نویسنده : زینب ایلخانی
ژانر : عاشقانه

هیچ وقت دلم ه*و*س نوشتن روزمرگى هایم را نکرد و نداشت چرا که چیز جالبى در روزها و ماه ها و سال هاى زندگى ام رخ نداده بود هر آنچه که بود مزه اى جز تلخى و یا گس نداشت من همه زندگى ام مملو از آنچه بود که نباید میبود و تکرار و ثبتش چه سودى داشت جز تشدید احساس درد در تک تک سلول هاى مغرم…
ولى گاهى به جایى از زندگى میرسى که احساس میکنى نیاز دارى هر چه که جرات به زبان آوردنش براى احدى را ندارى جایى بازگو کنى ،بنویسى باید حداقل کاغد و قلم بدانند آنچه که دیگران و آینه از تو دیده اند و میشناسند تو نیستى باید خودت را جایى ثبت کنى ، شاید مدیون این منِ دروغین از خود ساخته بمانى باید اعتراف کنى …
و من امروزها عجیب دلم ه*و*س نگاشتن ثانیه به ثانیه اى که بر من میگذرد را دارم ، شاید زمانى،جایى، کسى بخواند خط خطى هاى دل دخترى که هرگز خودش نبود…
******
اولین پک به سیگارم با لبخندى تلخ آغاز شد یاد اولین روز آشنایى در پارک ، بعدى ها را با مرور تک تک قرار هایمان ،آخرین پک هم با لبخندى تلخ تر با بغضى سنگین و قورت داده از یادآورى حرف آخرش:
_ هر تفریحى یک روز تموم میشه یک تفریح بود که تموم شد واسه جفتمون

من ٨ ماه تفریح پسرک تازه به دوران رسیده اى بودم که شاید عاشقش نبودم اما همه باورِ همه تنهایی هایم بود و چه راحت با شروع یک تفریح جدید تر من را پس زد، تمام شد ! تمام ته مانده احساسم ، همین چند قطره اعتماد و باورم به دنیا و آدمهایش زیر سایه اشکان به لجن تبدیل شد آخرین پک را زده ام این سیگار تنها یادگارى از پسرک تفریح طلب زندگى ام است اولین بار او سیگار کشیدن را یادم داد و باز دم معرفتش گرم که حداقل یک مسکن براى زخم کاشته اش برایم تعبیه دیده بود ، از جایم بلند شدم ته مانده سیگار را زیر پایم با تمام نفرتم له کردم ، اشکان دفترت را بستم تمام خاطرات و حتى اسمت را مثل همین سیگار زیر پایم له کردم و تو بغضِ لعنتى ! با تواَم ! خیال دریا شدن نداشته باش حرام باشد قطره اشکى براى موجودى چون اشکان…
سوت زنان کلید را در قفل میچرخانم و این یعنى اعلام حضور براى عمه همیشه خسته و نالان ، وارد خانه که شدم باز مثل همیشه بوى خوب غذا و برق عجیب وسایل خانه ، این زن تنها دلخوشى اش حمالى در این خانه اجاره ایست
وارد که شدم صداى جیغش باز در مغرم فرو رفت
_صدبار گفتم با کفش نیا تو ذلیل مرده
_باز افتادى به جون خونه و غر آخرشو گذاشتى واسه من !!؟؟؟؟
روبه رویم که ایستاد باز نتوانست مهربان نباشد و مثل خودم بجنگد نگران دستش را روى پیشانى متورمم گذاشت و پرسید
_ یلدا چى شده سرت باز با اون پسره احمق رفتى موتور سوارى؟ آخر سر یه روز اون بنگى تو رو به کشتن میده .
و خدا میدانست که عمه پروین چه قدر از اشکان بیزار بود لبخند بى روحى زدم و در حالى که روى کاناپه زوار در رفته ولو میشدم برایش توضیح مختصرى دادم که میدانم تا چه حد خوشحال شد
_ نگران نباش سرم امروز به سنگ خورده سنگ که نبود ولى با دسته کلیدم جورى زدم تو سر خودم که دیگه به یک بنگى اینقدر رو ندم که راحت فیتیله پیچم کنه، پرى جون خوشحال باش اشکان قهوه ایم کرد امروز، جورى که حالا حالاها بو گند بدم بعدم رفت با یک خر تر از من رو هم ریخت آخه میتونى دیگه تفریح پارتى و دود و آب شنگولى بهش حال نمیداد زده بود تو کار کمر به پایین که من اهلش نبودم و این دخى جدیده بود

چشم هاى عمه از خوشحالى و تعجب مثل تیله گرد شده بود
_ الهى شکر عمه فدات شه بالاخره دعام گرفت پسره رو خودت شناختى دیدى گفتم این دنبال فقط کثافت کاریه حیف تو دختر خوشگل من نیست با این جور آدم ها اصلا برو و بیا داشته باشه؟
و باز نطق عمت باز شد و ادامه داد و ادامه داد:
_ به خدا اون دفعه که دانشگاه تعهد دادى نذر امامزاده عباس کردم که این پسره بره بزار تو حد اقل یه پخى واسه خودت بشى ، هر شب که دیر میومدى جون به لب میشدم تیپ و قیافه اى که اون واست ساخته والا تو خیابون همه توف و لعنتت میکردن خدا صدامو شنید
_ وایسا وایسا تند نرو چى دارى به هم ور میکنى گفتم اشکان تموم شد نگفتم میشم دختر گوشه خون چادر به سر خاله قزى قصه هاى تو!!! بسه دیگه یاسین خوندن نهار چى داریم؟
با عصبانیت و رو برگرداند و غر غر کنان سمت آشپزخانه رفت
میدانستم این زن چه قدر همه سالهاى بى مادرى ام برایم نگران بود اما دست خودم نبود انگار عمه پروین تنها بازمانده متهمین پرونده زندگى مسخره و همه بدبختى هایم بود او را به خاطر خواهر مردى فلک زده مقصر میدانستم مردى که آه در بساط نداشت و ازدواج کرد و حاصلش فرزندى به بدبختى و حقارت من بود از مادرم از همه عالم بیشتر متنفر بودم اینقدر که این تهوع باعث شد آن زن خوشگذران و فارغ از احساس مادرى را روزى براى همیشه بالا بیاورم دیگر احساسم به او سِر شده بود دیگر حتى شایسته نفرت نبود واین تنها حس مشترک من و عمه بود هرچند که علت
خشم و کینه عمه چیز دیگرى بود …
عمه مقصر بود چون بعد مرگ پدرم همیشه بار بدبختى مرا به دوش کشید مقصر بود چون همیشه نگران بود چون هیچ وقت زندگى نمیکرد چون خیلى سال بود که یادش رفته بود تمام زنانگى اش را ، از او به خاطر اینکه همیشه خدایى که جز بدبختى نعمتى به او نداده است را شاکر بود دلخور بودم ، او زیادى براى دنیا و آدم هایش خوب بود انگار آفریده شده بود براى گذشت و خدمت به همه …
***

 

پارت 1    https://goo.gl/nLnwBf

پارت 2    https://goo.gl/232V8k

پارت 3    https://goo.gl/yw27N9

پارت 4    https://goo.gl/2p7Kps

پارت 5   https://goo.gl/rbKa3V

پارت 6   https://goo.gl/kQxMPL

پارت 7    https://goo.gl/xG7ZZn

پارت 8    https://goo.gl/WtAjcD

پارت 9   https://goo.gl/bmM4iE

پارت 10    https://goo.gl/PzTVf1

پارت 11    https://goo.gl/a57hZs

پارت 12    https://goo.gl/BvHFcG

پارت 13   https://goo.gl/L8gR2v

پارت 14    https://goo.gl/iLNbkv

پارت 15    https://goo.gl/pCc6Wm

پارت آخر    https://goo.gl/ky3sXB

 

 

romanman.ir

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا