رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۴

3.8
(10)

فشاری که به سرم می آورد هر لحظه زیاد تر می شد و ناله از سر دردم اونو به خودش آورد.

سرم رو رها کرد، نگاهی به چشم هام انداخت و گفت:

_ نترس بهار، فقط یکم آب شو رو این حال بد… رو این عطش تند و تیز تا جا بیاد حالم…

قرار نیست تحقیر بشی، قرار نیست تمارض کنی، مثل دو تا زن و شوهر معمولی…

دل به دلم بده؛ باشه دختر قشنگم؟

ترسیده نگاهش کردم و هیچ کلامی به لبم نیومد.

می ترسیدم ازش… از این اتفاقی که تا رسیدن بهش چند قدم بیشتر فاصله نداشتم.

ترس خیلی واژه حقیری بود؛ من در هراس و وحشتی عمیق دست و پا می زدم و دستم به هیچ کجا بند نبود….

وقتی به خودم اومدم که روی تخت بودم و اون با همه خشمی که داشت به جون گردنم افتاده بود.

البته سعی می کرد ملایم تر رفتار کنه و این کار رو در بهزاد عجیب می دیدم.

اون هیچ وقت سعی نمی کرد خودش رو کنترل کنه…!

بوسه داغی روی ترقوه ای نشوند و دوباره به چشم هام خیره شد.

مدام بهم نگاه می کرد تا کمی سستی رو توی چهره ام ببینه…

می گفت نباید بترسم، نباید خودم رو سفت کنم و دل به دلش بدم…

می گفت و می گفت ولی من نمی تونستم به حرف هاش عمل کنم…

من هنوز هم نمی خواستم این بلا رو سرم بیاره…

بوسه هاش رو از سر گرفت و به لبم زد.  

اعتراف می کردم که ماهر بود… ماهر بود

چطور ممنوعه های زنانه ام رو به بازی بگیره تا کم کم وا بدم زیر اون هیکل تنومند و بزرگ…

معاشقه خیلی طولانی داشتیم… شاید بیش از یک ساعت…

وقتی جلوی پام زانو زد و ممنوعه ترین هامو رو بوسید انگار بهم برق وصل کردند…

بهزاد و همچین کاری؟

اون غرور لعنتیش کجا رفته بود که تن می داد به همچین کاری؟

باز هم اون بود که برنده شد..

فتح کرد همه لذت هام رو با غرور خیره شد به پیچ و تاپ بدنم…

همه چیز از روی غریزه بود؛ من دخل و تصرفی روی بدیهی ترین نیاز های زنانه ام نداشتم.

سرم به دوران افتاده بود و تیر می کشید شقیقه ام…

بهزاد خیره به چشم هام گفت:

_ پاهاتو دور کمرم حلقه کنه و فقط نگاهت به من باشه؛ فقط منو نگاه کن بهار…

دوباره لذت داشت می پرید و ترس جاش رو می گرفت.

خیلی سریع متوجه شد و بوسه هاش رو به لبم از سر گرفت. 

لاله گوشم رو بوسید و همون جا پچ زد:

_ دختر کوچولوی من… آروم باش قرار نیست اذیت بشی…

دست هامو بالا سرم نگه داشت و دوباره بوسید…

بوسید و بوسید و من بین بوسه های تب دار و پر از سکوتش غرق شدم…

فکر می‌کردم صبر کرده ولی همه این ها نقشه بود تا کم کم خمار بشم و به قول خودش اذیت نشم….!

*****

_ هیش هیش! به من نگاه کن بهار… قرار شد فقط به من نگاه کنی

به ناچار چشم دوختم به سیاهی تیله هاش و اون نرم پیشانیم رو بوسید و خودشو بیشتر فشار داد.

کم کم پیش رفت و صدای جیغم  بود که خفه شد توی حجم لب های داغ و گوشتیش…

جیغ از سر دردم تا خرخره ام رو سوزوند و طعم خون رو می تونستم حس کنم توی اون همه بدبختی….

بهزاد بوسه هاش رو عمیق تر و بیشتر کرد و هر لحظه درد به من بیشتر سخت می‌گرفت.

تا جایی که رسما داشتم جیغ می کشیدم و التماس می کردم

که بس کنه ولی بهزاد با اون کمر سفت مگه بس هم می‌کرد؟!

زیر لاله گوشم رو بوسید و پچ وار گفت:

_ دل بده به دلم؛ آروم بگیر‌ بهار‌تا آروم بشم… آرومم کن!

چه توقع های زیادی داشت این مرد…

و چقدر بی رحمانه ازم می‌خواست تا با این درد کنار بیام و بشم مرحم ردی این عقده هاق ترستاک و سرکوب شده.

بوسه داغی روی سر شونه ام زد و

*********

کم کم درد داشت به لذت تبدیل می‌شد؛ لذت دخترونه و عجیب…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا