رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۷

4.2
(5)

خوشت اومده هی بپیچی به پر و پای من؟

چیزی نداشتم بگم، اجازه دادم کارش رو بکنه و حداقل اینطور کمی دردم آروم تر می شد…

بین همون نوازش ها و ماساژ ها بالاخره چشم هام گرم شد و به خواب رفتم…

_ بهار؟ بهار….؟

بی حوصله لای پلکم رو بالا دادم و نگاه خمارم به بهزاد افتاد.

مرتب و آماده بود؛ موهاش رو بالا زده بود و لباس بیرون تنش بود.

زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد روی تخت بنشینم.

_ رفتم غذا گرفتم، یکمم خوراکی آوردم، پاشو آبی به دست و صورتت بزن اینطوری ضعف می کنی !

می خواستم لج کنم ولی معده دردی که فریاد گرسنگی می زد،

مانع شد و مثل یه دختر خوب راهی سرویس شدم.

درد توی کمرم پیچده بود و تا زیر دلم رو درگیر می کرد،

به سختی راست می شدم و مجبور بودم کمی خمیده خمیده راه بدم.

کارم که تموم شد، دوباره بهزاد بهم کمک کرد و بی میل تکیه دادم به بدن بزرگ و عضله ایش…

_ اگر حالت خیلی بده بهت سرم بزنم، بزنم بهار؟

سرم رو بالا انداختم و همینطور که محتاط بودم پله ها رو درست بیام پایین که درد نکشم، گفتم:

_ نه لازم نبست، بهتر می شم.

مخالفتی نکرد این بار… باهاش همراه شدم و روی اولین صندلی آشپز خونه نشستم.

بهزاد سریع غذا هارو روی میز چید و قاشقی به دستم داد.

_ اول جیگر بخور، خون از دست دادی…

با یادآوری اون خون، دوباره بغض نشست توی گلوم…

بهزاد بهم چشم غره ای رفت و انگشت سبابه اش رو به نشونه تهدید گرفت رو به روی صورتم…

_ فقط یه قطره… یه قطره اشک بریز تا این خونه رو آوار کنم روی سر جفتمون!

بازم موش شدم در برابر لحن خشن و همیشه جدیش…

یه لقمه بزرگ پر از جیگر و سبزی واسم گرفت و در نهایت یه لیمو هم چلوند روش و به سمتم  گرفت:

_ بخور یکم قوت بگیری، رنگ به رو نداری…

نگاهی  به دست دراز شده اش انداختم و به ناچار اون لقمه رو ازش گرفتم. ‌

من که فلج نشده بودم! خودم می تونستم واسه خودم لقمه بگیرم و غذا بخورم…

این خوبی هاش بیشتر داشت اعصابم رو خورد می کرد!

توجه رو توی جای اشتباه، بعد از کار اشتباه داشتم از آدم اشتباهی هم می گرفتم.

شوهر یه روزه، نباید این طور رفتار می کرد، باید اینطور می بود؟

نمی دونم… یعنی نمی دونستم…

گازی به لقمه توی دستم زدم و وقتی بوی خوش ریحان تازه و

جیگر پخته شده توی دهنم پیچید گشنگیم بیشتر شد و با میل بهتری ادامه اش رو خوردم.

بر خلاف اعتراضم، بهزاد خودش واسم لقمه گرفت و تا انتها اجازه نداد خودم دست به کار بشم.

حتی ازم می خواست روی پاهاش بنشینم و البته که با چشم غره و لحنی مصمم مانع شدم و گفتم:  نه!

هیچ چیز ما شبیه یه زوج بعد از زفاف  نبود، هیچ چیز ما شبیه یه زن و شوهر عاشق نبود و

بهزاد حق نداشت به خودش  اجازه بده که با بی رحمی این نقش رو بازی کنه واسم…

این حق رو بهش نمی دادم، محال بود که این حق رو بدم بهش…

_ کمک کنم بری بالا؟ چیزی دیگه ای لازم
نداری؟

_ نه خودم می رم…

هنوز کامل بلند نشده بودم که با عجله اومد و زیر بغلم رو گرفت.

_ پله یکم اذیتت می کنه بهار، با من لج کن اوکی؛ ولی با خودت دیگه لج نکن منطقی نیست.

لجم می گرفت ازش؛ لجم می گرفت که

این طور خودخواهانه رفتار می کرد و این طور خود خواهانه تر نظر می داد.

_ فلج که نیستم، نکنه فکر کردی اون پرده کوفتی سیستم

عصبی و نخاعی زنا رو هم درگیر می کنه! نخیر… اینطوری نیست…!

فشار آرومی به پهلوم  وارد کرد و با عصبانیت کنترل شده ای هم غرید:

_ این قدر راه نرو روی مغز نداشته من بهار… بیا دختر بیا…

این حق رو بهش نمی دادم، محال بود که این حق رو بدم بهش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا